کنار ساحل نشسته بودند، سرش را روی شانه ی او گذاشته بود و ناز می کرد! می دانست نازش خریدار دارد، باز ناز می کرد، از مرد خواست تا اگر دوستش دارد در همان روز طوفانی به دریا بزند، مرد رفت، موجی بزرگ آمد و وقتی بر می گشت دیگر از مرد خبری نبود، حالا ناز بانو هر روز کنار دریا می نشیند تا شاید .....