۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

نان و زمستان/بحر طویل

درود به همه ی دوستانم: توصیه می کنم حداقل دوبار بخوانید ، می ارزد!!

آمده سرما و زمستان و هوا سرد شد و باز ندایی ز هوا امد و گفتا که فلانی چه نشستی که رَویم بهر "بیوتی " که ندارند ذغال و چیلر و کرسی و گرما، بیاریم کمی هیمه که گرما دهیم و گرم نماییم، همه خانه ی آن مردم نالان ز نداری، که ندارند به جز فرش زمین هیچ گلیمی..

القصه؛

چو این رابشنیدیم بگفتیم؛ که ای آدم نادان ! تو ندانی که دگر چاره بگشته است و به یک چشم زدن برهم و هم بازنمودن همه ی درد و اَلم از همه ی مردم بیچاره دگر رخت ببسته است و برفته است و نمانده است بدین بوم و بر و دِیر، دگر مفلسی و آدم نادار و گدا و همگی شاد شدند با دو سه تا سهمیه ی نان و پنیری که بدادند به ما تا که خوریم و بنشینم و در این گردش پرگار نماییم خوشی، هم که ندانیم چه امد به سرِ ما .....

ای دوست؛

بیا تا که نفهمیم که دی آمد و سرما و زمستان و شدیم از دم و دود و همه ی سختی بسیار، پریشان و دمی دم نزدیم ، هیچ نگفتیم و به هر صورت و منوال، به ما حکم شد و نیک پذیرفته و سر خم شد و دیگر همگی چون "بز اخفش" به کناری بخزیدیم و" چَرا" کرده و هم سیر شدیم از علفِ تازه که دادند به ما و چه گران بود ولی !! آه ندانیم که این قیمت خون پدر ماست !!؟ که دادند و بخوردیم و همی دم نزدیم ، باز بیا تا که رویم فکر دگر باره نماییم و به خوشبختیِ هم فکر کنیم....

آوخ؛

چو نشستیم کمی فکر نمودیم، بدیدیم که این مردک میمون و گدا پیشه ی بدکار، به ما وعده ی بسیار بداده است و نداده است به ما عیشی و هم عشرت خوبی که رویم گوشه ی نیکی بنشینیم وکنیم زندگی و شاد شویم، وه که چه مقدار به ما ظلم نموده است و نکرده است دمی مهری و احسان به کسی از ره لطف و کرم و وعده ی بسیار...

الغرض؛

باز به راهی که روانیم، ندانیم کجا چاه بوَد، کِی و کجا راه! خدایا زهمه رنج و مرارت که کشیدیم ندانیم، که این قصه ی محنت به چه روزی شود آخر ز ره لطف تو اتمام و شویم شاد و کمی نیک برقصیم و زهر مشغله ی زشت شویم دور .....

بارخدایا؛

ز ره لطف و کرم راه نما بنده ی شرمنده ی دون را که کند خدمت خلقی که ندارند به جز ناله و هم آه وفغان اسلحه ای تا بستانند همی داد خود از مهتر و کهتر....

ای دوست؛

بیا بر من نالان ز همه امر واموری که ببینی و ببینم وندانی و ندانم چه کنم، راه نما تا که شویم شاد و همی شادی و هم خنده ی بسیار کنیم و زسر صبر کنیم چاره ی این معضل بسیار ...

باز سپارم همگی را به خدا تا که به روزی که توانیم بخندیم وسراسر همگی شور به سر داشته و شادی بسیار کنیم .....

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

یلدا ودخترک فال فروش










یلدا گذشت
شب رفت،
تب رفت و پاییز رفت.
*
آمد،
از راه با گیسویی سپید
با مهری قریب
و با چهر ه ای سرشار از نجابت!
زمستان را می گویم....
**
با شمایم ای ابرهای سیاه
وقتی می بارید
زیر پایتان را؛
همانجا که دستان دخترک فال فروش می لرزد
و آنجا که دندانهای پسرک گل فروش آواز می خواند
به یاد بیاورید.
***
مبادا هدیه ی شما خاطر بلبلان را بیازارد......


یکم دی ماه 1389

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

شب یلدا/آن سالها، این سالها!!

