هوا گرم بود ،انگار از آسمان آتش می بارید گوشه شمال شرقی میدان ونک سوار تاکسی تجریش شدم و راننده ماشین لکنته اش را به حرکت در آورد،ترافیک بیداد می کرد هر چند قدم به چند قدم ماشین ها ترمز می کردند و می ایستادند،من و دیگر مسافران حسابی دم کرده بودیم روبروی بیمارستان ژاندارمری سابق که رسیدیم یکی از مسافران پیاده شدو پیر مردی هراسان از سمت مقابل دوان دوان به دستگیره ماشین چسبید وگفت :
..پارک وی؟
راننده گفت:بیا بالا.
پیر مرد که از چهره آفتاب سوخته اش پیدا بود شهرستانیست سوار شد وبا لهجه ای که برایم آشنا می نمود گفت:
..آقای راننده ،خیر ببینی من پارک وی را بلد نیستم شما اونجا که رسیدی پیاده ام کن .
این بار راننده گفت:چشم پدر جان!
من هم که از گرمای هوا کلافه بودم ودنبال هم صحبت می گشتم پرسیدم :پدر جان چی شده؟چرا حیرانی؟
پیرمرد که انگار بدش نمی آمد دردل کند گفت :ای آقا من شهرستانی ام ،اهل ازنا هستم دخترم توی بیمارستان سوانح سوختگی بستری شده دو ساعت پیش به راننده یک تاکسی گفتم می خوام برم هلال احمر اون بنده خدا منو برد خیابون هلال احمردیدم اونجا داروخانه هلال احمر نیست دوباره برگشتم کریمخان اونجا هم پولم نرسید داروی دخترم رو بگیرم حالا دارم می رم دانشگاه شهید بهشتی یه همشهری دارم بلکه بتونم ازش پول قرض کنم و داروی دخترم رو براش بخرم تا فردا که پسرم از ده میاد پول بیاره طلب فامیلمون رو بهش بدم .
گفتم: پدر جان ،انشاالله که مشکلت حل بشه اما یه آدرس بهت میدم اگه حل نشد برو اونجا ""دفتر کروبیه"" احتمالا یه کاری برات می کنه،می دونی که کروبی هم همشهری تونه .
گفت :آره الیگودرزیه.
در حالی که داشتم روی یه تیکه کاغذ آدرس براش می نوشتم پرسیدم:حالا با چقدر مشکلت حل میشه؟
..گفت:چهل تومن کم دارم.
توی فکر این بودم که چی میشد این پول روهمراه داشتم وبهش میدادم که شنیدم خانم بغل دستیش گفت :بیا.
پیرمرد گفت :این چیه؟
خانم گفت:پول،چک پول پنجاه هزار تومنی برو داروی دخترت روبگیر.
پیرمرد که ناباورانه به اون خانم نگاه میکردبا دستپاچگی وانگارکه دنیا رو بهش دادن شروع کرد به تشکر به زبان محلی و شکسته بسته فارسی ،در همین حال خانم خیر وپیرمرد هر دو از تاکسی پیاده شدند ودر چشم به هم زدنی توی خیابان پر ترافیک ولیعصر در واویلای بوق ودود ماشینها گم شدند.
..پارک وی؟
راننده گفت:بیا بالا.
پیر مرد که از چهره آفتاب سوخته اش پیدا بود شهرستانیست سوار شد وبا لهجه ای که برایم آشنا می نمود گفت:
..آقای راننده ،خیر ببینی من پارک وی را بلد نیستم شما اونجا که رسیدی پیاده ام کن .
این بار راننده گفت:چشم پدر جان!
من هم که از گرمای هوا کلافه بودم ودنبال هم صحبت می گشتم پرسیدم :پدر جان چی شده؟چرا حیرانی؟
پیرمرد که انگار بدش نمی آمد دردل کند گفت :ای آقا من شهرستانی ام ،اهل ازنا هستم دخترم توی بیمارستان سوانح سوختگی بستری شده دو ساعت پیش به راننده یک تاکسی گفتم می خوام برم هلال احمر اون بنده خدا منو برد خیابون هلال احمردیدم اونجا داروخانه هلال احمر نیست دوباره برگشتم کریمخان اونجا هم پولم نرسید داروی دخترم رو بگیرم حالا دارم می رم دانشگاه شهید بهشتی یه همشهری دارم بلکه بتونم ازش پول قرض کنم و داروی دخترم رو براش بخرم تا فردا که پسرم از ده میاد پول بیاره طلب فامیلمون رو بهش بدم .
گفتم: پدر جان ،انشاالله که مشکلت حل بشه اما یه آدرس بهت میدم اگه حل نشد برو اونجا ""دفتر کروبیه"" احتمالا یه کاری برات می کنه،می دونی که کروبی هم همشهری تونه .
گفت :آره الیگودرزیه.
در حالی که داشتم روی یه تیکه کاغذ آدرس براش می نوشتم پرسیدم:حالا با چقدر مشکلت حل میشه؟
..گفت:چهل تومن کم دارم.
توی فکر این بودم که چی میشد این پول روهمراه داشتم وبهش میدادم که شنیدم خانم بغل دستیش گفت :بیا.
پیرمرد گفت :این چیه؟
خانم گفت:پول،چک پول پنجاه هزار تومنی برو داروی دخترت روبگیر.
پیرمرد که ناباورانه به اون خانم نگاه میکردبا دستپاچگی وانگارکه دنیا رو بهش دادن شروع کرد به تشکر به زبان محلی و شکسته بسته فارسی ،در همین حال خانم خیر وپیرمرد هر دو از تاکسی پیاده شدند ودر چشم به هم زدنی توی خیابان پر ترافیک ولیعصر در واویلای بوق ودود ماشینها گم شدند.
۳ نظر:
salam
mamnoon ke be weba, sar zadi...kheyli khoshhalam kardi.......
man shomaro link kardam age doost dashtid khoshhal misham mano ham link konid
bazam be man sar bezani
pani
سلام پانی خوش اومدی بازهم سر بزن اما این دفعه لطف کن فارگیلیسی ننویس!متشکرم
سلام وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید
تامین!
ارسال یک نظر