۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

مار گزیده ...

با بچه ها؛
 دم در دانشگاه ایستاده بودیم، داشتیم درمورد امتحان صحبت می کردیم که گشت کلانتری از جلوی ما رد شد.
دوستی که فکر کنید اسمش حسنقلی است سرخ شد، سفید شد،سرخ شد ، سفید شد.
پرسیدم:
چی شد حسنقلی؟
گفت:
هیچ می دونید این روزا تجمع بیشتر از دونفر ممنوعه؟
گفتم:
بابا این جا خدای نکرده دانشگاهه ها!
گفت:
بابا جون چرا حالیت نیست ، اینا که دانشگاه ،مانشگاه حالیشون نیست . اول می زنن، بعد می پرسن اسمت چیه؟ تا تو بخوای ثابت کنی دانشجویی که یه خورده مفت ومسلم همچین کوفتمان شدی، من که رفتم تو ، دوست داشتین شمام بیاین.

دیدیم که خوب حسنقلی قصه ی ما پیشکسوت کتک خورده هاست، حرفش را پذیرفتیم و مانند چند دانشجوی خوب!! ، متمدن و فهیم!!؟پشت سرحضرت ایشان راه افتادیم و رفتیم درکافی شاپ!؟ دانشگاه نشستیم،  ودر آن گرمای سونا مانندش کمی مباحثه ی درسی کردیم تا امتحان شروع شد.
راستی؛ شما می دانید کافی شاپ به کجا و بوفه ی غیر بهداشتی به کجا می گویند؟
نمی دانید؟ تشریف بیاورید (روم به دیوار) دانشگاه ما تا بوفه ی غیربهداشتی را نشانتان بدهم، آن وقت با هم می رویم یک کافی شاپ هم پیدا می کنیم.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

