این تعطیلی های مزخرف و این سردرد های اخیر به دلیل بی برنامگی و بی برنامه کردنمان باعث شد خانه نشینی را تحمل نکنم و بی هدف پشت فرمان اتومبیل بنشینم و بعد از حدود دو هفته خانه نشینی به جاده بزنم، پنجشنبه ظهربود، ساعت دوازده و سی دقیقه! دیدم توی اتوبان تهران قزوین به سمت شمال در حرکتم و این مرکب مهربانم مرا به سویی می برد که دوستش دارم.
جدای از تعلق خاطر به گیلان، دوستانی دارم که هرچند کمتر می توانم ببینمشان؛ اما یادشان همواره با من هست و خواهد بود، نیمه راه قزوین بودم که شهراد زنگ زد و از حالم پرسید، جوابش را با کمی تکدر خاطر دادم و وعده ی دیدار دادیم، می دانستم حرفهایی دارد برای گفتن، قرار برای ساعت چهار گذاشته شد، راه آرام و خوب بود، سر موعد به قرار رسیدم، کمی حرف و حدیث و دلخوری بیشتر شد، محترمانه خداحافظی کردیم و رفتیم.
مقصد بعدی جایی دورتر از رشت بود، ساعتی مهمان دوست عزیز دیگری در کافی نتی در یکی از شهرها بودم، به ایمیل ها و بلاگ وسایت سری زدم، از "خج" تعارف شده ی گیلدا یکی را برداشتیم، چه لذتی داشت پس از سالها چشیدن مزه ی"گلابی جنگلی" گیلان را که در حیاط منزل پدر بزرگم درختی بزرگ و پر از محصول همیشه به راه بود.
مقصد بعدی لنگرود بود، سری به آقا رضا که دل از تهران کند و به گیلان برگشت زدم ، تا ان وقت شب به کسب حلال مشغول بود، راستی چه لذتی دارد از بازو نان درآوردن....
شام را میهمان جیبم بودم در یکی از اغذیه فروشی ها، اینجا غذایی دارد که منحصر به فرد است، در هیچ جایی از ایران ندیده ام، کتلتی بی نهایت خوشمزه که با خوش سلیقگی دکان دارانشان خوشمزه تر نیز می شود، اینجا تنها شهری از ایران است که به جای نانهای فانتزی هنوز از نان سفید برای ساندویچ هایشان استفاده می کنند و بوی جعفری تازه که اغذیه هایشان را با گرانقیمت ترین غذاهای رستورانهای تهران قابل رقابت می کند و البته من بی نهایت دوستش دارم، اگر روزگاری گذرتان به لنگرود افتاد یکبار کتلت هایش را مز مزه کنید....
شب را در منزلی بیتوته کردم که بوی پدربزرگم، مادر بزرگم و همه ی عزیزانی را می داد که حالا نیستند، آخ که این نوستالژی چه می کند با روح و روان آدمهای سرگشته، حالا به جای قصه های مادر بزرگم باید به صدای ناهنجار تلویزیون گوش کنم و به جای آب نباتی که از گوشه جیب جلیقه ی پدر بزرگ بیرون می امد شیرینی های بازاری و زرق و برق دار امروزی را میل کنم، پدر بزرگم همیشه آب نبات های کوچکی در جیب داشت که ان سالها به مینو معروف بود و ساخت کارخانه ی مینو بود...
گفته بودم صبح زود باید بروم، بانوی خانه که عادتم را می دانست خندید و چیزی نگفت، اهل خانه خوابیدند و من تا پاسی از شب روی ایوان خانه به صدای چکه های آبی که از جمع شدن شرجی روی شیروانی تبدیل به قطرات آب می شدند و بر زمین می چکیدند گوش می کردم، با صدای سرفه ای خشک بیدار شدم، اما شب بیداری دیشب مجال بلند شدن نمی داد، عمه جان که دیشب جواب زود بیدار شدنم را باخنده داده بود مراعاتم را می کرد تا خوب بخوابم، نتیجه این شد که نه و سی پنج دقیقه از خواب پریدم و در حال پوشیدن لباس استکان چای را نیز سر کشیدم و لحظاتی بعد جاده ای بود که مرا به قبرستان می برد..
