۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

همه چی آرومه/ هیشکی منو دوس نداره

آرام ترین...
تق، ت. تق .. تق تق.... دلار داشت همینجوری می رفت بالا، این ت ت تق تق ها هم از کله ی مردم داشت بلند می شد. اراذل و اوباش!! راه افتادن به داد و هوار و دلاری که داشت از 4 تومن می رفت بالاتر؛ حالا برگشته امروز روی مرز دو و نیم..... درود بر پرتقال فروش شهر دود .....
آرام.....
وزیر ورزش رو بردن مجلس واسه ی استیضاح.... از امضاکننده ها فقط ده نفر باقیمونده....این نوشته رو وقتی می نویسم که هنوز نتیجه معلوم نیس... ولی خدایی این امضا روی اوراق بها دار چه می کنه ها......
خیلی آرام......
رفتم از این نانوایی هایی چند منظوره..... فقط لواشی کار می کرد.... نانوا می گه آرد نداریم.......خدایی هنوز که هیچی نشده و همه چی آرومه اوضاع....... یکی کنارم نشسته بود گفت: اگه قحطی بیاد چی کار کنیم؟....... قحطی نمی یاد ای شالله
خیلی خیلی آرام.....
داره نزدیک می شه به 4 سال، نمی دونم آخرش چی می شه....
.....................................................................................
در حاشیه ی نامه ی رییس جمهور سابق برای مناظره(طنز)

هیشکی منو دوس نداره...

آرش گیلانی پور

رییس جمهور سابق نامه داده و خواستار مناظره با رییس جمهور کنونی شده است . اینکه محمود خان نامه می دهد می تواند نشانه ی خیلی چیزها باشد که معاندان او گفتند و نوشتند: او نیت خوبی نداشته است. اماپی گیری های  ما نشان می دهد اصلا ماجرای« بگم بگم »ها در میان نبود و طفلک دلش برای دوربین ها تنگ شده بود. همین نامه کافی بود تا هر طنزنویس و جِدنویسی به زعم خود چیزهایی بنویسد. گیله مرد هم برای اینکه از قافله عقب نماند رایزنی کرد و به گمانه های زیر دست یافت.

یکم: محمود خان می خواسته بیاید و بنشیند کنار رییس جمهور و از دستاوردهایش در عرصه ی اقتصاد ملی بگوید. مثلا اینکه چگونه می توان در مدت 8 سال دلاری را که 1000 تومان نمی ارزید به بالای 4000 تومان رساند و بعد هم گفت که نبض دلار دست« رحیم بسم الله و کریم سبحان الله و خلاصه چند اسم با پسوند  الله» کنار چهارراه استانبول است.

دوم: طفلی می خواسته بیاید بنشیند کنار ریاست جمهوری و بگوید : عزیز برادر اگر ما این همه در عرصه ی جهانی موفق بوده ایم، دلیل اش این بوده که هی زرت و زرت وزیرهای مان را در سفر و حذر، وسط میز ناهار(حالا شام ! چه فرقی دارد) از کار برکنار کردیم تا گوشی دست طرف مقابل باشد که چه طور پرزیدنتی  هستیم ما!!

سوم: می خواسته بیاید بگوید اگر دیدید جهان روی ما حساب کرده دلیل اش این بوده که ما اساسا استعداد عجیبی در انکار کردن باور های درست و نادرست دیگران داشتیم. مثلا اگر یک وقت اوباما می گفت من رییس جمهور امریکا هستم سریعا از آستین مان یک سئوال در می آوردیم و می گفتیم: نه! من از شما می پرسم؟ شما رییس جمهور امریکا هستید؟ کی گفته؟

چهارم: اینکه می خواسته بیاید بگود: سفر بروید! اصولا سفر چیز خوبی است. تازه خودمان روی تابلوهای نزدیک آرادن دیدیم که از قول پیامبر اکرم نوشته شده بود که سفر انسان را جوان می کند. شما هم سفر بروید. نه یکی! نه دو تا! در طول ریاست جمهوری تان هی سفر بروید. وقتی که سفر می روید با آدم های تازه آشنا می شوید و وقتی برمی گردید، می توانید یکی از تازه آشناها را بردارید بگذارید توی اداره یی، وزارت خانه یی و یا خلاصه بانکی جایی و آن وقت می توانید از ایشان به عنوان ماشین امضا استفاده کنید. دیدید؟ چقدر سفر خوب است. سفر بروید.

