آمده چون فصل بهارو همه جا سبز شد و فرش زمین پر زچمن شد و بیامد به طبیعت گل و سبزه و روان شد همه جا مهر زمین، شاد شدیم چون به دمن شادی و گه رقص نمودیم و زدیم، باعث عیش و طرب عده ی دیگر بشدیم و زدل پیر و جوان غصه ببردیم و دمی غافل از احوال جهان گشته و هر چیز بدی را که به سر بود، فراموش نمودیم و به نوروز دمی غافل از اندوه شدیم و غم و هم رنج ببردیم ز دل، اندکی از درد درون کاسته و خوش به همان آب و هوای خوش و آن دار و درخت، کوه و کمر باز شدیم تا که سر آمد روز تعطیلی و ما باز روان سوی اداره بشدیم و بشنیدیم، ز آن پیر رئیس غر، که چنان درهم و برهم شده این دفتر و آن میز واداره که تو گویی چو به روزی که همه کار بکردیم و همه چسبیده بر میز بُدیم! شاخ چنان غول و هیولا بشکستیم و نمانده است دگر کار نکرده و همه مشکل این مردم سامان، به بر هم زدن چشم، بسی چاره نمودیم و به شکرانه ی این کار بزرگ سجده نمودیم خدا را؛ که چنین هیبتی و همت نیکی که به ما داده و ما شکر گزاریم.
القصه؛
چو از این همه تعطیلی بیجا بگذشتیم، چنان فربه و خمیازه کنان رحل فکندیم و نشستیم روی صندلی و چشم به رایانه و روزنامه بدوختیم و ز احوال جهان چیز! بجستیم و زلیبی و عراق و یمن و اردن و بحرین بگو تا برسی سوریه و ترکیه و مصر و خلاصه به همه کشور بس ریز ودرشتی که ز اسلام نشان دارد و آن مردم رنجور و ستمدیده که چون جهل بود دشمن شان، هیچ ندانند که جاهل به همه امر و امورند و ندانند، و آوخ که چو "انتر "برود باز بیاید روز دیگر سرشان "عنتر" دیگر و بگوید که شما را بدهم "شیر وعسل" این همه از جهل سیاهی است که عمری است بدان تا که به امروز دچاریم و ندانیم که دایم سر کاریم و زآن ینگه ی دنیا بنشینند و نویسند و پس پرده به این انتر و منتر بسپارند و بخندند به ریش همه ی مردم ساده، که در اندیشه ندارند به جز نان و پنیر و کمی هم سبزی تازه که شکم سیر کنند و دمی هم ِسیر بر آن وعده ی میمون نکنند، آه چه گویم که دگر خسته از این شکوه ی بسیار شدم، چشم بر این مشکل بسیار نما باز و بکن چاره که تا خوش شوم و غر نزنم ، آرزویم هست که خوشحال شوی، شاد شوی، خرم و آزاد شوی، جان من این کهنه قبا را که همه باعث این جهل من وتوست، زتن برکن ویکدم زجهان از ره عقل و خرد و منطق و هم دانش امروز، نگاهی بکن و حال و دلت خوش شود و شاد نمایی من و تا باز نویسم چه خوش است نغمه ی مرغان و تو را شاد ببینم.
الغرض؛
شادم و هم چون که ندارم غم نان و به زمین پای چو آهسته گذارم، دگرم حرف و حدیثی زخودم نیست، عزیزم به تو از این همه ی قال و مقال اگهی نیک بدادم که در این مدت تعطیلی چو در کار طرب بودی و یا در سفر و گشت و گذار، نیک بدانی که همه حال جهان چون و چنان است که من گفتم و شاید نشنیدی که کجا تیر و تفنگ است و کجا پای کدامین ننه لنگ است و کجا می بخورند، شادی کنند یا که برقصند، خدا را که تمام بَلَد امت اسلام همه زار و پریشان و ملولند و همه کافر بدکیش و بد اندیش بخندند و بسی شادی و تفریح کنند.
ای گل من؛
شاد بمان، گاه که یاد من و این صفحه ی مغموم بیفتادی و خندیدی و یا شاد شدی، باز بیا و ز سر لطف پیامی بِنِه و یادی از این آرش دلگیر کن و حرف و حدیثی ز سر لطف بگو تا که شودم شاد و نویسم تو بخوانی......