۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

سقوط

به او گفته بودند این راه به باغ پراز گلی می رسد. با غروری سرشار از اعتماد به نفس پشت فرمان اتومبیل نشست، پدال گازرا محکم فشار داد، آنقدر مست غروربود که تابلوهای راهنما را نمی دید.در چشم بر هم زدنی اتومبیلش در هوا معلق شد و به دره سقوط کرد، صد متر جلوتر نوشته شده بود:

احتیاط! پل در دست تعمیر....

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

شب برفی



آسمان؛
      تاریک و ظلمانی است.
*
در امتداد این شب برفی،
                           خبری آمد
                               از دیوارهای بلند تباهی....
**
پرنده ی چاپار،
              هنگام رساندن پیام قناری،
                                         اشک می ریخت
                                             و عاشقانه ترین سلامهای کبوتران را ابلاغ می کرد.
***
ملولم؛
      از دیوارها،
                   از میله های سرد درهم تنیده...
****
آی خورشید!
               فردا،
                    پیش از آمدن به خانه ی من
                                                    بر دیوارهای بلند بتاب.....


چهارم بهمن 1389
تقدیم به قناری در قفس

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

برگی از دفتر خاطرات اویارقلی مراد آبادی

نشسته بودم توی قهوه خونه ی مش رجب قهوه چی داشتیم با بچه های ده گپ می زدیم "قلی چاپار" از راه رسید و نشست رو یکی از نیمکتای ته قهوه خونه گفت : اویارقلی؛ الهی خیر ببینی! مش رجب دستش بنده، یه چایی واسه ما بریز گلویی تازه کنیم.

گفتم: به روی چشم مش قلی، فقط بگو واسه ما نومه ای، پیغومی، چیزی نیاوردی؟

قلی چاپار با نوک انگشت سبابه ش کله ی کچلش رو کمی خاروند و با صدای زیر و کشداری گفت: والله نومه که نه ! حالا تو یه چایی به ما بده ببینیم چیکار می کنیم!

چایی شو که سر کشید دوباره یکی از بچه های ده ازش پرسید: مش قلی از شهر چه خبر؟

قلی چاپار قیافه ی آدمای خیلی دنیا دیده رو به خودش گرفت و گفت : خبری نیست همه چی آرومه، خوبه! فقط می گن کافرستونیا واسه گل ممد نقشه کشیدن! می گن می خوان هی بهش پرو بال بدن، هی بهش میدون بدن تا خوب بچره و تپل مپل بشه بعد که خوب پروار شد، کله شو بذارن لب حوض عین گاو مش حسن گوش تا گوش ببرن!

مش رجب که تا این موقع ساکت بود داشت حرفای ما رو گوش می کرد پرسید:

اوضاع احوال مردم شهر چطوره؟

قلی چاپار آهی کشید و گفت: ای مشتی جان، می خواستی چطور باشه؟ همه شون سُر و مُر و گنده دارن زندگی شونو می کنن، نمی دونی اصلا خیالشون نیست که یه عده تو دهاتای اطراف از گشنگی دارن هلاک می شن، اصلا باکیشون نیست اینایی که تا دیروز براشون هزار جور نون و کشک و ماست و پنیر و خلاصه هر چی که دم دستشون می رسید می فرستادن هم آدمن!!

بعد انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:

آهان، اون روز که مردم مراد آباد با اون ارابه قدیمی تو پیچ مراد آباد از دره سقوط کردن و کلی شون تلف شدن به یکی گفتم چن تا مراد آبادی سقوط کردن تو دره! می دونین چی گفت:

در حالی که می خندید گفت:

خوب کی گفته بود ارابه ای که به خر وصله سوار شن، می رفتن چن تا اسب رهوار می خریدن اونا رو سوار می شدن!ای بابا مش رجب فکر می کنی کسی یادش باشه اصلا مراد آبادی هم وجود داشته؟ مراد آباد تا زمانی مراد آباد بود که چار تا گاو گوسفند توش بود و ماست و پنیر می فرستاد واسه شهریا تا بخورن و گردن کلفت کنن ! بعدش دیگه شد یه ده متروک که فقط اسمی ازش مونده!

