۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

جمعه ی بسیار / بحر طویل

پیشنهاد می کنم دو بار با رعایت خواندن بحر طویل بخوانید.//گیله مرد//


چندی است که این روح پریشان که شود صبح به شب زار و زند داد وهوار و دو سه تا حرف درشت و کمی هم فحش دهد بر بد ایام و نویسد دوسه خطی به تو پیغام وبگوید که چنین کن که چنان است، نکن گوش، ببین حال همه مردم خوشبخت و کمی روحیه گیر و بسی از حال بدت آی برون و به سیاست تو ببر بهره ای از هوش و حواس و هنر مردم سامان و دگر هیچ میندیش که این حرف و خبرها که بیاید همه از فهمِ کم و مردم دون و بود از دلخوری و فال سیاه و کمی هم از بدی و زشتی ادراک من است، نیز به ما بگذرد و صبح شود این شب تیره، دگر از تیرگی و زشتی این روز بد و بخت سیاه و شب تیره پس از این هیچ نمانند نشانی!!

القصه؛

چون آمد دو سه تا جمعه و چند روزِ خوشِ گشت وگذار و همه رفتند به املاک خودو سر بزدند بر همه آبا و نیا و دوسه تا خاله و عمه به دهات و ده و یا هر چه تو گویی که بگویی، به شهر و قصبه، یا که به روستای عزیز پدری و بنشینی تو کناری، به آواز قناری بدهی گوش، ندانی که در این مُلک چه شد، در پس این جمعه ی اجباری و هر حرف و حدیثی که نبوده است، شده است و تو ندانی که من و مشتی حسن، آن پدر پیر و دوتا شاطر و بقال، که ای وای، که ای وای، بیایید، بیایید، چه شد؟ از چه نشینی و نگویی که دگر ماهی و هم مرغ و پنیر و کره و هر چه که بوده است درین ولوله بازار، نبوده است گران، هم که گران گشته کمی سر به فلک رفته و هم قیمت ان رفته به افلاک، خدا را چه کنیم و به که گوییم که این درد بزرگی است، که ما مشتعل آتش آنیم وندانیم چه آید به سرخلق عزیز و همگی شاد به این گشت و گذار وچه بسا جمعه ی بسیار...

الغرض؛

ما که دمادم بنشینیم به این منزل و جایی نرویم و بزنیم یکسره غر تا که عیال هیچ نداند که چه آمد به سرش، غر نزند بیش، که ای کاش تو را نیز به ده بود نیایی، که برفتیم ونشستیم و به آواز سِره یا که قناری بکنیم گوش، زهمه نعمتِ الله، کمی پاک هوا را بکنیم نوش و بیاییم و زمستان برود یاد و شویم شاد و به هر ساعت و هم ثانیه ای خنده کنیم و دمی هم یاد از آن فرصت خوبی که بیامد بشد و باز نشستیم و نرفتیم به جایی ...

احسن ؛

احسن به تو ای مرد عزیزی که روی در همه حالی به سفر، خسته کنی روح و تن وسخت بکوشی و شب وروز ننوشی دمی از ان همه زحمت که کشی بهر درآوردن پول و بروی در سفرو دنده ی ماشین بکنی چاق، چو ان شنبه بیاید رَوی در میز اداره بزنی چرت، که ای مشتریان باز روید، باز بیایید، دمی چرت زنم تا به سرحال بیایم بشوم شاد و به دست گیرم از این" دوسیه ها" یک دو سه چندی و کنم کار، که این شاخ شکستن بود از رجعت تعطیلی و هم خستگی ناشی از انجام سفر، وای خدا را که همه مشتریان هیچ نفهمند چرا خسته و هم زار و خماریم و به لب خنده نیاید و همه هیچ ندانند که مشغول چه کاریم...

خماریم،

خماریم،

خمار از همه ی زحمت آن مشتی فلانی که شب وروز کشد زحمت و ما هیچ نبینیم، ندانیم ، که این از همه ی مهرو تلاش و بود از همت مردانه ی ان نیک عزیزی که سه من ریش به چانه بُوَدَش ، باز بیاید بدهد نان و کمی قند و شکر خانه به خانه، برود درپس یک سایه و ما هیچ نبینیم که آمد، که شد و باز کجا شد که توان دید دگر بار، همه هیبت مردانه ی ان نیک سرشت، آخ که از فهمِ کجِ آدم بیمار....

