۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

یادگار محبت های تو....



سالن پر بود از آدمهای ریز و درشت، از هنرمند تا آدمهایی که امده بودند آخرین شب نمایش را ببنید.هنرستان ما ان سالها مرکز اجرای آثار هنری نمایشی زیادی بود و چند گروه خوب نمایشی سکان دار هدایت ذائقه ی هنری علاقه مندان به تئاتر بودند. داشتم روی سن اخرین دیالوگ های اخرین پرده را اجرا می کردم ، همانطور که دستهایم بالا و مشتم گره کرده بود انگشت سبابه را از بین مشتم در آوردم و فریاد می زدم آآآآآآآی .......

ناگهان تو را دیدم که روی یکی از صندلی ها یله داده بودی و به دقت نگاه می کردی، می دانستم اهل به قول خودت این جنگولک بازیها(تئاتر دیدن) نیستی، برایم سئوال بود که انجا چه می کنی؛ اما وقتی بعد از پایان نمایش توی یکی از کوچه های اطراف هنرستان تنها گیرم آوردید و زیر دست و پای دوستانت به خاطر دیالوگ هایی که نوشته ی خودم هم نبود داشتم نوازش می شدم، فهمیدم حضورت برای دیدن بازی من نبوده و اصطلاحا راپورت داده بودند که:<< این بچه سوسولها دارند حرفهای گنده می زنند باید یه جوری صداشون رو خاموش کنیم>>

خوب، ما بچه سوسولهای آن زمان تمام کارمان این بود که کار هنری بکنیم، مثلا به نمایشگاه خوشنویسی برویم، دور هم شعر بخوانیم، تئاتری را روی صحنه ببریم و چه می دانم گاهی هم سینمایی و خلاصه از این دست کارها، می شنیدم که بزرگانتان می گفتند:<<اینها دارند از راه به در می شوند>>

آن روز و آن شب و اخرین شب نمایش هم گذشت، بعد از ان به خاطر ضربات نامهربانانه ی تو دوستانت، دیگر از ناحیه ی مهره های سه و چهار دچار آسیب جدی شدم که تاکنون نیز ادامه دارد و گاهی نیز دردهای داخلی نیز به ان اضافه می شود. می دانم که ان روزها به جنوب می رفتی و می امدی و البته همه فکر می کردند در خط مقدم هستی؛ اما دوستت می گفت گفته ای:<<بابا ما که اون جلو ملوها نمی ریم، می ریم تا اهواز و دو سه روزی می مونیم و بر می گردیم می گیم رفته بودیم عملیات>>

خلاصه دنیا همین طور گشت و گشت حالا ما با درد خودمان داریم می سوزیم و می سازیم، از دار وندار و دنیا یک قلم داریم که گاهی آن هم می لرزد و می ترسد و دوستانی به غایت دوست داشتنی و البته بیشتر از جنس خودمان؛ اما تو ، دیشب ها!! دیدمت ! توی تلویزیون بودی، داشتند با تو مصاحبه می کردند، نظریه می دادی، حرف می زدی و لابد باز می رفتی و به همان دوستان گرمابه و گلستانت می گفتی:<<اینام چه دل خوشی دارن ها!!فک کردن ما چیزی حالیمونه که زرت و زرت میان با ما مصاحبه می کنن>>

تو مقصر نیستی، آنهایی که فکر می کنند امثال تو چیزی می فهمند مقصر هستند، حالا چند روزی هست که جای پای تو ودوستانت خانه نشینم کرده، در این چند روز خیلی به خودم، به تو، به دوستانت، به دوستانم و به جای پاهای نوازشگری که تن من و دوستانم را نوازش کرد، فکر کرده ام.

حالا سالهاست از کنار هر سالن تئاتر هم که رد می شوم پهلوهایم درد می گیرند، دیگر وقتی بیلبوردهای نمایش را که می بینم انگارصورتت را روی آن نقاشی کرده اند، دیگر حتی اسم نمایش ها هم انگار همه نام تورا فریاد می زنند، یادت هست ........
مسخره تر از همه ی این حرفها این است که روزی بشنوم تو را به عنوان مسئول اداره ی هنرهای نمایشی برگزیده اند و انگاه باید بنشینم به حال .............
بگذریم!!

۱۴ نظر:

پونه گفت...

چه دردناك........حق داريد.بد نيست گاهي به بعضي ها يه چيزايي ياد آوري بشه.شاد زي

سعيد (گیلان استان زیبای من) گفت...

سلام آرش عزیز
از خواندن مطالبت کمی به خودم اومدم
به هر حال حیفم اومد نظر نداده رد بشم
موفق باشید

باران از لاهیجان گفت...

سلام

خواستم چیزی بنویسم

اما خسته تر و دلشکسته تر از اونم که بتونم حتی به مغزم فشار بیارم

بازمزاحم می شم اقای گیلان پور

گیله مرد گفت...