به گل ممد از طرف خان بابا


به گل ممد از طرف خان بابا

سلام گل ممد؛
دیشب خان بابا اومده بود تو خوابم گفت: یه چیزایی رو بهت بگم، هر کاری کردم طفره برم نشد که نشد، می دونی من نه کاری به تو دارم ونه کاری به کارای تو، ولی خوب خان بابا که تو نمی شناسیش بزرگ ده بود قبل از اینکه تو سر وکله ت تو ده آفتابی بشه اون اینجا همه کاره بود، نمی دونم چی شد، چطور شد یه هویی ناغافل گذاشت و رفت.
می دونی! من اون روزا تو ده نبودم، خان بابا ما رو با چن تا از برو بچه های ده فرستاده بود اون دور دورا که مواظب کدخدای یکی از دهات اطراف باشیم ، آخه" یاروهه "حرفای گنده گنده می زد، مام با رفیق رفقا رفتیم و خلاصه بادش رو خوابوندیم و وقتی برگشتیم دیگه خان بابا هم نبود و باباخان همه کاره شد بود.
از اونجا که اومدیم، دیگه سرمون رفت تولاک خودمون، صبح می رفتیم زمینای ده رو آبیاری می کردیم و عصری خسته و کوفته برمی گشتیم وننه مون همچین یه خورده قربون صدقه مون می رفت و یه نون وهندوونه یی، نون وپنیری، چیزی می ذاشت جلومون تا خستگی کار تو زمینای ده رو از تنمون به درکنیم. این شد که "کللندش" از رفت و آمدای تو ده بی خبر موندیم تا یه هویی سر وکله ی تو و رفقات پیدا شد.
اینجا بود که فهمیدیم ای بابا ما" کللندش" از قافله عقب مونده بودیم، حالا که خان بابا خواسته دارم این نومه رو برات می نویسم وگرنه همون جوری که اولش گفتم ما با تو نه کاری داریم و نه می خوایم داشته باشیم.
گل ممد؛
خان بابا گفت بهت بگم آخه مرد نا حسا ب! عالم و آدم می دونستن این ده بالایی ها به طمع ماست و پنیر مون باهات دست دوستی داده بودن، این رو که دیگه حتی "عمه قزی" و چه می دونم "تقی لحاف دوز" هم می دونستن، تو چطور با اون همه خدم و حشم و انبر(1) وانتر و یمین ویسار نمی دونستی؟
این کدخدای ده بالا؛ همون موقع که ما بودیم هی می خواست به ما رو دست بزنه و ما نذاشتیم این کارو بکنه، حالا تو یه هویی اومدی کل ماست و پنیر وکشک ده رو فرستادی ته خندق بلای اونا که چی؟
خوب از اونا گذشته، این اترک آبادیا رو که دیگه ما داخل آدم نمی دونستیم، به اونا چرا اینقذه میدون دادی؟ فکر کردی اونا از اینا بهترن؟ نه جونم این "اترک آبادیا "صد پله از ده بالایی ها و اون دهاتای دور که یکی یکی داری پاشون رو به ده باز می کنی بدترن!
یادت باشه گل ممد؛
دفعه ی بعد اگه خواستی این کدخداهای دهات اطراف رو بهشون میدون بدی، اول خوب فکر کنی، هی نری این ده و اون ده و واسه ما حرف خبر بیاری بعد گندش دربیاد که اصلن حرفات همه ش تو خواب و خیال بوده، آخه کدخدا بودن که فقط به حرف زدن نیست که !!
یه کمی فکر کن ببین چی داری می گی؟ به کی داری می گی؟ کجا داری می گی؟ نا سلامتی دیگه این روزا تو "مراد آباد" کلی آدم سواد دار داریم، نکنه می خوای این با سوادا رو ندید بگیری وخودت با اون" قلی و دارو دسته ش" همه چیز رو یه هویی چپو کنید هان؟
خلاصه بهت بگم گل ممد؛
تا امروز خیلی صبوری کردم و سراغت نیومدم، حواسِ ت باشه یه هو دیدی یه شب ناغافل از راه اومدم با پس گردنی از تو ده انداختمت بیرون ، یادت باشه با بچه های من که عمری براشون زحمت کشیدم و آداب زندگی کردن به اونایاد دادم داری بد تا می کنی، یادت باشه این آسیاب یادی رو هم قضیه شو فیصله بدی و .......
گل ممد جان!
حرفای خان بابا که به اینجا رسید، نمی دونم چی شد که از خواب پریدم و دیدم خیس عرق شدم، آخه نه که روزش تو ده دیده بودم کلی آدم می اومدن و می رفتن، شبش انگار تو فکر اونا بودم. یکی شون خیلی سبیلاش از بناگوش در رفته بود، من یاد اون جعفر سبیل افتادم که وقتی بچه بودم" ننه م "وقتی می خواست منو بترسونه می گفت: اویارقلی اگه شیطونی کنی می دم اون" جعفر سبیل" بخوردت ها !
خلاصه اینایی رو که نوشتم بخون، ببین اگه جوابی برا خان بابا داری خودت براش نومه یی، حرفی ،پیغومی ، چیزی داری بفرست. من وظیفه م بود که از خان بابا برات خبر بیارم؛ اونم نه به خاطر تو ، به خاطر خان بابا یی که تموم "مراد آبادیا "مدیونش هستند.
                               یک اویارقلیِ خواب آلود

پ-ن-1- در بعضی ارگان ها کسانی وظیفه خدمت رسانی دارند که "امربر"شناخته می شوند و عده یی در محاوره "انبر" می خوانند شان.

من و فلسفه

خوب ، خدا را شکر امتحانات به نیمه رسید و از ان گذشت، این امتحان بعدی مشکل ترین امتحان این ترم من خواهد بود.

موضوع خنده داری که در این میان خیلی به چشم می آید اینکه بعضی اوقات که در بین رفقا صحبت می کنیم، همه می گویند چرا فلسفه می بافی ؛ اما این امتحان آینده دیگر از" وفور فلسفه" به قول یکی از دوستان قدیمی گندش را درآورده، بیچاره استاد جلالی سرکلاس هرچه می بافد با یک خمیازه ی" ما بی سوادها" پنبه می شود.

قدیم ترها می خواستیم کسی را اذیت کنیم، می گفتیم: اگر با این کتاب توی سرت بکوبیم حتما فیلسوف خواهی شد؛ اما حالا که نوبت خودمان شده انگار کسی باید بیاید و یک کتاب قطور توی سرمان بکوبد تا ما هم فیلسوف شویم . به هر حال ما شاگرد تنبل ها همین که نمره ی قبولی بگیریم کلاهمان را تا آسمان هفتم به هوا پرت می کنیم .

