۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

کاش می شد برای همیشه خوابید

یکم: نشسته ای کارت را می کنی، شهراد جان تماس می گیرد و حرفهایی می زند که نگرانت می کند، به روی خودت نمی آوری دلداری اش می دهی، فایده ای ندارد، عصبی می شوی، کمی حرفهای تند می زنی، هر دو ناراحت می شوید، خداحافظی می کنید، سردرد می گیری، احتمالا شهراد بیشتر سر درد می گیرد ، خوب چاره ای نیست، گاهی این سردردها نتیجه ی خوبی دارد، خوابی آرام به درازای ابدیت، کاش می شد که برای همیشه خوابید...

دوم: افتخار می کنی که تمام عمر خودت بوده ای، یک رفتگر با شرف، یک راننده تاکسی باوجدان، یک دست فروش دوره گرد مستقل ، چه می دانم شاید یک روزنامه فروش! متفکر! رفته ای جایی که می گویند نامش دانشگاه است، آقای حراست می خواندت، دوستی ممعولی داری با او، در حد دو دوست هم سن، خوشحال می شوی، به دفترش دعوتت می کند، قبول می کنی، نه چای، نه قهوه، با حرفی از تو پذیرایی می کند که بوی "عق" می دهد، می خواهد که آدمش شوی، بیچاره، بیچاره خبر ندارد تو کی هستی، نمی داند تو می توانستی بزرگ باشی، بزرگ از دسته ی آدمهایی که پا بر دوش امثال تو گذاشته و بالا رفته اند، از خودت بدت می آید، به اعصابت مسلط می شوی ، جواب را موکول به آینده می کنی، کاش این آینده هیچوقت نیاید، کاش می شد برای همیشه خوابید....

سوم: یک سال و اندی است از کارت اخراجت کرده اند، حالا عده ای دیگر آمده اند و می خواهند برت گردانند، لطف دارند بسیار، آیین نامه های جدید بسیار دست و پا گیرند، نامه و گواهی می خواهند یک طبق!اقدام می کنی، همه آماده است، می ماند نامه ای که یک خانم باید بنویسد و یک رئیس امضا کند، نزد خانم می روی، می گویی : خواهری کند، قبول می کند، می خواهد خواهری کند، سیستم خراب است، بالا نمی آید، دو روزی می گذرد سیستم بالا آمده است، نامه حاضر است، حالا آقای رئیس در دسترس نیست، تحت فشاری ، ناراحتی ، زمان در حال از دست رفتن است، مملکت گل وبلبل نیمی از سال بیخود و باخود تعطیل است، یادت می آید زمان دارد می گذرد، گر می گیری، دیوانه می شوی، کاش می شد برای همیشه خوابید......
بعدا اضافه شد:
یک روز بعد  :
چهارم: رفته ای از خانمی که قرار بود خواهری کند، نامه ی مهر و امضا شده را گرفته ای، خوشحالی، داری از خوشحالی منفجر می شوی،می دانی که ممکن است نتیجه ندهد، باز همینطوری الکی خوشحالی، دوستانت را می بینی که سر راهت صف بسته اند، می خندند، گفته بودی که با من شوخی های بیجا نکنید، یکی برای خوشمزگی می گوید: خوب از آقای حراست چه خبر؟، ناراحت می شوی، چشم غره می روی، دست بردار نیستند، بندگان خدا نمی دانند که عرصه ی سیمرغ جولانگه آنان نیست، می خندند، با درهم کشیدن ابروانت به آنان می فهمانی که دارند از حد و اندازه ی خودشان خارج می شوند، نامه را نشانشان می دهی، نامه ای را که نمی خواستی به کسی نشان بدهی، مجبور می شوی،ظاهرا خجالت می کشند، یکه می خورند، از خودت بدت می آید که برای تبرئه مجبوری رازت را فاش کنی، سرت را بالا می گیری و می روی، اما ای کاش، ای کاش می شد برای همیشه خوابید........

۱۴ نظر:

شهراد گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
گیله مرد گفت...

شهراد عزیز: ببخشید نظرتو حذف کردم/خواسته ی خودت بود شرمنده ام/شما لطف دارید.