ای دوست؛

بیا تا که نفهمیم که این جمعه ی بسیار، چرا آید وما بس که رویم در سفر ودشت و دمن باز همه خسته و فرسوده و زاریم، همه فکر فراریم، نفهمیم که این راه کدام است وکجا چاه و نفهمیم که کی آیم و هم کی شوم تا به کجا حرف زنیم و به چه وقت شاد شویم، آه بیا تا که نفهمیم و ندانیم و نگوییم دگر حرف و حدیثی ز سر اشکم سیر و بسی هم شاد از این جمعه ی بسیار شویم.

بار خدایا؛

همه ی زشت نویسی و سیه گویی و هم تهمت و هر حرف بدی را که نوشتم به کرم بخش و ببخشای و نبین بنده ی مفلوک و بدان زور ندارد که زند چنگ بر آن نعمت افزون که تو دادی و ندارد به جز از این قلم وکاغذ و دفتر، سپس باز نشیند بنویسد که چنین است و چنان است و تو دانی که چه سان است و همه نیک و بدی را تو ببینی و بدانی که مرا نیک همان است که دانی.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

مراد آباد سی سال بعد

گفت وشنود  کامل نجیب زاده با ممصادق مراد آبادی

یکی بود یکی نبود، یه اویارقلی بود که هی همه ش غر می زد، هی بهونه می گرفت اصلا این بشر از روز اول ناف ش رو با غر بریده بودن هی می شست تو خونه از درو دیوار ایراد می گرفت یه وقتایی هم که دیگه دستش به در و دیوار نمی رسید خودشو می برد به آژان تحویل می داد تا تمشیتِ ش کنن، این اویارقلیِ ما فکر می کرد خیلی می فهمه ، همه ش فکر می کرد با سواده ترین آدم مراد آباده، هی به گل ممد و دار ودسته ی خان بابا لیچار بار می کرد، خلاصه که وقتی مرد همه ی مردم ده از دست ش راحت شدن، چن وخت پیشا پسرش رو دیدم کلی باهاش حرف زدم، از اونجا که کلی با هم دوست شدیم بهش پیشنهاد یه مصاحبه دادم در مورد اویارقلی، اون بنده ی خدا هم قبول کرد و خلاصه شد این نوشته هایی که این پایین می بینین!

من: سلام؛ جناب آقای ممصادق مراد آبادی، از اینکه قبول زحمت کردید تا دراین مصاحبه شرکت کنید سپاسگزارم.

- - ابتدا حضور شما و خوانندگان تان سلام عرض می کنم؛ اما خواهش می کنم آن نامی را که بر زبان آوردید فراموش کنید، من داریوش سپهری هستم، همان ممصادق مراد آبادی سابق که نام و شهرتم را تغییر داده ام.

من: ببخشید می توانم دلیلی تغییر نامتان را بپرسم؟

- بله خواهش می کنم، حقیقتا از بس این روستای مراد آباد مردم نا آرام و ستیزه جویی داشت خواستم به طور کلی از آنان برائت بجویم و ردی از گذشتکان را با خود نداشته باشم.

من: ببخشید شما که فرزند انسان فهیمی مانند مرحوم اویارقلی هستید چرا می خواهید به کلی مراد آباد را فراموش کنید؟

- خواهش می کنم نفرمایید، پدرم سردسته ی یاغیان زمان خودشان بودند، ایشان به هر بهانه به پرزیدنت "گل ممد" توهین و افترا می بستند، آثار کارهای گل ممد را امروزه همه ی ما شاهد هستیم، بنابراین حق دارم از مراد آبادی ها تبری بجوییم.

