۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

ماه مهر، ماه تبخال های من

یکم:

نشسته بودم به کارهایی که از روی تنبلی انجامش به تعویق افتاده فکر می کردم که آقای کفایتی زنگ زد و احوالپرسی کرد، چه زیباست وقتی کسانی احوالت را می پرسند که اصلا نیازی به تو ندارند. یادم افتاد بعضی ها چه زود یادشان می رود تا دیروز که به تو نیاز داشتند کلی قربان صدقه ات می رفتند و برایت نوشابه های خارجی آنچنانی هم باز می کردند؛ اما حالا دیگر حتی وقتی می بینندت چشم مبارکشان را لوچ می کنند تا کلا خودشان را به ندیدن بزنند.

دارد این روزهای سختی طی می شود، هم برای من وهم برای همه ی آدمهایی که دیسک کمر دارند ونمی توانند قر بدهند، قر دادن مختص آدمهایی است که اصولا دوره ی ورزش ایروبیک را گذرانده باشند. یادم هست توی فیلمی دیدم پسری بعد از مردن پدرش به وکیل پدرش گفت:

تو که تا دیروز با ساز پدرم خوب می رقصیدی، حالا چی شده که دوست داری به ساز من برقصی؟

و جناب وکیل بوقلمون صفت جواب داد:

من برای کسی می رقصم که ساز را دردست دارد!

زنده باشی جناب کفایتی عزیز، هرچند اینجا را نمی خوانی و نمی دانی!! مردبمان ، همیشه مرد بمان!!

دوم:

داری توی اتوبان می روی و صدای رادیو هم بالاست، همراه نازنین می غرد، می بینی کسی با شماره ی ناشناسی ان سوی سیم شما را به اسم و رسم می خواند، پاسخ می دهی که بله خودم هستم ، از شما در مورد چیزی می پرسد تا تاییدی بگیرد، خوشحال می شوی، جواب مثبت می دهی، امیدوارم همیشه صدای موبایل برای همگان شادی اور باشد، من کودکانه با هر آب نبات چوبی که کسی تعارفم کند خوشحال می شوم، امیدوارم به شما به جای آب نبات چوبی هر آنچه دوست دارید تعارف کنند، چیزی مثل بستنی های خوشمزه!!

سوم:

داشتیم کمی تفکر می کردیم به کارهای کرده و نکرده ی یکسال گذشته و به کسانی که وارد حلقه ی دوستان شده اند که باز همراه نازنین غرید.

ان سوی سیم کسی بود که خالصانه برخورد می کند، نه باری است بر دوش و نه توقع های انچنانی دارد، تازه اگر لبخندی هدیه کند از سر حسابگری های مرسوم نیست که شان و شخصیتش بالاتر و والاتر از این است.

خوشحال شدیم، این روزها که همه از یاد برده اند دوستی ها را، نعمتی است که دوستی این چنین یادی کند و سراغی بگیرد.

کمی اختلاط کردیم، می دانم چیزی می خواست که شرم کرد و نپرسید، امیدوارم خواسته اش را که می دانم ارزش مادی ندارد هرچه هست بر زبان بیاورد تا تقدیمش کنیم.

می دانم دنبال یک نوشته بود؛ اما کدامین را نمی دانم که اگر می دانستم فی المجلس نثار می کردیم.

چهارم:

بازدلتنگ کسی هستی که روزگار سردبیرت بود، آن هم سردبیر نازنینی که از خودش برایت مایه گذاشته، پیامی می دهی، انتظار جواب نداری ، می دانی که او را هم "هپلی هپو" کرده اند و شاید حوصله ی جواب نداشته باشد؛ اما ؛ اما ؛ اما ...

سراسر مهربانی، با یک دنیا عشق ورزی، می نویسد: که دیگر مسئولیتی ندارد!

می گویی: می دانی که در بحبوحه ی جام جهانی او را به مسئولیت فرمالیته ای فرستاده اند تا یک "پسرخاله جان" را جایگزینش کنند!

می گوید: راحت شدم دیگر مسئولیتی ندارم!

می گویی: ما شما را به خاطر آن پست کذا دوست نداریم!

می گوید: مرا به شیفت شب حواله داده اند!

می گویی: پیش از شما نیز خیلی ها را به شیفت شب حواله داده اند!

می گوید: در واقع استعفایم داده اند!

می گویی: خوب شما که دوبار به خاطر من و آن مترجم درخواستی استعفا کرده بودی! می گوید......

می گویی: شما همواره سردبیر دوست داشتنی من هستی! بمان، بمان و راستی کن، راستی کن و راستی کن که گفته است:

راستی کن که راستان رستند/در جهان زیر دستان زبر دستند

وباز به خودت می گویی:

جایی که پادشاهش اردک باشد/خوراک غالب زردک باشد

پنجم:

دوباره اول مهر نزدیک است، یاد دفتر و قلم و مدرسه و ترکه و خط کش های چوبی آقای ناظم به خیر، کاش دنیا در همان دبستان دولتی پهلوی، مدرسه راهنمایی نواب صفوی و هنرستا ن فنی فجر می ماند و هیچ وقت کار به اینجا نمی کشید که حالا به جای خط کش و ترکه و این حرفها با حرف بزنندمان، یادش به خیر دوره ی راهنمایی یک حضرت آقای "مهرداد فراهانی" که لعنت خدا بر او باد داشتیم (1) که با پولیکای اضافه مانده از ساخت همان مدرسه بچه ها راتنبیه می کرد، با اینکه شاگرد آرامی بودم، یک بار انچنان تمشیتم کرد که نفهمیدم چرا؟ بعد ازپنج سال یک روز که برای اوضاع تحصیلی برادر کوچکم رفته بودم مرا به کناری کشید و گفت:

آن روز را که تنبیه ات کردم یادت هست؟

گفتم چطور؟

فرمودند : اشتباه گزارش داده بودند!

