۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

فقط به خاطر یک نخ سیگار / محمود دولت آبادی در مراسم تشیع محمدرضا لطفی


فقط به خاطر یک نخ سیگار

آرش گیلانی پور


در حاشیه  مراسم تشیع جنازه محمدرضا لطفی، انتشار عکسی از محمود دولت آبادی در کنار وزیر ارشاد بار دیگر باعث حرف و حدیث شد. سال گذشته حضور هنرمندانی نظیر د
در حاشیه ی تشیع محمدرضا لطفی(نوازنده ی تار)
ولت آبادی در مراسمی با حضور رییس جمهور البته با نوع دیگری از واکنش ها همراه بود. اینکه هنرمند در مراسمی شرکت کند یا نه؛ امری شخصی است که تنها به دلیل جایگاه اجتماعی او به نقد کشیده می شود. ماجرا از آنجا آغاز شد که تصویر؛ این نویسنده پرسابقه را در حال کشیدن سیگار نشان می دهد و کنار دست او علی جنتی نشسته است در حالی که کمی به سمت مخالف او متمایل است.


سال قبل که دولت آبادی و دیگر هنرمندان در مراسم رییس جمهور شرکت کرده بودند، عده ای به خود حق دادند به بدترین نحو ممکن و با جملاتی که در شان هیچ هنرمندی نیست، سرمایه های این مرز و بوم را هدف قرار دهند، در حالیکه نه همتراز انها بودند و نه بر فرض محال- اگر هم بودند- معلوم نبود خود در آن مراسم شرکت نمی کردند. باید از ابتدا روشن کرد چرا با دولت آبادی یا هر هنرمند دیگر دشمنی و ستیز داریم. اینکه او سیگار کشیده؟ اینکه کنار وزیر ارشاد نشسته؟ و یا اصلا کنار یک مقام رسمی نشسته و سیگار کشیده است؟
 عده ای از کسانی که عکس ارسالی فارس را در شبکه های اجتماعی منتشر کرده اند؛ کوشیده اند از اساس نشستن او را کنار وزیر ارشاد زیر سوال ببرند. دسته دوم معتقدند او نباید کنار دست یک مقام رسمی چنین عملی را انجام می داد و دسته سوم اصولا هر دو اقدام را با هم نکوهش می کنند.
باید گفت حضور توام وزیر و نویسنده به سبب فرهنگی بودن مراسم تقریبا اجتناب ناپذیر بود. اولی به سبب مسئولیت- و دومی به دلیل -صنفی- بر خود واجب دیدند که در مراسم حضور داشته باشند. عقل می گوید مقام رسمی فرهنگ کشور می بایست در ردیف ابتدایی مراسم حضور می داشت و شایسته تر از محمود دولت آباد چه کسی می توانست میزبانی بالاترین مقام فرهنگ کشور را به عهده داشته باشد؟ پس تا اینجای داستان می باید بپذیریم که نه وزیر و نه نویسنده هیچکدام کار غیر معمولی را مرتکب نشده اند. اینکه شیپور دست بگیریم و سیگار کشیدن دولت آبادی را در بوق کرنا کنیم دردی از فرهنگ مان دوا نخواهد کرد.
قصد تایید و یا تبلیغ کشیدن سیگار را نداریم که بر خرد و کلان مضرات آن آشکار است و نوشتن از آن نیز تنها به اطاله کلام منجر خواهد شد، اما استعمال دخانیات امری شخصی است و ارتباطی به فعالیت های هنری هیچکس ندارد، اگر چه جامعه اصولا از هنرمند توقعی دیگر دارد.
بد نیست در همین زمینه نگاهی به چند پیام رد و بدل شده بین جامعه آماری کوچکی بیاندازیم. آقای نویسنده کم نام و نشانی -که اتفاقا دستی در نقد هم دارد- بدون استدلال خاصی در یکی از شبکه های اجتماعی بالای عکس می نویسد:« کاش بزرگترها مون مثل ما کوچیکتر ها دقت می کردند که کجا می نشینند!تبدیل به جلال ال احمد شدن آسونه، گذشتن ازش سخته آقای کلنل» ایشان مشخص نمی کنند اصولا شباهت بین آل احمد و دولت آبادی در چیست. اگر عضویت کوتاه مدت هر دو را در حزبی خاص نادیده بگیریم،  این دو شخصیت هایی مجزا از هم هستند. نه نثرشان شباهتی به هم دارد و نه آثارشان؛ اما یکی از مخاطبان در جواب می نویسد:«دراین مراسم آقای دولت آبادی سرِ جایِ خودشان نشسته اند چون این اوست که صاحب عزاست.» اما نویسنده منتقد پاسخ می دهد:«این روزها اقای دولت ابادی و بسیاری از دوستان خیلی جاها نشسته اند که نباید می نشستند. گیریم اینجا بر سر جای خودشان باشند که باز روی این نشستن هم بحث است.» اما این کامنت هم بی پاسخ نمی ماند، آنجا که مخاطب بعدی معتقد است:« همیشه هم ننشستن هنر نیست، گاهی نشستن اتفاقا شجاعت می‌خواد. یه موقع هایی آدما از خودشون هزینه می کنن» خواننده دیگری البته کار نویسنده کلنل را تایید می کند و می نویسد:«کشیدن سیگار در این مکان جسارتی می خواهد که تنها از آقای دولت آبادی برمی آید» البته خوانندگان دیگری هم وارد بحث شدند. مثلا مخاطبی دیگر بدون هیچگونه داوری و یا تایید معتقد بود:« هر کسی معیارهای خودش را برای رفتار کردن دارد» اما در بین همه این افراد شاید خالی از لطف نباشد این یکی را بخوانیم که نوشته است«این که فارس همچین عکس با همچین فرمی بذاره به یقین برای تخریبه»
بدون هیچگونه تعصب؛ اتفاق اخیر نگارنده را به یاد اجرای مسی و بیک زاده انداخت. از آنجا که شوربختانه مخاطبان فوتبال بسیار بیشتر از قشری است که دولت آبادی را بشناسد، دیروز چند لشکر آدم  با حمله به فیسبوک مسی او را آنچنان متحیر کردند که حالا حالا ها از یاد نخواهد برد و حتی شاید روز بازی ایران- آرژانتین تبدیل به انگیزه یی برای او شود و امروز خوشبختانه(و به لحاظ نشناختن چهره های ادبی مان شاید بهتر بود می نوشتیم متاسفانه) تعداد کمتری بحث کم اهمیتی را در خصوص سیگار آقای کلنل مطرح می کنند. یکی پاسخ بدهد: اگر محمود دولت آبادی سیگار نکشد همه معضلات فرهنگی ایران حل خواهد شد؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

این بلای خانمان سوز جهانی...

اعتیاد، کمپ و انجمن های مردم نهاد



این بلای خانمان سوز جهانی...



آرش گیلانی پور/ امید جوان- شنبه 26 بهمن 92



شاید وقتی برای اولین بار نام  N.A  بر سر زبانها افتاد، هیچکس فکر نمی کرد روزی خواهد رسید که «انجمن معتادان گمنام» کشور قادر به گرفتن مجوز رسمی از وزارت کشور  برای فعالیت هایش باشد. پیگیریهای عده یی که خود روزگاری با غول اعتیاد دست و پنجه نرم می کردند؛ سرانجام در دولت تازه نتیجه بخشید و طی مجوز شماره112189/8/1 به تاریخ 22/10/ 92رسمیت انجمن معتادان گمنام به ثبت رسید؛ اما اینکه کار این انجمن چیست و چرایی اش از کجا سرچشمه گرفته است و با چه چالشهایی از آغاز تا کنون همراه بوده است هدف نوشتار پیش روست. اینکه چه تعداد از آدمهایی که به مراکز مراجعه می کنند واقعا برای همیشه ترک می کنند؟ چه مقدار از مراحل درمان کارشناسی شده است؟ و سوالاتی از این دست که یقینا پرسش بسیاری از شهروندان است؛ اما بد نیست پیش از همه این موارد نگاهی به تاریخچه N.A در جهان بیاندازیم.