حالا کنار عالیه بانو بودم، هفته ی دیگر سالگرد اوست، می دانستم نمی توانم سالگردش را باشم، از سال هفتاد وشش همیشه همینطور بود به جز سه چهار بار که دقیقا روز سالگردش کنارش بودم، همیشه یک هفته جلوتر یا عقب تر برای بوسیدن مزارش می روم، مادر چقدر دلم تنگ است، کاش می توانستم همین الان بمیرم و زیر پایت، همانجا کنار ان امامزاده ای که همجوارش هستی لختی بیاسایم، آخ مادر، مادر، چقدر دلم می خواست حالا که نمی توانم بمیرم، تو بودی تا سر بر شانه هایت می گذاشتم و گریه می کردم، مادر ...
با چشمی اشک بار از عالیه بانو خداحافظی می کنم، توی حیاط امامزاده خادم را می بینم که از آشنایان قدیمی است، برای درگذشت پدرش تسلیتی می گویم، چقدر این آدمهای در روستا مانده و دل به زرق و برق های شهر نداده زلالند، آخ که به این زلال بودنشان حسودی ام می شود، برای آرام ترشدن روحم نزد خواهر عالیه بانو می روم، همان نزدیکی هاست، شانه هایم را می بوسد، کمی لوسم می کند، می بوسمش، آخر بوی عالیه بانو را می دهد،آخ مادر کاش مردنم دست خودم بود....
حالا دوباره در جاده هستم، به سمت رشت می روم، به کسی زنگ می زنم که دایم گله از ندیدن ما می کند، می گوید درجایی است که دوست ندارم آنجا ببینمش، تلفنی عذرخواهی می کنم، می خواهم سر مزار سینا بروم، یادم می آید فرزین دوست داشت همدیگر را ببینیم، تماس می گیرم، به نظر خوشحال می شود و استقبال می کند، وعده برای مزار سینا می گذاریم، زودتر از فرزین رسیدم، پدر و مادر سینا بر مزار فرزند مات و حیران مویه می کنند، آرام سلام می کنم و کنارشان می نشینم، فاتحه ای برای سینا وشمیم می فرستم و کمی با مادر سینا حرف می زنم، بانو هنوز مات است، کاش می دانست در آن ساعات اخر با سینا چه گفتیم و شنفتیم، کاش می دانست چقدر آن روز سینا سبکبال بود، کاش می توانستم ساعات آخرین زندگی سینا را ثانیه به ثانیه برایش بازگو کنم، چه فایده نمکی بود برزخم و ما نیز دهان بستیم..
فرزین آمد، فاتحه ای خواند، از پدر و مادر سینا خداحافظی کردیم، کمی توی ماشین با هم از هر دری حرف زدیم و مانند هر وصالی موعد جدا شدن رسید.......
حالا دوباره جاده ی رشت به تهران است که می خواند مرا، یادم می آید به دوستی قول داده ام این بار برایش کلوچه بخرم، بر عادت همیشه اولین توقفگاهم امامزاده هاشم است، خرید مختصری می کنم و بازجاده و جاده، سردرد دارم، نمی دانم به خاطر اتفاقی است که هنوز نیفتاده یا حاصل بی خوابی است؟
چهار بعد از ظهر! حالا در خانه ام، سرم به شدت درد می کند، مختصر غذایی می پزم و می خورم، روی کاناپه خوابم می برد، آخ که این تلفن ها گاهی آدم را بیچاره می کنند...
الان صبح شنبه است، بعد ازسه هفته تعطیلی مملکت باید امروز جواب بدهند، نازنین دوستی زنگ می زند و از سنگ اندازی کسی می گوید، دارم دیوانه می شوم، مادر، مادر کاش می شد بمیرم....