آن سالها می گفت:

                  از غم عشقت دل شیدا شکست / شیشه ی می در شب یلدا شکست

و ما نفهمیدیم آن شیشه ی می چرا در شب یلدا شکست، حالا در انتهای سالهای جوانی به یاد شب چره ی مادر بزرگ، یاد حافظ خوانی شب یلدا را با تقارن میمون!؟ شب یلدای امسال جشن که نه به سوگ می نشینیم تا باقیمانده ی آن سبوی دست نیافته را سر بکشیم.

افسوس، نفهمیدیم چرا دل شیدا شکست و چرا باید در چنین شبی که بلندترین شب سالش نامیده اند به جای شادی و کنار هم بودن هر یک گوشه ای بخزیم و با دردهای حاصل از نفهمی (1) بسوزیم و دم برنیاوریم؟

جای دانه های انار خون گریه کنیم، به جای هندوانه اشک حسرت بریزیم، تنقلات شب یلدا را با مزخرفات رایج این روزها تاخت بزنیم و خوش باشیم که با بنزین لیتری 700 تومان حتما به بهشت خواهیم رفت.

راستی شما می دانید چرا "شیشه ی می در شب یلدا شکست

 به رسم پیشینیانمان تفالی به خواجه ی  شیراز زدم و غزل زیر آمد، تقدیم به شما، نیت کنید و بخوانید:



هــــاتفی از گوشــه ی میخانه دوش


گــــــفت ببخشند گنـــــه می بــنوش


عفــــــــو الهی بکند کـــــار خویش


مژده ی رحمت برساند ســـــروش


این خــــــــــرد خام به میـــخانه بر


تامی لعل آوردش خون به جـــوش


گرچه وصالش نه به کوشش دهند


هرقــــدر ای دل که توانی بکوش


لطف خـــــدا بیشتر از جرم ماست


نکته ی سربسته چه دانی خموش


گـــــوش من وحلقه ی گیسوی یار


روی مـــــن و خاک در می فروش


رندی حافظ نه گــناهی است صعب


با کَـــــَرم پادشــــــــــــه عیب پوش


داورِ دین شــــــــاه شجاع آنکه کرد


روح قدس حلقه ی امرش به گوش


ای ملک العـــــرش مــــــرادش بده


وز خــــــــطر چشم بدش دار گوش






پی نوشت:

1- از نوشتن این کلمه عذرخواهی می کنم

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

پستی از دوسال پیش

راستش این روزها غم های زیادی در دلم تلنبار شده، می خواستم چیزی بنویسم که تازگی داشته باشد؛ اما دیدم بهتر است یکی از پست ها باقیمانده ی قدیمی را(نزدیک به 100 پست این وبلاگ را در شروع مجدد به کار به دلیلی!! حذف کردم) بگذارم تا بخوانید. بسیار سپاسگزار خواهم شد حال و هوای دوسال پیش را مجسم کنید و بخوانید ونظری به یادگار زیر همان نوشته بگذارید.لازم به ذکر است که هیچکدام از نامزدها مخاطب مستقیم نگارنده نبوده اند.(البته از متن نوشته پیداست)

وصیت نامه

این نوشته جدی است اما شما جدی نگیرید!!
دیگر هیچگاه خستگی را بهانه نخواهم کرد، دیگر از از چی چی نا چیزی نخواهید شنید، دیگر با دیدن کامپیوتر آه نخواهم کشید، دیگر با دیدن خبر خام وسوسه نخواهم شد، دیگر حتی از شنیدن خبرهای ناب قلقلکم نخواهد آمد، دیگر با خودم ، احساسم، عشقم بیگانه خواهم شد، دیگر ادای شاعران را در نخواهم آورد، دیگر با پیامتان هم شاد نخواهم شد، دیگر چشم به راه چیزی نیستم، دیگر نمی خواهم خودم، شما و دیگرانی را که می اندیشند اتفاقی خواهد افتاد فریب بدهم، دیگر اینجا را که مانند چشمانم دوست می داشتم، دوست ندارم، دیگر از هرچه کتاب، قلم، کاغذ، کیبورد دچار تهوع می شوم، دیگر تیری در ترکش ندارم که پرتاب کنم، دیگر نمی خوام تیری داشته باشم تا پرتاب کنم، دیگر حتی اگر تیری داشته باشم پرتاب نخواهم کرد، دیگر از هر چه تیرو کمان و کمانگیر و کمانکش بیزارم، دیگر از بیزار بودن همیشگی هم بیزارم، دیگر از همیشه، از بعد از قبل و از فردا و از دیروز از تاریخ از ادبیات از انسان از انسانیت از خودم از.... بیزارم!!