مش رجب آهی کشید و چیزی نگفت، رفت پای سماور ذغالی و یه چایی دیگه واسه قلی چاپار ریخت و گذاشت جلوش، اونم در حالی که قند ریزه میزه ی توی قندون رو نگاه می کرد یه هورتی به استکان زد و پرسید:

راستی اویارقلی از خان بابا چه خبر؟

گفتم : قلی خان انگار مارو گرفتی ها! اگه قرار به خبر باشه که نومه شو باید خودت بیاری، مگه نه؟

در حالی که سری تکون می داد گفت راس می گی اصلا یادم نبود، پرسیدم از قادر برام خبری ، نومه ای نداری؟

گفت : نه ولی شنیدم حالش خوبه، ای شالله همین روزا می یاد و تو هم دلت خوش می شه!دوباره باهم راه می افتین می رین صحرا و کلی برای خودتون الک دولک بازی می کنین.

بچه های ده از شنیدن اسم قادر هم ناراحت شدن و هم از اینکه به زودی برمی گرده خوشحال شدن، اما من دلم شور می زد، هی توی چشمای قلی چاپار می خوندم می خواد یه چیزی بهم بگه و می ترسه غش و ضعف کنم، اولش فکر می کردم در مورد داداش قادره، بعد که هی پاپیچش شدم گفت: باشه بیا از تو قهوه خونه بیرون تا برات بگم!

چایی مو سر کشیدم و دنبالش دویدم بیرون، رفتم تو میدون ده رسیدم بهش، گفتم : قلی خان بگو دیگه! تو که نصفه جونم کردی، در مورد قادره؟

گفت : ببین اویارقلی؛ تو دیگه الان واسه خودت مردی شدی،ننه ت کلی سرت قسم می خوره، همه ی امیدش تویی، یه چیزی می خوام بهت بگم ولی قول بده هل نکنی و به زمین و زمان فوش ندی، قبوله؟

گفتم: باشه، تو بگو هل نمی کنم.

گفت: نه باید قول بدی و قسم بخوری.

دیگه داشتم دیوونه می شدم، خیال کردم خبر بدی از داداش برام آورده داره اینجوری صغرا، کبرا می چینه! گفتم: به ارواح خان بابا قول می دم داغ نکنم بگو!

قلی چاپار در حالی که یه خورده ازم فاصله می گرفت گفت: از ده بالا که می اومدم یه سر رفتم در خونه ی نامزدت "گل پری" یه نومه براشون بردم، دیدم رفت و آمد زیاده، انگاری اونجا یه خبرایی بود، آخه همه لباس نو پوشیده بودن، داشتن می رفتن سمت شهر....

دیگه نفهمیدم قلی چاپار چی گفت، سرم داغ شد، گیج رفت، انگار خوردم زمین! الان که دارم این کاغذ رو سیاه می کنم تازه به هوش اومدم، انگار گل پری می خواد بره زن یکی دیگه بشه!! ای روزگار.....

اویارقلی ناکام
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی/به مردی باتو پیوستم ندانستم که -- ----

نان خشکی.....

دسته ی چرخ نان خشکی را محکم گرفته بود وداد می زد نان خشکی! نمکی! فکر می کرد از فردا چه کند؟ آخر قرار بود  از فردا کسی در مصرف نان خشک اسراف نکند! باز به یاد آورد که بعد از دیپلم نه امکان ادامه ی تحصیل داشت و نه شغل دیگری پیدا کرده بود.حالا با چهل سال سن دوباره باید به دنبال شغل دیگری می گشت.......

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

قلب یخی



قلب ما آدمها گاهی از سنگ سخت تر و گاهی از گلها نرم تر است.داشتم از راهی می آمدم، سر تقاطعی با سرعت پیچیدم،نور چراغ به زاویه ی خیابان افتاد، مردجوانی را دیدم که با مادر پیرش نبش تقاطع چمباتمه زده و از حالاتشان پیدا بود به زودی یخ خواهند زد........