مردک اول تنبیه کرد و بعد به سراغ مستندات رفته بود و فهمیده بود ان که باید تنبیه می شد من نبودم و حالا می خواست به قول خودش حلالیت بگیرد.

هرگز اورا نخواهم بخشید، نه به خاطر یک بار کتکی که از او خوردم، به خاطر هزاران بار کتکی که دیگران خوردند و معلوم نیست چند بارش ناحق بوده باشد.

حالا دوباره مهر می اید، دوباره یاد تبخال های مهرماهی ام می افتم که شاید به خاطر هیجان ناشی از مهر بود، چقدران تبخالها را دوست داشتم ، یادش به خیر.

پی نوشت:

1-شاگرد تیزهوشی در دوران تحصیل نبودم؛ اما بیشتر گروههای هنری دوران راهنمایی یک پای ثابت داشت که من بودم، او مرا به خاطر حضور همیشگی ام در امورتربیتی مدرسه هیچگاه از یاد نخواهد برد و من نیز او را به خاطر تنبیه های زشت و پادگانی اش هرگز نخواهم بخشید، روزگار خواهد چرخید و روزی به او خواهم گفت چقدراندام نحیف دوستانم را با لگد های وحشیانه آزرده است.

۸ نظر:

پورمحمد گفت...

"از دوستان جانی مشکل توان بریدن "
شاد و مسرور باشید با همه خاطره های خوب و بد

لوتكا 2 گفت...

پور خوررم بينيويشتي برار .

گيلك بمني .

باران از لاهیجان گفت...

ما بدان مقصــد عالی نتوانیم رســـید

هم مگر پیش نهد لطف شـــــما گامی چند


قند امیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند برامیز به دشنامی چند


امتحان دوره عالی انجمن خوشنویسان من :-)

جالب بود

pedram mojdehi گفت...

سلام آقا آرش
والا نظري ندارم چند وقتي هست كه نظري ندارم، كلا اين قدر كه اين ور و آن ور مي كنيم و اين سايت و ان سايت مي كنيم و خبرهاي جور واجور و بد و بدتر مي شنويم ديگر نظري نمي ماند كه به همه بدهيم مي خوانيم و مي گويم بله هي روزگار امان از دستت و بعدش بي خيال اين يكي مي شويم و مي ريم سروقت وبلاگ بعدي و خبر بعدي و باز همين چرخه و ما مي مانيم كه چقدر نظر بدهيم.آخر چقدر اميد بدهيم شكل كاراكترهاي محله ي بروبيا شده ايم. همه بهمان ميخندند.
اگر از حال ما مي خواهي ملالي هست تا هر قدري كه دلت بخواهد.

باران از لاهیجان گفت...

گر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زیستن نیست!!!

من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود!!!

من اینجا فقط میهمانی ناشناسم
که با نا آشنایانم سخن نیست
به هرکس روی کردم دیدم که ای وای
مرا از او بر، او را بر ز من نیست

برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره، آرام
که در پشتش چه طوفانی نهان بود

همه گویند عیب از دیده توست
جهان را بد چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی نیک دانم که عیب از هستی ماست

چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نشاط زندگی هست
مرا دیگر نشاطی بر زیستن نیست....

گیله مرد گفت...

سلام به باران گرامی
.
شعرت زیباست اما کاش نام شاعر را هم می نوشتی/پایدار باشی

pedram mojdehi گفت...

آقا آرش سلام
اول اينكه فكر كنم شعر خانوم باران مال نادر نادرپور باشه مطمئن نيستم ولي به احتمال زياد مال نادرپور باشه.
بابت معرفي كتاب دست شما درد نكنه، بي پولي بد دردي است تازه يك كتاب گرفتم از حميد شوكت در تيررس حادثه زدگي سياسي قوام،‌آخر برج هم هست و بهتر كه هواي جيب پدر را داشته باشم خودم كه پول در نمي آورم.ايشالا سر برج كتابي كه گفتين رو مي خرم.
راجع به محله بروبيا والا من چه كار كنم يادم هست محله برو بيا رو البته زياد نه، اكبر عبدي بود و آتيلا پسياني و حميد جبلي و يكي ديگه روي ديوار هم نوشته بود تيم فوتبال محله بروبيا آماده مسابقه با تيم هاي محله هاي ديگر مي باشد. يكي دوت پاسبان و فروشنده و مادر بچه ها هم بودند توي فيلم.
البته شايد بعدها دوباره تكرار كرده باشند و من دوباره تكرارش را ديده باشم.

باران از لاهیجان گفت...

سلام اقای گیلانی پور

اقای مژدهی درست می فرمان

شعر از اقای نادر پور هست