۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

با خان بابا

سلام خان بابا           

خوبی، خوشی، سلامتی؟

شکر خدا، از احوالات من و مراد آباد هم؛ ای بد نیستیم، همه خوبیم! ملالی نیست به جز یه خورده مشکلات که اونم حل می شه. شما نگران نباش، این روزا همه چی خوب وعالیه، مث قبل بزغاله ها چاقن، گاو گوسفندا سر دماغن، البته یواشکی می گم ننه اویارقلی نفهمه، گوشتونو بیارین جلو، آهان خوبه، راستش دیگه از مراد آبادی که شما می شناختین فقط یه چن هکتار زمین لم یزرع باقی مونده که اونم این اترک آبادیا و کافرستونیا دارن واسه چَپُو کردنش برا ما نقشه می کشن.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

پرنده ی من


به تو برای پایداری ات:سیامک قادری

سلام پرنده،



          عصر امروز


                  بر بامی کلاغ نشین


                           قفس آهنین ات را نظاره می کردم.


*


سلام پرنده ی من،


                 هر غروب


                    وقتی که که براده های خورشید منجمد می شوند،


                                                                بر کلاغ نشین شهرمان می نشینم


                              تا خبری،


                                  حرفی شاید


                                      پیامی و سلامی حتّا


                                                     به کبوتر نامه بر بسپاری و شادم سازی!


**


پرنده ی خوب من،


              می دانم آن قفس را یارای نفس های تو نیست؛ اما


                                      امید،


                                         نشانه ی تو بود


                                                  وقتی که با نسیم سحرگاهان می آمد.


***


پرنده ی من،


             سیاه ترین ساعات شب به سپیده منتهی است،


                                                                     یادت هست؟





۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

گیله پسر /بحر طویلی از یک دوست

چندی پیش به دوستی گفتم: می خواهم برای همیشه بلاگ گیله مرد را تعطیل کنم . ناراحت شد و تشویق کرد بمانم و با نوشتن بحر طویل روزگار ما، اعلام کردم که خواهم ماند. این دوست خوش ذوق در جواب آن بحر طویل نوشته ی حاضر را برایم فرستاد . اینجا می گذارم بخوانید:
چنانچه بحر طویل قبلی را نخوانده اید اینجا کلیک کنید تا ابتدا ان را بخوانید

تاکه نوشتم که مرا قصد بود تا بروم زار زدی هم که بگفتی تو بمان باز بماندم، تو نوشتی:

خوشم آمد که دگر عهد نمودی نکنی قهر و بمانی به همینجا که کنی شاد مرا و دگران را و نویسی توبسی شیک از آن بنده و این "ابن بشر" آدم و حوای گنهکار و زنی پنبه ی هرمش تقی و مش حسن آقا، از آن کوچه ی پایین، تو گفتی که دگر از بد و زشتی خبری نیست ولی حیف ......

مگر جامعه آرام و روان است ؟ نکند عینک خوشبینی خریدی زدی برچشم، خدارا نکند بد شوی و هم که تو جو گیر شوی خوش بُوَدم تو به همان اسم و نشان هم که بمانی ، به هر حال چه خوب است تو هستی و بمانی به همینجا و نویسی ز بهشتی که همه خیر و پراز اغذیه و اشربه ی ناب و پری روی بهشتی، تو بمان و بنویس از همه درد والم و مردم بدکار که مستند و کنند خود به کمی حرف خلاصی !

به همان جوهرکم رنگ و همان کاغذ و هم آن قلم و ذهن پریشان، که در کس نتوان دید و امانت به تو داده است خداوند، نویس، نیک بدان حق ندهند مفت به کس،باش و بمان تا به روز سهمیه بندی که دهندت دو سه تا سهمیه ی کاغذ و هم دفتر و اندک سخن سهمیه بندی!!