ایده  بین المللی N.A 



معتادان گمنام(NA)  انجمن بین‌المللی غیرانتفاعی؛ از زنان و مردان معتاد به مواد مخدر و متشکل از معتادان در حال بهبودی است که به طور مرتب گردهم می‌آیند تا به کمک هم پاکی خود را حفظ کنند  و ایده اولیه آن در پی موفقیت انجمن الکلی های گمنام که لوییس- همسر« بیل ویلیون» با هدف کمک به اعضای خانوادۀ افراد الکلی تاسیس کرد، شکل گرفت. پس از گذشت ۲۰ سال از تاسیس انجمن الکلی های گمنام- به علت تبدیل شدن مواد مخدر به یک مشکل و معضل مهم اجتماعی- انجمن معتادان گمنام یا N.A تاسیس شد.



قدم های دوازده گانه



اساس و زیربنای برنامه های N.A در اصل همان برنامه ۱۲ قدم الکلی های گمنام است. تنها تفاوت مهم بین این انجمن ها در قدم اول و دوازدهم قرار دارد. در این دو قدم از اعضای انجمن خواسته می شود تا مشکل اصلی خود را مشخص و اعلام کنند و انجمن این دو قدم را به گونه ای تنظیم و تدوین کرده است که با مادۀ مخدر یا رفتار ویرانگری که فرد معتاد از آن در عذاب است، مطابقت داشته باشد. قدم اول N.A به مادۀ مصرفی خاصی اشاره نکرده و درعوض از واژۀ بیماری اعتیاد استفاده می کند تا عجز ما را در مقابل- بیماری اعتیاد - و نه یک مادۀ مصرفی خاص تأکید کند. همۀ برنامه های ۱۲ قدمی از رهنمودهای کلی به نام سنت های دوازده گانه، جلسات انجمن و ساختار خدماتی انجمن الکلی های گمنام تبعیت می کنند.



 N.A در ایران



اولین جلسه های انجمن معتادان گمنام در ایران در سال 1369 با کمک چند عضو، که در حال بهبودی بودند انجام شد. در ان سال گروهی از معتادن گمنام به همت مرکز بازپروری قرچک توانستند طی یکسال جلساتی را برگزار کنند و پس از آن به مرور- با افزایش افراد نجات یافته- کار گسترش پیدا کرد.



کمپ هایی برای زندگی



هر یک از ما در گوشه و کنار ایران حداقل تابلوهایی را با عنوان هایی نظیر: کمپ رهایی، زندگی بهتر، کمپ آزادی و...عناوینی شبیه این دیده ایم. شاید بارها اتفاق افتاده باشد که در دل کنجکاوی کرده باشیم واقعا در این کمپ ها چه اتفاقی می افتد. بنابر مشاهدات عینی بسیاری از کسانی که در جلسات N.A  شرکت می کنند برای همیشه اعتیاد را رها کرده و روی به زندگی سالم می آورند؛ اما هستند افرادی که پس از چندین بار ترک هنوز هم در گرداب اعتیاد غوطه ورند و هرازگاهی دوباره سودای ترک آن را دارند و به جلسات مراجعه می کنند. در این میان اوضاع کسانی که هرگز برای درمان برنمی گردند و یا اصلا هیچگاه در جلسات حضور نمی یابند کمی دشوارتر است. گاهی آن قدر ادامه می دهند که سروکارشان به کمپ هایی نظیر «شفق» می افتد.



اردوگاه های ترک اعتیاد



«انترن به بچه‌ها می‌گفت اگر برایم برقصید داروی سرماخوردگی می‌گیرید»، «پایم را از خط زرد آن‌طرف‌تر گذاشتم و تا سرحد مرگ با لوله سبز کتک خوردم» و... اینها همه روایت‌های معتادانی است که تجربه رفتن به اردوگاه ترک اعتیاد اجباری «شفق» را از سر گذرانده‌اند. 4 دی ماه 92 روزنامه شرق نوشت:  «53 نفر از معتادانی که به شفق آورده شدند اسهال خونی گرفتند و مردند». اردوگاه اجباری درمان اعتیاد «شفق» یا به قول مسوولان «کمپ شفق» اردوگاهی است که بر اساس اصلاحیه قانون درمان اعتیاد مصوب مجمع‌تشخیص‌مصلحت‌نظام در سال 89 برای درمان معتادان متجاهر -یعنی معتادانی که از ظاهرشان می‌توان پی به اعتیادشان برد- ایجاد شد. قرار بود این اردوگاه زیرنظر شورای هماهنگی مبارزه با موادمخدر ایجاد شود و وزارت بهداشت، ستاد مبارزه با موادمخدر، شهرداری تهران و... در ایجاد و تجهیز و ساماندهی معتادان در این مراکز مشارکت داشته باشند اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نیفتاد و در عمل شفق به جایی برای نگهداری معتادان برای مدتی کوتاه بدون رعایت کمترین حقوق انسانی‌شان بدل شد. اگر چه احمد ربیع‌زاده، دبیر شورای هماهنگی مبارزه با موادمخدر استان تهران می‌گوید: «موضوعات مطرح‌شده در گزارش، مربوط به یک‌سال پیش است و از آبان‌ماه تا اسفندماه سال گذشته شفق تعطیل شده است و با تخصیص 180‌میلیون‌تومان بهسازی شده و تمامی کادر و مدیریت تغییر کرده‌اند»



نظر وزارت بهداشت در باره شفق



قائم مقام معاون درمان در امور سلامت روانی، اجتماعی و اعتیاد گفت: مرکز درمان اعتیاد شفق، استانداردهای بهداشتی و درمانی مورد تأیید وزارت بهداشت را ندارد. دکتر احمد حاجبی در مصاحبه با ایسنا ضمن بیان این مطلب افزود: ستاد مبارزه با مواد مخدر به جای آن که وزارت بهداشت را برای صدور مجوز تحت فشار بگذارد، بودجه‌های در دسترس‌شان را صرف استانداردسازی محیط کنند. مرکز درمان اعتیاد شفق، استانداردهای بهداشتی و درمانی و پروتکل‌های مورد تایید وزارت بهداشت را ندارد، براساس ماده 16 اصلاحیه قانون مبارزه با مواد مخدر، معتادان متجاهر که فاقد برگه درمان بوده و موجب مخدوش شدن چهره جامعه می‌شوند، توسط نیروی انتظامی جهت بازتوانی و درمان به مراکز ماده 16 انتقال داده می‌شوند. بر این اساس ابتدا غربالگری می‌شوند و با حکم قضایی به صورت اجباری تحت درمان قرار می‌گیرند.کمپ شفق جزو مراکز ماده 16 تلقی می‌شود که بارها و بارها از سوی وزارت بهداشت جهت استانداردسازی بهداشتی کمپ تذکر داده شده است و متاسفانه هیچ گونه ترتیب اثری برای رفع این مشکل صورت نگرفته است. حاجبی در پایان افزود: درحال حاضر کمپ شفق در بدترین شرایط بهداشتی به سر می‌برد و بوی تعفن موجود در سالن کمپ نمی‌تواند نشانی از یک مرکز درمانی مناسب برای این گروه از افراد باشد.



تعطیلی شفق



با اینکه مسئولان کمپ شفق در پاسخ به گزارش شرق مدعی شده بودند آن گزارش مربوط به یک سال پیش است؛ اما احمد ربیع‌زاده 16 دی ماه در گفت‌وگو با فارس گفت: «مرکز شفق یک مرکز غربالگری معتادان بوده است؛ اما وزارت بهداشت به آن ایراداتی گرفت.در حال حاضر مرکز شفق به طور کلی تعطیل شده است و برای استاندارد‌سازی، بازسازی و تعمیر آماده شده است».



N.A  همایشی برای پاک بودن



جلسات «انجمن معتادان گمنام» کشور که امروزه در سراسر کشور شعبه های متعددی دارد در واقع همایشی سراسری است که هر هفته در شهرهای گوناگون با گردهمایی عده یی که می خواهند شاخ این غول هزار سر را بر زمین بکوبند و البته رسیدگی بیشتر و قانونمند کردن بیشتر آن می تواند خدمات بیشتری به این دسته از شهروندان- که بیش از دیگران در معرض آسیب های اجتماعی هستند- ارائه کند. اگر چه وزارت بهداشت و سازمان بهزیستی با اعطای مجوز به کلینیک های خصوصی در راه سرویس دهی به کسانی که در پی رهایی هستند؛ اما هنوز فاصله بسیار زیادی تا رسیدن به ایده آل های معمول داریم. با این همه به رسمیت شناختن «انجمن معتادان گمنام کشور» می تواند سرفصل اتفاقات بهتری برای جامعه باشد، مشروط بر اینکه دست اندرکاران این انجمن نیز وظایف خود را جدی تر از پیش پیگیری نموده و نهادینه کنند.