هدفم از نوشتن این چند خط این بود تا کمی از حال و هوای مرگ ومیر و این چیزها بیرون بیایم(البته توی وبلاگ) ان شاالله بعد از امتحانات هم مطالب بهتری خواهم نوشت و هم از احوالات شخصی کمتر!

باقی بقای دوست/گیله مرد

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

یک نکته

دوستی این مطلب کوتاه را برایم فرستاده است، با کمی ویرایش از محاوره به زبان مبنا برایتان نوشتم، برداشت با شما!

آدم باید وفا را از ماهی یاد بگیرد که وقتی از آب جدا می شود می میرد ؛ ولی حیف بیشترآدمها مثل زنبور هستند، وقتی از گلی سیر شدند سراغ گل دیگر می روند.

پی نوشت: سالها پیش کسی نوشته بود:

من گل صحرایی خود رسته ام/عطر مرا رهگذری نوش کرد/خوب چو از بوی تنم سیر شد/رفت مرا نیز فراموش کرد///
نشان به آن نشان که سالهاست او با پای خودش رفت . من فراموشش نکردم ؛ اما او مطمئنا فراموشم کرده است.

به قول مرحوم فریدون مشیری:

سیه چشمی به کار عشق استاد/به من درس محبت یاد می داد/مرا از یاد برد آخر ولی من/به جز او عالمی را بردم از یاد






نامه یی به داوود سامانلو



داوود جان سلام

یکی دوساعت پیش از مجلسی که برایت گرفته بودند امدم، می دانی که آدم حسودی نبوده ونیستم؛ اما امروز وقتی آن تاج گلهایی را که برایت اورده بودند، دیدم حسودی ام شد، راستش دلم می خواست من هم بمیرم.
راستی داوود؛ بچه های کتابخانه هم امده بودند، ان یکی که روزگاری توی "اداره ی کل" برایت هیزم جمع کرده بود، او هم امده بود، البته نمی دانم نادم بود یا فقط می خواست حضور داشته باشد.
داوود جان؛ امروز از بین همکاران پر شمارت خیلی ها امده بودند، از "دکتر محفوظی" و همکارانش تا مهندس  "ایرج حسابی" که دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و از پروفسوربپرسم ؛ اما حیف آنجا جای این حرفها نبود .
می گویند خاک سرد است؛ اما من به این زودی ها فراموشت نخواهم کرد ، می دانی ؟ آخر هر روز از جلوی آن کله پزی که سه شنبه  شبها با اصرار و خنده به آنجا می کشاندی ام و در برابر حرفهای من که می گفتم چربی خونم بالاست اعتنایی نمی کردی و سفارشات چرب وچیلی می دادی می گذرم، حالا فکر می کنی بتوانم تو نه،  خاطرات مشترکمان را دران کله پزی فراموش کنم؟
راستی؛ مجتبی هم از کربلا برگشت، وقتی به داخل مسجد می آمد مات و متحیر بود ، یکسره به کنارم امد ونشست و درحالی که نیمی از طول دستش روی صندلی و بقیه روی شانه ی من بود زیر گوشم گفت:
تا دم در مسجد فکر می کردم سرکارم گذاشته ای؛  اما وقتی این گلها و عکس را دیدم تازه انگار از خواب بیدار شده ام، طفلکی انگار فاصله ی "روزنامه تا میدان فاطمی" را با بهت زدگی آمده بود،  به امیدی که حقیقت نداشته باشد.
داوود جان؛ " معراج "هم آمده بود و کودکانه درودیوار را می نگریست، انگار نمی دانست  دیگر نیستی تا این بار برای او و؟؟؟؟؟...................... بخری، انگار هنوز فکر می کرد که یکی دو ساعت دیگر بر می گردی، انگار ......
عجب روزگاریست، بچه های خودمان هم امده بودند، تقریبا همه ی آنها که می توانستند، به آن چند نفر هم که نیامدند ایرادی نیست، می دانی که ......
از فردا هر وقت از کنار آن "روزنامه فروشی" رد شدم به تو سلام خواهم کرد ،هر گاه به" کله پزی" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر گاه به" کتابخانه یی" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر گاه "شکیبایی و شاملو" برایم شعر می خوانند به تو سلام خواهم کرد، هر گاه "سینما" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر وقت به "میدان آزادی" رسیدم به تو سلام خواهم کرد، هر وقت به "باغ شهریار" رفتم به تو سلام خواهم کرد و هر وقت "سرکلاس موبایلم" زنگ خورد باز به تو سلام خواهم کرد .
یادت باشد این بار اگر سر کلاس "موبایلت زنگ خورد" باید آبمیوه بخری، دیگر از آن "بستنی های بیست وپنج زاری" معروف خبری نیست، آن بار استادانه کلک زدی؛ اما این بار دیگر نمی توانی از زیر جریمه فرار کنی، اینها را یادت باشد تا فرصتی دیگر!! راستی آن جا، جای ما را هم خالی کن، شاید ما هم به همین زودیها مهمانت شویم.


