۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

روزگار ما/بحر طویل

به دوستان گلم:

 گیله مرد به همه ی کسانی که این بحر طویل را می خوانند پیشنهاد می کند دوبار با تمرکز کافی با رعایت خوانش "بحر طویل" این پست را بخوانند.

تقدیم به تو که ------ ----- ---- !

چندی است که هرروز و پیاپی،
 به سر سفره ی افطار؛ کنم نذری و خواهم که خدا رحم کند بر من و این صفحه ی بد را بکنم زود فراموش و نویسم دگرم چند به جایی که زحرفهای خوش آکنده بود تا که نباشم زروی هر کس و ناکس دگرم روی سیاه و خجل و پر ز همه قال و مقال و ننویسم دگر از درد و نمایم زخوشی یاد و شما را به خطوطی بکنم مست ز احوال جهان خوش شوید و خرم وشاد وهمگی خنده کنید و کمی هم یاد، ازاین بنده ی شرمنده کنید و بنمایید دمادم به جهان عشق، که این تازه بود فلسفه ای تا که خدا فکر نمود و به وجود این کره ی خاک نمود خلق و همه از سگ واسب و دو هزار نوع پرنده، که بود چاکر و نوکر سوی این آدم و هم آن ننه حوا که نمودند مرا بر سر این خاک اسیر، زود برفتند، به آن سرزمین وعده ی الله، نمایند بسی شادی و تا هی نخورند گندم و هی سیب، بیفتند در این چاه، به سختی و بلا، وسوسه را کور نمایند و نیایند به این دار مکافات و نبینند که این "ابن بشر" چند زند بر سر خود، تا که کُلَه بر سر دونان بگذارد، بشود شاد، نماید خوشی و عمر فراوان، که هم از توبره و آخور وهم از حسن و مشتی تقی تا که تواند خورد و فربه نماید شکم و طبل برآرد که به جزآن شکم و خوردن و خوابیدن و آزار، ندارد هنری آدم مکار!

القصه؛
چون این را بنوشتم که بخواهم بروم من سوی آن صفحه،
که دیگر ننویسم بدی و زشت و سیاهی و پلیدی و پلشتی، خبر امد که بپاخیز، بیا بر سر بازار، ببین این چه مقالی است که باز امده این مردم عاصی و روان را بکند بیش کلافه، همه جا حرف و سخن از بدی و زشتی و بس حرف و حدیثِ کلک و دوز و ریا بود، سر انجام کسی آید و ما را به بهشتی برد و اغذیه واشربه ای نیک دهد تا که شویم شاد!
بیایید،
 بیایید، دهید هرچه که در خمره و هم خانه و هم بانک،
 ذخیره بنمودید، دهید ما که رسانیم، به ان خلق خدایی که ندارند پناهی، به جز از فرش زمین هیچ ندارند گلیمی، چو از این نیز گذشتند، بگفتند، شما هر چه که دارید، بیارید که ما نیک شناسیم، بسی مفلس و هر گشنه گدایی به جهان هست، رسانیم کمک، بلکه شود زورمداری که کند در بد و نیک همرهی و یاور وهم دوست شوند و بکنند روزمبادا کمکی تا که بکوبیم، سر هر چه پلید بر سربازار، به طاقی که شویم شاد، از این دشمن مکار، که هستند دراین قافله اشرار و نمایند همه خلق خدا عاصی و هی نیش زنند و نگذارند که اب خوشی در حَلق مسلمان برود، وای خدا را که چه مقدار، شدیم غافل و چیزی ننوشتیم، از این دشمن بدکار، خدا را، خدا را که کنم توبه از این هرز نویسی و شوم چاکر و هم مخلص آن نیک خدایی که قلم داده و هش داده و گوشی که به روزی شنویم حرف همان مردم عاصی و نویسم، نه این چیز نه آن حرف که دلخواه نبوده است و نوشتیم و نوشتیم و بسی حرف زدیم و بی خود وبی بار!!

الغرض؛
تا که چنین شد،
کمی فکر نمودیم و به دست ان قلم و جوهر و ان صفحه ی کاغذ بگرفتیم و نشستیم و نوشتیم که ای وای، که ای وای! چه غافل شدیم و چیز نفهمیده نوشتیم، که این نیک بُوَد ، مشتی حسین و حسن و مطرب وبقال، همه خوب و خوش و خرم و دلشاد، سراسر همه ی عمر کنند خلق خدا را به خوشی خدمت و هم کار!!