پنجم: می خواسته بیاید و در گوشی به جانشین اش بگوید: عزیز من آخر شما چرا اینقدر ساده اید؟ گوربابای 1+5، آن دخترک دانش آموز را که یادتان هست. دیشب برای من ای میل زد و گفت آقای رییس جمهورسابق زیر زمین خانه ی مان شده انبار اورانیوم غنی شده،  لطفا به آقای روحانی خبر بدهید کامیونی، چیزی بفرستد آنها را بار کنیم و بفرستیم برای استفاده های صلح امیز.

ششم: ما که گفتیم در پایان ریاست جمهوری مان دیگر بیکار نخواهیم داشت! نگفتیم؟ حالا هم همه سر کارند. یکی دارد توی راه روهای وزارت کار دنبال ثابت کردن بی گناهی اش برای اخراج از کار می گردد. آن یکی دارد پیگیری می کند ماجرای اختلاس بالاخره به کجا رسید. یکی دیگر در به در دارد دنبال تحویل مسکن مهر می گردد. یکی دیگر می خواهد بداند الان این آدم هایی که با من آمدند و وزیر و مدیر و.. شدند این روزها چه می کنند؟ خوب اینها  هم خودش کاری است دیگر نیست؟

پایان نوشت: احتمالا ماجرا به اینجا که می رسید محمود خان بر خلاف آن وقت ها که روبروی مجری خوش تیپ می نشست و با خنده همه را «اُسکُل» می کرد این بار می خواست با مظلوم نمایی بگوید: ولی نمی دونم این روزا چرا «هیشکی منو دوس نداره؟»

 

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

حکایت ده مرادآباد


حکایت ده مرادآباد

خان بابا مردبزرگی بود. لااقل ما خیلی بزرگ می دونستیم ش، نه که نباشه ها! بود. از بس بعد از رفتن ش بچه هاش تو ده لفت ولیس کردن، از بس حق و ناحق کردن، از بس هر روز یه بزی رقصوندن، از بس که هی چشم به روی گند کاریای رفیق رفقاشون بستن، از بس به  حرفای خان بابا که گفته بود به این پسرای" میز قاسم"! رو ندین که اگه بدین کل مراد آباد رو یه جا چپو می کنن عمل نکردن و حالا میرز علی چوپون و داداشاش همه ی ده رو غصب کردن، از بس چوپونا رو کردن دهدار و دهیار و اویار!! خلاصه کلی دیگه از این" از بس" ها......؛ ما که اویارقلی باشیم هی می شینیم تو قهوه خونه ی رجب قهوه چی پای گپ و گفت این پیرپاتالای ده  و اونام گوش مفت گیر می آرن و واسه ما از دلاوریای - نکرده ی-  خودشون از جنگ با اترک آبادیا و بالا دهیا گفتن و قس علی هذا! شب که می آیم خونه؛ همچین گل پری  سفره ی شام رو جم کرده، نکرده همونجا پای سفره خواب مون می بره و هی کابوس می بینیم.

داشتیم توی میدون ده با بچه ها گپ می زدیم که یه هویی دیدم یه ارابه آدم از راه رسیدن، همه شون خاک و خلی، سراغ خونه ی کدخدا رو گرفتن، یکی از بچه ها آدرس خونه ی بابا خان رو بهشون داد، اونام راه افتادن به اون سمت، نمی دونم زیر آفتاب سوخته بودن یا جنس شون همونجوری بود! آخه با ما فرق داشتن، حتا با اترک آبادیا که قبلا دیده بودم شون فرق داشتن، خلاصه اینا که رفتن، دیدیم دوباره هی پشت سر هم ارابه ارابه آدم اومدن تو ده، چه دردسرتون بدم که دیگه مسجد و مکتب خونه و هر چی تویله هم داشتیم پر شد از آدمای غریبه یی که می اومدن به هوای خونه ی کدخدا، که چی بشه؟ هیچی، قرار بود بشینن درمورد این قنات مون که خشک شده بود حرف بزنن، آخه این قنات مرادآباد وقتی خشک شد خیلی از دهات اطراف م که از اینجا یونچه و شبدر می بردن اوضاشون خراب شد! نه که همچین شبدرای مراد آباد تو دهاتای دوربرطرفدار زیاد داره؟ خلاصه اومدن دیگه! یه روز داشتیم با رفقا الک دولک بازی می کردیم، دیدیم از تو مسجد ده یه سروصداهایی می آد، تقی می رفت، نقی می اومد، حسن می رفت ، حسین می اومد، نمی دونم مگه این مراد آباد چقذه خواهان داره که یه هویی این همه آدم از درو دهاتای اطراف راه افتادن اومدن اینجا؟

