۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

نوشته ای از سر دلتنگی

arashgilanipoor@yahoo.com



سالها پیش که سریال " کوچک جنگلی" از تلویزیون پخش می شد سکانس جالبی داشت که تاکنون از یادم نرفته و هر گاه که در جامعه مشکلات را می بینم به وضوح ان صحنه را به یاد می آورم.

در سکانسی از این سریال میرزا به همراه یاران نزدیکش برای مذاکره با هیئتی خارجی عازم گوشۀ دوری از جنگل شده بود. بعد از مذاکرات و هنگامی که خارجی ها عزم رفتن داشتند ناگهان یکی از خارجی ها دست به اسلحه برد که در همین حین یاران میرزا برای حفاظت از او سلاحهایشان را مسلح کردند و سرتیم مذاکره کنندگان خارجی حرف جالبی زد که تا امروز در ذهنم ماندگار شد:

مطمئن باشید اگر روزی بخواهیم میرزا را ازبین ببریم توسط یکی از یاران نزدیک او این کار را خواهیم کرد

از یک دوست تقدیم به یک دوست سابق


محمد ســـــــــــاکی
تقصیر از من نیست از محمد
عکس خواستم کاریکاتورش
را فرستاد.
متن کوتاه زیر پیامی است از دوست خوبم محمد ساکی "هنرمند عکاس" برای من؛ به مناسبتی اینجا می گذارم تا هم جبران بی حوصلگی و ننوشتن هایم شده باشد و هم اینکه ................ خودش می داند!
mohammad saki گفت...


پائولو کوئیلو:

ما آدم ها به شیوه ی افراد جنوب شرق آسيا بر سطح زمین راه می رويم. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

حوالی تئاتر شهر/فرهاد تجویدی





کار جدید فرهاد تجویدی و "گروه ودود" در سالن حوزه هنری به روی صحنه رفت. این نمایش پیش از این قرار بود ازبیستم تیرماه در همین سالن اجرا شود؛اما به دلیل تداخل با برنامه های دیگری  پنجم مرداد به روی صحنه رفت.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

درس هایی از آنتونی رابینز

این نوشته را چون دوستش داشتم اینجا می گذارم

آنتونی رابینز:

 1-به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .
2- با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .
 3-همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید .
 4- وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد .
5 -وقتی می گویید :متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .
6 -قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .
 7- به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .
 8- هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

خاطره ای از احمد شاملو

سیامک قادری
راستش از اینکه در سالگرد احمد شاملو چیزی از آن مرد بزرگ ننوشتم از خودم خجالت کشیدم، دوست عزیزم " سیامک قادری" در پیامی خاطره ای زیبا برایم قلمی کرد که به نظر خواندنی آمد، نمی دانم سیامک خان راضی باشد یانه؛ اما نوشته ی ایشان را برایتان در قالب یک پست می گذارم. امیدوارم این خاطره ی زیبا جبران کم کاری گیله مرد را بکند.

 پیام آقای قادری به من:

 قادري گفت...
كاش در مورد احمد شاملو و در سالگردش يك مطلب تهيه مي كرديد. حوزه ادبي جايي است كه شما به راحتي مي توانيد......
باري ! يك سال از مرگ اين جاودانه تاريخ ادب ايران نگذشته بود كه خانه به دوشي ، بنده را وادار كرد تا در شماره 20 خيابان دوازدهم شهرك نفت واقع در تپه هاي فرحزاد ، مسكن گزينم. خانه اي " آپارتماني " نسبتا بزرگ و كم جمعيت با مردماني ساكت و آرام و فضايي گل كاري شده و بسيار زيبا. ما واحد یک طبقه هم كف بوديم و ميان واحد ما و واحد 3 كه همواره در بسته اي داشت ، يك پاسيوي كوچك حايل بود .

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

احمد شاملو

سلاخی می گریست....


سلاخی
می گریست
به قناریِ کوچکی
دل باخته بود.




