۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

گزینش نام ایران/ برای اطلاعات عمومی


 تا اوایل قرن بیستم، مردم جهان کشور ما را با نام رسمی" پارس یا پرشین" می شناختند، اما در دوران سلطنت رضاشاه حلقه ای از روشنفکران باستان گرا مانند سعید نفیسی،محمد علی فروغی و سید حسن تقی زاده با حمایت مستقیم رضاشاه گردهم آمدند که نام کشوررا رسما به "ایران" تغییر داده وبه این منظور اقداماتی انجام دادند. بحث رجعت به ایران باستان و تاکید بر ایران پیش از اسلام قوت گرفته بود،"سعید نفیسی" از مشاوران نزدیک رضاشاه به وی پیشنهاد کرد نام کشور رسما به "ایران" تغییر یابد، این پیشنهاد در آذر ماه 1313 شمسی رنگ واقعیت به خود گرفت. سعید نفیسی یادداشتی را که از نظر می گذرانید، مقاله ای از سعید نفیسی در روزنامه اطلاعات است که بعد از رسمی شدن عنوان ایران، دلایل و توجیه تاریخی و فرهنگی این انتخاب را با عموم مردم در میان گذاشته است.مقاله سعید نفیسی :

کسانیکه روزنامه های هفته گذشته را خوانده اند شاید

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

اویارقلی در تازه آباد

سلام خان بابا

خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

خداروشکر، من هم بد نیستم، شکر خدا کم کم دارم بهتر می شم. می دونی خان بابا؟! بالاخره بعده یه عمری آلاخون والاخونی این مراد آباد همون جور مونده، یادته پارسال پیرار سال بهت گفتم می خوام آخره عمریه رو برم تو یکی از دهاتای اطراف یه جای دنج پیدا کنم زندگی کنم؟ آره همون وختی که این دارو دسته ی گل ممد و باباخان خون به دل همه کرده بودن و هنوزم دارن می کنن، هرچند اون وختا همینجوری از روی عصبانیت یه حرفی همچین زده بودم، ولی بعدش اومدم گفتم خان بابا پشیمون شدم و دیگه اصلا یادم رفت که همچین قصدی داشتم ولی چن روز پیشا یه اتفاقی افتاد که هنوز داره سرم همینجوری گیج می ره..

خان باباجان؛

چن روز پیشا کنار قهوه خونه ی رجب قهوه چی رو تخت نشسته بودم داشتم با برو بچه های ده اختلاط می کردم، یه هو از تو آسمون یه کبوتر سفید پیدا شد و اومد نشست کنارم، دیدم برام نامه اورده، باور نمی کنی خان بابا!! نامه رو که باز کردم توش نوشته بود:اویارقلی جان بیا ده" تازه آباد" اونجا می خوایم تو رو بکنیم" سردسته ی اویارهای تازه آباد"! خدایی داشتم می ترکیدم، اولش با خودم گفتم نه..... من مراد آباد رو ول نمی کنم برم تو تازه آباد، تازه آباد هر چی باشه یه ده اجنبیه، من عمری داد و هوار راه انداختم که قاطی اجنبی ها نمی شم حالا خودم بشم نوکر اجنبی ها ؟!! نه نمی رم، راستش بعد که اومدم خونه به ننه م گفتم ، ننه گفت بچه مگه عقلت کمه؟ دلت به یه "قنات مراد آباد" خوش بود که اونم خشک شد و دیگه نمی تونی" اویاری" کنی، حالا برو ننه، شاید خوب باشه، شاید بتونی دووم بیاری و زندگی کنی، خدا رو چی دیدی شاید دست نومزدت" گل پری" رو هم گرفتی و رفتی اونجا با هم زندگی کردین، نمی دونم دیگه خدایی خان باباجونم این مخ م جواب نمی ده، از یه طرف موندم اگه نرم چار صباح دیگه پشیمون می شم، از طرف دیگه هم اگه برم ننه و این ده مراد آباد رو به کی بسپرم؟ خدایی درسته که ما تو مراد آباد کاره ای نیستیم؛ اما مراد آبادیا به خاطر تو هم که شده خیلی احترام ما رو دارن، حالا بماند که تو بعضی از کار مام کمک شون می کنیم بی مزد و منت، ولی می دونم این احترام گذاشتن بیشتر به خاطر گل روی خان باباس نه هیچ چیز دیگه...

