۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

آدرس جدید

درود به همه ی دوستان
.
تا مجال بعد که بتوانیم بدون فیلتر شکن درهای بلاگ اسپات را بازکنیم، اینجا نخواهم بود،  برای خواندن نوشته های جدید به این آدرس تشریف بیاورید.
http://gilemards.bloghaa.com/

با احترام وارادت: گیله مرد

حق با سروش بود

یکم:
ابانماه امسال در مراسم سوم سینا در تازه آباد رشت،” سروش” حرفی زد که کوتاه و موجز و مفید بود، گفت:
اینها!! کسی نیستند، ما همیشه ازآدمهای پاچه خار!!ضربه می خوریم، وگرنه تمام این حرفهایی که می گویند ما ال و بل و جیم بلیم حرف مفتی بیش نیست……
دوم:
هفته ی پیش(ظاهراپنجشنبه) توی کافی شاپ! نشسته بودیم، موبایل یکی از دوستان(شش تیغه و بسیار خوش صورت) زنگ خورد! دوستمان رنگ به رنگ شد، پرسیدیم: چه شد؟ فرمودند : فلان جا فلان خبر شده! پرسیدم از کجا بود؟ فرمودند : از فلان جای محلمان بود گفتند :آماده باشی زود خودت را برسان…
فهمیدیم بععععله، طرف هم آره!! و حق با سروش بود و ….
سوم:
به شکر خدای توانا پس از بیست و یک ماه بیکاری، به همت دوست نازنینی جایی مشغول شده ایم، نمی دانم عاقبت کار به کجا خواهد انجامید، تنها از خداوند بزرگ می خواهم به آن دوست جزای کار نیکش را بدهد و به من نیز توانی، که خودم باشم و هیچگاه برای لقمه نانی خودم را نفروشم……
چهارم:
کلاسهای درس نیز کماکان برقرار است، به جز تنظیم…… بقیه ی درسهای این ترم دوست داشتنی و البته


۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

لیلی....

به قول "پرواز همای"

لیلی لیلی، لیلی!
لیلی لیلی، لیلی!
می دیل تنگا بوووو خیلی...
.







پی نوشت: من هم دلم برای همه ی دوستان تنگ شده ولی چاره ای نیست، یا بلاگ اسپات و یا بلاگ اسپات!! به سرویس دهنده های ""در پیتی"" ایران اعتماد ندارم، سرویس دهنده ای که راسا(ونه از طریق برادران سایبری)فیلتر می کند اعتمادی نیست.
پس نوشت: مثه روز برام روشنه که بلاگ اسپات باز می شه به زودی!! مرگه ایسمال!!!!!؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

بمان تا کاری کنی...


