۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

جالیز/ بحرطویل


یک روز پی گردش و تفریح و تفرج سوی دشتی پر از انواع درخت و بُته و سبزه و خاشاک، نمودیم ره و شاد شدیم، چشم بچرخانده و دیدیم، خدا را چه همه باغ و گل و صیفی و جالیز مصفا، در اطراف نمایان شده و نیک ندیده، لب یک جوی نشستیم و نمودیم دمی خستگی از تن به در و بر سر و صورت هم از آن آب روان ریخته و خوش بشدیم، تا که به خود آمده بودیم، بدیدیم همه نعمت الله، به باغی که در اطراف بُد و ما ز سر خستگی از آن بگذشتیم و ندیدیم، عجب باغ مصفایی و پر بود، تو گویی ز همه حاصل باغات بهشتی که ز هر جای جهان بوده بدین باغ پدید آمده و هیچ کم و کسری دیگر به زمین نیست!

القصه، چو احوال رفیقان نظری نیک نمودیم، بدیدیم، که یاران همه اندر پی رفتن به درون لحظه شماری بکنند و به نظر منتظر فرصت خوبی که نباشد کسی در باغ و سرا لحظه سرآرند و به یک طرفۀالعینی به درون رفته و یک دل ز عزا نیک در آرند و نپرداخته وجهی ره آبادی و منزل بگرفته سوی کار و هنر خویش روند، آه که موجود عجیبی است، همین آدم طماع، که یک دانه ی گندم سبب این همه آلام شده است، شیون و افسوس که از آدم و حوا نگرفتیم کمی پند و همان راه " نیا " رفته و در راه خطا باز دچاریم.

الغرض، چونکه هوا رو به سیاهی و اذان رفته و باغ از خدم و ازحشم و کارکنان گشت تهی، عزم نمودند والخ هر چه به این دسته ی بد کیش خطا کار، گله کرده و از کار خطا برحذر و راه سعادت بنمودیم، ره افتاده و در باغ چنان ولوله برپا بنمودند، که گویی ز ازل باغ نبوده است و به آنی چو مغول غارت صیفی بنمودند و فراری شده و در پی کاشانه برفتیم و خدا داند از احوال من و حرص فراوان که بخوردم که رفیقان همه از اهل گناه اند و ندارد همه ی حرف و سخن در دلشان هیچ اثر، آه ندانم چه کنم تا دمی از کار گنه دست کشیده به کناری بروند و زهمه معصیت و هرچه گنه توبه نمایند و خدا یاد کنند...

باری، چو کمی دور از آن باغ شدیم، یک نفر از آن رفقا شاد و خرامان و خوش و خرم از این کار گنه گفت و خیاری ز همان بقچه ی آویخته بر شانه تعارف بنمود، خنده ای از غیظ و غضب چون بنمودم به دهان برد و به یک چشم به هم بر زدنی گاز زد و چون که کمی مزه ی صیفی به زبان آمده تف کرد و به آن صاحب جالیز و کشاورز چنان فحش و فضیحت بنمود، آخ تو گویی که ز ارث پدرش بود و از آن مرد کشاورزطلبکار ...

حال چه بود قصه و تلخی زکجا بود و چرا محصول آن باغ مصفا، به تلخی زد و آن مردک ناباب، که انبان پر از آن صیفی و از این گنه کرده غزلخوان بُد و در راه بسی خنده و گاهی ز سر لودگی هم رقص نمود، چون به دهن برد که گازی بزند، کام چو زهری شد و انگار که عقرب بزده نیش! به خود رفته فرو و دمی از حال برفت، قصه بگویم تو بدان، ای گل من؛ چون که هوا تار بُد و چشم خیار و کدو نشناخت، چنین مردک ناباب و دغل جای خیار قلمی، چند کدو کرده به انبان و به یک چشم به هم بر زدن از باغ بجست، غافل از این صید خطا، عاقبت هرکه، که نشناخته ره رفته همین است و بباید بکنی نیک نظر، راه ببین و ز سر عقل بشو رهرو و بر مال و منال دگری چشم ببند، باز سپارم به خدایت که ره عقل بگیری زپی و زندگی ات شاد ودلت خرم و هم خانه ات آباد بگردد.