القصه قبل از همه ی این حرف وحدیثا؛ یه هو گل ممد و بابا خان چو انداختن که آی مرادآبادیا! امسال تابستون، می خوایم کاری کنیم کارستون، بیاین بهتون " خرجی راه بدیم برین یه دلی تو امام رضا سبک کنین" و حال شو ببرین،- ما مرادآبادیای امام رضا ندیده م همچین که تا ول مون می کنن راه رو عوضی می ریم-، سر از یه جای دیگه دراوردیم! نه که جاده هاش م همچینی یه خورده بفهمی نفهمی پیچ واپیچه! این خرای ما همین که می رسیدن لب دره رم می کردن و مثل دو سه سال پیشا که کلی مرادآبادی رو سرازیر کرده بودن تو - دره ی ملنگ آباد - این بار ریختن همه شون  رو تو یه دره ی دیگه که نمی دونم اسم ش چی بود، که مهم هم نیس...

 داشتم از اصل قضیه منحرف می شدم. خلاصه چه دردسرتون بدم، همینکه مرادآباد خلوت شد، چن تا از این آدمای یاجوج و ماجوج راه افتادن با دوچرخه هاشون تو میدون ده، که ما می خوایم دوچرخه سواری کنیم و از این حرفا، یه چن تا از پیرزنا و پیرمردایی - که پای زیارت رفتن و سمت اون دره رفتن-(نمی گم لو نره کجار رفتن بقیه) رو نداشتن و تو مرادآباد مونده بودن، یهویی معلوم شون می شه که ای بابا!! این خرجی راه دادن و این حرفا همه ش بهونه بوده که اینا با خیال راحت دوچرخه هاشونو بیارن اینجا و آب و هوا عوض کنن. حالا چقد پول!؟ دهیاری مرادآباد خرج کرده تا تویله ی کلبعلی، میرزامراد، چراغعلی ، مش نقی بنا و خلاصه بقیه ی تویله ها رو "استانداردسازی" کنن تا بشه این مهمونا رو تو ش جا داد! الله اعلم...

باری؛ اون آدمای "یاجوج ماجوج" یه چن روزی تو مراد آباد بودن و از ماست و کشک و پنیر و هر چی خوردنی دیگه - که این روزا خود مراد آبادیام گیرشون نمیاد بخورن-، خوردن و وقت رفتن م یحتمل باباخان و گل ممد توی توبره شون یه چیزایی واسه سوغاتی گذاشتن که ببرن- که من اویارقلی می گم نوش جون شون-، می دونید چرا؟ چون قدیما می گفتن: تا ابله در جهان است، مفلس در نمی ماند... راس می گفتن دیگه، از وقتی خان بابا ده رو سپرده دست بابا خان هر چن وقت یه بار از این بساطا داریم والله...

نمی دونم؟!؟ من خیلی سوادم رفته بالا، یا مشکل از این اشکنه هاییه که "گل پری" دستور طبخ ش رو از مش نقی واعظ گرفته و می پزه، راست ش این روزا هی، همه ش خوابای پریشون می بینم، حقیقت ش رو بخواین، همین الان که دارم باهاتون درد دل می کنم نمی دونم خوابم یا بیدار؟! وگرنه ما رو چه آخه به گل ممد و باباخان؟ ما چن وقتیه که نشستیم تو مرادآباد داریم نون خشک با "پنیر چنان آباد " سق می زنیم، بدون اینکه دیگه قناتی باشه که بخوایم بریم اویاری، وقتی - آمیرزا از قشمشم آباد پیغوم می ده-  آب می ره زیر پوست مون یه سرکی به سولاخ سمبه های مرادآباد بزنیم ببینیم چه خبره.....