سینما؛ ابزاری برای تخریب!؟/ من روحانی هستم

سینما؛ ابزاری برای تخریب!؟

آرش گیلانی پور

استفاده از صنعت فیلم سازی در مناسبات و منازعات سیاسی(در قد و قواره های گوناگون) از گذشته تا کنون در جامعه ما جایگاه خاصی داشته است. شاید فیلم منتشر شده یی که بعدها به کارناوال روزعاشورا معروف شد، جنجالی ترین مستندی بود که در جهت تخریب یک نامزد انتخاباتی ساخته شد و البته بودند فیلم های دیگری که ساخته و جنجالی شدند. مانند فیلمی که درباره ظهور ساخته و منتشر شد و البته هیچگاه آن طور که باید و شاید برخورد نشد و این داستان ادامه یافت تا هفته پیش که خبر رسید فیلمی از مجلس زنانه یی در سعدآباد که همسر رییس جمهور به مناسبت روز زن میزبان بانوان ایرانی بود، منتشر شده است. اینکه چه اتفاقی در آن مجلس افتاده  و -جمعی بانو- مرتکب چه کار خلافی شده اند، البته در صلاحیت ارگان هایی است که در این خصوص مسئولیت دارند؛ اما رسانه یی کردن و استفاده از تریبون مجلس برای افشای اسرار مگویی که سالهاست تنها تا نوک زبان می آید و فرو خورده می شود، چیزی است که بسیار دیده ایم و اغلب تهدیدها جنبه عملی به خود نمی گیرد و گاهی نیز قضیه بسیار بیشتر آنچه لازم است بزرگ نمایی شده، در پاره یی از اوقات هدف اصلی در پس ماجراست و یا حداکثر برای برانگیختن احساسات  عمومی است. با این حال موارد برشمرده شده و چند عنوان دیگر نظیر این در واقع نشات گرفته از نظریه یی است که وزیر تبلیغات آلمان هیتلری تئوریسین آن بود.

نظریه گوبلز

نظریه ارتباطی با منشاء سیاسی؛  ایده یی است که اولین بار توسط دکترگوبلز ( وزیر تبلیغات هیتلر ) مطرح شد . اساس تبلیغات گوبلز بر  پایه سینما و رادیو استوار بود . او می کوشید با استفاده از این ابزار و مخاطب قرار دادن کودکان و نوجوانان،  تکرار مضامین اصلی، نشان دادن سمبل ها و نشانه ها در پیام در حد فهم عموم،  برانگیختن احساسات مردم (قدرت خشم) ،  اغراق و بزرگ نمایی،  قرار دادن هدف در پس زمینه، اثبات عملی بخشی از ادعا برای قبول کل آن، سرایت روایی،  توجه به منافع مخاطب و...به اهدافی که پیش بینی شده یی که در خدمت آن بود، دست پیدا کند. امروزه شاید با گسترش وسایل ارتباط جمعی و همگانی تر شدن تصویر(اینترنت، ویدئو سی دی ها و...) اگر چه دیگر تنها سینما  و رادیو مصداق بارز نظریه گوبلز نیست؛ اما راه همان است که در بحبوحه جنگ جهانی دوم آلمان نازی از آن بهره های فراوان برده بود.

سازنده و توزیع کننده

من روحانی هستم، کابینه فراجناحی، ما همیشه آماده هستیم، فرصت همیشگی نظام، چهره واقعی دشمن و چند مستند دیگر، کارهایی است که توسط شفق مدیا و سفیر فیلم ساخته و توزیع شده است. بعضی از این مستندها حتی در تعدادی از دانشگاه های کشور هم به نمایش گذاشته شده است و البته در بعضی دیگر نیز جلوی نمایش آن را گرفته اند. اینکه فیلمی ساخته شود و پرسش هایی ایجاد شود، البته کاری شایسته و در خور تقدیر است. خاصه در دنیای امروز که چالش ها بسیارند و هر شهروندی به سهولت نمی تواند با رییس جمهور و سایر اعضای کابینه دیدار کند؛ اما  نکته اینجاست که کسی از موسسه سازنده پاسخگوی سوالات نیست.

کارگردانی در پرده

 معصومه نبوی، کارگردان مستندی که این همه چالش ایجاد کرده است به گفته یکی از اعضای هیات‌مدیره انجمن مستندسازان نه تنها در این انجمن عضو نیست، که نام آشنایی هم برای مستندسازان به شمار نمی رود و سابقه آنچنانی ندارد و می‌گویند؛ نمی‌خواهدگفت‌وگویی با روزنامه‌ها داشته باشد و درمصاحبه با رسانه‌های همسو نیز عکسی از او منتشر نمی‌شود و مشخص نیست که چگونه بدون هیچ سابقه‌یی احساس تکلیف برای شناساندن حسن روحانی به مردم کرده و به سراغ خاطرات خود روحانی رفته‌است.

داستان ادامه دارد

آن طور که اعلام شده،  ظاهرا این پایان کار نیست و مستندهای دیگری هم وجود دارد که رسانه‌یی نشده است. هادی فیروزمند، سردبیر سایت سفیر فیلم که مسوولیت توزیع مستند «من روحانی هستم» را بر عهده دارد به «اعتماد» می‌گوید: برای مستند «من روحانی هستم» از سوی دانشگاه‌های زیادی تقاضای اکران وجود داشت؛ اما این تقاضاها ناگهان متوقف شد. در دانشگاه‌های امیرکبیر، علم و صنعت، علوم پزشکی، شهید بهشتی و علامه طباطبایی اجازه اکران فیلم داده نشد؛ اما در حال حاضر تلاش داریم که فیلم را در دانشگاه‌های شهرستان‌ها که از اخبار دورتر هستند پخش کنیم.

ما و گوبلز

از بحث انتساب این فیلم ها به جریانی خاص می گذریم زیرا این دسته از شهروندان نیز به طور طبیعی دارای حقی مشروع برای کار و زندگی و حتی اندیشه هستند؛ اما عادت کرده ایم به بدترین شکل ممکن از ابزارهای در دسترس مان استفاده کنیم. دیروز گوبلز(به درست یا نادرست) از ابزار مدرن آن روزگار در جنگ با دشمنان خارجی استفاده می کرد. امروز ما در هزاره  سوم به جای استفاده از ابزار سینما برای آموزش و تاثیرگذاری بر نسل جوان و نوجوانی که با هزارن خطر و تهدید مواجه است بنای ساخت فیلم های تخریبی را می گذاریم. تا دیروز با وزش هر بادی فیلم می ساختیم که آن که را خوشایند مان است تبرئه کنیم و امروز در حالی که قدمت دولت به یکسال نرسیده، فیلم می سازیم تا او را به چالش بکشیم. در شرایط کنونی که کشور نیاز به آرامش دارد یک روز به کراوات یکی بند می کنیم، روز دیگر از انگلیسی صحبت کردن یک وزیر در مجامع بین المللی انتقاد می کنیم و یادمان رفته است وقتی ریاست اوپک را بر عهده داشتیم؛ رییس ادواری( وایرانی آن) از روی ورق پاره یی مطالب اش را با غلط های فراوان خواند و ریشخند دنیای مان کرد و حالا در تازه ترین مورد در حالی صحبت از انتشار فیلمی می کنیم که همگان معترف به زنانه بودن آن هستند.

پایان سخن

افکار عمومی و آنانکه باید بدانند، می دانند که اوضاع از چه قرار است. حیف از وقت و تریبون مجلس و حیف از امکانات و ابزاری که باید صرف توسعه و آموزش شود؛ اما اینگونه هدر می رود. دانستن حق هر شهروندی است؛ اما باید به یاد داشت هر رویدادی قابلیت رسانه یی شدن را ندارد و گاهی هتک حرمت محسوب شده و اتفاقا عده یی از مرتکبان بیشتر از نگارنده به حکم شرعی آن واقف اند.

