۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

نامه ی خان بابا به اویارقلی

خسته و کوفته اومدم خونه، داشتم روی ایوون به زخما و تاولای دستم نگاه می کردم که ننه اومد گفت:

بیا اویارقلی یه چایی بخور حالت جا بیاد ننه، گفتم: ننه این شغل اویاری هم بد نبودا! ننه گفت:

خوب حالا که نیست خوب کاری کردی اویارقلی امروز رفتی کمکِ مش رجبعلی قهوه چی دوکونه شو یه سر وسامونی دادین، چایی رو از دست ننه گرفتم و خوردم، نمی دونم چی شد که همونجا تو ایوون خوابم برد.

قلی چاپار داد زد: اویارقلی، اویارقلی بدو بابا بیا نامه داری، رفتم در خونه رو باز کردم، دیدم قلی چاپار با اون دوچرخه ی رنگ و رفته ی بیست وهشت ش در خونه واستاده، گفتم :

سلام قلی خان خوبین؟ سلامتین؟ دستتون درد نکنه، از داداش قادر خبری آوردین؟ گفت:

نه اویارقلی، خان بابات برات نامه فرستاده، اسم خان بابا رو که آورد یه هو از جا پریدم، باورم نمی شد، تو این مدت که خان بابا رفته این دومین نامه ای بود که برام می فرستاد، از خوشحالی قلی چاپارو بوسیدم و نامه رو گرفتم یادم رفت تعارفش کنم که بیاد یه چای بخوره....

خان بابا نوشته بود:

سلام به نوه ی عزیز تر ازجانم اویارقلی(وای خدا غش کردم از خوشحالی)

امیدوارم حال شما، مادرتان و همه ی اهالی ده خوب باشد. اویارقلی جان، پسرم اگر از احوالات این پدر پیرت بخواهی بد نیستم ؛ اما گاهی این نامه هایی که می فرستی بسیار ملولم می کند. می دانی اویارقلی، ما از ابتدای امر نمی خواستیم اوضاع به این منوالی که هست شود، قرار نبود بین کبلایی سولیمون و رجب قهوه چی و مثلا همان باباخان یا عمویارقلی و عمو گل مراد تفاوتی قایل شویم.

اویارقلی؛ پسرم این کارها بازیهایی است بعد از رفتن ما از ده توسط ایادی همان باباخان برنامه ریزی شده و اجرا می شود.

اویارقلی عزیزم؛ این روزها به جز شما، یکی دو نفر از پیرمردهای سواد دار ده هم برایم کاغذهایی می فرستند، البته بیشتر درد دل هایی است که بین من و همسن وسالانم هست؛ اما انها هم کم وبیش چیزهایی شبیه به تو می نویسند، پسرم غصه نخور دنیا دارمکافات است، شما سنت اقتضا نمی کند، ان روزگاران که ما شازده حمید را از ده بیرون کردیم هم همینطور بود، شازده حمید از باباخان سر سخت تر بود، فکر می کرد یکه پهلوان روزگار است، یادم هست یک روز توی میدان ده گفته بود:

این مراد آباد ملک شخصی من است هر کس نمی خواهد می تواند از ده برود بیرون !! و من و چند نفر از پیرمردان ده که خدایشان بیامرزد پوزخندی زدیم و چیزی نگفتیم تا چندی بعد که بافضاحت از ده بیرونش کردیم...

اویارقلی جان؛می دانم بچه ی عاقلی هستی؛ اما مبادا به بزرگترهای ده بی احترامی کنی، مبادا آموخته هایی را که یک عمر برای اموختنش وقت صرف کردی از یاد ببری، مبادا وقتی عصای کدخدا سولیمون شکست کمکش نکنی، مبادا یادت برود که تو اویارقلی هستی و نوه ی خوب من !!

از این تعریفای خان بابا داشتم قیلی ویلی می رفتم که انگار تنم مورمور شد، چشمامو باز کردم دیدم ای بابا نصفه شبه و من رو همون ایوون خونه درازکشیدم و ننه اویار قلی داره لحاف می کشه رو سرم، پرسیدم:

ننه من اینجا چیکار می کنم؟ نامه ی خان بابا کو؟ ننه گفت:

بسم الله الرحمن الرحیم و با دندونانش لای شصت و سبابه ش رو دو سه بار گاز گرفت و گفت:

اویارقلی؛ باز داشتی خواب خان بابا رو می دیدی؟ بچه، تو باز رفتی هی نشستی فکر و خیالات بافتی؟ کدوم خان بابا؟ خان بابا که الان سالهاست به رحمت خدا رفته، توی گور هم دست از سرش بر نمی داری؟ خدا رحمتش کنه مرد نازنینی بود، نه که پدر شوهرم باشه ها، نه؟ مرد خوبی بود، یادمه هر وقت برای مردم بی نوای ده گرفت و گیری پیش می اومد می رفتم پیشش می گفتم :

خان بابا فلانی گرفتاره، مریضه یا از این حرفا، هیچ وقت دس خالی برنمی گشتم، مرده شور این باباخان و گل ممد رو ببره که قاتق نون که نیستن هیچ، قاتل جون هم هستن!!

دیدم ننه داره حرفای "درشت" می زنه، زود بحثو عوض کردم تا دارو دسته ی گل ممد یعنی همون داش قلی و نوچه هاش پیدا نشده قضیه رو فیصله بدم، گفتم:

ننه راستی شام چی داریم؟ننه فهمید جریان چیه گفت:

باشه دیگه هیچی نمی گم، تو که هیچ وقت از سئوالا نمی کردی بیا بریم شام بخور برو تو رختخوابت بخواب...

حالا دوباره باید چشم به راه باشم تا قلی چاپار از راه برسه تا نامه ای از خان بابا برام بیاره، نمی دونم کی بیاد و کی بیاره، من مطمئنم خان بابا برام نامه می نویسه ولی این قلی چاپار از بس تنبله نامه ها رو نمی یاره ده، مراد آباد که آسفالت نداره، جاده ش خاکیه واسه همین معلوم نیست این قلی چاپار با نامه های ما چیکار می کنه، دلم نمی یاد وگرنه می گفتم خدا لعنتش کنه....

ارادتمند تموم مراد آبادیا درهمه جای دنیا: اویارقلی مراد آبادی

پی نوشت:

1-قسمت هایی که از قول خان بابا نوشته شده، عینا انشای ایشان است، ما دخل و تصرفی نداریم.

۴ نظر:

عادل گفت...

شاید کمی سرما رنج آور باشدو اما به همین که با هم هستند دلگرمیم.
روحشان شاد...

باران ازلاهیجان گفت...

درهجوم لحظه های پوچ جدایی سکوت تنها یاد گار لحظه های با تو بودن است وقتی ثانیه ها رفتن را تلنگر میزنند بودنت به کوچه فراموشی کوچ میکند

شادی گفت...

سلام. چیزی ندارم بگم جز آرزوی در آرامش بودن روحشون و صبر برای کسایی که دوستشون داشتن.

میرزا قشمشم گفت...

اوه.. پس این کلمه ی "او" تو اویار همون "او" ِ خودمونه؟ یعنی آب؟
پس اویار قلی معنی اصلیش یعنی کسی که آب میاره؟؟؟
ای بابا .. پس چرا معروف شده به آدم قلدر تو قاموس کلمات عامیانه؟