باقی بقای شما / اویارقلی

 

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

بازگشت پرندگان در پاییز/ به بهانه چاپ ترجمه های شمیم هدایتی


به بهانه ی انتشار آثار شمیم هدایتی

بازگشت «پرندگان در پاییز»

آرش گیلانی پور / دادگر

آنسوی خط مادرمهربانی بود که قدرشناسی در کلام اش موج می زد، بانوی معلمی که آشنای همه ی ماست. گفت: یادداشت «لوتکای بی سوار» را خوانده و به یاد روزها و شبهایی که شمیم و سینا به خانه اش می آمده اند، آن را به سینه فشرده و گریسته است. گفت: هنوز در شوک از دست دادن شمیم و سیناست و هرگاه به در ودیوار می نگرد آنها را می بیند. گفت: برای انجام تشریفات اداری کتابهای شمیم عازم تهران است و چه خبر مسرت بخشی که ترجمه های شمیم یکی یکی دارد از زیر چاپ بیرون می آید. زهرا حسن زاده بود، مادر بزرگوار شمیم که حالا- در نبود دختر ناکام اش - فرزندان بسیاری در گیلان دارد و نگارنده یکی از آنهاست.

همه ی آنها که کاری می کنند، انتظار بازخورد آن را در بین جامعه و اطرافیان شان دارند. نقاش، خوشنویس، مجسمه ساز و یا نویسنده و مترجم، همه ی این عنوانها متعلق به انسانهایی است که جدای از تعلقات مادی داشته هایی در وجودشان نهفته است که آنها را از دیگران متمایز می کند. شمیم هدایتی(1360-1389 ه. ش) یکی از همین دسته آدمهاست که هر روزه بی تفاوت از کنارشان می گذریم، مترجم فقیدی که خیلی زود دست از جهان خاکی شست و و به ابدیت پیوست. از او یادگارهای ارزشمندی بر جا مانده است که حالا درواپسین روزهای دومین سال هجرت اش یکی یکی زیر چاپ می روند.

شاید؛ راه پله های آن اداره در تهران اگر می دانست آن بانوی جوان که هرازگاهی برای پیگیری انتشار  ترجمه هایش آنها را دوتا یکی طی می کند کیست، به فریاد می آمد و از مسئولین می خواست تا زودتر مجوز یکی از نوشته ها را برای انتشار بدهند؛ اما افسوس همیشه « زود دیر می شود»*

«پرندگان در پاییز، شام در رستوران دلتنگی، نردبان سالیان، جهانگرد اتفاقی، آمستردام، رویاهای شیرین، به دلقک ها نگاه کن، رادیو گلف، سه روز باران، تقاطع استیت و مین، سگ را بجنبان و رای نهایی» عنوان کتابهایی است که توسط آن بانوی جوان ترجمه شده بود و او هراز چندی برای پیگیری اش راه طولانی رشت تا تهران را به همراه همسرش می پیمود تا مگر مجوز انتشار یکی از آنها صادر شود. آن بانوی جوان «شمیم هدایتی» بود که درشامگاهی سیاه به همراه همسرش در حادثه ی تصادفی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 «حمید امجد»(1) در خصوص« شمیم » می نویسد: « دخترکِ بیست‌وچهار- پنج‌ساله بسیار پُرشور بود و شیدای سینما؛ چندان‌که حاضر نبود چیزی جز فیلمنامه، آن‌هم از فیلمنامه‌نویسانی خاص و از سینمای خاص، برای ترجمه دست بگیرد. به اصرار همسرش سینا بود که پذیرفت ذوقش را در ترجمه‌ی ادبیات داستانی هم بیازماید. اولین رمانی که برای ترجمه به او پیشنهاد کردم، همین «پرندگان در پاییز» بود. کتاب را به رشت برد و مدتی بعد که با ترجمه برگشت، شور و هیجانِ تازه‌اش تماشایی بود. حالا پیشِ خنده‌های خاموش سینا، جوش و جلا می‌زد که دیگر فقط می‌خواهد رمان ترجمه کند! عین همین شور و هیجانِ تماشایی را بعدتر ــ پس از ترجمه‌ی دومین رمان ــ نیز می‌شد در او دید؛ وقتی که رمان «شام در رستوران دلتنگی» اثر «آن تایلر» را ترجمه کرده بود و غرق هیجان می‌گفت دلش می‌خواهد بعد از این فقط آثار خانم تایلر را ترجمه کند! و باز سینا بود که می‌خندید و پیشنهاد می‌کرد حالا ترجمه‌ی نمایشنامه را هم آزمایش کند! »

