سالها بود که دنبال یه بهونه می گشتم تا سری به محل قدیم مون بزنم وبا درو همسایه که روزگاری از دست شیطنت های ما روز وشب نداشتند دیداری تازه کنم، بارها تا توی محل می رفتم اما هر بار یه شرم نابجا و شاید ازخجالت بازیگوشی ومردم آزاری بچه گی مانع می شد در خونه همسایه های قدیم رو که حالا باید خیلی پیر وفرتوت شده باشند بزنم ، دو سه روز پیش به بهانه سالگرد فوت مادرم با خواهر بزرگترم که شاید او هم سالها همین حس آزارش می داد دل رو زدیم به دریا رفتیم محل قدیمی به بهانه دادن نذری یا خیرات یا هر اسم دیگری که می شود گذاشت.
درب اولین خانه که من به نام خونه رحیم اینا وخواهرم به نام ثریا اینا می شناختیم رو زدیم،خانم چاق وناشناسی در را به روی ما باز کرد، خواهرم رفت جلو وپرسید سلام خانم شوکت خانم تشریف دارند و خانم ناشناسه با چهره ای متعجب جواب داد :کربلایی خانم که نه اما شوهرش هستند و شروع کرد با صدای بلند مرد خانه را با نامی که برا ی ما غریب می نمود صدا زدن،کر بلایی ،کربلایی.....در همین زمان آقا رحمان با همون چهره سی سال پیش و انگار که فقط زمانه گرد سپیدی به سر وصورتش پاشیده باشد جلو آمد وچون هوا تاریک بودکمی نگاه نگاه کرد وسلام وعلیک ومن که واقعا از دیدن کربلایی رحمان قلبم به تاپ وتوپ (شاید هم از ترس کتک خوردن برای شیطنت های کودکی)افتاده بود رفتم جلو و گفتم سلام آقارحمان منو می شناسی؟آقا رحمان با بهت وحیرت داشت با حافظه ش کلنجار می رفت که گفتم :کربلایی موقعی که من از این محل رفتم اینقدری(با دستم اندازه یک متری زمین رو نشون دادم)بودم!اومد جلو کشدار گفت.... آرش واومد جلو که اشک مهلتم نداد واول دستش وبعد صورتش را بوسیدم و از پسرانش ،علی ورحیم پرسیدم واز کربلایی خانمش، که گفت رفته برای نماز جماعت به مسجد، خلاصه قدری صحبت و خاطره شوکت خانم را ندیده خداحافظی کردیم هم برای پخش خیرات وهم دیدن دیگر همسایه ها ورسیدیم به خانه قدیمی خودمان ،زنگ را که زدیم از پشت آیفون دختر کی جوابمان را داد ودر را باز کرد با ولعی که تاکنون هیچ وقت در خودم سراغ نداشتم یا الله گویان وارد شدم ،از دیدن خانه ای که مادرم روزی در آن بود ومن بودم و خاطراتمان بود بدجوری گریه ام گرفته بود ولی به هر ترتیب خودم را کنترل کردم ،دخترک به پیشواز آمده بود واز دیدن دو غریبه در حیاط نسبتا بزرگ خانه شان که بدجوری غریب می آمدند متعجبانه ما ر ا ورانداز میکرد ،خواهرم پیش دستی کرد وپرسید اینجا خونه ی شماست خانومی؟دخترک پاسخ مثبت داد وخواهرم ادامه داد وقتی که من وداداشم (به من اشاره کرد)همسن الان شما بودیم اینجا خونه ی ما بود ،پدر ومادر تون خونه نیستند ؟و باز جواب شنیدیم که نه،خلاصه یکی دو دقیقه ای خاطراتمون رو با درودیوار خونه ی قدیمی مرور کردیم وبعد خداحافظی وبقیه همسایه ها..............
وقتی از ته کوچه بر می گشتیم گفتم :کاش یه بار دیگه در خونه ی شوکت خانوم بریم شاید اومده باشه و او هم استقبال کرد وهمین کاروهم کردیم ،وای ،وای ،وای که چه در زدنی ، انگار از زمانی که ما رفته بودیم شوکت خانوم رسیده بود و ماجرا رو از آقا رحمان شنیده بود و ناراحت پشت در خونه کز کرده بود ،چون سریع درو باز کرد وپرید بغل خواهرم شروع کرد به گریه وزاری وخاطراتش با مادر مرحومم ،از گریه کردن که فارغ شد چشمش که به من افتاد اومد طرفم واجازه نداد بپرسم که دختر، پسرات چطورند؟همون گریه وزاری و.......بعدشم خاطرات بود که پشت سر هم قطار شد و از قدیم و ندیم گفتیم وشنیدیم!!!