بیچاره مجنون

لیلی دید مجنون دارد "از دست می رود"، تیری در چله نهاد و به سوی او شلیک کرد، مجنون از خدا خواسته قلبش را در مسیرتیر قرار داد تا برای همیشه قلبش را تقدیم لیلی کند......
.
پی نوشت: تیرش خیلی اثر گذار بود....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

احساس

احساس می کردم دوستم دارد، خودش هم همین را می گفت، وقتی ناراحت می شدم او هم غصه می خورد، گاهی که کلافه بودم او هم کلافه بود، نمی دانم از کجا شروع شد؛ اما حالا حس می کنم دوستم ندارد، از ناراحتی ام ناراحت نمی شود، وقتی کلافه ام او انگار درکم نمی کند، کاش می دانستم از کجا شروع شد؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

سه گانه

یکم
داشتیم زیر بار حملات وحشیانه ی صدام خرد و خاکشیر می شدیم، همه ی کشورا از عرب و غیر عرب(به جز سوریه که اینجا حالی می کرد و حولی می گرفت)با اون لعنتی بودن، با چشم خودم دیدم همکلاسیام می رفتن و با تابوت بر می گشتن، داشتم می ترکیدم! نوبت ما شد، رفتیم و به لطف خدا با جسمی سالم؛ اما رو حی پریشون برگشتیم، جنگ که تموم شد خیلی ها (عرب و غیر عرب) خودشونو چسبوندن به ما، وای خدا داشتم دق مرگ می شدم، از تلویزیون که دیدم صدام رفت بالای دار، یه نفس راحت کشیدم و به یاد رفقای از دست رفته م اشک تو چشمام جمع شد.....
دوم
بازی ها حساس شده بود، ایران برای اینکه بره جام جهانی باید بحرین رو تو خاک خودش می برد، تیم رفت اونجا، می گن بازیکنای مارو چیز خور کردن، می گن به روش های ناجوانمردانه متوسل شدن، می گن خیلی کارا کردن، ناراحت ایناش نبودم، دستشون درد نکنه، هر چند با شیوه ی ناجوانمردانه؛ اما بازی رو بردند، ناراحتی من وقتی بود که دیدم بحرینی های نفهم با پرچم یه کشور دیگه وسط زمین رقصیدن، آتیش گرفتم، صبر کردم، حالا همون کشور که یه روزی پرچمش شده بود" دستمال رقص" اون آدمای بی شعور، داره می کشدشون، داره با انواع ابزار و ادوات و سلاحها بهشون حمله می کنه، از ادمکشی بیزارم؛ اما این بار خوشحالم، اصلا هم ناراحت نیستم که اینا دارن می میرن....
سوم
قرار بود یه جایی برای یه بابایی یه کاری رو بکنم، دارم همون کار ی رو که تعهد کردم در نهایت صداقت انجام می دم، بابام یادم داده به تعهدم پایبند باشم، برای اینکه کم نذاشته باشم از توانم بیشتر کار می کنم، حالااون کاری رو که قرار بود من انجام بدم این بابا داره رو نوشته های من انجام می ده، موندم اگه می خواست خودش بکنه دیگه منو می خواد چیکار؟  اگه درست انجام بده نمی سوزم، نوشته های منو ور می داره ببخشید/تر/ می زنه توش، خسته م کرده، دارم از صُب هی حرص می خورم، خدا یه صبری به من بده.....
.
گیله مرد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

سهراب سپهری

جالبه!! هر سال همین روزا که می شه یاد سهرا ب می افتیم و فیلسوف می شیم. آدمهای جالبی هستیم، شعر رو برای این می خونیم که بگیم روشنفکریم ؛ اما وقت زندگی، می شیم یه آدم دیگه که اگه بپرسیم تو که نیم ساعت پیش چیز دیگه می گفتی می گه:
بابا اونا یه مشت شعره.............
                        یادش به خیر و نیکی

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

خسته ام...