تلخ است؛ بسیار تلخ است، جدایی از نخبگانی که داشته های ذهنی شان می تواند روحی را جلا دهد و ذهنی را به اندیشیدن وا دارد. با وسواس خاص خود کار می کرد و ذهنیات اش را در ترجمه هایش عینیت می بخشید، امجد می نویسد:«روی هر متن بارها کار می‌کرد. وسواسش غریب بود، تا مرز غیرت روی تک تک واژه‌ها و حروف. دوتا از این رمان‌ها را به من تقدیم کرده بود؛ اولین و آخرین‌شان را، با اینهمه، حتی وقتی کتابِ پیشکش‌شده به خودم را ویرایش می‌کردم، شمیم سرِ هر جمله، هر کلمه، هر ضمیر، هر نقطه، هر ویرگول بحث می‌کرد، چانه می‌زد، می‌جنگید، استدلال می‌کرد...»

حالا؛ من مانده ام و همسری که گه گاه ترجمه می کند و پس از مدتی به دیوار روبرو زل زده و میخکوب می شود، آرام اشک می ریزد و بی صدا به یاد شمیم و شاید شمیم هایی دیگر، شانه هایش می لرزد؛ نمی دانم ؛ شاید به روزی می اندیشد که دیگر« امجد» در یادداشت اش - با الهام از مسافران بهرام بیضایی-، ننویسد:« حالا به این‌ها که فکر می‌کنم،، فراتر از اثر هنری، پیش چشمم به واقعیت نشت می‌کند و باز مبهوت و غمگین می‌شوم. به یاد می‌آورم در همین بهار گذشته در سفری به شمال، شمیم و همسر مهربانش به‌لطف بسیار میزبان‌مان بودند؛ باز مثل زوجِ شمالیِ فیلم «مسافران». به این فکر می‌کنم که عنوان‌های «مسافران» و «پرندگان در پاییز» حالا در این پاییز تلخ چقدر برازنده‌ی شمیمِ بیست‌وهشت‌ساله و سینای سی‌وسه‌ساله است. و دست آخر به تلخ‌ترین شباهت فکر می‌کنم؛ به این‌که آن‌ها هم در این جاده به مقصد نرسیدند. چرا مقصد این‌همه دور است؟ لعنت به جاده‌ها اگر معنی‌شان جدایی است».

شاید امروز که نزدیک به دو سال از پرواز ابدی شمیم می گذرد؛ بد نیست به یاد بیاوریم  که او تنها 28 بهار زندگی کرده بود و اگر سالهای تحصیل را- در مدرسه و دانشگاه- از این عدد کم کنیم به عظمت تلاش او و تبحرش در ترجمه پی ببریم. «یادش گرامی»

پی نوشت:

·         - بخشی از شعر زنده یاد قیصر امین پور

·         1- حمید امجد: نویسنده، مترجم، بازیگر ، ویراستار و از مدیران نشر نیلا که کتاب «پرندگان در پاییز» را ویرایش کرد.

 

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

زلزله ی آذربایجان ایران













.

حرفی نیست، جز درد، جز خون، جز افسوس برای کارهایی که می شد کرد و نکردیم....برای بازماندگان صبر و شکیبایی آرزمندم و سینه یی که بار این غم بزرگ را  در آن جای دهند.
گیله مرد

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

ماهِ عسلِ قوی سپید

در باب این روزها و آینده ی ملوان انزلی با حسین هدایتی

ماهِ عسلِ قوی سپید

آرش گیلانی پور/ دادگر

خبر کوتاه بود و شفاف: 70 درصد سهام باشگاه ملوان به «حسین هدایتی» واگذار شد.