گیله مرد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

اشکی از شاخه فرو ریخت...





خداحـــــــــافظ ای همنشین همیشه
خداحافــــــظ ای داغ بر دل نشسته
تو را می سپارم به دل های خسته
اگر شب نشـــینم اگر شب شکسته
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می ســــپارم تو را تا نـمیرد
خداحـــــــــافظ ای بر غبار دل من
خداحافــــــظ ای سایه سار همیشه
اگر ســــــبز رفتی، اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبـــــــــــهارهمیشه


ازخانم لادن عزیز برای ارسال شعربالا سپاسگزارم.
- - - - - - - - - - - - - - - - -
دیگر تمام شد،
از مسجد که بیرون آمدیم؛
دیگر کسی چهره ی باغبان را به یاد نمی آورد،
از مسجد که می آمدیم،
حواس مان به تنهایی درخت آلوچه و برگریزان ستاره نبود،
از مسجد که بیرون آمدیم؛
دیگر ....
انگار کسی بی گناه نبود!  5/3/1389   ساعت 8/45 دقیقه ی بعد از ظهر//گیله مرد
- - - - - - - - - - - - - - - - - -


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
بسیار گل که از کف من برده است باد!
اما من ِغمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم؛
من،
 مرگ ِ هیچ عزیزی را باور نمی کنم.

شعر بالا را خانم "نرگس" گرامی برای داوود  فرستاد؛ سپاسگزارم
- - - - - - - - - - - - - -- ---  --
به اطلاع دوستان می رسانم؛

مجلس ترحیم دوست خوبم داوود سامانلو:

 روزچهارشنبه :5/3/1389ازساعت 4 تا5:30 دقیقه ی بعد ازظهر درمسجد نور(میدان دکتر فاطمی) برگزار می شود.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - -

......و پرنده پرید










سمت چپ :داوود سامانلوی عزیز ومجتبی /پاییز 88 شهریار

"ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" اثر: فروغ

 پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دوقلب نا امید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.
ومن چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد،خوش پوش،خوش خوراک
در ایستگاههای وقت های معین
و درزمینه ی مشکوک نورهای موقت
وشهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی......

آه،

چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثَـــــند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد........

من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم:"دیگر تمام شد"
گفتم:"همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد، باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"


             ******

                      ???

....,واین گونه طومار زندگی یکی از بهترین و نازنین ترین دوستانم درهم پیچیده شد.

               روحش شاد
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امروز شنبه 1 خرداد، از اول صبح دوستان مشترک من و داوود مرتب تماس می گرفتند و از مراسم و کفن ودفن می پرسیدند و من هم برای همه یک جواب بیشتر نداشتم .

بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر اندام سفیدپوش داوود را با کمک چند نفر از خانواده اش داخل منزلگاه ابدی اش در قبرستان شهریار گذاشتند و قبل از ان آقایی تلقین خواند و نمی دانم درست یا غلط مراسم را تمام کرد و مداحی شروع شد.