دگر از غصه وغم هیچ نگویم که دلت پر شده، کافی است در این خانه و من نیز گذشتم، بگو از خوشی و هیچ میازار دلت را و بمان شاد و سلامت، مرا نیز ببخش نیک بدانم که تو را از خوشی گفتن، چه دشوار و بسی سخت بود باز بدانم که تو را خنده محال است و چه دلتنگ و ملولیم و غمین ، باز بپرسیم زهمان خالق یکتا که چه چگونه است کسانی بشوند شاد و بسی قهقه و شادی کنند، ما نتوانیم و ندانیم و توان گشت فراری و به سرگیجه اسیریم و دگرآه نداریم که سودا بکنیم وای دگر حال نمانده است کمی قال کنیم....

الغرض؛

گیله پسر باز بمان، خوب بخوان، نیک بدان، شادی و هم هستی و آواز بکن تجربه در دور سراسر همه باطل، دگرزندگی خود بکن وهیچ نگو ان حسن آقا و فلانی چه کنند و چه بکردند، بدانم که تو را نیست میسر، که تو باشی همه شب تا به سحر منتظر و نیک نویسی که بخوانند وبدانند و بمانند در این خاک سراسر....

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

سالواتوره در اداره ی پلیس

سالواتوره داشت توی خیابانهای رم راه می رفت که مامور پلیس دستش را گرفت و گفت:شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید!


سالوا با تعجب پرسید:چرا؟

مامور جواب داد:شما از نشان مخصوص مافیا استفاده کرده و ان را روی لباستان نصب کرده اید.

بیچاره سالواتوره که آدم آرامی بود نگاهی به لباسهاش انداخت؛ اما چیزی ندید، با تعجب از آقای مامور پرسید:ببخشید از کدام نشانه حرف می زنید؟

مامور گفت: همان که روی سینه ی شماست، همان مار دوشاخ!!

****

یک هفته طول کشید تا سالوای نگون بخت ثابت کند آن نشان به صورت اتفاقی روی سینه ی او نصب بوده است، در حالی که می خواست برگه ی آزادی اش را از رئیس پلیس بگیرد با تعجب دید همان نشان روی لباس آقای رئیس نیز حک شده است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

سباستین و فونتا ماریا


سباستین که از چرای گوسفندان برگشت، دید الکس و جانی دارند برای رفتن به شهر فونتا ماریا خودشان را آماده می کنند پرسید:

می خواهید بروید شهر چه کنید؟

جانی جواب داد: می خواهیم برویم آنجا مدتی کار کنیم ، پول جمع کنیم و برگردیم گله ی گوسفندی برای خودمان بخریم.

یکسال بعد هنگامی که جانی و الکس با مقداری پول از شهر بر می گشتند،سباستین را دیدند که همراه خانواده اش برای همیشه به شهر می رفتند، این بار الکس از سباستین پرسید:

کجا می روید؟

به جای سباستین پدرش جواب داد:

می رویم تا برای همیشه در شهر بمانیم بلکه خانه ی کوچکی بخریم و زندگی کنیم.

حالا چند سالی هست سباستین و خانواده اش شهرنشین شده اند، خانه و گله که هیچ! سباستین صاجب اصلی فونتا ماریا شده است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

ماجرای روستای سن میگوئل

یک روز صبح که مردم "روستای سن میگوئل" از خواب برخاستند دیدند مقدار زیادی از علوفه و محصولاتی را که برای زمستان ذخیره کرده بودند به دست عده ای از مردم جاهل روستای کناری که سالها با آنها اختلافات ارضی داشتند نابود شده است، خواستند این کار همسایگان را تلافی کنند که بزرگ روستایشان آنها را از این کار برحذر داشت.

روستای قابوس در کنار روستای سن میگوئل قرار داشت و از نظر فرهنگی بسیار با هم درتضاد بودند؛ اما بزرگ روستای سن میگوئل که انسان فرهیخته ای بود در تهاجمات بعدی نیز همین رویه را ادامه داد تا از دشمنی بیشتر جلوگیری کند؛ اما" روستای قابوس" که مردمان مدعی و کم سوادی داشت هر بار با اشاره ی کدخدای ده تهاجم گسترده تری می کردند و مقدار بیشتری از محصولات و دارایی ها همسایگانشان را از بین می بردند.

