نشسته بودم توی قهوه خونه ی مش رجب قهوه چی داشتیم با بچه های ده گپ می زدیم "قلی چاپار" از راه رسید و نشست رو یکی از نیمکتای ته قهوه خونه گفت : اویارقلی؛ الهی خیر ببینی! مش رجب دستش بنده، یه چایی واسه ما بریز گلویی تازه کنیم.
گفتم: به روی چشم مش قلی، فقط بگو واسه ما نومه ای، پیغومی، چیزی نیاوردی؟
قلی چاپار با نوک انگشت سبابه ش کله ی کچلش رو کمی خاروند و با صدای زیر و کشداری گفت: والله نومه که نه ! حالا تو یه چایی به ما بده ببینیم چیکار می کنیم!
چایی شو که سر کشید دوباره یکی از بچه های ده ازش پرسید: مش قلی از شهر چه خبر؟
قلی چاپار قیافه ی آدمای خیلی دنیا دیده رو به خودش گرفت و گفت : خبری نیست همه چی آرومه، خوبه! فقط می گن کافرستونیا واسه گل ممد نقشه کشیدن! می گن می خوان هی بهش پرو بال بدن، هی بهش میدون بدن تا خوب بچره و تپل مپل بشه بعد که خوب پروار شد، کله شو بذارن لب حوض عین گاو مش حسن گوش تا گوش ببرن!
مش رجب که تا این موقع ساکت بود داشت حرفای ما رو گوش می کرد پرسید:
اوضاع احوال مردم شهر چطوره؟
قلی چاپار آهی کشید و گفت: ای مشتی جان، می خواستی چطور باشه؟ همه شون سُر و مُر و گنده دارن زندگی شونو می کنن، نمی دونی اصلا خیالشون نیست که یه عده تو دهاتای اطراف از گشنگی دارن هلاک می شن، اصلا باکیشون نیست اینایی که تا دیروز براشون هزار جور نون و کشک و ماست و پنیر و خلاصه هر چی که دم دستشون می رسید می فرستادن هم آدمن!!
بعد انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
آهان، اون روز که مردم مراد آباد با اون ارابه قدیمی تو پیچ مراد آباد از دره سقوط کردن و کلی شون تلف شدن به یکی گفتم چن تا مراد آبادی سقوط کردن تو دره! می دونین چی گفت:
در حالی که می خندید گفت:
خوب کی گفته بود ارابه ای که به خر وصله سوار شن، می رفتن چن تا اسب رهوار می خریدن اونا رو سوار می شدن!ای بابا مش رجب فکر می کنی کسی یادش باشه اصلا مراد آبادی هم وجود داشته؟ مراد آباد تا زمانی مراد آباد بود که چار تا گاو گوسفند توش بود و ماست و پنیر می فرستاد واسه شهریا تا بخورن و گردن کلفت کنن ! بعدش دیگه شد یه ده متروک که فقط اسمی ازش مونده!
مش رجب آهی کشید و چیزی نگفت، رفت پای سماور ذغالی و یه چایی دیگه واسه قلی چاپار ریخت و گذاشت جلوش، اونم در حالی که قند ریزه میزه ی توی قندون رو نگاه می کرد یه هورتی به استکان زد و پرسید:
راستی اویارقلی از خان بابا چه خبر؟
گفتم : قلی خان انگار مارو گرفتی ها! اگه قرار به خبر باشه که نومه شو باید خودت بیاری، مگه نه؟
در حالی که سری تکون می داد گفت راس می گی اصلا یادم نبود، پرسیدم از قادر برام خبری ، نومه ای نداری؟
گفت : نه ولی شنیدم حالش خوبه، ای شالله همین روزا می یاد و تو هم دلت خوش می شه!دوباره باهم راه می افتین می رین صحرا و کلی برای خودتون الک دولک بازی می کنین.
بچه های ده از شنیدن اسم قادر هم ناراحت شدن و هم از اینکه به زودی برمی گرده خوشحال شدن، اما من دلم شور می زد، هی توی چشمای قلی چاپار می خوندم می خواد یه چیزی بهم بگه و می ترسه غش و ضعف کنم، اولش فکر می کردم در مورد داداش قادره، بعد که هی پاپیچش شدم گفت: باشه بیا از تو قهوه خونه بیرون تا برات بگم!
چایی مو سر کشیدم و دنبالش دویدم بیرون، رفتم تو میدون ده رسیدم بهش، گفتم : قلی خان بگو دیگه! تو که نصفه جونم کردی، در مورد قادره؟
گفت : ببین اویارقلی؛ تو دیگه الان واسه خودت مردی شدی،ننه ت کلی سرت قسم می خوره، همه ی امیدش تویی، یه چیزی می خوام بهت بگم ولی قول بده هل نکنی و به زمین و زمان فوش ندی، قبوله؟
گفتم: باشه، تو بگو هل نمی کنم.
گفت: نه باید قول بدی و قسم بخوری.
دیگه داشتم دیوونه می شدم، خیال کردم خبر بدی از داداش برام آورده داره اینجوری صغرا، کبرا می چینه! گفتم: به ارواح خان بابا قول می دم داغ نکنم بگو!
قلی چاپار در حالی که یه خورده ازم فاصله می گرفت گفت: از ده بالا که می اومدم یه سر رفتم در خونه ی نامزدت "گل پری" یه نومه براشون بردم، دیدم رفت و آمد زیاده، انگاری اونجا یه خبرایی بود، آخه همه لباس نو پوشیده بودن، داشتن می رفتن سمت شهر....
دیگه نفهمیدم قلی چاپار چی گفت، سرم داغ شد، گیج رفت، انگار خوردم زمین! الان که دارم این کاغذ رو سیاه می کنم تازه به هوش اومدم، انگار گل پری می خواد بره زن یکی دیگه بشه!! ای روزگار.....
اویارقلی ناکام
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی/به مردی باتو پیوستم ندانستم که -- ----