خانواده اش بودندو دوستانی که از راههای دور ونزدیک آمده بودند. همکارانش از اداره کل ارشاد اسلامی استان تهران امده بودند، دوستان مطبوعاتی اش هم بودند، دوست صمیمی اش قیامتی با همکارانش در"طرح باران" امده بودند، از شرکتهای دیگری که داوود مسئول اطلاع رسانی شان بود هم آمده بودند که در این ذهن فراموشکارم نگنجید، بچه های "کتابخانه ی رسالت" هم نماینده اشان براتی را فرستاده بودند، از کسان دیگری که آمد خانم فرزانه از همکاران اقتصادی نویس داوود بود، خلاصه تقریبا همه امده بودند.

چیزی که برای آدمیزاد می ماند خاطره است، این آدمهایی که من دیدم خیلی هاشان اگر نمی آمدند کسی نبود که خرده یی بگیرد؛ اما به پاس قدردانی از آدمی که مهربان بود، بی منت کار می کرد و بی غل وغش عشق می ورزید، تقریبا همه امده بودند.

سپاس از همه ی انها که آمدند و همه ی آنها که دورادور جویا بودند.

با احترام: گیله مرد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سه شنبه ها

سه شنبه های من

یادش به خیر؛ تا همین یکی دو هفته پیش سه شنبه های من بوی باروت و خاطره و شلمچه می داد، حالا با یادآوری آن روزها فقط آه می ماند و افسوسی برای از دست دادن دوستی که رفتنش را هیچ گاه باور نخواهم کرد.
غروب سه شنبه ها برای من دلگیر نبود. بودن درکنار دوستی که بوی خاطره می داد و نفس هایش آغشته به گازهایی بود که روزگاری دیکتاتوری از دیکتاتورهای معاصر به ریه ی او وخیلی دیگر از دوستانم سرازیر کرده بود، غروب سه شنبه هایم را آغشته به طراوتی می کرد که دلپذیر بود.
داوود؛ اما از جنس مردمانی نبود که خواسته هایش ریشه در نوستالژی روزگاری دور داشته باشد. کار می کرد، زحمت می کشید و به اندازه ی توان چند مرد جنگی تلاش می کرد تا خانواده یی را که دل به ان بسته بود تامین کند و بیشتر از همه نام” معراج” بود که از زبانش جاری می شد.
گاهی مثل تمام دوستان، سر به سر هم می گذاشتیم. می دانست از سیگار متنفرم، همین که روی صندلی کنار دستم آرام می گرفت، کبریت بود که شرر برپا می کرد و سیگاری می گیراند و پک هایی که نه تنها ریه های خودش را ماتهب تر ، من را نیز آزرده می کرد. برای جبران آزار ناخواسته اش به رادیو پخش اتومبیل متوسل می شدم که معمولا یا شاملو داشت از مولانا می خواند:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو/سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور ازین.....
ویا خسرو شکیبایی از فروغ که می گفت:
علی کوچیکه/ علی بونه گیر/ نصفه شب از تو خواب پرید/چی دیده بود/خــــــواب یه ماهی دیده بود......
دلخور می شد و می گفت:
یه چیزی تو این" نکبتی " بذار تا یه خورده خستگی از تنمون در بره !
و من می خندیدم و می گفتم:
هر وقت تو سیگار نکشیدی منم هر چی تو بخوای گوش می کنم.
حالا انگار سه شنبه ها هر چیزی که دلم خواست می توانم گوش کنم، چون دیگر داوود تبدیل به لخته گوشتی شده که گوشه ی بیمارستان قلبش توسط دستگاههایی که به او نفس مصنوعی می دهند می تپد.
آدمیزاد موجود عجیبی است؛ خودم را می گویم، حالا دلم می خواهد بروم بگویم داوود جان بلند شو وبیا کنارم بنشین، دو سیگار برگ خواهم خرید، یکی برای تو ودیگری را برای خودم، یک لوح فشرده پر از موسیقی هایی که دوست داشتی در پخش اتومبیل خواهم گذاشت، از همانهایی که می گویند نامش ساسی مانکن است، یا نه شماعی زاده چطور است؟ خوب نخواستی جلال همتی و دیگران هم هستند، اصلا کنترل را به خودت خواهم داد تا انتخاب کنی هر نوع موسیقی را که دوست داری؛ اما افسوس که انگار مثل همیشه "زود دیر می شود".
دوستانم:داوود سامانلو،خبرنگار اقتصادی/سمت راست
مجتبی نورعلی،خبرنگار ورزشی خراسان/سمت چپ
همکارانش گفتند؛ کسی از آن سوی تلفن با او صحبت می کرد، یکی از همانهایی که وقتی باهم صحبت می کردیم دایم از تلاش برای آرامش جسم و روح انها برایم می گفت، انگار از ان سوی سیم حرفهایی زده بودند که بوی عناد و سر سختی می داد، انگار داشتند تمام رشته هایش را پنبه می کردند و پیش از این نیز به من گفته بود، انگار تلاش من برای دعوتش به صبوری از ان سوی سیم با برداشت دیگری همراه بود، انگار آدم آن سوی سیم دنده یی در بدنش نداشت که این گونه یکدنده و لجوج باعث پاره شدن مویرگهای مغزش شد، انگار آن آدم، آدم نبــــــــود.
حالا انگار باید سه شنبه ها بیشترو دقیق تر به صدای خسرو شکیبایی گوش کنم، همانجا که عمو خسروی مهربان می گوید:
                      پرواز را به خاطر بسپار/پرنده مردنی ست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