روستای سن میگوئل بسیار حاصل خیز بود و زمین های کوچک در قطعات مختلف داشت؛ اما قابوس ده بزرگی بود که تنها یک زمین بزرگ امورات مردمانش را می گذراند، هر بار که قابوس ها به سن میگوئل حمله می بردند و ناجوانمردانه زمین هایشان را به آتش می کشیدند تنها بخش کمی از زمینها و محصولاتشان می سوخت؛ اما روزی از روزها که بزرگ سن میگوئل در خواب بود تعدادی از "مردم نادان سن میگوئل" به روستای قابوس حمله کردند و در بدو ورود آتش کوچکی ساختند تا همسایگانشان را بترسانند، غافل از اینکه دامنه ی این آتش" تمام زمینهای قابوس" را بر باد خواهد داد

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

تفالی به خواجۀ شیراز



گیله مرد گاهی بر حسب نیازهای روز با حضرت حافظ مشورتی می کند، این آخرین تفالی است که به دیوان خواجه زدم و آمد . هرچند تمام غزل های حافظ زیباست؛ اما این غزل را پیش از این نیز دوست می داشتم ، اینجا می نویسم شما هم استفاده کنید.
حسب حـــــــــــــــــالی ننوشتی و شد ایامی چند

محـــــــــــرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصـــــــــــــــــــد عالی نتوانیم رســـید

هم مگر پیش نهد لطف شـــــــــــــــما گامی چند

چون می ازگل به سبـــــــورفت وگل افکند نقاب

فرصت عیـــــــــــش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیـــــــــــــــــــخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند بر آمیزبه دشـــــــــــــــــنامی چند

زاهد از کــــــــــــــــــوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نــــــــــــــــــــــکند صحبت بدنامی چند

عیب می جـــــــــــــــــمله بگفتی هنرش نیز بگو

نفی حــــــــــــــکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گـــــــــــــــــــــــــــدایان خرابات خدا یار شما

چشــــــــــــــــــــــــــم انعام مدارید ز انعامی چند

پیرمیخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل ســــــــــــــــوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهـــــــــر فروغ تو بسوخت

کامـــــــــــــــکارا نظری کن سوی نا کامی چند

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

ماه مهر، ماه تبخال های من

یکم:

نشسته بودم به کارهایی که از روی تنبلی انجامش به تعویق افتاده فکر می کردم که آقای کفایتی زنگ زد و احوالپرسی کرد، چه زیباست وقتی کسانی احوالت را می پرسند که اصلا نیازی به تو ندارند. یادم افتاد بعضی ها چه زود یادشان می رود تا دیروز که به تو نیاز داشتند کلی قربان صدقه ات می رفتند و برایت نوشابه های خارجی آنچنانی هم باز می کردند؛ اما حالا دیگر حتی وقتی می بینندت چشم مبارکشان را لوچ می کنند تا کلا خودشان را به ندیدن بزنند.

دارد این روزهای سختی طی می شود، هم برای من وهم برای همه ی آدمهایی که دیسک کمر دارند ونمی توانند قر بدهند، قر دادن مختص آدمهایی است که اصولا دوره ی ورزش ایروبیک را گذرانده باشند. یادم هست توی فیلمی دیدم پسری بعد از مردن پدرش به وکیل پدرش گفت:

تو که تا دیروز با ساز پدرم خوب می رقصیدی، حالا چی شده که دوست داری به ساز من برقصی؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

روزگار ما/بحر طویل

به دوستان گلم:

 گیله مرد به همه ی کسانی که این بحر طویل را می خوانند پیشنهاد می کند دوبار با تمرکز کافی با رعایت خوانش "بحر طویل" این پست را بخوانند.

تقدیم به تو که ------ ----- ---- !

