... چه فراموشی سنگینی سیبی از شاخه فرو می افتد دانه های زرد تخم کتان زیر منقارهای عاشق من می شکنند گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم و در اینجا ، در من ، در سر من
آه .... در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ و نگاهم مثل یک حرف دروغ شرمگینست و فرو افتاده
- من به یک ماه می اندیشم - من به حرفی در شعر - من به یک چشمه می اندیشم - من به وهمی در خاک - من به بوی غنی گندمزار - من به افسانه ی نان - من به معصومیت بازی ها و به آن کوچه ی تاریک دراز که پر از عطر اقاقی بود - من به بیداری تلخی که پس از بازی و بهتی که پس از کوچه و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها - قهرمانی ها ؟ - آه اسب ها پیرند
- عشق ؟ - تنهاست و از پنجره ای کوتاه به بیابان های بی مجنون می نگرد به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش از خرامیدن ساقی نازک در خلخال ... نام و یادش گرامی
۸ نظر:
با تشکر از اطلاع رسانی شما ، یادش گرامی .
شعر صبر سنگ از مجموعه اسیر :
روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا مي كشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه عاصي
در درونم هاي هو مي كرد
مشت بر ديوارها مي كوفت
روزني را جستجو مي كرد
در درونم راه مي پيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب
هاي هاي گريه هايش را
در صدايم گوش مي كردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم، نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر مي خاست
ليك در من تا كه مي پيچيد
مرده ئي از گور بر مي خاست
مرده ئي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهوها
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر مي شد
ورطه تاريك لذت بود
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
مي گذشت از مرز دنياها
باز تصويري غبار آلود
زآن شب كوچك، شب ميعاد
زآن اتاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد
در سياهي دست هاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان، ميوه هاي نور
يكدگر را سير مي كرديم
با بهار باغ هاي دور
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
مي گذشت از مرز دنياها
روزها رفتند و من ديگر
خود نمي دانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم
بگذرم گر از سر پيمان
مي كشد اين غم دگر بارم
مي نشينم، شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم
درود بر روان پاکش
شعری زیبا از فروغ تقدیم به گیله مرد عزیزم
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش،
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم
پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به كه زير لب،
بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا
ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع،
بر رويمان ببست به شادي در بهشت
او مي گشايد … او كه به لطف و صفاي خويش،
گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشست،
كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم
چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست،
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم
مائيم … ما كه طعنه زاهد شنيده ايم،
مائيم … ما كه جامه تقوي دريده ايم؛
زيرا درون جامه بجز پيكر فريب،
زين هاديان راه حقيقت، نديده ايم
آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد،
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود؛
ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق،
نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
“هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما
roohesh shad
سبز خواهم شد
میدانم
میدانم
...
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقارهای عاشق من می شکنند
گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
و در اینجا ، در من ، در سر من
آه ....
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده
- من به یک ماه می اندیشم
- من به حرفی در شعر
- من به یک چشمه می اندیشم
- من به وهمی در خاک
- من به بوی غنی گندمزار
- من به افسانه ی نان
- من به معصومیت بازی ها
و به آن کوچه ی تاریک دراز
که پر از عطر اقاقی بود
- من به بیداری تلخی که پس از بازی
و بهتی که پس از کوچه
و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها
- قهرمانی ها ؟
- آه
اسب ها پیرند
- عشق ؟
- تنهاست و از پنجره ای کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
...
نام و یادش گرامی
عمویی عکس پس زمینه ت چخده خوشله
خدایش بیامرزاد
ارسال یک نظر