من همین حالا مردم، نمی دانم آیا روزی زنده خواهم شد؟ روزی دوباره برخواهم خاست؟

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

یک مثقال طنز/قیمت مغز آقایان و خانمها

این پست پیش از این در این بلاگ استفاده شده است؛ بنا بر توصیه ی آقا هادی دوباره می آورم تا مساوات برقرار گردد(تقدیم به پونه خانم)
-----------------------------------------------------------
بالاخره دكتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي .

دكتر در حالي كه قيافه نگراني به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه بايد حامل خبر بدي براتون باشم , تنها اميدي كه در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه ."

"اين عمل ، كاملا در مرحله أزمايش ، ريسكي و خطرناكه ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره, بيمه كل هزينه عمل را پرداخت ميكنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت كنين ."

اعضا خانواده در سكوت مطلق به گفته هاي دكتر گوش مي كردن , بعد از مدتي بالاخره يكيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟";

دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ براي مغز يك مرد و 200$ براي مغز يك زن ."

موقعيت نا جوري بود , أقايون داخل اتاق سعي مي كردن نخندند و نگاهشون با خانمهاي داخل اتاق تلاقي نكنه , بعضي ها هم با خودشون پوز خند مي زدند !

بالاخره يكي طاقت نياورد و سوالي كه پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد كه : "چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "

دكتر با معصوميت بچگانه اي براي حضار داخل اتاق توضيح داد كه : " اين قيمت استاندارد مغزه ! ولی مغز خانمها چون استفاده ميشه، خب دست دومه وطبيعتا ارزونتر !! . " لینک اين مطلب رو براي تمام خانمهاي باهوشي كه به يه لبخند نياز دارن بفرستين ..

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

نکته!!


لشکر گوسفندانی که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیرانی را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.
نارسیس

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

نیم مثقال طنز

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید :
 آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
 مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
 سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.  مجددا رو به زوجی کرد که نزدیکش ایستاده بودند و از آنها پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
                                                              :-)-<-< 

پی نوشت: پست های اخیر خیلی غم انگیز بود، این پست را برای نشاندن خنده ای کوتاه بر لبانتان بپذیرید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نامه ای برای خدا


سلام خدا

خوبی، خوشی، اصلا فکر می کنی یه سری بنده این پایین داری که دارن بدجوری قاطی می کنن؟ خدا جون ما همه ش اینجوری چشم به راه نشستیم تا یکی رو بفرستی یه دست نوازش بکشه رو سروگوشمون، نه اینکه فکر کنی چیزی می خوایما!! نه فقط دلمون این روزا بدجوری پره! بدجوری داریم دست و پا می زنیم بوی گند کارامون دنیا رو ور نداره! بدجوری داریم تاوان نفهمی یه عده آدم دیگر رو می دیم!

خدا جون چن وخت پیشا به یکی گفتم خدا بزرگه! ناراحت شد گفت: .... بگذریم! حرفاش ناراحتم کرد، نمی دونستم جوابشو چی بدم، خلاصه یه جوری سرو ته قضه رو بند آوردیم اونم دلخورنشه، تازه این همه ی ماجرا نیست که، این روزا خیلیا ناراحتن، منتها دوس ندارن چیزی بگن بعدا براشون شر بشه!!

