۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه
دیگر نمی خواهم تورا...
دیگر؛
نمی خواهم تو را،
چون بیش آزردی مرا
تهمت زدی هر روز و شب
هم حرف بد، هم افترا
ای جان من،
جانان من
ای دین و هم ایمان من
من خسته ام دانی چرا !
دیگر زبان بند و کمی
آخر رسان این ماجرا
من بیش دل خونت شدم
معشوق و مجنونت شدم
از دل برون کن مهر من
خالی کنم این سینه را
هرگز نبودی یار من
همراه من، غمخوار من
آسان به چنگ آوردی ام
آسان تَرک دادی مرا
دیگر برو،
شاید بس است
در انتظارت یک کس است
پیروز باش و پایدار
سرزنده و امیدوار
ما پیش از این هم اندکی
رنجور و نالان بوده ایم
پس بعد از این هم نازنین
در پیله ی خود سر برم
نی ناله خواهم کرد و نی،
چون بیش آزردی مرا
تهمت زدی هر روز و شب
هم حرف بد، هم افترا
ای جان من،
جانان من
ای دین و هم ایمان من
من خسته ام دانی چرا !
دیگر زبان بند و کمی
آخر رسان این ماجرا
من بیش دل خونت شدم
معشوق و مجنونت شدم
از دل برون کن مهر من
خالی کنم این سینه را
هرگز نبودی یار من
همراه من، غمخوار من
آسان به چنگ آوردی ام
آسان تَرک دادی مرا
دیگر برو،
شاید بس است
در انتظارت یک کس است
پیروز باش و پایدار
سرزنده و امیدوار
ما پیش از این هم اندکی
رنجور و نالان بوده ایم
پس بعد از این هم نازنین
در پیله ی خود سر برم
غمخانه گردد این سرم
چون بعد ازین یادت کنم؛
افغان و گویم کاو چرا..................؟
چهاردهم مرداد90
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
غم نان/ بحر طویل
گفتا که رئیس؛ نیست کسی گشنه و کس نیست در این ملک، که شب نان و کمی قوت ندارد، همه در نعمت و ناز و همه در راز و نیاز و همه سرحال و خوش و خرم و شادند، دمی چشم بچرخانده و دیدیم، که ای وای خدایا زچه رو هر چه بگردیم به آفاق و بسی سیر کنیم، هیچ نبینیم دگر مفلس و نادار و گدا، بس که به ما داده و خوردیم و به دل کفر بگفتیم و ز این مرد که یکدل بود و مهر بورزد، شب و روز ناله و افغان ز خدا کرده و بد گفته وگاهی چقلی نیز نمودیم..
خدا را، خدا را ز ره لطف و کرم ده به من تنگ نظر چشم بصیرت، که بصیرت بکنیم، نیک ببینیم، که این شخصیت نیکمرامی که کند خدمت ما مردم و ما هیچ ندانسته همه روز و شب و صبح سحر در پی یک حرف عبث غیبت او کرده و از خدمت او غافل و هم دیده به روی گنه خویش ببستیم، دگر توبه کنیم، حرف عبث یاد بریم و کمی هم بوی ز انصاف بریم و بکنیم شاد، دل بنده ی یکدانه ی ان پاک خدا را...
الغرض تا که چنین فکر و سخن در دل خود ساز بکردیم و همی شکر و بسی نیک نظر کرده، بدیدیم که در مترو و تاکسی و اتوبوس و خیابان همه در حال نزارند و ندارند به لب خنده ای و هیچ نوازش نکنند شاخه گل مریم و نرگس و کسی دست نوازش به سر دخترک فال فروشی نکشد، وای از این فکر خراب من و این ایده ی بد! دخترک فال فروش نان و کمی نیز پنیرو دو سه تا گوجه، کمی سبزی و هم اغذیه و اشربه ی رنگ به رنگ دارد و خوش از همه ی برکت و هم مکنت ناداشته اش باشد و در دل ز خدا هیچ نخواهد، به جز از سایه سر یک پدر و مادر خوبی که کشد دست، به گیسوی سیاه و تن رنجور و به یک بوسه ای تیمار کند، مشکل ما نیست در اینجا و برفتیم به خان دگری...
القصه ز نو از سر صبر تا که به اطراف نگه کرده و هم سیر نمودیم، اتوبوس بود و همه مردم بسیار که انگار که انگار در ان مهلکه گشتند گرفتار و نه راه پس و هم پیش ندارند و دگر چاره که با تاکسی ومترو به سفر رفته و آرام سوی خانه روند، آه که از بخت بد ماست که یارانه بدادند و کمی نیز گران کرده بهای سفر مترو و تاکسی و یکی گفت نه و از بن و بیخ منکر آن گشته و تکذیب نمود، ما ز سر سرخوشی و دلخوشی خود بدهیم پول زیادی و به راننده ی تاکسی بکنیم لطف و کمی غر بزنیم..
قصه ی ما نیست تمام، نان بخوریم و کمی هم نیز هوا، خانه ی ما نیست ز آن مردم نادار جدا، شکر کنیم، شکر به درگاه خدا، کاین همه از لطف و کرم داده به ما، قدر بدانیم و شویم شاکر و هی هلهله و شادی کنیم، چون که قلم خسته شد و نیست مرا حال و هوایی که دگر از همه خوبی بنویسم، به تو از بهر محبت بکنم نیک دعا، زنده بمانی و شوی شاد و همه شاد کنی، یار تو الله بود، بار خدایا ز ره لطف توان ده که دلی شاد کنم، روز و شبم باز تو را یاد کنم، آه که خواننده ی من آرزویم هست سلامت شوی و من به خدایت بسپارم .
اشتراک در:
پستها (Atom)