بيتا گفت...

سلام آرش عزيز...
اينا همينجورين ديگه ...براي بارسوم مدارك خواستن از من هم ...حضرات از ما بهتران گم كردند ميگن...تازه شنيدم قراره رييس عوض بشه !!باز دستور العملهاي جديد!!آره كاش ميشد خوابيدودم نزد...
موفقيت وسلامتيت آرزوي منه...

گیله مرد گفت...

به خانوم بیتا:
.
درود/چاره ای نیست/دعا کنید/شاید رفع ورجوع بشه/پیروز باشید

میرزا قشمشم گفت...

آقا این پستی بلندی های اداری تا حالا گریبان گیر ِ کی نشده؟
خیلی ها که عادت کردن ... مثلا خود ِ آمیرزای گردن شکسته .. اصلا اگه کارم زود راه بیوفته تعجب می کنم ..

گیله مرد گفت...

سلام به آمیرزا:
.
قشمشم جان؛ ننه بزرگ خدا بیامرزمان می گفت :
پسر بقاله و پدر خوشحاله/نمی دونه که لنگای آقا پسرش به دیواره.
حالا حکایت این حضرات روساست/رئیسی که پاهاشو بزنه به دیوار تو خونه ش استراحت کنه دیگه حوزه ی مدیریتش بهتر ازاین نمی شه/تازه قراره حضرات به تازگی ""دور کاری""هم بکنن/ملتفتی که.
یعنی تا حالا که نزدیک بودن این اوضاع بود از حالا دیگه دیش دالا دیش دام
پیروز و پایدار باشی آمیرزا

همکار گفت...

روز هجران وشب فرقت یار اخر شد.......

farzin karegar گفت...

درود
آرش جان تا كي دعا كنيم و هيچي نشه اين كلمه فقط يك نوع خود گول زدنه
زمين گنديد آيا برفراز آسمان كس نيست
گيلك بمني

گیله مرد گفت...

برادر نازنینم فرزین کار گر:
.
می فهمم/زمین گندید/اما خداوند هم فرموده:
ما کسانی را بر شما می گماریم که شایسته اش هستید،انتظار برای برون امدن دستی از غیب............
.
پایدار باشید و پیروز

پدرام مژدهي گفت...

سلام
ببخش كه باز هم كم مي آيم
دارد يكي يكي اندكتر مي شويم يكي يكي مان كم مي شود و من امروز در اين فكر بودم كه شعر شاملو بود كه مي گفت بر مردگان خويش نظر مي بنديم با طرح خنده اي و نوبت خود را انتظار مي كشيم بي هيچ خنده اي.
اما يه صدايي از يه جايي هست كه مي گه يه روز خوب مياد اينو مي دونم يه روز خوب مياد

بوتیمار گفت...

سلام. حس های متفاوتی بهم دست داد ارش جان که اگر بخام بنویسم یک طوملار میشه. منظورم ازخوندن 4 بند مطلب شماست.
فقط یاد فرهاد میوفتم و صدای معرکه ش که چیزی تو مایه های عنوان ابن نوشته ی شما رو می خونه.: کاش می شد ادمی همچون بنفشه ها . سرزمین خود را با خود ببرد به هر ان کجا که خواست :
سورنا هم حتمن عموش رو دوست خواهد داشت. با اینکه بچه هست بوی ازادی و مردانگی رو می شناسه
پایدار باشید

گیله مرد گفت...

بوتیمار عزیز:
محمد جانم، از چنین پدری چنان فرزندی بر خواهد خواست، گیله مرد هم برای //سورنا جان// و همه ی سورنا های ایران می نویسد/من نیز مانند شما با فرهاد زندگی کرده ام.
یه شب مهتاب
ماه می یاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مث شب پره با خودش بیرون
می بره اونجا
که شب سیا
......
.....
دوستت دارم دلاور...
زنده باشی

بهروز گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
بهروز گفت...

سلام دوست من
ممنون . من دارم مي بندم... ولي خوب اين كه دليل نميشه به شما سر نزنم. فعلآ وقت نداشتم بخونم اما سر فرصت حتمآ ميخونم... حيف كه دير آشنا شديم...