خدای خوب من؛

بوتیمار چن وخت پیشا التماس دعا داشت، می دونی چی می گفت؟ می گفت "گیله مرد اگه سیمِ ت به خدا وصله" بهش بگو آخه مشتی، چقد از ما اُدعونی ؟ یه کم هم از تو اَستجب!! خدا جون می دونی؟ بوتیمار گناه داره پسر خوبیه، نازنینه، خوب حالا نمی خواد مثل دیگران باشه، نمی خواد پاشو بذاره روی دوش دیگران بره بالا، خوب چیکار کنه؟ از اون امانتی که بهش دادی داره استفاده می کنه! حالا دیگران می خوان امانتی تو رو آکبند ببرن تو گور، به من و بوتیمار و خیلیای دیگه که می خوایم ازش استفاده کنیم چه؟

خدا جون،

خسته شدم، بریدم، دارم آروم آروم روانی می شم، دارم تکرار می شم، از تکرار بدم می یاد، هی ناله، هی درد، هی قصه، هی غصه،هی غم، راستش دیگه نمی دونم باید چیکار کنم، چن وخت پیشا تصمیم گرفتم برم کلا به جای نوشتن مسافرکشی کنم، حالام که آسمون سیاه شد و دیگه نمی شه مسافرکشی هم کرد، بعد یه آدم قشنگ اومد گفت بیا رزومه تو بیار همون "چی چی نا"یی که بودی تا برت گردونیم سرکار! مام که کلا این دندون لق رو کشیده بودیم دوباره گوشمون دراز شد و رفتیم با کلی امید و آرزو مراحل اداری رو طی کردیم و الخ...

خداجون،

نمی دونم، نمی دونم چرا تا به ما می رسه این آسمونت سوراخ می شه و روم به دیوار یه جورایی می شه!! تا حالا دو سه بار تو همین فقره ی رفتن و نرفتن به چی چی نا اَزَمون نامه ومدرک خواستن، پرونده می ره، می ره، می ره تا یه جایی!! بعد انگاری که توی مثلث برمودا گیر کرده باشه، نامه م گم می شه.

می دونی خدا جون! راستش دارم آروم آروم به خودم شک می کنم، می گم نکنه راس راسی ما یه ریگی تو کفشمون بوده و خبر نداشتیم.

خدا جون؛ بیا و این بار یه راهی بذار جلوی من و آدمای مثل من که خلاص شیم، بریم پی زندگی و دیگه به حسن و حسین و تقی ونقی کاری نداشته باشیم، هرچند حالام به هیشکی کاری نداریم اونان که با ما کار دارن...

به قول داش مشتی یا، بیا از این ورا......

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

بانو

بانو،

بی خداحافظی رفتی!
یادت هست؟
وقتی رفتی،
باران می آمد
ومن چتر در دست به بدرقه ات آمدم.
*

بانو،
گلدان هایت
سبز شد
جوانه زد،
گل داد
حالا هر گلدان تو باغی است پر از شمعدانی....
*

بانو جان؛
آسوده بخواب
بازهم باران خواهد بارید
و شمعدانی هایت دوباره گل خواهد داد.
*
بانو؛
دیروزها مرغ خانگی ات بهانه ی تو را داشت
و امروزها من!!
بانو جان؛
آسوده بخواب انگار دارد باران می آید....
.
.
پی نوشت:
نوزدهم آذرماه سالروز درگذشت مادرم، روحش شاد