چندی است که هرروز و پیاپی،
 به سر سفره ی افطار؛ کنم نذری و خواهم که خدا رحم کند بر من و این صفحه ی بد را بکنم زود فراموش و نویسم دگرم چند به جایی که زحرفهای خوش آکنده بود تا که نباشم زروی هر کس و ناکس دگرم روی سیاه و خجل و پر ز همه قال و مقال و ننویسم دگر از درد و نمایم زخوشی یاد و شما را به خطوطی بکنم مست ز احوال جهان خوش شوید و خرم وشاد وهمگی خنده کنید و کمی هم یاد، ازاین بنده ی شرمنده کنید و بنمایید دمادم به جهان عشق، که این تازه بود فلسفه ای تا که خدا فکر نمود و به وجود این کره ی خاک نمود خلق و همه از سگ واسب و دو هزار نوع پرنده، که بود چاکر و نوکر سوی این آدم و هم آن ننه حوا که نمودند مرا بر سر این خاک اسیر، زود برفتند، به آن سرزمین وعده ی الله، نمایند بسی شادی و تا هی نخورند گندم و هی سیب، بیفتند در این چاه، به سختی و بلا، وسوسه را کور نمایند و نیایند به این دار مکافات و نبینند که این "ابن بشر" چند زند بر سر خود، تا که کُلَه بر سر دونان بگذارد، بشود شاد، نماید خوشی و عمر فراوان، که هم از توبره و آخور وهم از حسن و مشتی تقی تا که تواند خورد و فربه نماید شکم و طبل برآرد که به جزآن شکم و خوردن و خوابیدن و آزار، ندارد هنری آدم مکار!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

یک دل و دو دلبر




گل کارهای رمضان امسال هم آبکی است
حیف از اسم حسن فتحی که خرج این سریال شد
راستش گاهی به خودم می گویم دیوانه ای! بعد که کمی حالم بهتر می شود می بینم؛ نه من دیوانه نیستم. دیوانه انهایی هستند که فکر می کنند دیگران دیوانه اند. خلاصه در این اوضاعی که جنون بر من مستولی می شود یاد چیزهایی می افتم که در حال غیر جنون چندان هم بی ربط و غیر موجه جلوه نمی کند.

القصه؛

داشتم یکی از "دو ریال و نیم های" تلویزیون را نگاه می کردم (البته زورکی)! خانم بازیگر رفت کنار زاینده رود زیبا نشست و های های گریه می کرد، نه اینکه اشک به زور اسپری خانم بازیگر توجهم را جلب کند، نه! نگاهم به زاینده رود، که الهی زایش اش همچنان مستدام بماند تا مردمان دیار نصف جهان از همجواری اش لذت ببرند افتاد که داشت غران و خروشان این قطرات الهی را نثار بینندگان می کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

این روزها


یکم

نشسته بودم جایی و با کسی حرف می زدیم. این روزها هر وقت فرصتی باشد به سراغ کسانی می روم که دوستشان دارم و می فهممشان و انها نیز متقابلا، القصه پیامکی آمد از کسی که شاید اگر حتی من جای او بودم برایش در این شرایط پیامک نمی فرستادم. بسیار خوشحال شدم، باورش کمی سخت است که استادت برایت پیامک بفرستد و ابراز لطف کند؛ اما این شانس را در زندگی داشته ام که دوستانی با بینش، دانش و علمی به مراتب والاتر و بالاتر از خودم داشته ومحبت هایشان همیشه شامل حالم بوده است.

حقیقتا گاهی از اینکه دیگران این قدر نسبت به من لطف دارند شرمنده می شوم و نمی دانم پاسخ این همه بزرگواری را چگونه بدهم. کاش روزگاری بیاید که بتوانم از این همه مهربانی دوستان خوبم قدردانی کنم و از خجالت شان در آیم.

برای این استادم می نویسم:

استاد؛

زنده و پاینده باشی، گلوی خشک این گیله مرد، ناتوان تر از ان است که مهربانی تان را ارج نهد و قلمش کم رنگ تر از ان است تا بزرگواریتان را وصف کند، باشد تا روز گار طلوع خورشید، باشد تا روزگار بارش بنفشه، باشد تا بهاری سبز بیاید، باشد تا روزی که انتظار سر آید....