خان بابای خوبم، نمی خواستم این بار از اوضاع مراد آباد چیزی بگم ولی می ترسم بعدها که دیدمت گله کنی و بگی چرا بهت نگفتم برای همین خلاصه و مختصر برات می گم که باباخان و گل ممد بدجوری زدن به تیپ و تاپ هم، مم صادق و میرز علی چوپون و بقیه هم فعلا چسبیدن دو دستی به باباخان، عمو یارقلی هم این روزا آروم آروم اظهار فضل می کنه، یه عده راه افتادن می گن باید عمو گل مراد و عمو سبزعلی هم بیان تو مراد آبا آفتابی شن، آخه می دونی خیلی وخته هیشکی هیچ خبری ازشون نداره، دیگه از عمه قزی و مش جواد ماس بند هم که چن وخت پیشا گفته بود هی هندونه زیر بغل ادمای کوتوله نذارین هنوز خبری نیست...

حرف زیاد تو دلم تلنبار شده، بذار هر وخت رفتم تازه آباد اون جا دیگه اینقذه مشغولیات ندارم، دیگه از دارو دسته ی گل ممد و داش قلی و داش نقی هم خبری نیست، همه شو یه جا برات می نویسم.

قربون خان بابای خوبم برم: اویارقلی

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

من و این همه خوشبختی؟ محاله....

راستش نمی دانم چه طور شروع کنم!! این روزها با پیشنهاد اغواکننده ای روبرو شده ام که حتی به خواب هم نمی دیدم، دارم انگار خواب می بینم، فکر کنید عمری بخت از شما رمیده باشد، حالا درست در گیج ترین حالات، پرنده ای بر شانه های تان می نشیند و می خواهد بخت رمیده را بازگرداند!؟ شما باشید چه می کنید؟ فریاد می کشید؟ غش می کنید؟ هوار و داد راه می اندازید؟ من که این روزها انگار خواب زده ام یا اینکه دارم خواب می بینم، رویای این روزهای من خواب شیرینی است که حتی که اگر عملی نشود  به خواب دیدنش می ارزد، ببخشید که بیشتر از این نمی توانم چیزی بگویم، خواستم بی خبر نگذارمتان، در روزهای آینده احتمالا نهایی خواهد شد که اگر شد! در شادی ام سهیم تان خواهم کرد.
                           از دوستان عزیزم که دایما برایم آرزوهای خوب می کردند سپاسگزارم.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

زندگی شیرین می شود...

درود/نه اینکه فکر کنید بلیت بخت آزمایی ام برنده شده؛ اما زندگی شیرین می شود، چه طوری؟ عرض می کنم!!

یکم: آدم ساده ای هستم، باهمه ی صفت های یک آدم ساده، در نظر بگیرید، 5 ماه بدترین عذاب و شکنجه ی روحی را تحمل کردم تا طفلی را که پا به پا دست اش را گرفته و تاتی تاتی برده بودم روی پا بایستد، حالا این نوزاد کمر راست کرده و روی پا می ایستد. امروز اولین شماره ی نشریه ی ...... را که از ابتدای درخواست مجوز تاکنون خون دلها خورده بودم چاپ شد، در صفحاتی کم و البته به تیراژی خاص!! اما همین که این نهال بار داد بسیار خوشحالم، به همه ی خون  جگر خوردن با مدیرعامل "چیزندان" می ارزد، آخ که دلم می خواست امروز یکایک شما دوستان در چاپخانه بودید و در نتیجه ی کارم با من شریک می شدید، همانطور که چند ماه اراجیف نویسی مرا با مهربانی تحمل کردید... دوستتان دارم.

دوم: نزدیک به پنج ماه پیش در ابتدای حضورم به آقای مدیرعامل عرض کردم: حاج آقا این سایت شما هیچگونه قابلیت برای استفاده ی مورد نظر تان ندارد. به نظرم از ابتدا سایت جدیدی طراحی کنیم بهتر است. ایشان می خواست با ماستمالی و نوکرم چاکرم سایت مرده را زنده کند، خریدن چند باره ی هاست و چندین باره ی دامین هم افاقه نکرده و سودی نبخشید، هفته ی گذشته دوباره صلاح خواست و انچه را که ماهها پیش گفته بودم تکرار کردم و یاد اوری، که این مبالغی را که گاه و بیگاه پرداخته و نتیجه نگرفته اید تقریبا قیمت یک سایت جدید است. حالا بعد از پنج ماه جنگ اعصاب و چندین بار پیش رفتن تا مرز سکته! راضی شد و دیروز قرارداد طراحی امضا و امروز مبلغ پیش قرارداد پرداخت شد، کاش حاج آقای ما می فهمید برای چه چیزی به من حقوق می دهد!