یکم:
مدتی است که سرویس دهنده ی بلاگ اسپات به کلی قادر به سرویس دهی به کاربران نیست. از آنجا که گیله مرد علاقه ی ویژه ای به این سرویس دهنده ی اجنبی دارد(تکذیب می شه مال پسرخاله مه برای همین بهش علاقه دارم) دوستان بسیاری را از سایتهای ایرانی به حضور در این فضا که به باور من بهترین و کامل ترین سرویس دهنده ی پارسی زبان است دعوت نموده ام. از بخت بد در روزهای اخیر برادران عزیز سایبری اقدام به خارج کردن این فضا از دسترس مخاطبین نموده اند و اکنون بیش از یک هفته است که قادر به دیدن صفحه ی گیله مرد و سایر دوستان که در بلاگ اسپات حضور دارند نیستم. با توجه به اعتیاد بیش از حدم به نوشتن خزعبلاتی که گاهی از سر شانس مورد پسند قرار می گیرد، چندین بار اقدام به ساختن وبلاگ در سایتهایی نظیر بلاگ اسکای، گیگفا، پلاکفا و بلاگها(ورد پرس فارسی ) نموده ام؛ اما باور بفرمایید با همه ی احترامی که به سرویس دهنده های دیگر می گذارم، دستم برای نوشتن اولین پست از حرکت باز می ایستد. نظر به اینکه معتقدم بلاگ اسپات همواره اینگونه نخواهد ماند و به زودی از طرف گوگل این مشکل برطرف خواهد شد، کماکان همینجا خواهم بود تا دوباره در خدمت دوستان باشم.
پی نوشت:
از دوستانی که با زور" فیل تر شک ن "های جورواجور تشریف آورده و پیام گذاشتند سپاسگزارم.(اینم تکذیب می شه چیزی به نام ف ی ل ت ر اینجا نداریم)
دوم:
این یکی دو هفته با تمامی اتفاقات زشت و زیبا، فرصتی دست داد تا با دوستان عزیزی به کوه برویم. گمشده ای که دو سالی بود ترک شده بود و به جز چند مورد اتفاق نمی افتاد تا از هوای پاک کوهستان استفاده کنیم.
در هوای آلوده ی شهری غنیمتی است کوه رفتن و نفس کشیدن از اکسیژن صبحگاهی، اگرچه در ارتفاعات نیز گاهی به مواردی بر می خوریم که جای تفکر و تامل بیشتر دارد؛ اما حضور در کنار گروهی انسان فرهیخته که هر کدام تجربه ای از سالیان دراز زندگی شان را بازگو می کنند بسیار ارزشمند است و برای من که همواره در پی یافتن پاسخ پرسشهایم هستم، بسیار مفید است، ورزش و اکسیژن و پیاده روی را هم در این معامله ی سودمند به قول امروزی ها به پای اشانتیون می گذاریم.
سوم:
از آدمهایی که نه می فهمند و نه ادعای شعور دارند توقعی ندارم، اصولا با این دسته از آدمها حشر ونشری نیز ندارم؛ اما آن دسته از آدمها که مدرک دارند، خودشان نشان می دهند سواد دارند، می گویند معرفت هم دارند، خودم هم می بینم که جایگاه اجتماعی نیز دارند و از این رهگذر از انها توقع شعور هم دارم، بسیار توقع دارم تا در مواقع حساس و ظریف از درایت شان برای برخوردهای روز مره استفاده کنند.
این نوشته را برای کسی می نویسم که شاید بعدها بیاید و بخواند. عزیزمن!! من که نشسته بودم گوشه ای زندگی ام را می کردم، نه درخواستی داشتم و نه انتظاری! دعوت کردید، خواهش کردید، هندوانه ی درشت برای زیر بغلم آماده کردید،خواستید کاری بکنم، بدون مزد ومنت انجام دادم، خواستید مبلغی بگویم، نگفتم، آب نبات چوبی تان را کودکانه قبول کردم، یک پلی را که نشانم دادید با سی و سه پل تلافی کردم، در سفر هم از تعهدم سرپیچی نکردم، خودتان در جمع های دوستانه ی تان مر ا ا لگوی دیگران معرفی کردید، باقی را خودتان می دانید...... ......... نه این رسم اش نبود؟!
چهارم:
زندگی گذراتر از این است که غصه ی فردا را بخوریم، هر چند کسی که از فردا غافل باشد در این گردش ناگزیر بسیار از قافله عقب خواهد ماند، بکوشیم نه امروز مان را فدای فردا کنیم و نه فردای مان را دست آویز کارهای امروز مان! که بزرگی گفته است:
                                       امروز همان فردایی است که دیروز نگران اش بودی
شاد باشید و دیگران را شادمان کنید

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

فروغ فرخزاد

بیست و چهارم بهمن ماه؛

سالروز مرگ بانوی بزرگ شعر معاصر ایران،
               
                                       فروغ فرخزاد


                                                                             گرامی باد

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

باز باران...

باران می بارید، آسمان هر چه در چنته داشت رو کرده بود.خیس و خسته در میدان سوت و کوری تنها مانده بود. مردی آمد! بر شقیقه هایش گردِ غبارراهی دور نشسته بود، چتر بر سر و رویش گرفت و به خانه اش برد. باران که تمام شد خداحافظی کرد ورفت. دیگر هرگز به یاد نیاورد روزی را که زیر باران لرزیده بود.......

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بحرطویل/ من و لیلا کوه لنگرود

تقدیم به دوست و همشهری نازنیم:
هادی جان که بسیار به گیله مرد لطف دارند، برای همه ی مهربانیهایتان سپاسگزارم.

چو رسید نیمه ی بهمن و هوا برفی وبورانی وبارانی و یخ زد همه جاهای زمین و شده میلاد من و "هادی نازم" چو به من گفت:

که ای آرش محزون؛

بیا محض گل روی من و دیده ی آن چشم به در دوختگانی که به در دوخته و منتظرند تا که بیایی و به آوای خوش و خرم و هم اندکی از طنزخودت شاد نمایی دل ما را و همه دوست و هم یاور و یاران عزیزی که بیایندو بسی یکسره در تارنمایت بکنند سیر و چو این حالت محزون تو را خوب ببینند، شوند ناراحت و غمزده و ناخوش و بی حال شوند و بروند ناراحت و مضطرب از تارنمایت...