القصه؛
چون این شکوه به درگاه خداوند،
 ببردیم که ای جان خدا کی دگر این حال، به ما خوش شود وجور شود فال ، بیا دست نوازش بکش این کله ی ما را که دگر جور شود بار، خدا گفت که ای آدم بد کار ! دمادم بنویسی و زنی غر که چنان است و چنین است، نبینی که همه پیرزن و مرد و جوان دور و برت بر سرکارند، همه فکر محالند، نشین و ز سر صبر به گفتار چرند و عبث و زشت بکن فکر، نویس تا که بخوانند، نه اینکه دم و ساعت بکنی قهر، به خود زندگی و عمر کنی زهر، برو فکر دگر بر گذر عمر نما و دو سه تا کوزه زخاکی تو برون آر پر از سیم وزر و اشرفی و سکه ی نایاب و برو توی دکاکین بفروش وبنما خرج ، و انگاه نگاهی ز سر هوش به این دور و بر و گردش هستی بنما و به جهان خوب ببین رندی و هم زیرکی مردم بدکار و کمی راه نشان ده به همه پیرزن و مرد و همی مردم جاهل که جهالت ببرند ارث زاسلاف و به خود رنج دهند تا که به روزی که ندیده است کسی حال و مقالی ببرند نیک و شوند از ره یک لطف بسی شیک و سلامت به بهشتی بروند و زهمه اشربه و اغذیه هم نوش کنند و دو سه تا نیک پری رخ به کنار و بنشینند و بسی لذت و تفریح کنند تا که فراموش کنند انچه که امروز بیاید سرشان، آه که این بنده نداند که دکان است و کسی نیست بگوید که چنین است و چنان است .

این پست را به جای این سیب نوش جان کنید
قصه بدین جا که رسید،
 اه ندانی که چه شد، باز کجا شد ،
چه نوشتیم وشنیدیم از این قوم ستمکار، به هر حال، بمانیم در این صفحه زنو باز نویسیم:

که ای خلق خدا؛ این همه از جهل من وتوست، و گرباز بخواهی بشوی مست و ملول از همه ی وعده ی بیجا، دگر خود تو بدانی که تو را راه کدام است و کجا چاه، خدا را به مدد خواهم از این پس که به ما راه نماید که شویم نیک و به این خلق خدا همره و همراه شویم و بنویسیم چنان شیک، که بر دفتر ایام، زما نام و نشان و اثری هیچ نماند .

سپارم همگی را به خدا تا که سلامت شوید و شاد وغزلخوان و به این مرد گنه کرده دهید یک دو سه خطی ز سر لطف پیامی که شود شاد و نویسد پس از این حرف و حدیثی که پسندید و بخندید و نباشید دمی دلخور ورنجور و دگر از بد و زشتی و پلیدی نکنید یاد!!

۵ نظر:

نرگس گفت...

عالی بود من عاشق بحر طویلم ///مخصوصا بحر طویل های گلچین گیلانی--همولایتی شما --

باران از لاهیجان گفت...

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه هوس ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،

از من

" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "

از خود ...

هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!

جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟ کاغـذت می سوزد ؟!

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است

من دگـر خـسته شـدم

می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ

باران از لاهیجان گفت...

جراتش نیست که از حق بنویسم !

چه بگویم از حق :

حق که در گذر عمر به فراموشی رفت !

حق که در حق حقیقت ناحق شد !

حق که در حق خالق حق هم ناحق شد !

من چه گویم از این حق :

چه نویسم که ناحق باشد :

اگر از ناحقی به حقیقت بنویسم !

واقعاً نامردیست .

گیله لوی گفت...

بمردم تا بومم دیرین


خرم بینویشتین

هنده وا بوخونم

saw گفت...

سلام
یه جان بچم من اولین نفری بودم که این بحر طویل رو خوندم اما خراب بودن وبلاگ مانع از کامنت گذاشتنم شد
آقا با یک افشاگری به روز هستم
به ما سر بزنید