 

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

اظهار تمایل «آلن ایر» برای یادگیری گیلکی

 

یک جای کار می لنگد

آرش گیلانی پور

 
این تکنولوژیهای جدید ارتباط جمعی هم برای خودش عالمی دارد. پس از اینکه «آلن ایر» در صفحه اش در دنیای مجازی نوشت:«اگر بیست سال جوانتر بودم سعی می کردم یک کمی گیلکی یاد بگیرم» سیل پیامهای ریز و درشت به سوی او روانه شد. یکی نوشت: «اتفاقا می گن ز گهواره تا گور دانش بجوی، هر موقع اگر دوست داشتید یاد بگیرید، هستیم در خدمت، یاد گرفتن گیلکی برای شما کار راحتیه» کس دیگری که انگار از همسایه ی شرقی گیلان بود، با چاشنی خنده برای «ایر» نوشت:«اشتباه بزرگت این بود که نخواستی مازنی یاد بگیری و رفتی سراغ گیلکی » اما کامنت های طنز هم کم نبود. کاربری با اشاره به مصوبه ی شورای شهر رشت مبنی بر اداره ی جلسات به زبان گیلکی نوشت:» نکنه می خوای جلسات شورای شهر رشت را شنود کنی؟ ای کلک» اما کاربر باهوشی که موضوع را از زاویه ی دیگری دیده بود- و البته به گیلکی- برای آلن نوشت:« تی جانا قوربان ! آن هسته یی را دوروستاکون ، گیلکی ترا پیش کش»*  . در نگاه اول موضوع بسیار ساده و پیش پا افتاده می آید؛ اما ادبیات پربار فارسی مثل هایی فراوانی دارد که اینجا بهترین اش به ما می گوید:«هیچ گربه یی برای رضای خدا موش نمی گیرد»

شاید بسیار بدبینانه باشد اگر اظهارات آقای سخنگو را این همه بد تعبیر کنیم؛ اما باید همه ی جوانب را سنجید و سپس نتیجه گرفت. آلن ایر  که البته در شیوا سخن گفتن اش به فارسی شکی نیست، هر چه باشد ایرانی نیست و فارسی سخن گفتن اش هم می تواند ناشی از علاقه اش به ادبیات فارسی باشد و هم از یک برنامه ریزی بلندمدت! کاری که پیش تر انگلیسی ها نیز انجام داده اند و می توان نمونه هایش را در کتابی با عنوان«خاطرات مسترهمفر، جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی» یافت. همفر در این کتاب خود را از اعضای وزارت مستعمرات انگلیس معرفی می کرد و ماموریت اش را نفوذ در باورهای مردم حوزه ی کاری اش اعلام کرده است. در اهمیت این کتاب  یکی اینکه بد نیست بدانیم نویسنده ی خود را کاشف و پرورش دهنده ی فردی می نامد که بعدها با نام محمدبن عبدالوهاب پایه گذار آیین وهابیت شد.

مستر جیکاک در ایل بختیاری

نفت در کشور ما با نام ایل بختیاری گره خورده است. در سالهایی که هنوز ایران دچار آشوب های گاه و بیگاه بود و هر روز عده یی در گوشه یی از کشور سر به عصیان بر می داشتند؛ اولین چاه نفت ایران در مسجد سلیمان کشف شد و خیلی زود انگلیسی ها با حربه های گوناگون درصدد برآمدند تا ثروت ملی ایرانیان را به آسان ترین راه ممکن تحت مالکیت خود درآورند. از  نفوذ در عناصری که سست مایه بودند تا خریدن افراد مختلف همه از تمهیدات خارجی ها برای به یغما بردن نفت ایران حکایت می کند؛ اما جالب است بدانید اگر امروزه از پیران ایل بختیاری که خاطراتی را سینه به سینه به یادگار دارند بپرسید، برای تان از مرد انگلیسی یی خواهند گفت که با حضور در مناطق نفت خیر مانند آنان شده بود و« دبید و چوخا»** می پوشید و به روال  بختیاری ها در سیاه چادر نیز زندگی می کرد. راویان نام او را مستر جیکاک معرفی می کنند و در شرح احوالات  اش می آورند که او در دوران مبارزات ملت ایران --برای ملی کردن صنعت نفت-  با اشاعه ی شعر شکسته بسته یی در میان مردم منطقه می خواند:« تو که مهرِ علی مِنِ دِلِ تَه، آخه نفتِ ملی سی چِنِ تَه »*** و امروز البته می دانیم که  آن دلسوزی ها از سر خیرخواهی نبوده است.

آلن ایر و  ما ایرانی ها

نمی توان به قطع و یقین کاری را که- آلن ایر- با زبان شیوایش با ما می کند با مستر جیکاک همسان کرد. امروز در هزاره ی سوم نقش رسانه ها پررنگ تر از ان است که غریبه یی به سهولت بتواند مانند مستر همفر به مقصود برسد و یا مانند جیکاک از مهمان نوازی ایل بختیاری سواستفاده کرده تا منافع دولت اش را تامین کند؛ اما می توان در این زمینه تحقیق کرد.

 الن ایر در مصاحبه هایش همواره از ضرب المثل ها، اشعار مفاخر شعر  ایران و آیین های ایرانی استفاده می کند و این در جای خود بسیار باعث غرور ماست؛ اما فراموش نکنیم پشت این قبیل اقدامات همیشه هدف مهم تری نهفته است که مدت ها طول خواهد کشید تا از طبقه بندی خارج شوند، آن گاه دیگر نیازی هم به اقدام پیشگیرانه نخواهد بود. به حتم و یقین بوی برنج صدری گیلان و یا ماهی سفید دریای کاسپی باعث علاقه ی آقای سخنگو نشده و ماجرا ورای سفره ی لذیذ گیلانی است.  او یک روز از انقراض یوزپلنگ ایرانی می گوید، بعد برای هوای غبارآلود شهرهای خوزستان مرثیه می خواند. روز دیگر از شایعه بودن دوپینگ بازیکن ایرانی می نویسد و همنیطور ادامه می دهد تا حالا که آموختن گیلکی را بهانه می کند تا به قلب ما ایرانی ها نفوذ کند. یک جای کار می لنگد و ما نمی دانیم. خوب است  نگاهی جدی تر به کامنت طنزی که گفته بود :» نکنه می خوای جلسات شورای شهر رشت را شنود کنی؟» بیاندازیم و بدانیم که این کامنت به ظاهر طنز می تواند دریچه یی باشد برای نگریستن از زاویه ی دیگری که یقینا ضرری را نیز متوجه ی ما نخواهد کرد.

·        *  آن موضوع- هسته یی را درست کن گیلکی پیشکش تان

**    لباس محلی بختیاری

 *** تو که مهر علی(ع) درون دل ات هست، آخر نفت ملی برای چه ات هست

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

همه چی آرومه/ هیشکی منو دوس نداره

آرام ترین...
تق، ت. تق .. تق تق.... دلار داشت همینجوری می رفت بالا، این ت ت تق تق ها هم از کله ی مردم داشت بلند می شد. اراذل و اوباش!! راه افتادن به داد و هوار و دلاری که داشت از 4 تومن می رفت بالاتر؛ حالا برگشته امروز روی مرز دو و نیم..... درود بر پرتقال فروش شهر دود .....
آرام.....
وزیر ورزش رو بردن مجلس واسه ی استیضاح.... از امضاکننده ها فقط ده نفر باقیمونده....این نوشته رو وقتی می نویسم که هنوز نتیجه معلوم نیس... ولی خدایی این امضا روی اوراق بها دار چه می کنه ها......
خیلی آرام......
رفتم از این نانوایی هایی چند منظوره..... فقط لواشی کار می کرد.... نانوا می گه آرد نداریم.......خدایی هنوز که هیچی نشده و همه چی آرومه اوضاع....... یکی کنارم نشسته بود گفت: اگه قحطی بیاد چی کار کنیم؟....... قحطی نمی یاد ای شالله
خیلی خیلی آرام.....
داره نزدیک می شه به 4 سال، نمی دونم آخرش چی می شه....
.....................................................................................
در حاشیه ی نامه ی رییس جمهور سابق برای مناظره(طنز)

هیشکی منو دوس نداره...