خسته ام،



از دیروزی که دروغ بود


وامروزی که بوی تعفن می دهد،


خسته ام؛


از هر چه لبخندهای مصنوعی


و آزارهای نهانی،


خسته ام؛


ازگریستن،


خندیدن


و از هرچه عادات ناگزیر،


خسته ام؛


از اعتیاد زمان،


از عادت های روزمره ی بی ثمر


و هر چه برخاستن ها و نشستن های بی دلیل،


خسته ام!


از خودم،


تو،


و همه ی لحظه های اضطراب!


خسته ام.......


۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

یادت به خیر خان بابا

یادت به خیر خان بابا، نیستی که ببینی دور و بر ما چه خبره! نیستی دیگه، نمی دونی که این همه سال این ده بالاییا ماست و کشک و دوغ و پنیر مون رو بردن و خوردن وقرار بود این آسیاب مارو راه بندازن و چن بار تا مرز راه انداختن هم رفتن، نمی دونم گربه عطسه کرد یا کی چشممون زد که راه ننداختن، خوب ننداختن دیگه!!

خدا بگم کی رو چیکار کنه که هر چی بلاست باید سرما مراد آبادیا بیاد! خان بابا جون چن وخته دهاتای اطراف! کللندش شلوغ پلوغه، چن ماه پیش تو یکی از این دهاتای دور یه بنده خدایی علم می گیره دستش راه می افته تو ده شون که چی ما این کدخدا رو نمی خوایم، بعدش همینجوری که می رفته دهاتیای دیگه هم دنبالش راه می افتن و می رن و وقتی می رسن در خونه ی کدخدا، اون ننه مرده که انگار خیلی هم کدخدایی زیر زبونش مزه کرده بود می زاره از ترس جونش! همچین بفهمی نفهمی در می ره و می ره می شینه ور دله کدخدای یکی از دهاتایی که قبلنا با هم سر وسری داشتن و حالا با هم این روزا چاووشی می خونن!

اون وخت، این کدخدا نشسته داره می بینه تموم دهاتای اطرافش همونجوری که همون بلا سرش اومده بود دارن یکی یکی شلوغ پلوغ می کنن، یکی دو تا از همون دهاتا تا امروز کن فیکون شدن و بقیه هم عن قریب درحال جفتک انداختنن، راستش من کللن خوشحالم که دارن حال این کدخداهای نامرد رو می گیرن فقط نمی دونم چرا هیشکی به این گل ممد و باباخان کاری نداره؟

البته همچین مراد آبادیا هم بیکار بیکار نیستنا! اما این گل ممد نمی دونم چی به این دارو دسته ی داش قلی و داش تقی می ده می خورن که عینهو سگای گوش بریده که شکارچیا با خودشون می برن شکار تا مراد آبادیا رو می بینن پارس می کنن و جوونای روغن شهری خورده ی مراد آبادم تا می بینن اوضاع خرابه هر کدوم می رن یه گوشه ای می خزن تا آبا از آسیاب بیفته، البته حق دارن حیونکیا، چیکار کنن خوب! اگه گیر اوباش گل ممد بیفتن ممکنه ببرنشون جایی که می گفتن چیچی کی انداخت! خوب اینام جوونن و ارزو دارن نمی شه ازشون ایراد گرفت.

جون خان بابا چن وقته اصلن حس و حال نومه نوشتن ندارم، الانم که می بینی دارم این کاغذ رو برات سیاه می کنم همینجوری نشسته بودم تو قهوه خونه ی رجب قهوه چی یادم اومد خیلی وقته برات چیزی ننوشتم خواستم همینجوری برات یه شرح حال بنویسم وگرنه قصدم نامه نگاری به اون صورت نبود.