 زنده یاد احمد شاملو

امروز برابر است با یازدهمین سالروز درگذشت احمد شاملو/یادش گرامی

احمد شاملو ا.صبح. ا.بامداد. شاعر، نویسنده‌، پژوهشگر و مترجم (تولد ۲۱ آذر ۱۳۰۴، مرگ ۲ مرداد ۱۳۷۹) شنبه ۲۱ آذرماه ۱۳۰۴ (۱۲ دسامبر ۱۹۲۵) در شب سنگین برفی بی‌امان در خانه‌ی شماره‌ی ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه تهران به دنیا ‌آمد. نام پدر حیدر شاملو، نام مادر کوکب عراقی شاملو و نام خواهران فروغ‌الزمان، قمرالزمان، شمس‌الزمان، سرور و سودابه. پدر افسر ارتش بود و خانواده را در مأموریت‌ها به همراه می‌برد. احمد که دومین فرزند خانواده بود دوره‌ی خردسالی تا نوجوانی را در شهرهایی چون رشت، اصفهان، مشهد، گرگان، ارومیه و نقاط دور افتاده‌یی چون زاهدان، بیرجند، خاش، طبس، بم، سمیرم، آباده، نَرماشیر، سرباز، خوسف، فورک و درمیان، دَقِ پِترگان و دشتِ نا امید ‌گذراند.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خوشبختی

زندگی؛ آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
خوشبختی امری است نسبی و هر کس این لغت را به دلخواه خود تعریف می کند. دو صحنه در یک روز باعث شد به فکر نوشتن سطوری بیفتم که در پی خواهد آمد.
 صحنه ی اول:
 روز، داخلی
مکان: کافی شاپی در خیابان فرشته
 با یکی از دوستان نشسته ایم و خستگی روحی این روزهایمان را با نوشیدن یک فنجان قهوه را در می کنیم.
 زنگ بالای در کافی شاپ به صدا در می آید و خانم /آقای جوانی دست در دست، عاشقانه و خلاصه امروزی وارد می شوند و نزدیک میز ما می نشینند. نه اینکه گوش تیز کرده باشم؛ اما بچه های امروزی مراعات نمی کنند و در جمع آنچنان حرف های مگو را بر زبان می آورند که قلم از نوشتن آن شرم دارد .
خلاصه ی کلام اینکه با هم خوش بودند. می گفتند، می خندیدند و به قول قدیمی ترها

گیل نوشت: سنگ بزرگ

گیل نوشت: سنگ بزرگ: "رسم بود روسای جمهوری را به نامهایی از قبیل: . هاشمی/سردار سازندگی . خاتمی/ سردار شرمندگی . ملقب می کردیم! . حالا بفرمایید رئیس جمهور دو دوره..."

بقیه ی قصه اینجاست

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

نابودی تدریجی زمین

این تصویر بسیار زیبا و با معناست توصیه می کنم حداقل دوبار کامل ببینید و برداشتتان را بنویسید.

ا
از دوست خوبم خانم برزویی برای ارسال این تصویر سپاسگزارم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

طرح جدید دولت برای مقابله با تحریم بنزین

بدون شـَـــــــــــــــــــــــــرح


تمدن، تنها زاییده اقتصاد برتر نیست، در هنر و ادب و اخلاق هم باید متمدن بود و برتری داشت.// لویی پاستور//




۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

ماجراهای خان بابا

بیچاره اویارقلی
اویارقلی بیچاره از وقتی که چار کلاس سوادش شد پنج کلاس، دیگه" کللندش" یادش رفت که بچه ی مرادآباد بوده و تو ده بزرگ شده، حالا روزا تو میدون" مراد آباد "واسه خودش می شینه "سه قاپ "بازی می کنه و شبا با بروبچه های ده میرن یه جا جم می شن و کارای بد می کنن.
تازه گیا که دیگه اصلن یادش رفته شغلش" اویاری "بوده و هی همش تا لنگ ظهر می خوابه، هر چی ننه ش داد می زنه:
 اویار قلی؛ اویار قلی پاشو بچه، ننه جون پاشو، آخه تو چرا اینجوری شدی؟ تو که بچه ی خوبی بودی، تو که مرد خونه م بودی، آخه تو که از این عادتا نداشتی و تا لنگ ظهر خر وپف نمی کردی، به خرجش نمی ره که نمی ره!
حالا دیگه اویارقلی مث اون قدیما واسه دهاتیا عریضه نمی نویسه، راستش دیگه حوصله ی غر و لند کردن رو هم نداره می دونید چرا؟
 آخه وقتی که همه ی عالم و آدم می دونن این "باباخان و گل ممد" و دارو دسته شون  شورش رو در آوردن و کسی به روی خودش نمی آره، دیگه چه فایده داره که بنویسه دوباره پای این "ده بالایی ها "به ده باز شده و دارن ماست و پنیر مجانی می برن به زن وبچه های شکم دریده شون می دن، اون وقت خیلی از مردم ده از گرسنگی شکمشون چسبیده به دنده هاشون و دیگه نمی دونن چه جوری از خجالت سر و همسر دربیان! خوب فایده نداره دیگه، چن روز پیشا همین گل ممد کلی غرو لند کرد و گفت:
ما از این ده بالایی ها توقع نداشتیم ماست و پنیر ما رو ببرن و کوفت کنن اونوقت جفتکشون رو برن واسه ی" کافرستونیا "بزنن، حالا چی شده که هنوز چن روزنشده دوباره می رن اونجا تو ده بالا می شینن و می خورن و می گن و می خندن و آخر وقت هم چن تا سیاهه امضا می کنن و خوش وخرم بر می گردن؟
خوب وقتی اویارقلی این چیزا رو می بینه دیگه حوصله ای براش نمی مونه که بخواد لی لی به لالای مراد آبادیا بذاره، خوب برن خودشون مستقیم پیش گل ممد و باباخان حرفشون روبزنن، به اویارقلی چه؟
 الان چن ساله که این ده بالایی ها میان ماست و کشک وپنیر و هر چی محصولات خوب مراد آباد رو می برن می ریزن تو خندق بلاشون، اون وقت وقتی پای عمل می رسه این آسیاب بادی رو راه نمی ندازن تا این مرادآبادیای مفلوک دست از آسیاب سنگی بردارن، هر چند دیگه گندمی نمونده که زنای ده که یکی شون ننه اویارقلی باشه بخوان آرد کنن ، ولی خوب خود آسیاب بادی که چیز خوبیه!؟
 راستش این اویارقلی با همه ی این چیزایی که دید، دلش نمی یاد مرادآباد رو فراموش کنه، چن روز پیشا رفته بود شهر، توی یه مطبعه داشتن روزنومه طبع می کردن، خیلی خوشش اومد گفت کاش مام یه مطبعه تو ده داشتیم، بعد یه هویی یادش اومد که ای بابا ما تو ده نون نداریم بخوریم، روزنومه و مطبعه و این چیزا به چه دردمون می خوره، یه قلی چاپار داریم که سالی یکی دوبار می آد و نومه های پاسگاه و اون چن تا آدمای از ده رفته رو می رسونه و یه چن تا مرغ و جوجه دست لاف می گیره و می ره. 
 اویارقلی از اینکه چن وقت کم کاری کرد و از اوضاع ده حرفی و حدیثی چیزی ننوشت از خودش شرمنده شده، می خواست خودش این نومه رو واسه شما بنویسه، روش نشد، انشا کرد ومن که یکی از محرم ترین رفقاش بودم براتون نوشتم، اگه بفهمه از دستش دلخور نیستین دوباره اون قلم تراشش رو برمی داره و قلمش رو می تراشه و شروع می کنه به نوشتن همون نومه هایی که به خان بابا می نوشت.
دعا کنین حالش خوب بشه و بتونه دوباره حرفای دلش رو براتون بنویسه، حرفای زیادی داره ، منتظره یه کم حوصله ش بیاد سرجا و دوباره شروع کنه، تا بعد بدرود....
ارادتمند/رفیق شفیق اویارقلی بی حوصله