ای هادی خوبم؛

زتو از بهر تذکر بسی خوشحال و کمی نیز خجولم! چو از این حال پریشم بکنم ناراحتت، جان برادر؛ همه ی دلخوری و ناخوشی و زار زدن های من از بهر خودم نیست!! بدان آرش محزون که چنین زار زند، پیشتر ازاین شب و روز قهقه و شادی و هی هلهله می کرد و به دنیا نَبُدش غم و نمی خورد دمی حسرت چیزی و به دل هیچ غمی جای نمی داد و غمی بابت نان و نمک و مرغ و حبوبات نمی داشت که ای کاش، که ای کاش کنون نیز فقط غصه ای از مرغ و حبوبات و برنج و شکم و البسه و اغذیه می داشت.....

باری به تو ای هادی خوبم؛

چه بگویم، چه کنم تا که شوی شاد، بگویم به جهان هیچ غمی نیست؟ کسی ناراحت از کرده ی کار بشری نیست؟ تو خود عابدی و زاهدی و فلسفه دانی و همه علم بدانی وببینی که چه سان خون همه مردم نادار به شیشه است و بسی حرص خورند و زسر صبح به شب زار زنند وهمگی در پی کارند و همه در تب یک لقمه ی ناچیز به کارند و ندارند در این گردش پرگار دگر چاره ای و سخت بکوشند برای شکم اهل و عیال و دو سه تا طفل دبستانی و هم دیپلم بیکار.....

القصه؛

برایت بنویسم که دگر غم نخورم، شادی کنم، بشکن و رقص و دوسه تا سوت زنم تا بشوی شاد و دمی از همه ی درد الم دور شوی، غنچه ی لبهای تو را بازکنم، ناز کنم، بی خودی هی رغبت آواز کنم، باز بخوانم دو سه تا" داش دالا دیش دام" و دگر گریه و غم را به کناری بگذارم برود در پی گورش و نیاید به سر هیچ عزیزی که همی آید و اینجا و رود باز، الهی که همه درد تو و هرچه عزیزان من از تن برود بر سر ان مردک میمون بخورد تا بشود کور، شود زودترک سمت و سوی گور روانه....

آوخ؛

که ندانم ز چه روتا که بخواهم بنویسم که هوا خوب شد و برف بیامد ، چه هوایی است!! بیا دم بدهیم باز ستانیم، کمی بازدم و لذت و شادی کنیم و زندگی نیک بیاغازیم و کم از دم ودود و مملی یاد کنیم، بازکنم یاد، ز آن مردک ملعون که بیامد و همه نعمت الله ببرد و به کجاها که ندانم و تو دانی و همه مردم برنا......

ای دوست؛

دگرنیک و غزلخوانم و شادم که دگر نیست غمی در دل من، تا که مرا هست چونان ناز گلی مثل تو در باغ و سرایم که بیایی و دمی با من و این تارنما همره و همراه شوی، شاد نباشم؟ ز چه رو خرم و آباد نباشم؟ تو گلی، نازی و من مثل تو گلهای عزیزو خوش و خرم چودر این خانه ی محزون دلم هست دگر هیچ نخواهم ز خدا، شاد شوم با دو سه خط نامه و پیغام وکمی شوخی و طنز از همه ی درد و الم دور شوم، باز شوم شاد و دوباره ز سر صبر کنم زندگی و منتظر وعده ی خورشید شوم، آه ندانی که چه سان شاد از آن "میل" *شدم ، وعده  ی ما باد به روزی که رود سردی و سرما و رویم گردش و تفریح کنیم در" کوهِ لیلا" که بَدان نیز ِبدان کوه که لیلاست !!بگویند و بخوانند کوهِ ِلیِله....(1)

الغرض ؛

نیست غمی، هر چه که بوده است، برفته است دگر هیچ نشانی زغم و غصه مرا نیست عزیزم، گل من شاد بمان و ز هوای خوش گیلان من و شهر خودت خوب بنوش و همه جا نیک برو، شیک بیا و به دلت راه مده درد و غمی تا که کنی شاد، دل مرده ی هر آدم گریان و ستم دیده و غمدیده ی ناشاد!!

پی نوشت:

1-گردشگاه شهر زیبای من لنگرود، جایی است که ازروزگاری دوربه آن " لیلا کوه " می گفتند و در گفتار روزمره آنجا " لیلوُ کوه" هم نامیده می شد.افسوس عده ای که دوست دارند تمام واژه هارا عربی بخوانند سالهای زیادی است که آن جا را به غلط " لِیلِه کوه " می نامند.متاسفم!
 * - دوست گرامی "هادی عزیز" در ای میلی بسیار به گیله مرد ابراز لطف داشتند، این نوشته پاسخی است به محبت ایشان.