این داستان واقعی است
سیده زهرا
آرش گیلانی پور / دادگر
رفته بودیم لاهیجان برای
کاری، کارمان که تمام شد خواستیم ساعات باقیمانده تا شب را در هوای پاکیزه ی
کوهستانی اطراف لاهیجان نفسی تازه کنیم. از پشت تله کابین لاهیجان که وارد جاده ی
روستایی می شویم، باغ های چای خودنمایی می کند و عجیب تر اینکه با دیدن هر باره ی
بوته های سبز چای، از نو کودک می شوم.
موسیقی ملایم، نم نم باران
بهاری، شیشه ی تا نیمه پایین آمده ی اتومبیل و نسیم خنک میهمان، چنان سرخوش مان
کرده بود که بی اختیار می راندیم و با پروانه
از هر دری صحبت می کردیم. زیبا بود، زیبا تر از هر چه که در تصور آدمهای
شهری و شهر زده می گنجد. بوی بوته های باران خورده ی چای، که بعضی از انها به
تازگی چیده شده بود، آنچنان مست کننده بود که گویی به جهانی دیگر آمده ایم .
پیرزن کنار جاده ایستاده
بود، از دور که ما را دید جنب و جوشی در وجودش پیدا شد، منتظر بود تا به نزدیکی اش
برسیم و سوارش کنیم. وقتی از کنارش رد شدم بی اختیار همزمان با درخواست پروانه بر
ترمز کوبیدم و نگاهی به عقب کردم، صندلی عقب در اشغال لوازمی بود که برای منزل تهیه کرده بودیم.
پروانه گفت: «گناه داره، سوارش کنیم» و من
بدون کمترین حرفی مشغول جابجا کردن اجناس روی صندلی شدم، هنوز کارم تمام نشده بود
که پیرزن لبخند زنان و دعاگویان در عقب را باز کرد و سوار شد. سلامی کرد و پاسخی
از ما شنید، حرکت که کردم، گفتم: «خاخور ببخشید؛ اَمو لاجون شوریم، ولی هیطو خوانیم
تفریح کونون بشیم، ایشکال ندانه؟» و این شد سر آغاز درد دل سیده زهرا !!
می گفت: کار گر روزمزد است و
گاهی در شالیزار، گاهی در خانه های مردم و گاه در باغ چای کار می کند، می گفت: مرد
خانه اش یکی دو سالی است که توسط راننده ی ناشناس
بی وجدانی مضروب و خانه نشین شده است، می گفت: از پنج فرزندش تنها دونفر به
لطف خانم خیری به مدرسه رفته اند، می گفت: یکی از بچه هایش را پنج سال است برای
چوپانی به ییلاق فرستاده و در این مدت حتا یک بار هم او را ندیده است، می گفت: در ازای هر سال چوپانی تنها
مبلغ ناچیزی – که من می دانم قیمت یک جفت کفش بعضی از ماست- به او می دهند، می
گفت: برای عمل جراحی مرد خانه اش از فرد خیری - ازاقوام - چند میلیون قرض کرده و
حالا کارت واریز یارانه اش را به او داده تا ماهیانه بدهی اش را بردارد، سیده زهرا
می گفت و من و پروانه همچنان متحیر مانده بودیم.
پرسیدم: «اوضاع چای چینی چوطوره؟»
و پاسخ شنیدم: «ای آقای موهندیس جون، ایمروز سو روزه هر چی ولگ چای ببوردن
کارخونه، پسا باردن، کارخونه چئن گونن پول ندانیم شمه ره هدیم»
پروانه پرسید: «حاج خانوم
بچه هات چند ساله شونه؟» و زن یکی یکی سن بچه ها را به خاطر آورد و گفت و ما
دانستیم که فرزند بزرگ سیده زهرا تنها هجده ساله است و نه تنها مدرسه نرفته که با
او در کارهای کشاورزی همراه است تا باری از دوش مادر بردارد، می گفت: « تا زاک
بیم، بی پئر بوزروگا بویم، مرده خونام بشیم روزگاره خوش رنگه نیدئیم، ای آقای
موهندیس جون !! شُکر»
باران هنوز نم نم می بارید،
زن هنوز از دردهایش می گفت، من هنوز متحیر بودم و پروانه داشت به لیست ذهنی اش،
دانش آموزان بی بضاعت دیگری را اضافه می کرد تا مگر کاری کند. حالا به لاهیجان
رسیده بودیم، هوا داشت آرام آرام رو به سیاهی می رفت، سیده زهرا گفت که پیاده می
شود، اتومبیل که ایستاد گفت:«ایلاهی خودا شمه ره بداری خانوم موهندیس جون، ایشالا
هر چی از خودا خوانین، شمه ره هدی آقای موهندیس جون» و رفت تا شب را در خانه ی
خواهرش - که می گفت اوضاع نسبتا بهتری از
او دارد - بیتوته کند و صبح زود با خریدی
مختصر به خانه برگردد.
سیده زهرا که رفت، انگار
تازه از خواب بیدار شده بودم، داشتم سرانگشتی سن پیرزن را حساب می کردم که پروانه
به دادم رسید و گفت: «خیلی داشته باشه هم سن و سال ماست»
حالا باران شدید تر می
بارید، نمی دانم به غفلت ما می گریست، یا سوگوار زندگی غم انگیز سیده زهرا بود؟!؟
پی نوشت:
نمی دانم با مطالعه ی این
قصه چه فکری خواهید کرد، اما سیده زهراهای این سرزمین کم نیستند. اگر روزی سیده
زهرایی را در نزدیکی تان دیدید برای او دلسوزی نکنید که اینان عزت نفس بسیار
دارند، لبخندی بزنید، پای صحبت های شان بنشینید و آنگاه اگر توانستید مرهمی بر
زخمهای او بگذارید، بدون اینکه بخواهید غرورش را زیر پای تان له کنید.