سوم: اوضاع روحی و شخصی ام هم با بار دادن این دو نهال رو بهبودی است و مطمئنا بهتر نیز خواهد شد؛ اما اتفاقات دیگری نیز در شرف وقوع است که یقینا کمک خواهد کرد تا مطالب گیله مرد روز به روز قابل تحمل تر شود، از اینکه دوستان خوبی دارم به خودم می بالم و گاهی غّره نیز می شوم. هیچ سرمایه ای بهتر از دوستان خوب و وفادار نیست، شرمنده ام که اینترنت وطن باعث جدایی بسیار از خوانندگان عزیزم از جمع دوستانه  ی مان شده، امیدوارم در آینده ای نزدیک چاره ای بیاندیشیم.

چهارم: تاکسی نوشت؛ همیشه فکر می کردم اگر روزی اتومبیل نداشته باشم احتمالا خواهم مرد؛ اما دارم کشف های جدید می کنم، هر چند عبور مرور با وسایل عمومی این روزها سختی های خاص خود را دارد؛ اما آنچنان بد هم نیست. به لحاظ اینکه منزل تا محل کار بیش از یک ساعت در راه هستم گاهی انچنان چرت هایی در تاکسی/مترو/ اتوبوس می زنم که تمام روز بی نیاز از خواب هستم. اگر در این میان سوژه ای، شعری یا نوشته ای هم به ذهنم برسد که  نور علی نور می شود.

نتیجه ی اخلاقی: هادی جان، ترنگ، باران، سینا، آمیرزا، پروانه ، نرگس و ....... نگران نباشند! جنون ادواری را تا اطلاع بعدی در جایی حبس کرده ام. دعا کنید به فن قفلسازی آشنا نباشد.

پیام اخلاقی: گیله مرد کوچکتر از آن است که پیام اخلاقی بدهد ؛ اما......

پی نوشت: دیدید تا حالا؟ این "امّای" آخر پیام اخلاقی ها همیشه کار رو خراب می کنه.... :-)) 

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

ای میل "هادی" و فال حافظ

هادی جان زحمت کشیدند در باب مسائلی برایم ای میلی ارسال کردند، بعد از خواندن نوشته های این عزیز تفالی به حافظ زدم بیت بالا آمد. بی کم و کاست اینجا می گذارم تفسیر و تحلیل احتمالی با شما دوستان عزیزم.....
با احترام: گیله مرد 

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

مترو نوشت / مسابقه ی کتابخوانی

قطار حرکت کرد، روی صندلی ام جابجا شدم، کمی که به فضای داخل واگن مترو خو کردم اطرافم را زیر نظرگرفتم، مسافران همگی یا چرت می زدند یا دمغ بودند. آگهی های بازرگانی نصب شده روی دیوارهای مترو را یکی یکی از نظر گذراندم، یکی از آنها توجه ام را جلب کرد، نوشته بود:

مسابقه ی کتابخوانی به همت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

شماره ی تلفن :- - - - - - -

**

پشت میز کارم بی حوصله بودم، مثل خیلی از روزها و ساعتهای این روزها! یادم آمد زنگی به آن مسابقه ی کتابخوانی بزنم و مرجع را بپرسم و بقیه ی ماجرا را! تماس که برقرار شد رفت روی اپراتور خودکار، خانم اپراتور می گفت: اگر فلان جا را می خواهید فلان شماره، اگر فلان یکی جا را می خواهید فلان شماره و الی آخر..

خانم منشی ضبط شده می گفت: برای دریافت کتاب مورد مسابقه فلان قدر مبلغ باید........

گوشم دیگر جایی را نشنید، تلفن را قطع کردم و با خودم گفتم: این چه مسابقه ای است که ابتدا مبلغی را از شرکت کننده می گیرند و کتابی می فروشند، آن وقت شاید روزی به برنده ای یکی دوتا از همان کتابها بدهند و الخ.....