من: ببخشید، البته جسارت است، می توانم بپرسم از کدام آثار حرف می زنید؟

- نمی دانم شما خبرنگارها چرا اینقد کند ذهن هستید، این همه کارهای خوب در مراد آباد انجام شده، آسیاب بادی را که تا حالا از آرزوهای ما بوده به همین زودی راه اندازی خواهد شد، قنات مراد آباد را که می دانید خشک شده و ما داریم از ده بالا آب برای آبیاری مزارع! می آوریم، پنیر و ماست را که از کافرستون وارد می کنیم، با برادرانمان در اترک آباد دست مودت داده ایم و به همین زودی شاهد شکوفایی داد وستد مراد آباد خواهیم بود، اینها همه از آثار کارهای بنیادینی است که پرزیدنت سالها پیش کلنگ زده بود و امروز ما شاهد بالندگی آن هستیم.

من: بله بله حق باشماست؛ اما فکر نمی کنید به جای انتظار "این همه ساله" برای آسیاب بادی،واردات آب از ده بالا برای مزارع لم یزرع، خرید ماست و پنیر و کشک از کافرستون و..و..و.. بهتر باشد که از داشته های خودمان استفاده کنیم؟

- شما نمی دانید، جناب پرزیدنت در همه ی مسایل صاحب نظر هستند، ایشان از ماست بندی، روضه خوانی،کشک سابی، لحاف دوزی و خلاصه همه ی "رشته های موجود و ناموجود" در مکتب خانه های ده سر در می اورند و گاهی دیگران در حوزه ی کارهایشان با ایشان مشورت می کنند.

من: من کلا آدم کنجکاوی هستم، می توانید نظرتان را درخصوص تقسیم کردن زمینهای مراد آبادبفرمایید؟

- بله البته، این طرح از کارهایی است که پرزیدنت سالها پیش نوشته بود و هم اکنون در حال اجراست، شما مشکلی دارید؟

من: نه مشکل که نه، فقط فکر می کنم این طرح زمان زیادی است که قرار است اجرا شود؛ اما انگار از تمام زمین ها فقط آن قسمت از ده که لم یزرع و قابل کشت نیست به مراد آبادی ها خواهد رسید.

-اصلا شما میرزا بنویس ها عادت دارید ذهن مردم را خراب کنید، خوب ان زمینهای دیگر را ما کشت می کنیم تا درآمد هایش را به مصرف عام المنفعه برسانیم!! این کجایش ایراد دارد یا نا مفهوم است؟

من – با ترس (هیچ کجا) حرف ناگفته ندارید؟

- چرا؟(در همین زمان جناب سپهری از جا بر می خیزند و چنان کشیده ای به من می زنند که برق از چشمانم می پرد و گویا با صدای آخ گفتن من همسرم نیز بیدار می شوند و در حالیکه شانه هایم را تکان می داد گفت: مرد چند بار گفتم خبرنگاری شغل نشد، هی فکر، هی خیال و هی استرس شبانه)

یادم رفت خودم را معرفی کنم، من کامل نجیب زاده هستم، خبرنگار شصت وشش که دوستدار خان بابا و باباخان و گل ممد و اویارقلی و هرچی آدم که توی مراد آباد هست، هستم. اصلا هم فرقی نداره که چه کسی رو به چالش بکشم، هر کی و هر کجا چرب تر باشه در همون مورد می نویسم، حالا مهم نیست یه وختایی هم آقای سپهری بزنه تو گوشم، با یه دو سه تا سکه حل می شه، نگران نباشین!!

ارادتمند: کامل نجیب زاده- مراد آباد علیا

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

من و چی چی نا

امشب دقیقا هفده ماه تمام از شبی که ع/ر به نمایندگی از "چی چی نا "تماس گرفت و گفت: به فرموده از فردا شما به "چی چی نا "نیایید می گذرد. اتفاقاتی در شرف وقوع است که به موقع خواهم نوشت؛ اما دو اتفاق جالب در ابتدا و انتهای این زمان هفده ماهه افتاد که برایم جالب بود و خواستم بنویسم تا بلاگ گیله مرد دایم مکانی برای سوز و گداز نباشد و گاهی به اتفاقات خوب هم پرداخته باشیم.

تقریبا دوهفته از اخراجم از "چی چی نا" می گذشت که برای طی مراحل اداری و پاره ای از کارهای شخصی برگشته بودم و از آنجا نیز برای شرکت درمراسم روز قلم می باید به هتل لاله می رفتم. به آنجا که رسیدم دوستی که اتفاقا از لحاظ عقیدتی بسیار با هم متفاوت بودیم ؛ اما هنوز هم با گذشت این مدت طولانی صمیمیتی مثال زدنی داریم گفت:

برو و هدیه ی روز فلان را که سکه ی بهار آزادی است بگیر تا بالا نکشیده اند.

