۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

برسد به دست خان بابای مراد آبادی

سلام خان بابا

حالتون چطوره؟ خوبین؟ سلامتین؟ خداروشکر!!

از احوالات این نوه ی همیشه نالانت اگه بخوای بد نیستم، این روزا دارم تو مراد آباد راس راس می گردم و هی به حسن و حسین و تقی و نقی گیرای سه پیچ می دم(ببخشین خان بابا این تیکه ش ادبیات مدرنه، دوره ی شما نبود)

آره داشتم براتون می گفتم؛ این روزا از بیکاری هی میدون ده رو گز می کنم می رم تا نزدیکای ده بالا، بعد از اون ور می رم نزدیکای آسیاب خرابه و بر می گردم می یام ده، این رجب قهوه چی بنده خدا وقتی حال زار مارو می بینه صدام می کنه می گه:

اویارقلی، اویارقلی، چته بابا؟ بیا اینجا یه خورده پیشم بشین، یه چای بهت بدم بخور، برام حرف بزن، آخه دلم پوسید بس که دیدم هی می ری و می یای و با خودت حرف می زنی و لام تا کام مقر نمی یای که چته؟

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

noble animal /اسب حیوان نجیبی است


I'm tired of writing cease noble animal is a horse!

خسته شدم از بس نوشتم اسب حیوان نجیبی است!

خستا بوستم بس کی بینویشتم اسب ئی تا حیوانه نجیبه!

خسته بوبوم از بس بنویشتم اسب یه ته حیوون نجیب ایسه!

گیلان/قلعه رودخان شاهد روزگارانی دور

رودخان» نام قلعه‌اي است متعلق به دوره سلجوقيه كه برفراز ارتفاعات جنگلي شهرستان فومن در روستاي رودخان ساخته شده و 6/2 هكتار مساحت و 65 برج و بارو و ديواري به طول 1500 متر دارد. رطوبت بيش از حد هوا باعث رويش گياه در لابه‌لاي ديوارهاي قلعه و پوسيدگي آنها شده، اما با اين حال در مقايسه با قلعه‌هاي ديگر، رودخان سالم مانده است.

قلعه به همین سادگی رخ نمی‌نماید، بخش‌هایی از مسیر را باید پیاده رفت، بنابراین اگر با خانواده سفر می‌کنید یا حتی اگر همراه با دوستان یا همکاران خود عازم این سفر هستید به این نکته توجه داشته باشید که همه اعضای تیم توانایی لازم را داشته باشند؛ البته مسیر پیاده‌روی قلعه مسیر سختی نیست، اما در هر صورت دستاوردهای زندگی شهری، پشت میزنشینی‌های متمادی، کم‌تحرکی و... می‌تواند مشکل‌ساز باشد یا شاید لازم باشد تمهید مناسبی پیش از سفر برای این امر اندیشیده شود
.

قلعه رودخان و آنچه در خود نهفته دارد

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

باران

باران ندیده آنکه بارانت نامیده،



تو؛


سرابی هستی که تشنه برای دست یازیدنت به هر سو دویده.


*


خوب می دانم،


آفتابی که تابیده و بارانی که باریده،


از قدم های تو نبوده و زایش ابرهایی است که رمیده!

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

شعبان جعفری و حسنقلی...



عصر امروز رفتم سری به یکی از دوستان که مربی هاپیکدو هست بزنم.پدرش گفت:

رفته اند برای تمرین!

با تعجب پرسیدم: تمرین؟!

گفت: بله قرار است روز دوشنبه جلوی رئیس جمهور نمایش بدهند، از دیروز در شیرودی و آزادی در حال تمرین هستند.


شعبان جعفری در حال ورزش باستانی در باشگاهش،
او خود را ورزشکار می دانست

تعجبم زمانی بیشتر شد که یادم آمد قرار است روز دوشنبه مهمان گرانقدری از ان سوی دنیا!!(عمو چاوز) به ایران بیاید؛ اما به هر حال خودم را کنترل کردم و در این مورد چیزی نگفتم، در راه که بر می گشتم ناخود آگاه یاد شعبان جعفری ملعون افتادم، نمی دانم بقیه ی مردم و مخاطبین این بلاگ چقدر این مردک را می شناسند؛ اما به سبب ستم هایی که بر آزادیخواهان آن دوران و خصوصا روزنامه نگاران عصر پهلوی دوم توسط این آدم نابکار وارد شده بود، خاطراتش را دو سال پیش به دقت مطالعه کردم و از لابلای گفته هایش به میزان سر سپردگی و نحوه ی ارتباطش با دربار پی بردم.

شعبان جعفری که توسط توده های مردم به" بی مخ "و در میان درباریان متملق ظاهرا به "تاجبخش" معروف بوده در جوانی به سبب جثه ی قوی اش اهل زورخانه بوده و از همان زمان با جمع کردن تعدادی نوچه و نانخور تبدیل به گنده لاتی در تهران شده بود که با محلات مختلف تهران بساط کری و رجز خوانی وبگیر وببند داشتند.

متاسفانه نتوانستم چنین تصویری را که درحال تراشیدن
سر دکتر فاطمی هستند بیابم، همین تصویر را با
مرحوم دکتر فاطمی تجسم کنید.


در غائله ی بیست و هشتم مرداد او یکی از کسانی است که در متن ماجرا قرار داشته و به پاس خدماتی که برای پهلوی دوم انجام داد از مال ومنال فراوانی برخوردار شد، هرچند با وقوع انقلاب ایران نتوانست چیزی از ان را با خود به خارج از ایران ببرد و در نهایت با کمک های دیگران سالهای آخر عمر را در امریکا گذراند و همانجا نیز از دنیارفت.