آرش گیلانی پور

رییس جمهور سابق نامه داده و خواستار مناظره با رییس جمهور کنونی شده است . اینکه محمود خان نامه می دهد می تواند نشانه ی خیلی چیزها باشد که معاندان او گفتند و نوشتند: او نیت خوبی نداشته است. اماپی گیری های  ما نشان می دهد اصلا ماجرای« بگم بگم »ها در میان نبود و طفلک دلش برای دوربین ها تنگ شده بود. همین نامه کافی بود تا هر طنزنویس و جِدنویسی به زعم خود چیزهایی بنویسد. گیله مرد هم برای اینکه از قافله عقب نماند رایزنی کرد و به گمانه های زیر دست یافت.

یکم: محمود خان می خواسته بیاید و بنشیند کنار رییس جمهور و از دستاوردهایش در عرصه ی اقتصاد ملی بگوید. مثلا اینکه چگونه می توان در مدت 8 سال دلاری را که 1000 تومان نمی ارزید به بالای 4000 تومان رساند و بعد هم گفت که نبض دلار دست« رحیم بسم الله و کریم سبحان الله و خلاصه چند اسم با پسوند  الله» کنار چهارراه استانبول است.

دوم: طفلی می خواسته بیاید بنشیند کنار ریاست جمهوری و بگوید : عزیز برادر اگر ما این همه در عرصه ی جهانی موفق بوده ایم، دلیل اش این بوده که هی زرت و زرت وزیرهای مان را در سفر و حذر، وسط میز ناهار(حالا شام ! چه فرقی دارد) از کار برکنار کردیم تا گوشی دست طرف مقابل باشد که چه طور پرزیدنتی  هستیم ما!!

سوم: می خواسته بیاید بگوید اگر دیدید جهان روی ما حساب کرده دلیل اش این بوده که ما اساسا استعداد عجیبی در انکار کردن باور های درست و نادرست دیگران داشتیم. مثلا اگر یک وقت اوباما می گفت من رییس جمهور امریکا هستم سریعا از آستین مان یک سئوال در می آوردیم و می گفتیم: نه! من از شما می پرسم؟ شما رییس جمهور امریکا هستید؟ کی گفته؟

چهارم: اینکه می خواسته بیاید بگود: سفر بروید! اصولا سفر چیز خوبی است. تازه خودمان روی تابلوهای نزدیک آرادن دیدیم که از قول پیامبر اکرم نوشته شده بود که سفر انسان را جوان می کند. شما هم سفر بروید. نه یکی! نه دو تا! در طول ریاست جمهوری تان هی سفر بروید. وقتی که سفر می روید با آدم های تازه آشنا می شوید و وقتی برمی گردید، می توانید یکی از تازه آشناها را بردارید بگذارید توی اداره یی، وزارت خانه یی و یا خلاصه بانکی جایی و آن وقت می توانید از ایشان به عنوان ماشین امضا استفاده کنید. دیدید؟ چقدر سفر خوب است. سفر بروید.

پنجم: می خواسته بیاید و در گوشی به جانشین اش بگوید: عزیز من آخر شما چرا اینقدر ساده اید؟ گوربابای 1+5، آن دخترک دانش آموز را که یادتان هست. دیشب برای من ای میل زد و گفت آقای رییس جمهورسابق زیر زمین خانه ی مان شده انبار اورانیوم غنی شده،  لطفا به آقای روحانی خبر بدهید کامیونی، چیزی بفرستد آنها را بار کنیم و بفرستیم برای استفاده های صلح امیز.

ششم: ما که گفتیم در پایان ریاست جمهوری مان دیگر بیکار نخواهیم داشت! نگفتیم؟ حالا هم همه سر کارند. یکی دارد توی راه روهای وزارت کار دنبال ثابت کردن بی گناهی اش برای اخراج از کار می گردد. آن یکی دارد پیگیری می کند ماجرای اختلاس بالاخره به کجا رسید. یکی دیگر در به در دارد دنبال تحویل مسکن مهر می گردد. یکی دیگر می خواهد بداند الان این آدم هایی که با من آمدند و وزیر و مدیر و.. شدند این روزها چه می کنند؟ خوب اینها  هم خودش کاری است دیگر نیست؟

پایان نوشت: احتمالا ماجرا به اینجا که می رسید محمود خان بر خلاف آن وقت ها که روبروی مجری خوش تیپ می نشست و با خنده همه را «اُسکُل» می کرد این بار می خواست با مظلوم نمایی بگوید: ولی نمی دونم این روزا چرا «هیشکی منو دوس نداره؟»

 

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

حکایت ده مرادآباد


حکایت ده مرادآباد

خان بابا مردبزرگی بود. لااقل ما خیلی بزرگ می دونستیم ش، نه که نباشه ها! بود. از بس بعد از رفتن ش بچه هاش تو ده لفت ولیس کردن، از بس حق و ناحق کردن، از بس هر روز یه بزی رقصوندن، از بس که هی چشم به روی گند کاریای رفیق رفقاشون بستن، از بس به  حرفای خان بابا که گفته بود به این پسرای" میز قاسم"! رو ندین که اگه بدین کل مراد آباد رو یه جا چپو می کنن عمل نکردن و حالا میرز علی چوپون و داداشاش همه ی ده رو غصب کردن، از بس چوپونا رو کردن دهدار و دهیار و اویار!! خلاصه کلی دیگه از این" از بس" ها......؛ ما که اویارقلی باشیم هی می شینیم تو قهوه خونه ی رجب قهوه چی پای گپ و گفت این پیرپاتالای ده  و اونام گوش مفت گیر می آرن و واسه ما از دلاوریای - نکرده ی-  خودشون از جنگ با اترک آبادیا و بالا دهیا گفتن و قس علی هذا! شب که می آیم خونه؛ همچین گل پری  سفره ی شام رو جم کرده، نکرده همونجا پای سفره خواب مون می بره و هی کابوس می بینیم.

داشتیم توی میدون ده با بچه ها گپ می زدیم که یه هویی دیدم یه ارابه آدم از راه رسیدن، همه شون خاک و خلی، سراغ خونه ی کدخدا رو گرفتن، یکی از بچه ها آدرس خونه ی بابا خان رو بهشون داد، اونام راه افتادن به اون سمت، نمی دونم زیر آفتاب سوخته بودن یا جنس شون همونجوری بود! آخه با ما فرق داشتن، حتا با اترک آبادیا که قبلا دیده بودم شون فرق داشتن، خلاصه اینا که رفتن، دیدیم دوباره هی پشت سر هم ارابه ارابه آدم اومدن تو ده، چه دردسرتون بدم که دیگه مسجد و مکتب خونه و هر چی تویله هم داشتیم پر شد از آدمای غریبه یی که می اومدن به هوای خونه ی کدخدا، که چی بشه؟ هیچی، قرار بود بشینن درمورد این قنات مون که خشک شده بود حرف بزنن، آخه این قنات مرادآباد وقتی خشک شد خیلی از دهات اطراف م که از اینجا یونچه و شبدر می بردن اوضاشون خراب شد! نه که همچین شبدرای مراد آباد تو دهاتای دوربرطرفدار زیاد داره؟ خلاصه اومدن دیگه! یه روز داشتیم با رفقا الک دولک بازی می کردیم، دیدیم از تو مسجد ده یه سروصداهایی می آد، تقی می رفت، نقی می اومد، حسن می رفت ، حسین می اومد، نمی دونم مگه این مراد آباد چقذه خواهان داره که یه هویی این همه آدم از درو دهاتای اطراف راه افتادن اومدن اینجا؟

القصه قبل از همه ی این حرف وحدیثا؛ یه هو گل ممد و بابا خان چو انداختن که آی مرادآبادیا! امسال تابستون، می خوایم کاری کنیم کارستون، بیاین بهتون " خرجی راه بدیم برین یه دلی تو امام رضا سبک کنین" و حال شو ببرین،- ما مرادآبادیای امام رضا ندیده م همچین که تا ول مون می کنن راه رو عوضی می ریم-، سر از یه جای دیگه دراوردیم! نه که جاده هاش م همچینی یه خورده بفهمی نفهمی پیچ واپیچه! این خرای ما همین که می رسیدن لب دره رم می کردن و مثل دو سه سال پیشا که کلی مرادآبادی رو سرازیر کرده بودن تو - دره ی ملنگ آباد - این بار ریختن همه شون  رو تو یه دره ی دیگه که نمی دونم اسم ش چی بود، که مهم هم نیس...