القصه؛ به آقای محترمی مراجعه کردیم که حق مان در دست ایشان بود و حضرتش هم با دیدن ما انگار ارث پدرش را طلبکار است با بی ادبی ما را ازسربازکرد و سکه را بالا کشید . آهی کشیدیم و برگشتیم. با دوست موصوف خداحافظی کردیم و به هتل لاله رفتیم.

چه بود و چه شد و چه کسانی در انجا سخنرانی کردند از حوصله ی این نوشته و خوانندگان گیله مرد خارج است؛ اما همینقدر می نویسم که در انتهای آن مراسم خانم محترمی که دور میز ما نشسته و از کارمندان دست اندرکار همان مراسم بود هنگام دادن هدایا، پکیج هدیه ی خود را به گیله مرد داد و تشکر کرد.

به خانه که رسیدم با باز کردن بسته ی اهدایی ان خانم چشمانم گرد شد، خدایا چه می دیدم؟ به مقدار همان سکه ی "چی چی نا" هدیه ی نقدی به صورت کارت هدیه در این پکیج گذاشته بودند، تماس گرفتیم، اهدا کننده گفت:

گیله مرد! فراموش کرده ای ما برگزار کننده ی مراسم بودیم؟ من با اطلاع از موضوع این کار را کردم و هدیه ام را به شما دادم.

خوب هدیه ی خودم و همسرم هم بود کلا سه برابر هدیه ی "چی چی نا" به دستم رسیده بود. نه برای هدیه ای که بسیار آمده است و رفته، برای بزرگی خدا اشک درچشمم جمع شد و گذشت تا این روزها!!

حالا در آستانه ی برگشت احتمالی به "چی چی نا" هستم، نمی دانم ارتباطی هست یا نه؟ اما امشب برای کاری که از روی دوستی برای دوستانی انجام داده و خواهم داد هدیه ای به اندازه ی همان هدیه ی بالا کشیده شده ی "چی چی نا" دریافت کردم، ارزش مادی بماند برای روزهایی که اوضاع به سامان شود؛  با خودم گفتم گیله مرد شاید درنظر اول ارتباطی نبینی؛ اما یقینا بی ارتباط نیست، فکر می کنم خداوند بزرگ یاد اوری کرده باشد که ای آدم، آدم باش، آدمیت کن، درسختی ها صبور باش، خودت را ارزان نفروش،ما فراموشت نخواهیم کرد......

باقی بقای دوست

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

کاش می شد برای همیشه خوابید

یکم: نشسته ای کارت را می کنی، شهراد جان تماس می گیرد و حرفهایی می زند که نگرانت می کند، به روی خودت نمی آوری دلداری اش می دهی، فایده ای ندارد، عصبی می شوی، کمی حرفهای تند می زنی، هر دو ناراحت می شوید، خداحافظی می کنید، سردرد می گیری، احتمالا شهراد بیشتر سر درد می گیرد ، خوب چاره ای نیست، گاهی این سردردها نتیجه ی خوبی دارد، خوابی آرام به درازای ابدیت، کاش می شد که برای همیشه خوابید...

دوم: افتخار می کنی که تمام عمر خودت بوده ای، یک رفتگر با شرف، یک راننده تاکسی باوجدان، یک دست فروش دوره گرد مستقل ، چه می دانم شاید یک روزنامه فروش! متفکر! رفته ای جایی که می گویند نامش دانشگاه است، آقای حراست می خواندت، دوستی ممعولی داری با او، در حد دو دوست هم سن، خوشحال می شوی، به دفترش دعوتت می کند، قبول می کنی، نه چای، نه قهوه، با حرفی از تو پذیرایی می کند که بوی "عق" می دهد، می خواهد که آدمش شوی، بیچاره، بیچاره خبر ندارد تو کی هستی، نمی داند تو می توانستی بزرگ باشی، بزرگ از دسته ی آدمهایی که پا بر دوش امثال تو گذاشته و بالا رفته اند، از خودت بدت می آید، به اعصابت مسلط می شوی ، جواب را موکول به آینده می کنی، کاش این آینده هیچوقت نیاید، کاش می شد برای همیشه خوابید....