دوم

رادیوی این لکنته ی مهربانم روشن بود و طبق معمول مرا به سویی می کشید تا خانه نشینی را فراموش کنم، داشت می گفت:

پخش تصاویر اینترنتی آزار و اذیت توله سگی توسط دختری نوجوان در بوسنی ، طرفدارن حیوانات را آشفته کرده و در صدد یافتن دخترک خاطی برامده اند و الخ....

و من داشتم به دیشب و چند شب گذشته فکر می کردم که مشتی مردم مومن و یا نه؛ آدمهایی که شاید از سر بیکاری! به خانه ی خدا پناه اورده بودند توسط مومنینی دیگر آنچنان ضرب و شتم شدند که هم تو می دانی و هم من...

و به فکرم رسید که کس دیگری در گوشه ی دیگر از این ولایت، چندین روز در خانه اش به بدترین نحو در حال پس دادن انتقامی است که نمی دانم چه نامی بر ان بگذارم که هم تو می دانی و هم ....

باز به فکرم رسید که چند روز پیش نوشته بودم: استاد مانور روی softnews (نرم خبرها) هستیم، یعنی اینکه خبرهای مهم تر را در زباله دان انداخته ایم تا صدای توله سگی عزیز را به گوش جهانیان برسانیم.

سوم

این روزها خیلی دلتنگ می شوم. از دلتنگی های اجتماعی که بگذریم، دلتنگ دوستان همکلاسی هستم که می دانم چند تایی از آنها اینجا را می خوانند. ملالی نیست، کدورتی هم در بین نیست. گیله مرد بدی ها را زود فراوش می کند. دلتنگ دیدار ریز و درشتتان هستم. دعا می کنم هر چه زودتر برگهای باقیمانده ی تقویم شهریور ورق بخورند تا دوباره دور هم باشیم و به هم نامهربانی کنیم. این چند روز را به سختی می گذرانم تا وقتی دیدمتان باز بساط درس و مشق را باهم پهن کنیم. تا حسادت ها را شروع کنیم. تا پشت همدیگر را در مواقع حساس خالی کنیم. تا دوباره وقتی" داوود "دیگری مرد، یادمان بیاید که می توانستیم بیشتر دوستش داشته باشیم و تا .....

چهارم

این نوشته کلا شخصی شد. امیدوارم دوستانی که می خوانند، بدانند نوشتار بالا هیچ ربطی به "سترون "شدن ذهن گیله مرد ندارد. اصولا این روزها" نرم خبر" حرف اول نوشته هاست، خبرهای سخت"hardnews"(همان جدی ها) معمولا باید از کانال هایی خارج شوند که کاملا پاستوریزه شوند.

اینجا هر چند یک بلاگ خبری نیست؛ اما گیله مرد به داشتنش بسیار می بالد و به دوستانی که همراهش هستند، به شما خوبان می بالم و دوستتان دارم، زنده و پاینده باشید و درپناه آفریدگار مهربان....

یا حق

پی نوشت:


این استادی که اینجا متاسفانه نمی توانم نامش را ببرم سه ترم پیش استادم بود؛ اما مهربانی اش تا کنون شامل حالم بوده است، خدا می داند تا بعد از امتحانات همان ترم کوچکترین عملی که باعث شائبه ی خود شیرینی و هر چیز دیگری باشد نکردم، روابط دوستی مان بعد از ترم موصوف شروع شد/من کلا عادت ندارم برای گرفتن نمره با استادان به قول امروزی ها"لابی" کنم.


۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

دیگر آرزو نمی کنم/به یاد او...

بنا نداشتم این روزها چیزی بنویسم؛ اما این تعطیلی چند روزه و بسته بودن صفحات مدیریت بلاگ اسپات به همت مدیران فیلتر نت وطن(شدیدا تکذیب می گردد، خط فجیره اشکال داشت)باعث شد پیامهای قدیمی بلاگ گیله مرد را مرور کنم.