به دوستانم:
.
پونه ی گرامی:
این مشتی است نمونه ی خروار خروار محبت آقایان، چنانچه بخواهم چیزهایی که بر من و اطرافیانم رفته را بنویسم روزها و ماهها و بلکه سالها زمان لازم دارم/شاد زی خواهرم.
..
سعید خان که نمی شناسمش متاسفانه:
سعید عزیز خوشحالم که ذهنتان را قلقلک دادم/سپاسگزارم همشهری
.
.
باران گرامی از لاهیجان:
.
نمیدانم خسته ی روحی هستی یاذهنی، امیدوارم جسمت خسته باشد که ان هم به زودی برطرف خواهد شد، دلشکسته بودن گاهی بد نیست، هر چه می خواهید از آفریدگارتان بخواهید چنانچه مصلحت باشد دریغ نخواهد کرد.
باران عزیز در ضمن بلاگت دوباره بازی درآورد نتوانستم پیام بگذارم/پایدار باشید

باران از لاهیجان گفت...

میخواستم زندگی کنم راهم را بستند

ستایش کردم گفتند خرافات است

عاشق شدم گفتند دروغ است

گریستم گفتند بهانه است

خندیدم گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم !!!

farzin karegar گفت...

آرش جان يكي دو روز نبودم
شرمنده ام كردي برادر

farzin karegar گفت...

درود
آرش جان جامعه ما دچار به يك خود فريب كاري بزرگ است خيلي زود ديدگاه هاي خود را عوض مي كنيم ده سال بعد بر عليه ده سال قبل خود حرف ميزنيم و فكر ميكنيم ديگران نمي فهمند
پايدار باشي و سلامت

pedram mojdehi گفت...

همه را گفتي آي برادر نگفتي حالا خودت مي آيي فيلم سينمايي مي سازي و مي شوي كارگردان. سريال مي سازي مستند مي سازي و بابا بي خيال منو ولم كن...
من خيلي وقته بي خيال نظر دادن شدم به خدا قبلا هم گفتم والا از اين كه گفتي غيبت كبري دارم به خدا خسته ام حوصله ندارم بيايم و نظر بدهم و مطلب بنويسم و شايد دوباره برگردم نمي گويم كه رفته ام تا براي هميشه نه فعلا همين طوري بلاتكليف مانده ام تا ببينيم خدا چه مي خواهد.
فقط مي دانم حوصله ي مطلب نوشتن و از آن مهمتر فكر كردن ندارم
يه فيلمي مي ديدم يك نفر وارد اتاق ميشه يكي رو تخت دراز كشيده بود. كسي كه وارد ميشه مي پرسه داشتي چيكار مي كردي. مرد دراز كشيده مي گه داشتم فكر مي كردم. مرد تازه وارد مي گه فكر كردن؟ كار بسيار مهم و مفيدي كه كمترين سودش اينه كه ذهن رو باز مي كنه. چيزي كه همه بهش نياز دارن ولي حيف كه فراموش شده و كسي براش وقت نمي زاره.

گیله مرد گفت...

به پدرام گلم:
.
آمده و نیامده، پیام داده و نداده برای گیله مرد عزیز هستی/قبلا هم گفته ام دانایی درد بزرگی است اما این درد بزرگ با همه ی مشقاتی که در پی دارد مقدس است/خوشحالم که گیلان من مهد پرورش مردانی است که اهل تفکرند/سپاسگزارم.

پورمحمد گفت...

موفق باشید و سلامت .

بيتا گفت...

سلام آرش عزيز داداشي خوش قلمم...
خوبيد؟؟روزمرگي هاي بيتا انقدر شده اند كه فرصت خواندنهايت را از من گرفته اند ...آرش عزيز، ياد آور روزهايي شد برايم كه دور نيست دوازده سال قبل و همان رنگ و بوهايي كه گفتي داشت روزهايم...از ماست كه بر ماست آرش جان...
فرزين عزيز و مهربان هم اگر روزي مسول شدي ما را فراموش نكن !!!!
براي هر دو يتان بهترين ايام را آرزو ميكنم...

mohammad گفت...

salam va arze khaste nabashin omidvaram shado khandon bashin man fonte farsi nadashtam bebakhshin fingilish shode
khoda az har mardom azari rad nemishe khialet rahat yadete oun rozo ba oustade zaban ?

mohammad گفت...

rasty linkidamet belakhare fahmidam chetorie

گیله مرد گفت...

از دوستان عزیزم
.
پورمحمد
.
سیده بیتا
.
محمد عزیز
.
بسیار سپاسگزارم واز همه ی دوستان که این بیست روز اخیر نگران حالم بودند بی نهایت تشکر می کنم/حالم خوب است و در خدمتتان خواهم بود/
با احترام:آرش