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

سفرنامه ای نوستالژیک

این تعطیلی های مزخرف و این سردرد های اخیر به دلیل بی برنامگی و بی برنامه کردنمان باعث شد خانه نشینی را تحمل نکنم و بی هدف پشت فرمان اتومبیل بنشینم و بعد از حدود دو هفته خانه نشینی به جاده بزنم، پنجشنبه ظهربود، ساعت دوازده و سی دقیقه! دیدم توی اتوبان تهران قزوین به سمت شمال در حرکتم و این مرکب مهربانم مرا به سویی می برد که دوستش دارم.
جدای از تعلق خاطر به گیلان، دوستانی دارم که هرچند کمتر می توانم ببینمشان؛ اما یادشان همواره با من هست و خواهد بود، نیمه راه قزوین بودم که شهراد زنگ زد و از حالم پرسید، جوابش را با کمی تکدر خاطر دادم و وعده ی دیدار دادیم، می دانستم حرفهایی دارد برای گفتن، قرار برای ساعت چهار گذاشته شد، راه آرام و خوب بود، سر موعد به قرار رسیدم، کمی حرف و حدیث و دلخوری بیشتر شد، محترمانه خداحافظی کردیم و رفتیم.
مقصد بعدی جایی دورتر از رشت بود، ساعتی مهمان دوست عزیز دیگری در کافی نتی در یکی از شهرها بودم، به ایمیل ها و بلاگ وسایت سری زدم، از "خج" تعارف شده ی گیلدا یکی را برداشتیم، چه لذتی داشت پس از سالها چشیدن مزه ی"گلابی جنگلی" گیلان را که در حیاط منزل پدر بزرگم درختی بزرگ و پر از محصول همیشه به راه بود.
مقصد بعدی لنگرود بود، سری به آقا رضا که دل از تهران کند و به گیلان برگشت زدم ، تا ان وقت شب به کسب حلال مشغول بود، راستی چه لذتی دارد از بازو نان درآوردن....
شام را میهمان جیبم بودم در یکی از اغذیه فروشی ها، اینجا غذایی دارد که منحصر به فرد است، در هیچ جایی از ایران ندیده ام، کتلتی بی نهایت خوشمزه که با خوش سلیقگی دکان دارانشان خوشمزه تر نیز می شود، اینجا تنها شهری از ایران است که به جای نانهای فانتزی هنوز از نان سفید برای ساندویچ هایشان استفاده می کنند و بوی جعفری تازه که اغذیه هایشان را با گرانقیمت ترین غذاهای رستورانهای تهران قابل رقابت می کند و البته من بی نهایت دوستش دارم، اگر روزگاری گذرتان به لنگرود افتاد یکبار کتلت هایش را مز مزه کنید....
شب را در منزلی بیتوته کردم که بوی پدربزرگم، مادر بزرگم و همه ی عزیزانی را می داد که حالا نیستند، آخ که این نوستالژی چه می کند با روح و روان آدمهای سرگشته، حالا به جای قصه های مادر بزرگم باید به صدای ناهنجار تلویزیون گوش کنم و به جای آب نباتی که از گوشه جیب جلیقه ی پدر بزرگ بیرون می امد شیرینی های بازاری و زرق و برق دار امروزی را میل کنم، پدر بزرگم همیشه آب نبات های کوچکی در جیب داشت که ان سالها به مینو معروف بود و ساخت کارخانه ی مینو بود...
گفته بودم صبح زود باید بروم، بانوی خانه که عادتم را می دانست خندید و چیزی نگفت، اهل خانه خوابیدند و من تا پاسی از شب روی ایوان خانه به صدای چکه های آبی  که از جمع شدن شرجی روی شیروانی تبدیل به قطرات آب می شدند و بر زمین می چکیدند گوش می کردم، با صدای سرفه ای خشک بیدار شدم، اما شب بیداری دیشب مجال بلند شدن نمی داد، عمه جان که دیشب جواب زود بیدار شدنم را باخنده داده بود مراعاتم را می کرد تا خوب بخوابم، نتیجه این شد که نه و سی پنج دقیقه از خواب پریدم و در حال پوشیدن لباس استکان چای را نیز سر کشیدم و لحظاتی بعد جاده ای بود که مرا به قبرستان می برد..
حالا کنار عالیه بانو بودم، هفته ی دیگر سالگرد اوست، می دانستم نمی توانم سالگردش را باشم، از سال هفتاد وشش همیشه همینطور بود به جز سه چهار بار که دقیقا روز سالگردش کنارش بودم، همیشه یک هفته جلوتر یا عقب تر برای بوسیدن مزارش می روم، مادر چقدر دلم تنگ است، کاش می توانستم همین الان بمیرم و زیر پایت، همانجا کنار ان امامزاده ای که همجوارش هستی لختی بیاسایم، آخ مادر، مادر، چقدر دلم می خواست حالا که نمی توانم بمیرم، تو بودی تا سر بر شانه هایت می گذاشتم و گریه می کردم، مادر ...
با چشمی اشک بار از عالیه بانو خداحافظی می کنم، توی حیاط امامزاده خادم  را می بینم که از آشنایان قدیمی است، برای درگذشت پدرش تسلیتی می گویم، چقدر این آدمهای  در روستا مانده و دل به زرق و برق های شهر نداده زلالند، آخ که به این زلال بودنشان حسودی ام می شود، برای آرام ترشدن روحم نزد خواهر عالیه بانو می روم، همان نزدیکی هاست، شانه هایم را می بوسد، کمی لوسم می کند، می بوسمش، آخر بوی عالیه بانو را می دهد،آخ مادر کاش مردنم دست خودم بود....
حالا دوباره در جاده هستم، به سمت رشت می روم، به کسی زنگ می زنم که دایم گله از ندیدن ما می کند، می گوید درجایی است که دوست ندارم آنجا ببینمش، تلفنی عذرخواهی می کنم، می خواهم سر مزار سینا بروم، یادم می آید فرزین دوست داشت همدیگر را ببینیم، تماس می گیرم، به نظر خوشحال می شود و استقبال می کند، وعده برای مزار سینا می گذاریم، زودتر از فرزین رسیدم، پدر و مادر سینا بر مزار فرزند مات و حیران مویه می کنند، آرام سلام می کنم و کنارشان می نشینم، فاتحه ای برای سینا وشمیم می فرستم و کمی با مادر سینا حرف می زنم، بانو هنوز مات است، کاش می دانست در آن ساعات اخر با سینا چه گفتیم و شنفتیم، کاش می دانست چقدر آن روز سینا سبکبال بود، کاش می توانستم ساعات آخرین زندگی سینا را ثانیه به ثانیه برایش بازگو کنم، چه فایده نمکی بود برزخم و ما نیز دهان بستیم..
فرزین آمد، فاتحه ای خواند، از پدر و مادر سینا خداحافظی کردیم، کمی توی ماشین با هم از هر دری حرف زدیم و مانند هر وصالی موعد جدا شدن رسید.......
حالا دوباره جاده ی رشت به تهران است که می خواند مرا، یادم می آید به دوستی قول داده ام این بار برایش کلوچه بخرم، بر عادت همیشه اولین توقفگاهم امامزاده هاشم است، خرید مختصری می کنم و بازجاده و جاده، سردرد دارم، نمی دانم به خاطر اتفاقی است که هنوز نیفتاده یا حاصل بی خوابی است؟
 چهار بعد از ظهر! حالا در خانه ام، سرم به شدت درد می کند، مختصر غذایی می پزم و می خورم، روی کاناپه خوابم می برد، آخ که این تلفن ها گاهی آدم را بیچاره می کنند...
الان صبح شنبه است، بعد ازسه هفته تعطیلی مملکت باید امروز جواب بدهند، نازنین دوستی زنگ می زند و از سنگ اندازی کسی می گوید، دارم دیوانه می شوم، مادر، مادر کاش می شد بمیرم....