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

نیمه ی دی ماه / بحرطویل

"گیله مرد" به دوستانش پیشنهاد می دهد این نوشته را بیش از یک بار بخوانند
شد نیمه ی دی ماه و هوا سرد شد و بارش باران و کمی سوز و چو یارانه بدادند، همه بشکن و شادی بنمودند و سوی بانک روانه بشدند و بگرفتند از این سهمیه هایی که بدادند، برفتند، کمی نان بخریدند و به همراه عیال و دو سه تا کودک و هم طفل و بزرگ و ننه ی پیر بخوردند و همی شاد شدند و ز خدا از ره لطف و کَرَمَش شکر نمودند که داده است چنین "مشتی حسن خان" که به ما داد همی سوبسید و یارانه که عمری است نشستیم به راهش که بیاید و زِ آن کیسه ی پول پدرش اندکی بر گوش وسرودستِ همه مردم مسکین بکشد دست و نوازش بنماید ز رَه لطف و دهد پولی و تا گشنه نمانند همه مردم نادار........

الغرض؛

این آقا را ببنید، چنان دستگاه خودپرداز را مهار کرده و از فرارش جلوگیری کرده
که گویی این دستگاه نگون بخت در حال فرار است و سهمیه ی یارانه ی او را با
خود خواهد برد.چنین وضعی در نقاط مختلف کشور(حتی همین تهران خودمان)
دیده شده و مختص قومیت خاصی نیست.گیله مرد آدم پر مدعایی را سراغ دارد که
 به محض واریز  یارانه از حساب مخصوص به حساب دیگری کارت به کارت
کرده تا خدای نکرده دولت خدمتگزار پشیمان نشده و پولش را پس نگیرد.
ما که بخیلیم و نبینیم که این" مشتی حسن خان" گرامی که چنین از بغل جیب پدر بر همه ی مردم مسکین بکشد دست نوازش، بدهد بر همه ی پیر و جوان، کودک و برنا دو سه تا سهمیه ی مختلف و شاد نماید، همه تیمار نماید، کسی از بهر برنج و شکر و هیزم و هم نان و حبوبات والخ هر چه به بازار نبوده است، دگر مشکلی و رنج و مرارت نکشد، بس که خدا داده به این "مشتی حسن خان" مخ پربار! که در رشته ی بسیار، به او داده خدا معرفت ودرک وشعور و تو بگو هرچه که بوده است به بازار....

القصه؛

چواین دیده ندیده است بسی نیک حقایق و تو گویی ز ازل کور به دنیا شده و هیچ خوشی را نتواند که ببیند، به یکی گوشه ی دنج بیتوته کرده است و دمادم ز ره بخل و حسد هی بنویسد که فلانی نتواند برساند همه ی کار، که بر دوش گرفته است وکشد همچو خران بار و دمی دم نزند چون که دگر گیر بکرده است در این وادی پر مشغله و زار...

ای دوست؛

ببین ما که حسودیم و کرامات چنین شیخ وشیوخ و همه ی مرحمتش را نتوانیم ببینیم و بسی به به و چه چه بزنیم باز دگر باره شویم شاد! بیا بهر خدا بین و به ما باز بگو این چه مرامی است که در دام بلایش همگی رفته و چون مرغک پر بسته گرفتار و اسیریم و ندانیم که آخر به چه کاریم و چه سان بر همه ی مشکل بسیار فراغت کنیم و راه به سویی ببریم تا زهمه رنج و مرارت نکنیم یاد...
بار دگر؛

باز سپارم به خدایت، که کند لطفی و از زندگی ات خیر ببینی و دگر هیچ نبینی تو بدی، شاد شوی، خرم و آزاد شوی و به جهان هر چه که از اغذیه و اشربه ای هست بنوشی .......

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

دختركي بر دوچرخه زير باران

جلوي دبستان دخترانه پر بود از شاگرد مدرسه اي هاي قد و نيم قد. باران ريز مي باريد و سرماي استخوان سوز دي ماه گيلان بر جسم نحيف دختركان مي زد. ازكنارشان رد شدم. روحم همانجا كنارشان ماند. با خودم فكر مي كردم چقدر زمانه ي نسل من و قبل از من با اين دوران تفاوت دارد.پيشترها دانش اموزان مسافت هاي بيش از اين را نيز پياده مي رفتند و مي آمدند. حالا با ديدن انواع و اقسام بيماريهاي جسمي شناخته شده و نشده به ياد  مي آورم نسل گذشته ي اين سرزمين را كه با چه امكانات كمتري مي رفتند و مي آمدند و از سرويس خبري نبود.
دلم مي خواست چند تايي را سوار كنم به خانه هايشان برسانم؛ اما با يادآوري ترس مردم از ماشين هاي غريبه از فكرم منصرف شدم.جلوتر كه آمدم از دور دوچرخه سوار كوچكي را ديدم كه كوله پشتي مدرسه را بردوش انداخته و تند تند زير باران ركاب مي زد.با خودم گفتم: كاش پدرو مادرهاي اين بچه هاي روستايي در اين جاده هاي خلوت به جاي تهيه ي سرويس برايشان دوچرخه مي خريدند تاهم ورزش كنند و هم مانند امروز منتظر سرويس زير باران نمانند...
نگاهي به دخترك كردم ، با چشمانم با او سلام و عليك كردم، مي خنديد و شاد بود از اين اكسيژ‍ن فراواني كه در زير باران به ريه مي كشيد....