داشتم به این فکر می کردم اصولا چه فرقی است بین سازمان معظمی مانند شهرداری تهران و فلان شرکت کلاهبردار که سابق بر این نیز کم نبودند و به همت مراجع ذی صلاح امروزه یا نیستند و یا اگر هستند به صورت زیر زمینی کار می کنند؟

باقی بقای شما

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

روز قلم

                              

                                      مبارک

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گوسفندی در اتوبوس "بی آر تی"

بهار سال 84

تازه دو ماهی بود که از ایران خودرو یک دستگاه پژوی 405 خریده بودم، با همان خوش بودم تا سر و کله ی جناب آقای دکتر پیدا شد! خوش بودیم که یک آدم پاپتی قرار است از بین خودمان برای خودمان!! کار کند! بعضی از ماساده باور بودیم و حرفهای کهکشانی می زدیم، آخر او می گفت: مشکل فلان جای ما ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنه؟ من باور نکردم، همانطور که قبلی ها را نیز باور نکرده بودم، همانطور که بعدی ها را نیز باور نخواهم کرد، همانطور که کلا کسی را باور نخواهم کرد.

زمستان86

روزهای اسفند 86 را هیچگاه فراموش نخواهم کرد، یک رنسانس در زندگی ام ایجاد کردم، خواستم در خودم دگرگونی ایجاد کنم، ایجاد کردم؛ اما پژوی 405 تبدیل شد به پراید 86 و با همان خوش بودم، خاصه آنکه این مرکب تازه کم مصرف هم بود، خوش بودیم با همان، اداره می رفتیم و برمی گشتیم، خلاصه زندگی می گذشت، رنسانس داشت جواب می داد و داد؛ اما رنسانس بزرگتری در راه بود، خرداد 88 از راه رسید، رنسانس من و اجتماع توام شد، در این بین نمی دانم چند ده؟ چن صد؟ یا چند هزار؟ نفر مانند من قربانی این رنسانس اجتماعی شدند، اما شدند و شدم. بیکار شدیم بدون اینکه کسی جرم ارتکابی مان را تفهیم اتهام کند.

پاییز 88

بدجور بیکار شده بودم، خدایش بیامرزد، دوستم داوود سامانلو زنگ زد و گفت برو فلان جا لازم ات دارند، رفتیم، قراربود به عنوان مدیر مسئول و سردبیر نشریه ای داخلی با تیراژی سه هزارتایی منتشر کنیم، بماند که رئیس مان فرق خودکار را با دسته ی هونگ(هاون) نمی فهمید؛اما گفتیم کارمان فرهنگی است، با جان و دل انجام می دهیم، چندی رفتیم و آمدیم، فهمیدیم این وسط ما را برای لولوی سرخرمن می خواهند، در ودیوار کارخانه پر بود از عکس های دکتر؛ اما به چشم می دیدم که کمتر از ناسزا بار او نمی کنند، دو سال بود که حقوق بیش از دو هزار نفر را یا نداده بودند، یا اینکه پس از اعتصاب و بستن جاده ی کنار کارخانه کجدار و مریز داده بودند، حالمان از اینهمه بی عدالتی دیگرگون شد، وقتی بعد از مدت دو ماه دیدم که آقای رئیس بزرگ کارخانه(که از نورچشمی های وزارت صنایع هم بود) به جای پرداخت حقوق تهدید بار کارگران می کند عق زدم، بالا آوردم حقوق نگرفته ی دوماهه را، پراید 86 هنوز سرجایش بود، مردم هم کنار خیابان منتظرم بودند، نوکری شان را کردم، به جایش زندگی ام را چرخاندم.....