می توان جشن و پایکوبی کرد که ملوان پولدار شد و دیگر غم پیش قرارداد و پس قرارداد و هزینه های جاری باشگاه را نخواهد داشت؛ اما کمی که اهل فوتبال باشی و حسین هدایتی رابشناسی نگران می شوی! می دانید چرا؟

ملوان تیمی است بومی که تا کنون کمتر(منهای یکی دو سال اخیر) از بازیکنان خارجی استفاده کرده است. قوی سپید انزلی در بیش از چهار دهه حضور خود در سطح اول فوتبال ایران تنها کمتر از انگشتان دو دست مربی تعویض کرده و مربیان این تیم همگی از بازیکنان همین تیم در ادوار مختلف بوده اند. تیم انزلی اگرچه مالکی به نام نیروی دریایی دارد؛ اما یک یک شهروندان انزلی خود را مالک این تیم می دانند و کیست که نداند حتا خانمهای خانه دار، پیرزنان و پیرمردان این شهرعشقی تحسین برانگیز و گاه مجنون وار به این تیم دارند. تیم محبوب انزلی تا امروز با همت و غیرت همین آدمها، همین بازیکنان، همین مربیان و همین تماشاچیان سر پا ایستاده و گاهی ناشدنی هایی را انجام داده است که رقبا متحیر آن مانده اند.

حالا امروز خبر می رسد که حسین هدایتی -سرمایه گذاری تهرانی که چند سالی است وارد فوتبال شده و نتیجه ی درخوری نیز کسب نکرده- 70 در صد سهام این باشگاه(بخوانید تیم) را خریداری کرده است. پول بد نیست، که بسیار نیز پدیده یی لازم در زندگی و ورزش امروز است و این یادداشت نمی خواهد ماهیت پول را نشانه برود؛ اما فعالیت گذشته ی هدایتی در فوتبال برای هر آنکه واقع بین باشد و فوتبال را – واینجا ملوان را- دوست داشته باشد نگران می کند.

حسین هدایتی حق دارد سرمایه اش را آنگونه که می خواهد مصرف کند؛ اما نحوه ی مدیریت او هیچگونه سنخیتی با سبقه ی ملوان ندارد. هدایتی در پرونده اش سابقه ی تعویض چهار مربی در یک سال و سقوط به دسته ی پایین تر را دارد. مالک جدید ملوان از مشاورت کسانی بهره می برد که در این سالهای-هرچند اندک- حضورش در فوتبال تنها سرمایه سوزی را برایش به ارمغان اورده اند. خریدار 70 درصد سهام ملوان حتا با مدیران منصوب شده ی خود نیز به بن بست می رسد. این تازه بخش هایی از رزومه ی فوتبالی این سرمایه گذار است که عده یی دل در گروی حسابهای بانکی او دارند و در آسمان سیر می کنند.

ملوان به دنبال کسی می گردد تا با تزریق پول مشکلات عدیده ی مالی اش را برطرف کند و اما در طرف مقابل هدایتی به دنبال آن است که با در دست گرفتن ملوان به اعتباری در فوتبال برسد که تا کنون نرسیده است. از این منظر هیچ ایرادی به این واگذاری وارد نیست، اگرچه پیش از این بحث بر سر خرید باشگاه ابومسلم، راه آهن و همین اواخر داماش توسط هدایتی بود که هر کدام به نحوی منتفی شد؛ اما سر انجام آنچه معامله شد 70 درصد سهام باشگاهی بود که پیش از این مدتی منطقه ی آزاد انزلی سهامدار یا مالک آن محسوب می شد.

نمی خواهیم وارد بحث های حقوقی شویم؛ اما همینقدر که بدانیم وقتی سرمایه گذاری در جایی سرمایه گذاری می کند حق دارد در امورات جاری آن دخالت کند، کافی است . با خرید 70 درصد سهام ملوان، حسین هدایتی -یا هر شخص حقیقی و حقوقی دیگری که سرمایه ی خود را صرف این کار کرده باشد-، می تواند نظرات خود را اعمال کند( حتا نظرات دیگران را وتوکند) و این برای ملوان و تماشاگرانش که طی بیش از4 دهه حضور در فوتبال ایران تنها انگشت شمار مربیانی را بالای سر تیم دیده اند، بسیار نا خوشایند خواهد بود اگر مربیانی به کار گمارده شوند که مورد وثوق شهروندان انزلی نباشد و دقیقا مشکل از اینجا شروع خواهد شد.

سابقه نشان داده است که هدایتی اهل صبر و حوصله نیست، سابقه نشان داده است اگر چه او تاجر موفقی است؛ اما اصول مدیریت در فوتبال را نمی داند. تجربه نشان داده پول به تنهایی حلال مشکلات فوتبال نیست؛ اما همه ی اینها به کنار، قانون می گوید: مالک 70 درصدی یک باشگاه اختیار هر گونه تغییراتی را در مجموعه اش دارد، مگر اینکه متممی به قرارداد بین هدایتی و ملوان اضافه شده باشد تا اختیارات مالک جدید را محدود کند که به نظر نگارنده بعید به نظر می رسد.



۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

سیده زهرا


این داستان واقعی است

سیده زهرا

آرش گیلانی پور / دادگر

رفته بودیم لاهیجان برای کاری، کارمان که تمام شد خواستیم ساعات باقیمانده تا شب را در هوای پاکیزه ی کوهستانی اطراف لاهیجان نفسی تازه کنیم. از پشت تله کابین لاهیجان که وارد جاده ی روستایی می شویم، باغ های چای خودنمایی می کند و عجیب تر اینکه با دیدن هر باره ی بوته های سبز چای، از نو کودک می شوم.

موسیقی ملایم، نم نم باران بهاری، شیشه ی تا نیمه پایین آمده ی اتومبیل و نسیم خنک میهمان، چنان سرخوش مان کرده بود که بی اختیار می راندیم و با پروانه  از هر دری صحبت می کردیم. زیبا بود، زیبا تر از هر چه که در تصور آدمهای شهری و شهر زده می گنجد. بوی بوته های باران خورده ی چای، که بعضی از انها به تازگی چیده شده بود، آنچنان مست کننده بود که گویی به جهانی دیگر آمده ایم .

پیرزن کنار جاده ایستاده بود، از دور که ما را دید جنب و جوشی در وجودش پیدا شد، منتظر بود تا به نزدیکی اش برسیم و سوارش کنیم. وقتی از کنارش رد شدم بی اختیار همزمان با درخواست پروانه بر ترمز کوبیدم و نگاهی به عقب کردم، صندلی عقب در اشغال  لوازمی بود که برای منزل تهیه کرده بودیم. پروانه گفت: «گناه  داره، سوارش کنیم» و من بدون کمترین حرفی مشغول جابجا کردن اجناس روی صندلی شدم، هنوز کارم تمام نشده بود که پیرزن لبخند زنان و دعاگویان در عقب را باز کرد و سوار شد. سلامی کرد و پاسخی از ما شنید، حرکت که کردم، گفتم: «خاخور ببخشید؛ اَمو لاجون شوریم، ولی هیطو خوانیم تفریح کونون بشیم، ایشکال ندانه؟» و این شد سر آغاز درد دل سیده زهرا !!

می گفت: کار گر روزمزد است و گاهی در شالیزار، گاهی در خانه های مردم و گاه در باغ چای کار می کند، می گفت: مرد خانه اش یکی دو سالی است که توسط راننده ی ناشناس  بی وجدانی مضروب و خانه نشین شده است، می گفت: از پنج فرزندش تنها دونفر به لطف خانم خیری به مدرسه رفته اند، می گفت: یکی از بچه هایش را پنج سال است برای چوپانی به ییلاق فرستاده و در این مدت حتا یک بار هم او را  ندیده است، می گفت: در ازای هر سال چوپانی تنها مبلغ ناچیزی – که من می دانم قیمت یک جفت کفش بعضی از ماست- به او می دهند، می گفت: برای عمل جراحی مرد خانه اش از فرد خیری - ازاقوام - چند میلیون قرض کرده و حالا کارت واریز یارانه اش را به او داده تا ماهیانه بدهی اش را بردارد، سیده زهرا می گفت و من و پروانه همچنان متحیر مانده بودیم.

پرسیدم: «اوضاع چای چینی چوطوره؟» و پاسخ شنیدم: «ای آقای موهندیس جون، ایمروز سو روزه هر چی ولگ چای ببوردن کارخونه، پسا باردن، کارخونه چئن گونن پول ندانیم شمه ره هدیم»

پروانه پرسید: «حاج خانوم بچه هات چند ساله شونه؟» و زن یکی یکی سن بچه ها را به خاطر آورد و گفت و ما دانستیم که فرزند بزرگ سیده زهرا تنها هجده ساله است و نه تنها مدرسه نرفته که با او در کارهای کشاورزی همراه است تا باری از دوش مادر بردارد، می گفت: « تا زاک بیم، بی پئر بوزروگا بویم، مرده خونام بشیم روزگاره خوش رنگه نیدئیم، ای آقای موهندیس جون !! شُکر»