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

درگذشت نیما یوشیج/علی اسفندیاری







امروز سیزدهم دی ماه؛ برابر است باسالروز درگذشت پدر شعر نو(علی اسفندیاری/نیما یوشیج) یادش گرامی.





آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

درد دل با خان بابای سفر کرده

خان بابا سلام

دیشب خوابیده بودم، خواب می دیدم تو اومدی توی مراد آباد داری تو قهوه خونه ی مش رجب قهوه چی واسه مراد آبادیا حرف می زنی، می گفتی:

آهای مراد آبادیا؛ شما ها چه تون شده؟ چرا عین ماست شدین؟ واسه چی همه تون از صُب تا شب بُغ می کنین یه گوشه و صداتون در نمی یاد ؟ چرا دیگه کشاورزی نمی کنین؟ اینجا چه خبر شده که دیگه گاو و گوسفندی تو کوچه های ده نیست؟

اونوقت مراد آبادیا از خجالت سرشون رو انداختن پایین و هیچی نگفتن، جونِ خان بابا روشون نمی شد سرشون رو بگیرن بالا حتی بهت نگاه کنن!!

مش رجب هم یه استکان چای اورد گذاشت دم دستت، با همون استکان کمر باریکایی که دوس داشتی، اما تو حواس ت یه سره به اهل آبادی بود، چای ت سرد شده و نخوردی، دوباره مش رجب چای تازه گذاشت دم دستت باز نخوردی، اینقد واسه مراد آبادیا حرف زدی که هوا تاریک شد! هوا که تاریک شد، مش رجب منو صدا زد و گفت اویار قلی خیر ببینی پسر، بیا برو این چراغ زنبوری رو روشن کن بیاربذار تو قهوه خونه که یه خورده اینجا روشن باشه، دیگه این نفت، نفت آخرمونه، از فردا باید یاشمع روشن کنیم یا اینکه سرشب دُوکون رو ببندیم!

خلاصه خان بابا حرفات که تموم شد، رفتیم با هم خونه، ننه اویار قلی وقتی دیدت اینقده خوشحال شد که نگو، نمی دونم چرا اینقده این ننه ی ما دوستت داره؟ راستش خان بابا من خیلی شما رو دوس دارم ولی این ننه ی ما ازبس تعریف شما رو می کنه من به ننه م حسودیم می شه، می دونی؟ آخه من تا به حال ندیدم هیچ عروسی از پدر شوهرش اینقده تعریف کنه، بعدشم رفت و هر چی خوردنی این ور و اون ور قایم کرده بود ور داشت آورد و به هوای شما مام خلاصه یه دل سیر سورچرونی کردیم.

بعد نشستیم به صحبت، ننه از جوونی هاش و از آقام تعریف کرد و بعد شما هم از خانوم جون خدابیامرز، انگاری سر درد دل هر دو تون بدجوری وا شده بود، مام این وسط نشسته بودیم گوش می کردیم! جای داداش قادر خیلی خالی بود.

می دونی خان بابا؛ دلم خیلی براش تنگ شده ، از همون روزی که دار و دسته ی گل ممد اومدن بردنش هنوز خبری ازش ندارم، یه روز ننه گفت: اویارقلی از قادر چه خبر؟ گفتم: ننه رفته دوباره کافرستون، ننه گفت: چطور بی خبر؟ گفتم: یه هویی پیش اومد، به من گفت که بهتون بگم زود برمی گرده، اما می دونی خان بابا می دونم ننه باور نکرده ! آخه همون شبی که ما از عروسی برگشتیم و اون اتفاقا جلوی خونه افتاده بود ننه همه چی رو فهمید ولی به روی خودش نیاورده، خان بابا این ننه ی مام عجب طالعی داشت تو زندگی ها!!