جعفری در سالهای اقتدار پهلوی دوم در جشن ها و مراسم استقبال همواره پای ثابت این گونه مراسم بوده و ورزشکارانی را که در ورزشگاه(زورخانه ی سلطنتی) جعفری پرورش داده بود به این گونه میادین گسیل داشته و مزد هنرنمایی دیگران را او با خوش اشتهایی به جیب زده و صرف بزم های آن چنانی می کرد. تصویری از او هیچگاه از یادم نخواهد رفت و ان هنگامی بود که به دستور همین آدم سفاک ماموران در حال "تراشیدن سر مرحوم دکتر حسین فاطمی" هستند و او در انتهای تصویر با لبخندی حاصل از رضایت دیده می شود .


شعبان بی مخ درکتاب خاطراتش دایم از وطن پرستی و وطن دوستی سخن می گوید و خاطر نشان می سازد چنانچه کاری کرده برای حفظ تاج وتخت بوده و به اعمالش نیز تلویحا افتخار می کرده است. حال برمی گردیم به ابتدای ماجرا ، دلم می خواهد خیلی چیزها بنویسم ؛ اما ادامه ی مطلب را به ذهن آگاه و کاوشگر شما می سپارم تا شعبان جعفری دیروز را با حسنقلی های امروز مقایسه کنید و ببینید چه تفاوتی است میان ورزش زورخانه و باشگاه جعفری آن سالها و رزمی کارن امروز و باشگاههای ریز و درشت کنونی .......





۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

یادگار محبت های تو....



سالن پر بود از آدمهای ریز و درشت، از هنرمند تا آدمهایی که امده بودند آخرین شب نمایش را ببنید.هنرستان ما ان سالها مرکز اجرای آثار هنری نمایشی زیادی بود و چند گروه خوب نمایشی سکان دار هدایت ذائقه ی هنری علاقه مندان به تئاتر بودند. داشتم روی سن اخرین دیالوگ های اخرین پرده را اجرا می کردم ، همانطور که دستهایم بالا و مشتم گره کرده بود انگشت سبابه را از بین مشتم در آوردم و فریاد می زدم آآآآآآآی .......

ناگهان تو را دیدم که روی یکی از صندلی ها یله داده بودی و به دقت نگاه می کردی، می دانستم اهل به قول خودت این جنگولک بازیها(تئاتر دیدن) نیستی، برایم سئوال بود که انجا چه می کنی؛ اما وقتی بعد از پایان نمایش توی یکی از کوچه های اطراف هنرستان تنها گیرم آوردید و زیر دست و پای دوستانت به خاطر دیالوگ هایی که نوشته ی خودم هم نبود داشتم نوازش می شدم، فهمیدم حضورت برای دیدن بازی من نبوده و اصطلاحا راپورت داده بودند که:<< این بچه سوسولها دارند حرفهای گنده می زنند باید یه جوری صداشون رو خاموش کنیم>>

خوب، ما بچه سوسولهای آن زمان تمام کارمان این بود که کار هنری بکنیم، مثلا به نمایشگاه خوشنویسی برویم، دور هم شعر بخوانیم، تئاتری را روی صحنه ببریم و چه می دانم گاهی هم سینمایی و خلاصه از این دست کارها، می شنیدم که بزرگانتان می گفتند:<<اینها دارند از راه به در می شوند>>

آن روز و آن شب و اخرین شب نمایش هم گذشت، بعد از ان به خاطر ضربات نامهربانانه ی تو دوستانت، دیگر از ناحیه ی مهره های سه و چهار دچار آسیب جدی شدم که تاکنون نیز ادامه دارد و گاهی نیز دردهای داخلی نیز به ان اضافه می شود. می دانم که ان روزها به جنوب می رفتی و می امدی و البته همه فکر می کردند در خط مقدم هستی؛ اما دوستت می گفت گفته ای:<<بابا ما که اون جلو ملوها نمی ریم، می ریم تا اهواز و دو سه روزی می مونیم و بر می گردیم می گیم رفته بودیم عملیات>>

خلاصه دنیا همین طور گشت و گشت حالا ما با درد خودمان داریم می سوزیم و می سازیم، از دار وندار و دنیا یک قلم داریم که گاهی آن هم می لرزد و می ترسد و دوستانی به غایت دوست داشتنی و البته بیشتر از جنس خودمان؛ اما تو ، دیشب ها!! دیدمت ! توی تلویزیون بودی، داشتند با تو مصاحبه می کردند، نظریه می دادی، حرف می زدی و لابد باز می رفتی و به همان دوستان گرمابه و گلستانت می گفتی:<<اینام چه دل خوشی دارن ها!!فک کردن ما چیزی حالیمونه که زرت و زرت میان با ما مصاحبه می کنن>>

تو مقصر نیستی، آنهایی که فکر می کنند امثال تو چیزی می فهمند مقصر هستند، حالا چند روزی هست که جای پای تو ودوستانت خانه نشینم کرده، در این چند روز خیلی به خودم، به تو، به دوستانت، به دوستانم و به جای پاهای نوازشگری که تن من و دوستانم را نوازش کرد، فکر کرده ام.

حالا سالهاست از کنار هر سالن تئاتر هم که رد می شوم پهلوهایم درد می گیرند، دیگر وقتی بیلبوردهای نمایش را که می بینم انگارصورتت را روی آن نقاشی کرده اند، دیگر حتی اسم نمایش ها هم انگار همه نام تورا فریاد می زنند، یادت هست ........
مسخره تر از همه ی این حرفها این است که روزی بشنوم تو را به عنوان مسئول اداره ی هنرهای نمایشی برگزیده اند و انگاه باید بنشینم به حال .............
بگذریم!!