سوم: یک سال و اندی است از کارت اخراجت کرده اند، حالا عده ای دیگر آمده اند و می خواهند برت گردانند، لطف دارند بسیار، آیین نامه های جدید بسیار دست و پا گیرند، نامه و گواهی می خواهند یک طبق!اقدام می کنی، همه آماده است، می ماند نامه ای که یک خانم باید بنویسد و یک رئیس امضا کند، نزد خانم می روی، می گویی : خواهری کند، قبول می کند، می خواهد خواهری کند، سیستم خراب است، بالا نمی آید، دو روزی می گذرد سیستم بالا آمده است، نامه حاضر است، حالا آقای رئیس در دسترس نیست، تحت فشاری ، ناراحتی ، زمان در حال از دست رفتن است، مملکت گل وبلبل نیمی از سال بیخود و باخود تعطیل است، یادت می آید زمان دارد می گذرد، گر می گیری، دیوانه می شوی، کاش می شد برای همیشه خوابید......
بعدا اضافه شد:
یک روز بعد  :
چهارم: رفته ای از خانمی که قرار بود خواهری کند، نامه ی مهر و امضا شده را گرفته ای، خوشحالی، داری از خوشحالی منفجر می شوی،می دانی که ممکن است نتیجه ندهد، باز همینطوری الکی خوشحالی، دوستانت را می بینی که سر راهت صف بسته اند، می خندند، گفته بودی که با من شوخی های بیجا نکنید، یکی برای خوشمزگی می گوید: خوب از آقای حراست چه خبر؟، ناراحت می شوی، چشم غره می روی، دست بردار نیستند، بندگان خدا نمی دانند که عرصه ی سیمرغ جولانگه آنان نیست، می خندند، با درهم کشیدن ابروانت به آنان می فهمانی که دارند از حد و اندازه ی خودشان خارج می شوند، نامه را نشانشان می دهی، نامه ای را که نمی خواستی به کسی نشان بدهی، مجبور می شوی،ظاهرا خجالت می کشند، یکه می خورند، از خودت بدت می آید که برای تبرئه مجبوری رازت را فاش کنی، سرت را بالا می گیری و می روی، اما ای کاش، ای کاش می شد برای همیشه خوابید........

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

به گل ممد از طرف خان بابا



خوابیده بودم، خواب می دیدم یه هو خان بابا اومد سراغم وگفت:

اویار قلی؛ یه پیغوم بهت می دم جَلدی ببر به گل ممد برسون و برگرد و شروع کرد به پیغوم دادن، من که دیدم حرفاش زیاده گفتم:

خان بابا جون یه لحظه صبر کنین! من اینا رو، رو کاغذ بنویسم ببرم واسه گل ممد، خان بابا هم قبول کرد و آروم آروم گفت ومن نوشتم.

گل ممد، این اولین و آخرین باریه که بهت پیغوم می دم، یادت باشه این دهی رو که الان تو داری توش یکه تازی می کنی من و بقیه ی اهالی مراد آباد با خون ودل از دست شازده حمید و اربابای بزرگتر از اون درآوردیم. گل ممد این دهاتیا دیگه تا کی باید منتظر بشینن، ببینن اون آسیاب بادی رو که این همه وقت ده بالایی ها به قیمت ماست و پنیر و کشک اهالی "مراد آباد" قرار بود بسازن ونساختن و هی خلف وعده کردن و هی ساختن اونو به تعویق انداختن ببینن.

گل ممد؛ نمی دونم تو از کدوم خراب شده سر بر آوردی که حالا شدی همه کاره ی مراد آباد؛ اما هر چی باشه تو هم آدمی ، نیستی؟ خوب میون این مراد آبادیای با شعور این همه سال زندگی کردی می باید یه مویی از اینا به ارث برده باشی، نبردی؟ خوب تقصیر خودته از بس توی اون مُخِت خاک اره بوده تا الان نتونستی بفهمی ده بالایی ها تو مراد آباد فقط دنبال ماست و پنیر اعلا بودن تا ببرن تو خندق بلای زن وبچه هاشون بریزن.