عجب خوب مردمی هستیم ما ایرانی ها،من که به اندازه ی یک عمر لذت بردم.
درب اولین خانه که من به نام خونه رحیم اینا وخواهرم به نام ثریا اینا می شناختیم رو زدیم،خانم چاق وناشناسی در را به روی ما باز کرد، خواهرم رفت جلو وپرسید سلام خانم شوکت خانم تشریف دارند و خانم ناشناسه با چهره ای متعجب جواب داد :کربلایی خانم که نه اما شوهرش هستند و شروع کرد با صدای بلند مرد خانه را با نامی که برا ی ما غریب می نمود صدا زدن،کر بلایی ،کربلایی.....در همین زمان آقا رحمان با همون چهره سی سال پیش و انگار که فقط زمانه گرد سپیدی به سر وصورتش پاشیده باشد جلو آمد وچون هوا تاریک بودکمی نگاه نگاه کرد وسلام وعلیک ومن که واقعا از دیدن کربلایی رحمان قلبم به تاپ وتوپ (شاید هم از ترس کتک خوردن برای شیطنت های کودکی)افتاده بود رفتم جلو و گفتم سلام آقارحمان منو می شناسی؟آقا رحمان با بهت وحیرت داشت با حافظه ش کلنجار می رفت که گفتم :کربلایی موقعی که من از این محل رفتم اینقدری(با دستم اندازه یک متری زمین رو نشون دادم)بودم!اومد جلو کشدار گفت.... آرش واومد جلو که اشک مهلتم نداد واول دستش وبعد صورتش را بوسیدم و از پسرانش ،علی ورحیم پرسیدم واز کربلایی خانمش، که گفت رفته برای نماز جماعت به مسجد، خلاصه قدری صحبت و خاطره شوکت خانم را ندیده خداحافظی کردیم هم برای پخش خیرات وهم دیدن دیگر همسایه ها ورسیدیم به خانه قدیمی خودمان ،زنگ را که زدیم از پشت آیفون دختر کی جوابمان را داد ودر را باز کرد با ولعی که تاکنون هیچ وقت در خودم سراغ نداشتم یا الله گویان وارد شدم ،از دیدن خانه ای که مادرم روزی در آن بود ومن بودم و خاطراتمان بود بدجوری گریه ام گرفته بود ولی به هر ترتیب خودم را کنترل کردم ،دخترک به پیشواز آمده بود واز دیدن دو غریبه در حیاط نسبتا بزرگ خانه شان که بدجوری غریب می آمدند متعجبانه ما ر ا ورانداز میکرد ،خواهرم پیش دستی کرد وپرسید اینجا خونه ی شماست خانومی؟دخترک پاسخ مثبت داد وخواهرم ادامه داد وقتی که من وداداشم (به من اشاره کرد)همسن الان شما بودیم اینجا خونه ی ما بود ،پدر ومادر تون خونه نیستند ؟و باز جواب شنیدیم که نه،خلاصه یکی دو دقیقه ای خاطراتمون رو با درودیوار خونه ی قدیمی مرور کردیم وبعد خداحافظی وبقیه همسایه ها..............
وقتی از ته کوچه بر می گشتیم گفتم :کاش یه بار دیگه در خونه ی شوکت خانوم بریم شاید اومده باشه و او هم استقبال کرد وهمین کاروهم کردیم ،وای ،وای ،وای که چه در زدنی ، انگار از زمانی که ما رفته بودیم شوکت خانوم رسیده بود و ماجرا رو از آقا رحمان شنیده بود و ناراحت پشت در خونه کز کرده بود ،چون سریع درو باز کرد وپرید بغل خواهرم شروع کرد به گریه وزاری وخاطراتش با مادر مرحومم ،از گریه کردن که فارغ شد چشمش که به من افتاد اومد طرفم واجازه نداد بپرسم که دختر، پسرات چطورند؟همون گریه وزاری و.......بعدشم خاطرات بود که پشت سر هم قطار شد و از قدیم و ندیم گفتیم وشنیدیم!!!
عجب خوب مردمی هستیم ما ایرانی ها،من که به اندازه ی یک عمر لذت بردم.
۱ نظر:
من هم مثل شما رفتم به دوران کودکی اما افسوس امروز صدها هزار کیلومتر این ور دنیا هستم&مرسی:ناتاشا
ارسال یک نظر