 داشتم از اصل قضیه منحرف می شدم. خلاصه چه دردسرتون بدم، همینکه مرادآباد خلوت شد، چن تا از این آدمای یاجوج و ماجوج راه افتادن با دوچرخه هاشون تو میدون ده، که ما می خوایم دوچرخه سواری کنیم و از این حرفا، یه چن تا از پیرزنا و پیرمردایی - که پای زیارت رفتن و سمت اون دره رفتن-(نمی گم لو نره کجار رفتن بقیه) رو نداشتن و تو مرادآباد مونده بودن، یهویی معلوم شون می شه که ای بابا!! این خرجی راه دادن و این حرفا همه ش بهونه بوده که اینا با خیال راحت دوچرخه هاشونو بیارن اینجا و آب و هوا عوض کنن. حالا چقد پول!؟ دهیاری مرادآباد خرج کرده تا تویله ی کلبعلی، میرزامراد، چراغعلی ، مش نقی بنا و خلاصه بقیه ی تویله ها رو "استانداردسازی" کنن تا بشه این مهمونا رو تو ش جا داد! الله اعلم...

باری؛ اون آدمای "یاجوج ماجوج" یه چن روزی تو مراد آباد بودن و از ماست و کشک و پنیر و هر چی خوردنی دیگه - که این روزا خود مراد آبادیام گیرشون نمیاد بخورن-، خوردن و وقت رفتن م یحتمل باباخان و گل ممد توی توبره شون یه چیزایی واسه سوغاتی گذاشتن که ببرن- که من اویارقلی می گم نوش جون شون-، می دونید چرا؟ چون قدیما می گفتن: تا ابله در جهان است، مفلس در نمی ماند... راس می گفتن دیگه، از وقتی خان بابا ده رو سپرده دست بابا خان هر چن وقت یه بار از این بساطا داریم والله...

نمی دونم؟!؟ من خیلی سوادم رفته بالا، یا مشکل از این اشکنه هاییه که "گل پری" دستور طبخ ش رو از مش نقی واعظ گرفته و می پزه، راست ش این روزا هی، همه ش خوابای پریشون می بینم، حقیقت ش رو بخواین، همین الان که دارم باهاتون درد دل می کنم نمی دونم خوابم یا بیدار؟! وگرنه ما رو چه آخه به گل ممد و باباخان؟ ما چن وقتیه که نشستیم تو مرادآباد داریم نون خشک با "پنیر چنان آباد " سق می زنیم، بدون اینکه دیگه قناتی باشه که بخوایم بریم اویاری، وقتی - آمیرزا از قشمشم آباد پیغوم می ده-  آب می ره زیر پوست مون یه سرکی به سولاخ سمبه های مرادآباد بزنیم ببینیم چه خبره.....

باقی بقای شما / اویارقلی

 

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

بازگشت پرندگان در پاییز/ به بهانه چاپ ترجمه های شمیم هدایتی


به بهانه ی انتشار آثار شمیم هدایتی

بازگشت «پرندگان در پاییز»

آرش گیلانی پور / دادگر

آنسوی خط مادرمهربانی بود که قدرشناسی در کلام اش موج می زد، بانوی معلمی که آشنای همه ی ماست. گفت: یادداشت «لوتکای بی سوار» را خوانده و به یاد روزها و شبهایی که شمیم و سینا به خانه اش می آمده اند، آن را به سینه فشرده و گریسته است. گفت: هنوز در شوک از دست دادن شمیم و سیناست و هرگاه به در ودیوار می نگرد آنها را می بیند. گفت: برای انجام تشریفات اداری کتابهای شمیم عازم تهران است و چه خبر مسرت بخشی که ترجمه های شمیم یکی یکی دارد از زیر چاپ بیرون می آید. زهرا حسن زاده بود، مادر بزرگوار شمیم که حالا- در نبود دختر ناکام اش - فرزندان بسیاری در گیلان دارد و نگارنده یکی از آنهاست.

همه ی آنها که کاری می کنند، انتظار بازخورد آن را در بین جامعه و اطرافیان شان دارند. نقاش، خوشنویس، مجسمه ساز و یا نویسنده و مترجم، همه ی این عنوانها متعلق به انسانهایی است که جدای از تعلقات مادی داشته هایی در وجودشان نهفته است که آنها را از دیگران متمایز می کند. شمیم هدایتی(1360-1389 ه. ش) یکی از همین دسته آدمهاست که هر روزه بی تفاوت از کنارشان می گذریم، مترجم فقیدی که خیلی زود دست از جهان خاکی شست و و به ابدیت پیوست. از او یادگارهای ارزشمندی بر جا مانده است که حالا درواپسین روزهای دومین سال هجرت اش یکی یکی زیر چاپ می روند.

شاید؛ راه پله های آن اداره در تهران اگر می دانست آن بانوی جوان که هرازگاهی برای پیگیری انتشار  ترجمه هایش آنها را دوتا یکی طی می کند کیست، به فریاد می آمد و از مسئولین می خواست تا زودتر مجوز یکی از نوشته ها را برای انتشار بدهند؛ اما افسوس همیشه « زود دیر می شود»*

«پرندگان در پاییز، شام در رستوران دلتنگی، نردبان سالیان، جهانگرد اتفاقی، آمستردام، رویاهای شیرین، به دلقک ها نگاه کن، رادیو گلف، سه روز باران، تقاطع استیت و مین، سگ را بجنبان و رای نهایی» عنوان کتابهایی است که توسط آن بانوی جوان ترجمه شده بود و او هراز چندی برای پیگیری اش راه طولانی رشت تا تهران را به همراه همسرش می پیمود تا مگر مجوز انتشار یکی از آنها صادر شود. آن بانوی جوان «شمیم هدایتی» بود که درشامگاهی سیاه به همراه همسرش در حادثه ی تصادفی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 «حمید امجد»(1) در خصوص« شمیم » می نویسد: « دخترکِ بیست‌وچهار- پنج‌ساله بسیار پُرشور بود و شیدای سینما؛ چندان‌که حاضر نبود چیزی جز فیلمنامه، آن‌هم از فیلمنامه‌نویسانی خاص و از سینمای خاص، برای ترجمه دست بگیرد. به اصرار همسرش سینا بود که پذیرفت ذوقش را در ترجمه‌ی ادبیات داستانی هم بیازماید. اولین رمانی که برای ترجمه به او پیشنهاد کردم، همین «پرندگان در پاییز» بود. کتاب را به رشت برد و مدتی بعد که با ترجمه برگشت، شور و هیجانِ تازه‌اش تماشایی بود. حالا پیشِ خنده‌های خاموش سینا، جوش و جلا می‌زد که دیگر فقط می‌خواهد رمان ترجمه کند! عین همین شور و هیجانِ تماشایی را بعدتر ــ پس از ترجمه‌ی دومین رمان ــ نیز می‌شد در او دید؛ وقتی که رمان «شام در رستوران دلتنگی» اثر «آن تایلر» را ترجمه کرده بود و غرق هیجان می‌گفت دلش می‌خواهد بعد از این فقط آثار خانم تایلر را ترجمه کند! و باز سینا بود که می‌خندید و پیشنهاد می‌کرد حالا ترجمه‌ی نمایشنامه را هم آزمایش کند! »

تلخ است؛ بسیار تلخ است، جدایی از نخبگانی که داشته های ذهنی شان می تواند روحی را جلا دهد و ذهنی را به اندیشیدن وا دارد. با وسواس خاص خود کار می کرد و ذهنیات اش را در ترجمه هایش عینیت می بخشید، امجد می نویسد:«روی هر متن بارها کار می‌کرد. وسواسش غریب بود، تا مرز غیرت روی تک تک واژه‌ها و حروف. دوتا از این رمان‌ها را به من تقدیم کرده بود؛ اولین و آخرین‌شان را، با اینهمه، حتی وقتی کتابِ پیشکش‌شده به خودم را ویرایش می‌کردم، شمیم سرِ هر جمله، هر کلمه، هر ضمیر، هر نقطه، هر ویرگول بحث می‌کرد، چانه می‌زد، می‌جنگید، استدلال می‌کرد...»