خواستم بدونی که خواهرت (همون عمه قزی) پیر وزمینگیرو خونه نشین شده، می خواستم بگم مش جواد ماس بند کللن ماس بندی رو گذاشت کنار رفته کشک سابی می کنه، عمو یارقلی هنوز یکی به نعل می زنه یکی به میخ، گل ممد هنوز هل من مبارز می طلبه، عمو گل مراد بنده خدا بدجوری چوب این مردونگی شو خورده و خبری ازش نیست، میرز علی چوپپون چون می خواد بعد از گل ممد بشه" دهدار مراد آباد" فعلن هیچی نمی گه، تازه داداشاش هم همچین عزیز شدن که بیا و ببین، عمو سبز علی و زنش که اصلن چنان دارن اذیت می شن که دله مرغا تو آسمون براشون کباب می شه، مشت احمد کشک ساب رو که جوونای ده بد جوری سر به سرش می ذارن هیچ رقمه نمی خواد از خرشیطون بیاد پایین و واسه خاطر فروختن چن تا پاتیل کشک بیشتر به باباخان اینا، هی حرفای درشت درشت می زنه!

خان بابا خدایی تو یه چیز دیگه بودی! می دونی اینا همه دست پرورده ی خودت بودن، ولی هیچکدومشون حتی همون یارقلی عمو و گل مراد که کلی از دهاتیا هواخواهشون هستن، مویی از تو به ارث نبردن، تو وقتی حرف می زدی کسی جرات نداشت تو چشمات نیگا کنه، حالا این روزا باباخان ، گل ممد، مشت احمد کشک ساب، میرز احمد قلمزن و خلاصه شاگردای ریز و درشتت هر کی حرف که می زنه، دهاتیا فقط پای حرفشون می شینن تا ته ماجرا بشه و چن تا پیاله کشک و دوغ نصیبشون بشه وگرنه واسه حرف اینا کسی تره هم خوردنمی کنه.

یعنی خان بابا می شه این گردو خاکی که تو دهاتای اطراف پا شده تا مرادآباد هم برسه؟ من اصلن خوشم نمی یاد این اترک آبادیا، بالا دهیا (که الهی ذلیل شن)، کافرستونیا و خلاصه هر چی ده ریز ودرشت که هست، پاشون به مراد آباد وا بشه، همینا تو این چن ساله دمار از روزگار ما مراد آبادیا درآوردن، نبودی که ببینی چه جوری قالیای دستباف زنای ده رو مفت و مفت دست لاف گرفتن و بردن زیرپای زن و بچه شون انداختن، اون وقت تو خونه ی هر مراد آبادی که بری می بینی یا یه گلیم پاره انداخته یا خیلی که روبه راه باشه یه دونه از همین قالیای بازاری بدرد نخور تو خونه شونه، آی می سوزم وقتی این چیزا رو می شنفم، آی می سوزم!!!

خان بابا، من بهت ایمان دارم، یادمه قبلنا تو نومه ت برام نوشته بودی شازده حمید رو با کمک پیرمردا و جوونای ده چه جوری بیرون انداختین، ولی خان بابا جون شازده حمید خدایی هر چی بود عینه این گل ممد ذلیل شده اینقده بی چشم و رو نبود، اون بدبخت هر چی بود مثه این مرتیکه ی چشم دریده نبود که بیاد راس راس راه بره و مراد آبادیا رو خر کنه! هنوز منتظرم ببینم بالاخره کی این همه وعده وعیداش عملی بشه، راستی داداش قادر هنوز نیومده! ننه از بس روزا گوشه ی ایوون می شینه جاده رو نیگاه می کنه بنده ی خدا چشماش دیگه هیچ جا رو نمی بینه، آخه این چه سرنوشتی بود که نصیب ننه ی ما شد؟ خان بابا دیگه خسته شدم و حرفام تموم شد اگه چیزی یادم اومد می ذارم دفعه ی بعد برات می نویسم.

قربون خان بابا جانم/ اویارقلی