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

قصه ی ناپلئون بناپارت

شاید من بهتر می دانم که چرا بشر تنها حیوانی است که می خندد.تنها انسان است که به شدت رنج می برد و مجبور است خنده را بیافریند. نیچه


وقتی دردوران انقلاب فرانسه دنبال کسی می گشتند که از او به عنوان یک فدایی استفاده کنند، انگشت اشاره سمت افسر فقیری  رفت که در واحد توپخانه خدمت می کرد و به جز ریاضیات و محاسبات آن چیزی نمی دانست و از سیاست بویی نبرده بود .لاجرم یک بیوه ی زیبا را مامور کردند تا در قلب او نفوذ کند و از این رهگذر او را با پرده نشینان سیاست همراه کنند.
ژوزف تاشر دولا پاگری(ژوزفین)  در آن زمان با داشتن دو فرزند از همسرش "الکساندردو بو آرنه"که پسر عمه اش بود جدا شده و تنها زندگی می کرد، در واقع حکم طعمه ی زیبایی را داشت که برای به دام انداختن آن افسر که از اهالی جزیره کرس بود(1) و فرانسه را با لهجه ی مردمان همان جزیره صحبت می کرد در نظر گرفته بودند.
افسر جوان که بعدها دنیا او را با نام" ناپلئون بناپارت" شناخت پیش از این در مارسی با" دوشیزه دزیره کلاری"(*) دختر یک تاجر حریر نامزد بود ؛ اما سودای قدرت وجلوس برسریر سلطنت او را فریفت و الوده ی "ژوزفین" و سیاست شد.
گردانندگان پشت صحنه ی آن روز فرانسه حتی به مخیله شان خطور نمی کرد همین پسرک چکمه پوشی که حتی استطاعت مالی برای خرید لباس ندارد و نامش را به جای ناپلئون" نابولیون" تلفظ می کند روزی آن خواهد شد که روزگارشان را سیاه خواهد نمود.
ناپلئون بناپارت، فرزند یک خانواده ی پر اولاد، که مادرش "مادام لتی سیا " از صبح تا شب به کار دوخت و دوز و بشور وبساب مشغول بود، ناگهان در مدت زمان کوتاهی با عملیات محیرالحقول در کشورگشایی به بتی در فرانسه تبدیل شد که" ژنرال فوشه" نیز از شنیدن نام او لرزه بر اندامش می افتاد و از این جهت شاید ناپلئون خوشبخت ترین قربانی تاریخ باشد که پرده نشینان را قربانی خود کرد.
در کشور ما هم فدایی های زیادی داشتیم که فدای مملکت و مردمش شدند، از همت و باکری گرفته تا زین الدین و حسن باقری که در راه پاسداری از این مرز وبوم جانشان را به همراه شهدای گمنام و بی نام و نشان تقدیم کردند.
اما یک قربانی بزرگ هم داریم که انگار دارد به نوعی پا در راه ناپلئون بناپارت می گذارد، اگرچه اینجا دیگر رئیس پلیسی به نام ژنرال فوشه نیست تا مقهور هنرنمایی ناپلئون وطنی شود ؛ اما در بین حاضران نمونه ی وطنی فوشه بسیارند، همانگونه که ناپلئون ما هم مانند ناپلئون واقعی دلاور نبودونیست.
می ماند سرنوشت ناپلئون واقعی و ناپلئون وطنی؛ ناپلئون واقعی وقتی برای نجات فرانسه خود را تسلیم انگلیسی ها کرد، هیچ گمان نمی کرد  همانهایی که روزی برایش جان فدا می کردند به زودی فراموشش کنند و طبق روایاتی حتی او را آرام آرام با"ارسنیک" در جزیره سنت هلن به قتل برسانند، ناپلئون وطنی یادش باشد که او سیاس تر از بناپارت نیست، اگرچه  در پاره ای اوقات ..........بگذریم؟!
تاریخ؛ اگرچه دیر، اگرچه دور ؛ اما معلم خوبی است برای حاکمان و زمامداران تا بدانند همیشگی نیستند که در فرمایشات مولا نیز داریم:
ای علی(ع) اگر ریاست ماندنی بود به تو نمی رسید

