یک روز پی گردش و تفریح و تفرج سوی دشتی پر از انواع درخت و بُته و سبزه و خاشاک، نمودیم ره و شاد شدیم، چشم بچرخانده و دیدیم، خدا را چه همه باغ و گل و صیفی و جالیز مصفا، در اطراف نمایان شده و نیک ندیده، لب یک جوی نشستیم و نمودیم دمی خستگی از تن به در و بر سر و صورت هم از آن آب روان ریخته و خوش بشدیم، تا که به خود آمده بودیم، بدیدیم همه نعمت الله، به باغی که در اطراف بُد و ما ز سر خستگی از آن بگذشتیم و ندیدیم، عجب باغ مصفایی و پر بود، تو گویی ز همه حاصل باغات بهشتی که ز هر جای جهان بوده بدین باغ پدید آمده و هیچ کم و کسری دیگر به زمین نیست!
القصه، چو احوال رفیقان نظری نیک نمودیم، بدیدیم، که یاران همه اندر پی رفتن به درون لحظه شماری بکنند و به نظر منتظر فرصت خوبی که نباشد کسی در باغ و سرا لحظه سرآرند و به یک طرفۀالعینی به درون رفته و یک دل ز عزا نیک در آرند و نپرداخته وجهی ره آبادی و منزل بگرفته سوی کار و هنر خویش روند، آه که موجود عجیبی است، همین آدم طماع، که یک دانه ی گندم سبب این همه آلام شده است، شیون و افسوس که از آدم و حوا نگرفتیم کمی پند و همان راه " نیا " رفته و در راه خطا باز دچاریم.
الغرض، چونکه هوا رو به سیاهی و اذان رفته و باغ از خدم و ازحشم و کارکنان گشت تهی، عزم نمودند والخ هر چه به این دسته ی بد کیش خطا کار، گله کرده و از کار خطا برحذر و راه سعادت بنمودیم، ره افتاده و در باغ چنان ولوله برپا بنمودند، که گویی ز ازل باغ نبوده است و به آنی چو مغول غارت صیفی بنمودند و فراری شده و در پی کاشانه برفتیم و خدا داند از احوال من و حرص فراوان که بخوردم که رفیقان همه از اهل گناه اند و ندارد همه ی حرف و سخن در دلشان هیچ اثر، آه ندانم چه کنم تا دمی از کار گنه دست کشیده به کناری بروند و زهمه معصیت و هرچه گنه توبه نمایند و خدا یاد کنند...
باری، چو کمی دور از آن باغ شدیم، یک نفر از آن رفقا شاد و خرامان و خوش و خرم از این کار گنه گفت و خیاری ز همان بقچه ی آویخته بر شانه تعارف بنمود، خنده ای از غیظ و غضب چون بنمودم به دهان برد و به یک چشم به هم بر زدنی گاز زد و چون که کمی مزه ی صیفی به زبان آمده تف کرد و به آن صاحب جالیز و کشاورز چنان فحش و فضیحت بنمود، آخ تو گویی که ز ارث پدرش بود و از آن مرد کشاورزطلبکار ...
حال چه بود قصه و تلخی زکجا بود و چرا محصول آن باغ مصفا، به تلخی زد و آن مردک ناباب، که انبان پر از آن صیفی و از این گنه کرده غزلخوان بُد و در راه بسی خنده و گاهی ز سر لودگی هم رقص نمود، چون به دهن برد که گازی بزند، کام چو زهری شد و انگار که عقرب بزده نیش! به خود رفته فرو و دمی از حال برفت، قصه بگویم تو بدان، ای گل من؛ چون که هوا تار بُد و چشم خیار و کدو نشناخت، چنین مردک ناباب و دغل جای خیار قلمی، چند کدو کرده به انبان و به یک چشم به هم بر زدن از باغ بجست، غافل از این صید خطا، عاقبت هرکه، که نشناخته ره رفته همین است و بباید بکنی نیک نظر، راه ببین و ز سر عقل بشو رهرو و بر مال و منال دگری چشم ببند، باز سپارم به خدایت که ره عقل بگیری زپی و زندگی ات شاد ودلت خرم و هم خانه ات آباد بگردد.