اون از شوهرش که اونجوری جوونمرگ شد، این از پسر بزرگش که سالهای سال رفت کافرستون درس خوند، سواد دار شد تا اومد برای مراد آبادیا یه مطبعه درست کنه، اومدن کت بسته بردنش که چی؟ هیچی به اسب شاه گفته یابو!! اینم از من اویارقلی که خودمم نمی دونم چه مرگمه، واسه خودم اینجا برو بیا و کیا و بیایی داشتم، بعد زد و زمینای ده به خاطر بی آّبی و خشک شدن قنات ده بایر شدن، حالا راس راس تو ده می چرخم و سر شب می رم می خوابم و لنگ ظهر از خواب پا می شم!

فقط تو مونده بودی براش که اونم دستت از دنیا کوتاه شده، می دونی خان بابا؛ این باباخان و گل ممد  بلایی به سر مراد آبادیا آوردن که این روزا هیشکی حال بلند حرف زدن هم نداره چه برسه به این که بخوان برن زمین شخم بزنن و گندم وجو بکارن، تازه حالش رو هم داشته باشن، آب کو؟ وقتی آب نباشه که نمی شه کشت و زرع کرد! چن وقت پیشا گل ممد اومد تو میدون ده گفت مراد آبادیا غصه نخورین، همه چی براتون آماده کردیم، تو این خشکسالیه نمی خواد دس به سیاه و سفید بزنین، ما براتون کشت و زرع می کنیم و همه چی بهتون می دیم، بعد از چن روز دیدم یه ماشین دودی" از این بزرگا" تو میدون ده جلوی دهداری داره بار خالی می کنه، پرسیدم اینا چیه؟ یکی از دور و بریای گل ممد" گمونم داش قلی بود" گفت:گل ممد رفته از اترک آباد و ده بالا ماست و پنیر آورده برای مراد آبادیا، حالا اویارقلی هی برو چپ بشین و راست بگو ، هی برو پشت سر گل ممد حرفای شیش من یه غاز بزن، تو اصلن از روز اول چش نداشتی این گل ممد رو ببینی!

چشمات روز بد نبینه خان بابا؛ دو سه روز بعد دیدم یه چن تا آدم غریبه ی سبیل از بنا گوش در رفته دارن اون بالا ی ده زمینا رو متر می کنن ، رفتم از شون بپرسم شما کی هستین و اینجا چیکار دارین؟ که یه هو داش قلی اومد گفت اینجا چی می خوای اویارقلی؟

گفتم: اینا کی هستن؟ اینجا چی می خوان؟

داش قلی گفت: به تو چه؟ اینا از طرف گل ممد اومدن این زمینا رو ببینن و متر کنن!!

رفتم برم طرفشون باهاشون حرف بزنم که دار و دسته ی داش قلی نذاشتن، ولی شنیدم اون سبیل بنا گوش در رفته هه برگشت یه چیزایی به یه زبونی که انگاری زبون اترک آبادیاس گفت، انگاری به داش قلی گفت:

نه دیر افندی؟ بو کیم دی؟

داش قلی هم انگار زبونشو می فهمید رفت و یه چیزایی بلغور کرد و ما رو از اونجا دور کردن.

یکی دو روز که گذشت کاشف به عمل اومد که اون اترک آبادیا اومده بودن زمینای ده رو بخرن! حالا نمی دونم اگه این گل ممد ذلیل شده زمینای ده رو بفروشه اون وقت ما دهاتیا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ خان بابا تکلیف ما مردم ده با این گل ممد و باباخان چیه؟ این روزا نه از عمو گل مراد خبری هست، نه دیگه یارقلی عمو حرفی می زنه و نه عمو سبزعلی رو می شه پیدا کرد…

خان بابای عزیز تراز جانم؛ حرفای زیادی دارم برات بگم ولی راستش دیگه از نوشتن خسته شدم قول می دم از این به بعد زود به زود برات نومه بنویسم، شمام هر وقت فرصت کردین ما رو بی نصیب نذارین.

قربون خان بابای گلم: اویارقلی