پی نوشت:
1-جزیره کرس(کرت) از مستعمرات فرانسه بود که ناپلئون نیز اهل آنجا بود.
*-دزیره کلاری بعدها "همسر ژان باتیست برنادت" از افسران ناپلئون شد و برنادت به فرزند خواندگی پادشاه سوئد درآمد ، پس از تاجگذاری برنادت به عنوان پادشاه، دزیره به عنوان ملکه ی سوئد شناخته شد.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

جشن اتمام سهمیۀ سوخت من


قدیمی ها مَثَل هایی زیبایی برای ما به یادگار گذاشته اند. مثلا می گفتند:
کم بود جن و پری، یکی هم از دریچه پرید.

کم تعطیلی رسمی و غیر رسمی داریم، این گرمای هوا !! هم دو سه روزی را به ما مرخصی داد. البته این" ما "شامل من نخواهد شد، زیرا گیله مرد که در عمرش کلا تعطیل بود و از یک سال و نوزده روز پیش هم رسما تعطیل شد.
حالا این وسط بندگان خدا کارمندان دولت چه گناهی کرده اند که" بازاریان تهران" دادشان به هوا بلند شده و باید درخانه بنشینند و برنامه های " فارسی وان" را تماشا کنند، اللهُ اعلم !!
ما بندگان طبقۀ پایین جامعه هم که پول نداریم آنتن های ماهواره بخریم باید به همین برنامه های پند وحکمت آموز "سیمای ضرغامی اینا" نگاه کنیم، هرچند دیگر مثل گذشته ها نمی شود نامش را دانشگاه گذاشت؛ اما به اندازۀ " ملاخانه های قدیم"(1) که آموزنده هست.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

بیچاره مخاطب تو

روز قلم را به همه ی دربندان اهل قلم و کسانی که قلم در بند آنان است تبریک می گویم/آرش گیلانی



 