حالا؛ من مانده ام و همسری که گه گاه ترجمه می کند و پس از مدتی به دیوار روبرو زل زده و میخکوب می شود، آرام اشک می ریزد و بی صدا به یاد شمیم و شاید شمیم هایی دیگر، شانه هایش می لرزد؛ نمی دانم ؛ شاید به روزی می اندیشد که دیگر« امجد» در یادداشت اش - با الهام از مسافران بهرام بیضایی-، ننویسد:« حالا به این‌ها که فکر می‌کنم،، فراتر از اثر هنری، پیش چشمم به واقعیت نشت می‌کند و باز مبهوت و غمگین می‌شوم. به یاد می‌آورم در همین بهار گذشته در سفری به شمال، شمیم و همسر مهربانش به‌لطف بسیار میزبان‌مان بودند؛ باز مثل زوجِ شمالیِ فیلم «مسافران». به این فکر می‌کنم که عنوان‌های «مسافران» و «پرندگان در پاییز» حالا در این پاییز تلخ چقدر برازنده‌ی شمیمِ بیست‌وهشت‌ساله و سینای سی‌وسه‌ساله است. و دست آخر به تلخ‌ترین شباهت فکر می‌کنم؛ به این‌که آن‌ها هم در این جاده به مقصد نرسیدند. چرا مقصد این‌همه دور است؟ لعنت به جاده‌ها اگر معنی‌شان جدایی است».

شاید امروز که نزدیک به دو سال از پرواز ابدی شمیم می گذرد؛ بد نیست به یاد بیاوریم  که او تنها 28 بهار زندگی کرده بود و اگر سالهای تحصیل را- در مدرسه و دانشگاه- از این عدد کم کنیم به عظمت تلاش او و تبحرش در ترجمه پی ببریم. «یادش گرامی»

پی نوشت:

·         - بخشی از شعر زنده یاد قیصر امین پور

·         1- حمید امجد: نویسنده، مترجم، بازیگر ، ویراستار و از مدیران نشر نیلا که کتاب «پرندگان در پاییز» را ویرایش کرد.

 

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

زلزله ی آذربایجان ایران













.

حرفی نیست، جز درد، جز خون، جز افسوس برای کارهایی که می شد کرد و نکردیم....برای بازماندگان صبر و شکیبایی آرزمندم و سینه یی که بار این غم بزرگ را  در آن جای دهند.
گیله مرد

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

ماهِ عسلِ قوی سپید

در باب این روزها و آینده ی ملوان انزلی با حسین هدایتی

ماهِ عسلِ قوی سپید

آرش گیلانی پور/ دادگر

خبر کوتاه بود و شفاف: 70 درصد سهام باشگاه ملوان به «حسین هدایتی» واگذار شد.

می توان جشن و پایکوبی کرد که ملوان پولدار شد و دیگر غم پیش قرارداد و پس قرارداد و هزینه های جاری باشگاه را نخواهد داشت؛ اما کمی که اهل فوتبال باشی و حسین هدایتی رابشناسی نگران می شوی! می دانید چرا؟

ملوان تیمی است بومی که تا کنون کمتر(منهای یکی دو سال اخیر) از بازیکنان خارجی استفاده کرده است. قوی سپید انزلی در بیش از چهار دهه حضور خود در سطح اول فوتبال ایران تنها کمتر از انگشتان دو دست مربی تعویض کرده و مربیان این تیم همگی از بازیکنان همین تیم در ادوار مختلف بوده اند. تیم انزلی اگرچه مالکی به نام نیروی دریایی دارد؛ اما یک یک شهروندان انزلی خود را مالک این تیم می دانند و کیست که نداند حتا خانمهای خانه دار، پیرزنان و پیرمردان این شهرعشقی تحسین برانگیز و گاه مجنون وار به این تیم دارند. تیم محبوب انزلی تا امروز با همت و غیرت همین آدمها، همین بازیکنان، همین مربیان و همین تماشاچیان سر پا ایستاده و گاهی ناشدنی هایی را انجام داده است که رقبا متحیر آن مانده اند.

حالا امروز خبر می رسد که حسین هدایتی -سرمایه گذاری تهرانی که چند سالی است وارد فوتبال شده و نتیجه ی درخوری نیز کسب نکرده- 70 در صد سهام این باشگاه(بخوانید تیم) را خریداری کرده است. پول بد نیست، که بسیار نیز پدیده یی لازم در زندگی و ورزش امروز است و این یادداشت نمی خواهد ماهیت پول را نشانه برود؛ اما فعالیت گذشته ی هدایتی در فوتبال برای هر آنکه واقع بین باشد و فوتبال را – واینجا ملوان را- دوست داشته باشد نگران می کند.

حسین هدایتی حق دارد سرمایه اش را آنگونه که می خواهد مصرف کند؛ اما نحوه ی مدیریت او هیچگونه سنخیتی با سبقه ی ملوان ندارد. هدایتی در پرونده اش سابقه ی تعویض چهار مربی در یک سال و سقوط به دسته ی پایین تر را دارد. مالک جدید ملوان از مشاورت کسانی بهره می برد که در این سالهای-هرچند اندک- حضورش در فوتبال تنها سرمایه سوزی را برایش به ارمغان اورده اند. خریدار 70 درصد سهام ملوان حتا با مدیران منصوب شده ی خود نیز به بن بست می رسد. این تازه بخش هایی از رزومه ی فوتبالی این سرمایه گذار است که عده یی دل در گروی حسابهای بانکی او دارند و در آسمان سیر می کنند.

ملوان به دنبال کسی می گردد تا با تزریق پول مشکلات عدیده ی مالی اش را برطرف کند و اما در طرف مقابل هدایتی به دنبال آن است که با در دست گرفتن ملوان به اعتباری در فوتبال برسد که تا کنون نرسیده است. از این منظر هیچ ایرادی به این واگذاری وارد نیست، اگرچه پیش از این بحث بر سر خرید باشگاه ابومسلم، راه آهن و همین اواخر داماش توسط هدایتی بود که هر کدام به نحوی منتفی شد؛ اما سر انجام آنچه معامله شد 70 درصد سهام باشگاهی بود که پیش از این مدتی منطقه ی آزاد انزلی سهامدار یا مالک آن محسوب می شد.

نمی خواهیم وارد بحث های حقوقی شویم؛ اما همینقدر که بدانیم وقتی سرمایه گذاری در جایی سرمایه گذاری می کند حق دارد در امورات جاری آن دخالت کند، کافی است . با خرید 70 درصد سهام ملوان، حسین هدایتی -یا هر شخص حقیقی و حقوقی دیگری که سرمایه ی خود را صرف این کار کرده باشد-، می تواند نظرات خود را اعمال کند( حتا نظرات دیگران را وتوکند) و این برای ملوان و تماشاگرانش که طی بیش از4 دهه حضور در فوتبال ایران تنها انگشت شمار مربیانی را بالای سر تیم دیده اند، بسیار نا خوشایند خواهد بود اگر مربیانی به کار گمارده شوند که مورد وثوق شهروندان انزلی نباشد و دقیقا مشکل از اینجا شروع خواهد شد.

سابقه نشان داده است که هدایتی اهل صبر و حوصله نیست، سابقه نشان داده است اگر چه او تاجر موفقی است؛ اما اصول مدیریت در فوتبال را نمی داند. تجربه نشان داده پول به تنهایی حلال مشکلات فوتبال نیست؛ اما همه ی اینها به کنار، قانون می گوید: مالک 70 درصدی یک باشگاه اختیار هر گونه تغییراتی را در مجموعه اش دارد، مگر اینکه متممی به قرارداد بین هدایتی و ملوان اضافه شده باشد تا اختیارات مالک جدید را محدود کند که به نظر نگارنده بعید به نظر می رسد.



۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

سیده زهرا


این داستان واقعی است

سیده زهرا

آرش گیلانی پور / دادگر

رفته بودیم لاهیجان برای کاری، کارمان که تمام شد خواستیم ساعات باقیمانده تا شب را در هوای پاکیزه ی کوهستانی اطراف لاهیجان نفسی تازه کنیم. از پشت تله کابین لاهیجان که وارد جاده ی روستایی می شویم، باغ های چای خودنمایی می کند و عجیب تر اینکه با دیدن هر باره ی بوته های سبز چای، از نو کودک می شوم.

موسیقی ملایم، نم نم باران بهاری، شیشه ی تا نیمه پایین آمده ی اتومبیل و نسیم خنک میهمان، چنان سرخوش مان کرده بود که بی اختیار می راندیم و با پروانه  از هر دری صحبت می کردیم. زیبا بود، زیبا تر از هر چه که در تصور آدمهای شهری و شهر زده می گنجد. بوی بوته های باران خورده ی چای، که بعضی از انها به تازگی چیده شده بود، آنچنان مست کننده بود که گویی به جهانی دیگر آمده ایم .

پیرزن کنار جاده ایستاده بود، از دور که ما را دید جنب و جوشی در وجودش پیدا شد، منتظر بود تا به نزدیکی اش برسیم و سوارش کنیم. وقتی از کنارش رد شدم بی اختیار همزمان با درخواست پروانه بر ترمز کوبیدم و نگاهی به عقب کردم، صندلی عقب در اشغال  لوازمی بود که برای منزل تهیه کرده بودیم. پروانه گفت: «گناه  داره، سوارش کنیم» و من بدون کمترین حرفی مشغول جابجا کردن اجناس روی صندلی شدم، هنوز کارم تمام نشده بود که پیرزن لبخند زنان و دعاگویان در عقب را باز کرد و سوار شد. سلامی کرد و پاسخی از ما شنید، حرکت که کردم، گفتم: «خاخور ببخشید؛ اَمو لاجون شوریم، ولی هیطو خوانیم تفریح کونون بشیم، ایشکال ندانه؟» و این شد سر آغاز درد دل سیده زهرا !!

می گفت: کار گر روزمزد است و گاهی در شالیزار، گاهی در خانه های مردم و گاه در باغ چای کار می کند، می گفت: مرد خانه اش یکی دو سالی است که توسط راننده ی ناشناس  بی وجدانی مضروب و خانه نشین شده است، می گفت: از پنج فرزندش تنها دونفر به لطف خانم خیری به مدرسه رفته اند، می گفت: یکی از بچه هایش را پنج سال است برای چوپانی به ییلاق فرستاده و در این مدت حتا یک بار هم او را  ندیده است، می گفت: در ازای هر سال چوپانی تنها مبلغ ناچیزی – که من می دانم قیمت یک جفت کفش بعضی از ماست- به او می دهند، می گفت: برای عمل جراحی مرد خانه اش از فرد خیری - ازاقوام - چند میلیون قرض کرده و حالا کارت واریز یارانه اش را به او داده تا ماهیانه بدهی اش را بردارد، سیده زهرا می گفت و من و پروانه همچنان متحیر مانده بودیم.

پرسیدم: «اوضاع چای چینی چوطوره؟» و پاسخ شنیدم: «ای آقای موهندیس جون، ایمروز سو روزه هر چی ولگ چای ببوردن کارخونه، پسا باردن، کارخونه چئن گونن پول ندانیم شمه ره هدیم»

پروانه پرسید: «حاج خانوم بچه هات چند ساله شونه؟» و زن یکی یکی سن بچه ها را به خاطر آورد و گفت و ما دانستیم که فرزند بزرگ سیده زهرا تنها هجده ساله است و نه تنها مدرسه نرفته که با او در کارهای کشاورزی همراه است تا باری از دوش مادر بردارد، می گفت: « تا زاک بیم، بی پئر بوزروگا بویم، مرده خونام بشیم روزگاره خوش رنگه نیدئیم، ای آقای موهندیس جون !! شُکر»

باران هنوز نم نم می بارید، زن هنوز از دردهایش می گفت، من هنوز متحیر بودم و پروانه داشت به لیست ذهنی اش، دانش آموزان بی بضاعت دیگری را اضافه می کرد تا مگر کاری کند. حالا به لاهیجان رسیده بودیم، هوا داشت آرام آرام رو به سیاهی می رفت، سیده زهرا گفت که پیاده می شود، اتومبیل که ایستاد گفت:«ایلاهی خودا شمه ره بداری خانوم موهندیس جون، ایشالا هر چی از خودا خوانین، شمه ره هدی آقای موهندیس جون» و رفت تا شب را در خانه ی خواهرش -  که می گفت اوضاع نسبتا بهتری از او دارد - بیتوته کند و صبح  زود با خریدی مختصر به خانه برگردد.

سیده زهرا که رفت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودم، داشتم سرانگشتی سن پیرزن را حساب می کردم که پروانه به دادم رسید و گفت: «خیلی داشته باشه هم سن و سال ماست»

حالا باران شدید تر می بارید، نمی دانم به غفلت ما می گریست، یا سوگوار زندگی غم انگیز سیده زهرا بود؟!؟

پی نوشت:

نمی دانم با مطالعه ی این قصه چه فکری خواهید کرد، اما سیده زهراهای این سرزمین کم نیستند. اگر روزی سیده زهرایی را در نزدیکی تان دیدید برای او دلسوزی نکنید که اینان عزت نفس بسیار دارند، لبخندی بزنید، پای صحبت های شان بنشینید و آنگاه اگر توانستید مرهمی بر زخمهای او بگذارید، بدون اینکه بخواهید غرورش را زیر پای تان له کنید.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

باز آمدم چون ...


یکم:

خداوند را شکر می کنم که هنوز زنده ام و می توانم بنویسم. باری از آگوست گذشته تا کنون که اینجا را به حال خود رها کرده بودم(اگرچه نکرده بودم) اتفاقات زیادی افتاده و روزگار رنگ دیگری به خود گرفته است. مهاجرت موقت(که قرار بود دایمی شود و نشد)، بازگشت دوباره که باعث شد برای همیشه ماندگار شوم و تغییر و تحولاتی در زندگی شخصی که به شکرانه ی ایزد توانا دریچه ی تازه یی را به رویم گشود، از مواردی بود که خواستم تا در آغازی دوباره برای تان بنویسم.
دوم:


منطق ریاضی خودمانی می گوید «دو دو تا می شود چهار تا» و این یعنی اینکه «سرویس دهنده یspi- blog  »که از اینجا به آن مهاجرت کرده بودم از حذف وبلاگ من بسیار متضرر شده است. همه ی ما که دستی در وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی داریم، می دانیم که عموما سرویس دهنده ها از راه کلیک کسب درآمد می کنند و شاید لازم به یادآوری نباشد که وقتی به  spi- blog پیوستم بیش از «دویست و بیست پست از همین وبلاگ» و بیش از «پانصد شصت پست را از گیل نوشت(روزنامه نگار دیوانه)» به آنجا منتقل کرده بودم، بماند که از وبلاگهای دیگری هم مطالبم را منتقل کرده بودم، زیرا می خواستم وبلاگی کامل از نوشته های پیشین ام را در دسترس دوستان قرار بدهم، خوب حالا که «پارسی بلاگ» پس از چند سال تازه متوجه می شود که ما بد هستیم و وبلاگ مان را پس از سه سال خاموشی و روزانه کلیک بین سیصد تا هشتصد(طبق آمارهای خودشان) حذف می کنند، از یک سرویس دهنده ی خارجی که تازه زبان ما را هم نمی شناسند چه انتظاری دارم؟ همین بلاگ اسپات  برای من بهترین فضاست، امیدوارم از اینجا حذف ام نکنند.

سوم:
از این پس در همینجا خواهم نوشت و فعلا هم« تنها گیله مرد به روز خواهد شد»، امیدوارم ادوات بازکردن «بلاگ اسپات» را همچنان در اختیار داشته باشم و شما دوستان نیز که همراه بودید، همیشه باشید که بسیار به بودن تان نیازمند هستم.

شاد باشید در پناه آفریدگار توانا

با احترام –  گیله مرد