گل ممد؛ بسه دیگه! تا کی می خوای به جای اسب و قاطرای جوون و سرحال بری از دهاتای اطراف خرای سیزده ساله بخری، بیاری تو مراد آباد! اونام هی زرت و زرت ببرن خلایق رو لب پرتکاه درک آباد به کشتن بدن، گناه دارن این آدما، یه خورده خجالت بکش، زمینای ده که همه بایر شدن، دیگه کسی گندم نمی کاره همه رفتن شهر و دارن فعلگی می کنن، یه عده ی دیگه هم سر از "اترک آباد" در آوردن و دارن اونجا مطربی می کنن، بقیه هم یا رفتن کافرستون یا اینکه تو دهاتای اطراف پخش و پلا مثلا دارن زندگی می کنن!!

گل ممد؛ می گن تو مهره ی مار داری، این "مشت علی اکبر" دیشبا داشت یه جایی ""نوطوق"" می کرد، می گفت گل ممد از هر انگشتش صد تا هنر می باره، گل ممد جان، این آدمای هُر هُری همینجوری ازت هی تعریف می کنن، آخر سر تو همینا به باد می دن، می دونی من همیشه از آدمایی که زیادی ازم تعریف می کردن متنفر بودم، آخه اینا فقط فکر اون" دوزار "مواجب بیشتر خودشونن، نه اینکه سیرمونی ندارن، وقتی که فرصت گیر میارن هی واسه ت خودشونو لوس می کنن تا یه خورده بیشتر از سهم اون قنات ده که خبر دارم دیگه ازش آبی درنمی یاد بهشون بدی!!

یادت باشه گل ممد، این مراد آبادی رو که تو الان تو مشتت داری روزگاری ما برای آبادیش کلی زحمت کشیدیم، حالا با حرفای صد من یه غاز هی دشمن درست نکن، هی اُردای ناشتا نده، آخه این که نشد صبح تا شب راه بری و هی حرفای گنده بزنی،مواظب باش همین روزا یهو دیدی ناغافل اومدم سراغ تو واون "باباخان" همچین با پس گردنی از تو ده انداختمتون بیرون، یه وقت فکر نکنی" خان بابا "دیگه پیر شده و زور این کارا رو نداره ها، همه ی زور و بازوی من همین جوونای ده هستن که می بینی، نیگاه نکن چیزی به تو دار ودسته ت نمی گن، اینا همونایی هستن که اگه بهشون بگم برن کافرستون و اترک آباد و ده بالا رو با خاک یکسان کنن به طرفه العینی اینکارو می کنن، خلاصه گل ممد یه خورده هوای این پیرمرد، پیرزنای مراد آبادو بیشتر داشته باش، گناه دارن اینا....

حرفای خان بابا که به اینجا رسید خمیازه ای کشید و گفت:

اویارقلی برای این دفعه بسه، البته دفعه ی بعدی وجود نداره که برای گل ممد پیغوم بدم، اگه خواستم پیغوم بدم باید به باباخان بدم، حالا این دفعه به گل ممد گفتم، صبر می کنیم ببینیم چی میشه برو بابا، برو بهش اینارو بگو و زود برگرد..

بلند شدم که برم، از بس هل بودم پام گیر کرد به پاشنه ی در داشتم سکندری می خوردم زمین که یهو از خواب پریدم، دیدم نه خان بابایی هست و نه نامه ای و نه حرف و حدیثی، البته از شما چه پنهون همینکه خواب خان بابا رو هم دیدم کلی ذوق کردم.