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

I'm tired/خسته ام

مترجم: گوگل
I'm tired, though my body is tired but still breathing, still know what the oxygen, but I'm tired of myself, of useless iterations of these days that gives the smell of death, very tired, message, letter , words that might Tslaym, hit something, say something before the flower bunch Mzarm come and I remember you! Maybe tomorrow is too late to be and see, remember me today.


خسته ام، جسمم گرچه خسته است؛ اما هنوز نفس می کشم، هنوز می دانم اکسیژن یعنی چه؛ اما خسته ام، از خودم، از این تکرارهای بی ثمر، از این روزهایی که بوی مرگ می دهد، بسیار خسته ام، پیامی، حرفی ، کلامی شاید تسلایم دهد، حرفی بزن، چیزی بگو پیش از ان که با دسته گلی بر مزارم بیایی و یادم کنی!شاید فردا برای بودن و دیدن دیر باشد، امروز یادم کن.

بعد از گذاشتن این پست، سپیده خانم ترجمه ی گوگل را که می دانم ایراد داشت تصحیح کردند ترجمه ی زیر کار خانم سپیده:


I'm tired, although my body is tired, I’m still breathing, still I know what is oxygen, but I'm tired, tired of myself, of these useless iterations, of these days that give the smell of death, I’m very tired, maybe a message, a dialogue ,a word gives me condolence, tell something, say something before you come to my grave with a bunch of flower and remember me! Maybe tomorrow is too late to be and see, remember me today!