دوستانم ببخشند اگر چیزهایی را دراین پست می خوانند که قبل از این چندان درموردش ننوشته بودم و باخبر نبودند، به جز چند دوست خیلی نزدیک که کجدار و مریزدر جریان بودند کسی نمی دانست چند روزی بود جایی مشغول شده بودم. برای اینکه خودم را تخلیه کنم ناچارا می نویسم ، شماهم دوست داشتید بخوانید.
- - -
از آخر شروع می کنم!امروز که از روزنامه بیرون امدم انقدر از خودم بدم امد که می خواستم کلا دور نوشتن را حتی در وبلاگ خط بکشم و بیایم مرگ وبلاگی خودم را اعلام کنم؛ اما خوشبختانه در فاصله روزنامه و منزل باید برای یک کلاس سه ساعته می رفتم، در این فاصله گفت و شنود با استاد جهانبخش عزیزبه اندازه ای تسکینم داد که به محض رسیدن دوباره " رایانه" را روشن و شروع به نوشتن این سطور کردم.
*
دو هفته پیش در گرمای 4 بعداز ظهر تهران داشتم می رفتم تا به یکی از عزیزان سری بزنم که "همراه" نازنین غرید و ان سوی خط دوستی که سردبیر چند روزنامه " غیر همسوی پلمپ شده" بود و از امضاء کنندگان آن نامه معروف!! تماس گرفت و شماره ای داد که زنگ بزنم .
پس از تشکر و قدردانی بعد از رسیدن به مقصد با شماره مورد نظر تماس برقرار شد و اطلاع حاصل گردید اینجا یکی از روزنامه هایی است که در صفحات پرشمار و عمدتا رنگی هر روزه بر پیشخوان دکه ها قرار می گیرد.صحبت های اولیه تلفنی و سپس حضوری قرار بر شروع همکاری گذاشته شد و شدیم یکی از ......
**
آن دخترک کم سن وسال چه می داند یک سال بیکاری برای آدمی که یک روز از عمرش را بیکار نبوده یعنی چه؟ او لابد این را هم نمی دانست که چرا به همه سازهای او رقصیدم؟ مطمئنا نمی دانست چرا شان خودم را تا حد یک تایپیست پایین اوردم ؟ یقین دارم او نمی دانست گیله مرد یکی از ادمهایی است که از copy&paste متنفر است؟ باز بیشتر یقین دارم او نفهمید چرا...........؟
***
روزنامه نگار مفلوکی که نتواند از خودش چیزی تولید کند که دیگر روزنامه نگار نیست، این که بیاییم و از این سایت و آن خبرگزاری مطلب را برداریم و منبع اش را حذف کنیم و لید را عوض کنیم وتیتر جدید بنویسیم و قسمت هایی را که منبع معرفی می شود چیزدیگری بنویسیم، جز یک دزدی آشکار نیست، نه این راهش نیست!
حسنقلی که بدون حذف یک "واو" باید   copy & paste  شود، حسینقلی که نباید دلش بشکند، تازگیها مم جعفر و مم صادق و تقی و نقی و خلاصه به قول" مرحوم گل آقا" اذناب آبدارخانه به حضرات اضافه شده اند. خوب این وسط می ماند مشتی خبر سوخته بدرد نخور که فقط از اویزان شدن "دماغ فری قشنگ و قلی ملنگ" حکایت می کند که ان هم دیگر خبر نیست.
در همین وبلاگ دوست بزرگواری دارم که تمام خبرها را بازنشر می کند؛ اما با رعایت کلیه اصول بازنشر بدون کوچکترین سو استفاده از نوشته های دیگران!
 روزنامه نگار؛ اخلاق مداری و مدنیت را ترویج می کند. روزنامه نگاری که خود در صف اول متهمین به سرقت ادبی است نمی تواند و نمی باید داعیه مدنیت و اخلاق داشته باشد، متاسفانه این اولین بار نیست و اخرین بار نیز نخواهد بود ؛ اما گیله مرد وجدانش را برای شندرغاز حقوق به دیگران نمی فروشد. اگر فردا دیدید کسی دارد مسافر کشی می کند و آشناست، ناراحت نشوید پیش از گیله مرد خیلی ها این کار را کرده اند و هنوز نامشان باقی است؛ اما کسانی هم بودند هر کاری دلشان خواست کردند و امروز نامی از انها نیست.
****
جالب ترین قسمت ماجرای این چند روزه وقتی بود که می خواستند در مورد مشاءالملک چیزی بنویسند، خانم خبرنگار جوانی که همزمان با من به انجا امده بود پرسید:مگر مشاءالملک جزءخط قرمزهای شما نیست؟
.
ای خاک بر سر من و ؟؟؟؟؟؟؟ که هر ؟؟؟؟؟؟؟برای ما خط قرمز است، راستی؛
سـِــــــــــــــــــــــــــــــــــید خندان دو نَفر

*****
پی نوشت:  دوستم "آ – ب" با همه بد اخلاق بودن و بهانه گیر بودنش  بعضی وقتها "آف لاین هایی " برایم می گذارد که خیلی دوستشان دارم، می دانم از اینکه نامش را به اختصار نوشتم دلخور خواهد شد ؛ اما این کار را کردم تا مجبور باشد اعتراضش را دریک کامنت در همین وبلاگ برایم بنویسد، آف لاینش را بخوانید، من از خواندنش لذت بردم؛ اما کاش می نوشت جمله از کیست؟

رو به كوي خدا، تنها ترين تنهاي تنهائي هايم سوار بر بال فرشتگان براي رهايي از اين جهان، خلاصي از دست اين آدمها، رو به جهاني ديگر، جهاني كه در آن ديگر كسي اداي زندگي كردن را در نمي آورد، كسي دل كسي را نمي شكند، ديگر از اين اما و اگرها و شايدها خبري نيست، هر چيزي كه هست همه محبت و عشق و علاقه زندگي به معناي واقعي، ديگر از تنهايي و بي كسي خبري نيست، فقط من هستم و خداي من، زندگي اينجا چقدر زيباست!