باران هنوز نم نم می بارید، زن هنوز از دردهایش می گفت، من هنوز متحیر بودم و پروانه داشت به لیست ذهنی اش، دانش آموزان بی بضاعت دیگری را اضافه می کرد تا مگر کاری کند. حالا به لاهیجان رسیده بودیم، هوا داشت آرام آرام رو به سیاهی می رفت، سیده زهرا گفت که پیاده می شود، اتومبیل که ایستاد گفت:«ایلاهی خودا شمه ره بداری خانوم موهندیس جون، ایشالا هر چی از خودا خوانین، شمه ره هدی آقای موهندیس جون» و رفت تا شب را در خانه ی خواهرش -  که می گفت اوضاع نسبتا بهتری از او دارد - بیتوته کند و صبح  زود با خریدی مختصر به خانه برگردد.

سیده زهرا که رفت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودم، داشتم سرانگشتی سن پیرزن را حساب می کردم که پروانه به دادم رسید و گفت: «خیلی داشته باشه هم سن و سال ماست»

حالا باران شدید تر می بارید، نمی دانم به غفلت ما می گریست، یا سوگوار زندگی غم انگیز سیده زهرا بود؟!؟

پی نوشت:

نمی دانم با مطالعه ی این قصه چه فکری خواهید کرد، اما سیده زهراهای این سرزمین کم نیستند. اگر روزی سیده زهرایی را در نزدیکی تان دیدید برای او دلسوزی نکنید که اینان عزت نفس بسیار دارند، لبخندی بزنید، پای صحبت های شان بنشینید و آنگاه اگر توانستید مرهمی بر زخمهای او بگذارید، بدون اینکه بخواهید غرورش را زیر پای تان له کنید.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

باز آمدم چون ...


یکم:

خداوند را شکر می کنم که هنوز زنده ام و می توانم بنویسم. باری از آگوست گذشته تا کنون که اینجا را به حال خود رها کرده بودم(اگرچه نکرده بودم) اتفاقات زیادی افتاده و روزگار رنگ دیگری به خود گرفته است. مهاجرت موقت(که قرار بود دایمی شود و نشد)، بازگشت دوباره که باعث شد برای همیشه ماندگار شوم و تغییر و تحولاتی در زندگی شخصی که به شکرانه ی ایزد توانا دریچه ی تازه یی را به رویم گشود، از مواردی بود که خواستم تا در آغازی دوباره برای تان بنویسم.
دوم:


منطق ریاضی خودمانی می گوید «دو دو تا می شود چهار تا» و این یعنی اینکه «سرویس دهنده یspi- blog  »که از اینجا به آن مهاجرت کرده بودم از حذف وبلاگ من بسیار متضرر شده است. همه ی ما که دستی در وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی داریم، می دانیم که عموما سرویس دهنده ها از راه کلیک کسب درآمد می کنند و شاید لازم به یادآوری نباشد که وقتی به  spi- blog پیوستم بیش از «دویست و بیست پست از همین وبلاگ» و بیش از «پانصد شصت پست را از گیل نوشت(روزنامه نگار دیوانه)» به آنجا منتقل کرده بودم، بماند که از وبلاگهای دیگری هم مطالبم را منتقل کرده بودم، زیرا می خواستم وبلاگی کامل از نوشته های پیشین ام را در دسترس دوستان قرار بدهم، خوب حالا که «پارسی بلاگ» پس از چند سال تازه متوجه می شود که ما بد هستیم و وبلاگ مان را پس از سه سال خاموشی و روزانه کلیک بین سیصد تا هشتصد(طبق آمارهای خودشان) حذف می کنند، از یک سرویس دهنده ی خارجی که تازه زبان ما را هم نمی شناسند چه انتظاری دارم؟ همین بلاگ اسپات  برای من بهترین فضاست، امیدوارم از اینجا حذف ام نکنند.

سوم:
از این پس در همینجا خواهم نوشت و فعلا هم« تنها گیله مرد به روز خواهد شد»، امیدوارم ادوات بازکردن «بلاگ اسپات» را همچنان در اختیار داشته باشم و شما دوستان نیز که همراه بودید، همیشه باشید که بسیار به بودن تان نیازمند هستم.

شاد باشید در پناه آفریدگار توانا

با احترام –  گیله مرد