۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

این روزها


یکم

نشسته بودم جایی و با کسی حرف می زدیم. این روزها هر وقت فرصتی باشد به سراغ کسانی می روم که دوستشان دارم و می فهممشان و انها نیز متقابلا، القصه پیامکی آمد از کسی که شاید اگر حتی من جای او بودم برایش در این شرایط پیامک نمی فرستادم. بسیار خوشحال شدم، باورش کمی سخت است که استادت برایت پیامک بفرستد و ابراز لطف کند؛ اما این شانس را در زندگی داشته ام که دوستانی با بینش، دانش و علمی به مراتب والاتر و بالاتر از خودم داشته ومحبت هایشان همیشه شامل حالم بوده است.

حقیقتا گاهی از اینکه دیگران این قدر نسبت به من لطف دارند شرمنده می شوم و نمی دانم پاسخ این همه بزرگواری را چگونه بدهم. کاش روزگاری بیاید که بتوانم از این همه مهربانی دوستان خوبم قدردانی کنم و از خجالت شان در آیم.

برای این استادم می نویسم:

استاد؛

زنده و پاینده باشی، گلوی خشک این گیله مرد، ناتوان تر از ان است که مهربانی تان را ارج نهد و قلمش کم رنگ تر از ان است تا بزرگواریتان را وصف کند، باشد تا روز گار طلوع خورشید، باشد تا روزگار بارش بنفشه، باشد تا بهاری سبز بیاید، باشد تا روزی که انتظار سر آید....

دوم

رادیوی این لکنته ی مهربانم روشن بود و طبق معمول مرا به سویی می کشید تا خانه نشینی را فراموش کنم، داشت می گفت:

پخش تصاویر اینترنتی آزار و اذیت توله سگی توسط دختری نوجوان در بوسنی ، طرفدارن حیوانات را آشفته کرده و در صدد یافتن دخترک خاطی برامده اند و الخ....

و من داشتم به دیشب و چند شب گذشته فکر می کردم که مشتی مردم مومن و یا نه؛ آدمهایی که شاید از سر بیکاری! به خانه ی خدا پناه اورده بودند توسط مومنینی دیگر آنچنان ضرب و شتم شدند که هم تو می دانی و هم من...

و به فکرم رسید که کس دیگری در گوشه ی دیگر از این ولایت، چندین روز در خانه اش به بدترین نحو در حال پس دادن انتقامی است که نمی دانم چه نامی بر ان بگذارم که هم تو می دانی و هم ....

باز به فکرم رسید که چند روز پیش نوشته بودم: استاد مانور روی softnews (نرم خبرها) هستیم، یعنی اینکه خبرهای مهم تر را در زباله دان انداخته ایم تا صدای توله سگی عزیز را به گوش جهانیان برسانیم.

سوم

این روزها خیلی دلتنگ می شوم. از دلتنگی های اجتماعی که بگذریم، دلتنگ دوستان همکلاسی هستم که می دانم چند تایی از آنها اینجا را می خوانند. ملالی نیست، کدورتی هم در بین نیست. گیله مرد بدی ها را زود فراوش می کند. دلتنگ دیدار ریز و درشتتان هستم. دعا می کنم هر چه زودتر برگهای باقیمانده ی تقویم شهریور ورق بخورند تا دوباره دور هم باشیم و به هم نامهربانی کنیم. این چند روز را به سختی می گذرانم تا وقتی دیدمتان باز بساط درس و مشق را باهم پهن کنیم. تا حسادت ها را شروع کنیم. تا پشت همدیگر را در مواقع حساس خالی کنیم. تا دوباره وقتی" داوود "دیگری مرد، یادمان بیاید که می توانستیم بیشتر دوستش داشته باشیم و تا .....

چهارم

این نوشته کلا شخصی شد. امیدوارم دوستانی که می خوانند، بدانند نوشتار بالا هیچ ربطی به "سترون "شدن ذهن گیله مرد ندارد. اصولا این روزها" نرم خبر" حرف اول نوشته هاست، خبرهای سخت"hardnews"(همان جدی ها) معمولا باید از کانال هایی خارج شوند که کاملا پاستوریزه شوند.

اینجا هر چند یک بلاگ خبری نیست؛ اما گیله مرد به داشتنش بسیار می بالد و به دوستانی که همراهش هستند، به شما خوبان می بالم و دوستتان دارم، زنده و پاینده باشید و درپناه آفریدگار مهربان....

یا حق

پی نوشت:


این استادی که اینجا متاسفانه نمی توانم نامش را ببرم سه ترم پیش استادم بود؛ اما مهربانی اش تا کنون شامل حالم بوده است، خدا می داند تا بعد از امتحانات همان ترم کوچکترین عملی که باعث شائبه ی خود شیرینی و هر چیز دیگری باشد نکردم، روابط دوستی مان بعد از ترم موصوف شروع شد/من کلا عادت ندارم برای گرفتن نمره با استادان به قول امروزی ها"لابی" کنم.


۴ نظر:

باران از لاهیجان گفت...

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،

از همان روزی که فرزندان «آدم»،
زهر تلخی دشمنی در خون شان جوشید؛
آدمیّت مرد!
گرچه «آدم» زنده بود.

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند

آدمیّت مرده بود.


بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب،
گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت.
ای دریغ،
آدمیّت برنگشت!

روزگار مرگ انسانیت است....

من، که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی بر دار-
اشک در چشمان و بغضم در گلوست؛
وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست!

فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،

«گفتگو از مرگ انسانیت است!»

گیله مرد گفت...

سلام به خانم باران
.
از ارسال این شعر زیبای زنده یاد فریدون مشیر ی بسیار سپاسگزارم/روزگارت خوش

شادی گفت...

این بار نه ناشناس که آشنا پیغام می گذارم تا نگویند و... نرنجی.

تو از دوست نوشتی و من هم از دوست.

گیله مرد گفت...

سلام به خانوم شادی
.
لطف دارید/از تعبیرهایتان بسیار شرمنده شدم/پایدار و برقرار باشید