با احترام/اویارقلی

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

پیله خلابر/جنگجوی بزرگ

پیله خلابر درود،                                 می گوله فرزین کارگر وَستی/برای فرزین کارگر گلم


بزرگ جنگجو درود

امی قرار ان نوبو

قرارمون این نبود

نوگوفته بی، نانستیم

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سینا مدبرنیا بدرود/همیشه گیلک بمَنی

غم پر کشیدن دوست نازنینی که ساعات آخر عمرش را با او بوده ای آنچنان سنگین است که  قلم از وصف اش مسلما عاجز و زبان قاصر است، سینا مدبر نیای عزیز و همسر مهربانش شمیم هدایتی حالا چند روزی است که از میان دوستانشان پرکشیده و رفته اند.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

نامه ی خان بابا به اویارقلی

خسته و کوفته اومدم خونه، داشتم روی ایوون به زخما و تاولای دستم نگاه می کردم که ننه اومد گفت:

بیا اویارقلی یه چایی بخور حالت جا بیاد ننه، گفتم: ننه این شغل اویاری هم بد نبودا! ننه گفت:

خوب حالا که نیست خوب کاری کردی اویارقلی امروز رفتی کمکِ مش رجبعلی قهوه چی دوکونه شو یه سر وسامونی دادین، چایی رو از دست ننه گرفتم و خوردم، نمی دونم چی شد که همونجا تو ایوون خوابم برد.

قلی چاپار داد زد: اویارقلی، اویارقلی بدو بابا بیا نامه داری، رفتم در خونه رو باز کردم، دیدم قلی چاپار با اون دوچرخه ی رنگ و رفته ی بیست وهشت ش در خونه واستاده، گفتم :

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

برای سینا مدبر نیا

سینا جان؛


چند ساعت قبله پرواز مه ره بینویشته بی:
شبنده روز راشی ور
رافا !
نیشتاوم دِ گیله وا جه خوررم گب .
هسا کلاچ
تترج
زرخˇ خنده یا ایشکنه .
تش دَره
می دیلا پور .

هسه منَم ته ره نیویسم:

سبز؛
       گیلانه جنگلانه مانستان
آبی؛
       کاسپین دریایه مانستان
پرخروش،
             سپیدروده مانستان
با صفا،
         سبزه زارانه مانستان
تو؛
   ازنسل آخرین خلابران سرزمینه گیلان بی
ته ره
مه ره
زود بو
       ئه جور جودایی
                       بینیش راشی ور
ریفیقانه رافایی!
                  بینیش،
تا گیله وا ئی تا روز ته ره موژده فاده خوروم گب
بوگفته بی،
           تی دیل پوره
                           تش دَره،
جانه برار؛
         او دیل که اَ روزان تش ناره دیل نیه....
ایلاهی،
      دودمانه اون سیاکلاچ
                           که ته ره از آمان فِگیفت
در به در ببه
          جانه برار،
                  زود بو ان جودایی.....

تهران/یازدهم آبان هشتاد ونه/آرش گیلانی پور
برای دیدن سایت سینا اینجا کلیک کنید

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

سینا مدبرنیا وگلچین روزگار

گلچین روزگار عجب با سلیقه است/ می چیند آن گل که به دنیا نمونه است
.
یاد و خاطره ی مرحوم سینا مدبر نیا و همسر مکرمه اش گرامی باد.

با نهایت تاسف و تاثربه اطلاع می رسانم، نیمه شب دیشب سینای عزیز و همسرش در راه بازگشت به رشت در حادثه ی رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کردند، این ضایعه را به خانواده ی داغدارش، جامعه ی هنرمندان و وبلاگ نویسان گیلانی تسلیت عرض می کنم.

                                                  روحش شاد، یادش گرامی و قلمش ماندگار باد
        مراسم تشیع و خاکسپاری /چهارشنبه12-8-89/9 صبح/بهشت رضوان رشت

دلتنگیهای گیله مرد

خیلی دور
داشتیم زندگیمونو می کردیم، اومدی گفتی براتون رودخونه ای از شیر و عسل در نظر دارم، بیایین کمک کنین تا بتونیم این سد جلوی رودخونه رو بشکنیم و چنین و چنان ، وقتی سد رو شکستیم اومدی و گفتی حالا وقتشه که کارای بزرگتر بکنیم، باید این رودخونه رو تبدیل به دریا کنیم، حالا بیایین باهم بیل بگیریم دستمون و رودخونه رو به اندازه ی دریا پهن کنیم، یه تعدادی از ما که بیشتر می فهمیدن همون موقع جا زدن؛اما ماها که کمتر می فهمیدیم شدیم عین بز اخفش، دنبالت راه افتادیم تا مثلا دریای شیر و عسل درست کنیم، می فهمی که......؟