پاییز89

هنوز داشتم زندگی می کردم، نازنینی ماشین تقریبا صفرش را داد( مقداری مقروض شدم که نحوه ی استردادش را به عهده ی خودم گذاشت) تا مجبور نباشم پراید 86 را تحمل کنم، حالا دوباره من بودم و پراید 88 و امتحانات دانشگاه و گاهی درمسیر مردمی که یا در سرما می لرزیدند و یا درگرما عرق می ریختند، رد می شدم، گوشه ای ایستاده بود، سوارش کردم و شد مهربان دوستی که حالا به داشتن اش افتخار می کنم، خاکی، مهربان، شاعر و از همه مهم تر انسان، روزی از روزهای اسفند 89 گفت برو فلان جا کاری انجام بده، رفتم و از هفتم اسفند مشغول شدم، بماند که حکم مان چیز دیگری است؛ اما اینجا هم نشریه ای راه اندازی کرده ام، از گرفتن مجوز تا نوشتن مقاله ی مدیرمسئول و سردبیر و خلاصه مصاحبه و انتخاب مقاله و طراحی جدول را انجام داده ام، دوستی را که سابق بر این در نشریه ای همکار بودیم برای صفحه بندی آوردم، حالا دوباره این رئیس جدید بعد از دوبارصفحه بندی و تهیه ی سی دی برای چاپ، با مشورت آدمهای هرهری مزاج می خواهد تغییراتی بدهد، دم بر نیاوردم، هنوز دارم مثل گوسفند زندگی ام را می کنم؛ اما از چندی پیش سازهای زندگی دوباره ناکوک نواخته می شود، دوباره دردهای کهنه سر باز کرده است، حالا دیروز برای التیام همان زخمهایی که باید پیش از این مرهم نهاده می شد پراید 88 را نیز فروختیم و شدم مسافر اتوبوس و الخ...

ابتدای تابستان 90

حالا چرا اینها را اینجا نوشتم: خواستم بدانید اگر حال و هوای نوشته ها پس از این عوض شد، اگر تاکسی نوشت و اتوبوس نوشت و مترو نوشت دیدید!! تعجب نکنید، فکر نکنید اتفاق خاصی افتاده است، فکر نکنید در این 6 سال و اندی که از حضور آقای دکتر می گذرد اتفاقی افتاده است! خیر! از سر شکم سیری تنها چیزی را که آسایش جانم را فراهم می کرد فروختم تا دستم را جلوی نامردمانی دراز نکنم که از انسانیت چیزی نمی فهمند، خواستم برایتان بگویم این تنها گوشه ای از رنجی است که من دیده ام، من رنج ادمهایی را که در گوشه گوشه های این شهر و کشور به شکل های گوناگون ... بگذریم....

امروز: مکان داخلی - اتاق رئیس – ساعت 6: 3 دقیقه ی عصر

رفته بودم برای خداحافظی و اعلام پایان کارم، رئیس گفت:

چه خبر؟

با خنده ی کم رنگی گفتم: هیچی حاج آقا دیروز ماشین رو فروختم و از امروز پیاده ام.

تقریبا چهره اش نشان می داد که خوشحال است، گفت:

بسیار کار خوبی کردی، می دونید....

و شروع کرد از این حرفهایی که مطمئنا خودش هم قبول ندارد، در دلم گفتم:

این پیرمرد با هفتاد و هفت سال سن و پاره کردن ماتحت دنیا دارد به من می گوید مثل من با آژانس بروید و بیایید آن وقت یادش رفته که قول و قرار کتبی مان که زیرش را مهر و امضا کرده برای چند هزار تومان در ماه زیر پا گذاشته و حالا دارد پزهای انچنانی می دهد، خندیدم و گفتم:

باشه حاج آقا حتما این کارو می کنم و زدم به خیابان ....

امروز: خارجی – خیابان ولیعصر – نبش فاطمی – ساعت 6:25 دقیقه ی عصر

اتوبوسها همه پر می آمدند، بلانسبت گوسفندها مردم تا روی پله ایستاده بودند و داشتند "آب لمبو" می شدند، دو سه اتوبوس را مشایعت کردم بلکه مورد بهتری بیاید، نیامد، بلانسبت گوسفندها روی راه پله " آب لمبو" شدم تا چهار راه ولیعصر، پیاده که شدم دیگر به گوسفند بودن عادت کرده بودم، اما یادم رفت که باید به غرب می رفتم، کمی در ایستگاه" بی آر تی" منتهی به شرق که ایستادم حالم جا امد و برگشتم و کلی راه را پیاده گز کردم تا به ایستگاه مورد نظرم برسم، حالا داخل اتوبوس بودم، باقی بماند در سینه ی من تا روزگار دیگر...

معلوم نیست تا کی باید این طوری رفت و امد کنم، حالا به نظر شما درد ما فقط ایــــــــــــــــــــــــــــنه؟