در این پیامها به نکات ریز و درشت زیادی برخوردم؛ به حرفهایی که گاهی به انها خندیده بودم، به نوشته های که گاه به تفکر واداشته شده بودم، به فحش هایی که گاه از سر نا اگاهی دوستان محترم!؟ شنیده بودم و خیلی چیز های دیگر.......

در بین پیامها ؛

 
اما نکات دیگری هم بود که تواما هم خندیدم و هم با اجازه ی دوستان گریستم. حالا بیست و شش روز از در بند شدن دوستی می گذرد که مشتری هر روزه ی بلاگم بود، حقیقتا او چیزی بیشتر از یک مخاطب معمولی بود. شاید خیلی ها او را نمی شناختند و حتی همین الان هم نه بشناسند و نه بخواهند که بشناسندش؛ اما می نویسم، می نویسم تا بدانید که سیامک یکی از بزرگترین مردانی بود که عرصه ی خبرنگاری در روزگار حاضر به خود دیده است، مردی از تبار راد مردان و آزادیخواهان که کمتر سراغ دارم.

امروز؛

بیست و شش روز از دربند شدن پرنده ای می گذرد که خودی ها برایش نوشتند در وضعیتی...... دستگیر شده است و افسوس و غبطه می خورم که شاگردانش در "کابل پرس" جبران نامهربانی دوستان سابقش را کردند.

می گفت:

زمان کوتاهی میزبان روزنامه نگاران افغان بوده و در دانشکده ی خبر دوره ی کوتاهی را برایشان تدریس کرده است و هم اینان زمانی که برای سفری کاری در معیت مدیران ارشد به کابل رفته بود، ان چنان گرامی اش داشته بودند که مدیران سازمان را به حیرت فرو برده بود.

خوب؛

آرزو می کنم زودتر برگردد، آرزو می کنم هیچ خانه ای بدون چراغ نماند، آرزو می کنم هیچ همسری چشم به راه شوهرش نباشد،آرزو می کنم هیچ فرزندی لحظه های بدون پدر ماندن را تجربه نکند، آرزو می کنم دیگر هیچ کس گل به خودی نزند، آرزو می کنم آن روزنامه نگاران افغان همواره اینچنین قدردان و سپاسگزار لحظه های ناب انسانیت بمانند، آرزو می کنم ......

نه دیگر آرزو نمی کنم، دیگر نمی خواهم آرزو کنم، اینجا آرزو کردن هم نوعی خط قرمز است، آرزو نمی کنم......

ببخشید،

نمی دانم این نوشته چه وقت روی بلاگ بیاید، چون اینجا حتی نمی توانیم آرزو کنیم بتوانیم بدون مشکل وارد مدیریت سایتمان بشویم. سرویس دهنده هایی با ماهیت دولتی و مشخص تا هر زمان که بخواهید می توانید مطلب بنویسید، می توانید از مطالب مستهجن بنویسید؛ اما اینجا را به خاطر بی طرف بودن و با بهانه های واهی هر زمان که دلشان بخواهد از دسترس خارج می کنند .

کاش،

گاهی نیمه شبها روی خروجی سرویس دهنده های ایرانی می رفتند و می دیدند بلاگهایی را که زنای محارم را ترویج می کنند و روابط غیر اخلاقی در جامعه را ، چقدر فراوانند.

آری،

اینجا مشکل اساسا چیز دیگری است، دعوا برای یک بشقاب پلوی معروفی است که روزگاری "مرحوم فروغ "حرفش را زده بود، به دل نگیرید حالم خوب است.......

- - - - - -
لینک های مرتبط:
1- رهانا //تاریخ 29-6-1389اینجا کلیک کنید
2- رهانا/تاریخ مهر 1389 اینجا کلیک کنید.



عجب صبری خدا دارد/معینی کرمانشاهی

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
 همان یك لحظه ی اول،
 كه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان،
جهان را با همه زیبایی و زشتی ،
 به روی یكدگر ویرانه می كردم .
اگر من جای او بودم .
كه در همسایه ی صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم بر لب پیمانه می كردم .
 اگر من جای او بودم .