گیلان در گذر تاریخ

قابلِ توجهِ دولتِ مهرورزِ خدمتگزار



گیلان در گذر تاریخ

در این نوشته به دوران پارینه سنگی، دوران هخامنشی، دوران سلجوقیان و حتی دوران صفویه نخواهیم رفت.با هم به صد وپنجاه سال پیش بر می گردیم و رد پای شاهان قاجار را برای سفر به اروپا واکاوی می کنیم.
ایرانیان عموما از اواسط دوره ی قاجار به مسافرت اروپا اندیشیدند و دروازه ی اروپا در ان زمان گیلان و آذربایجان بود.عده یی که به مسافرت زمینی می اندیشیدند آذربایجان را دروازه ی اروپا می دیدند و عده ی دیگر که بیشتر نیز از درباریان و متمولین و اشراف بودند از راه دریا سفر اروپا راتجربه می کردند.
اگر چه گیلانیان در طول تاریخ همواره از نظر علمی و فرهنگی و سایر علوم از سرآمدان اقوام ایرانی بوده اند ؛ اما باز شدن راه دریایی و مراودات ایران با آن سوی ابها چشم و گوش و ذهن گیله مردان و زنان را با علوم جدید، فرهنگ مترقی و اداب و معاشرت روز آشناتر از قبل کرد .
گیلان همواره دراین سالها به ویژه پس از دوران قاجار دارای جایگاه علمی و فرهنگی والایی در کشور بوده است. پرورش بزرگانی چون پور داوود، معین، سمیعی ،شیون وفقیهان برجسته یی همچون آیه ا...وحید و آیه ا... بهجت و آزادیخواهانی که میرزا سالار همه ی آنهاست و درعرصه ی موسیقی استادانی همچون مسعودی و پور رضا، میزبانی بزرگان ادب و موسیقی مانند استاد صبا و دیگرانی که از این خاک زرخیز الهام گرفته و آثاری را افریده اند که تا همیشه ی تاریخ خواهد ماند، همه وهمه نشان از بزرگی این دیار و قامت استوار مردانش دارد.
حال چه بر این دیار رفته که سالهاست هر چه را که به بوته ی آزمایش و محک می گذاریم به این استان و مردمانش تحمیل می کنیم و آنگاه که ازمودیم بر دیگران نیز اجرا می کنیم.
سالهاست که طرح های به صواب یا ناصواب را ابتدا در گیلان و یکی دو استان دیگر می ازماییم و انگاه برای اجرا به سرتاسر ایران تعمیم می دهیم .
در گیلانیان چه دیده اید که این گونه بی رحمانه، شان وشخصیتشان را به بازی می گیرید؟
از طرح کمربند ایمنی ، نظام قدیم و جدید تحصیلی و.......... چندین وچند طرح پخته و نپخته ی دیگر و امروز طرح" هـَـــــدَرمندی یارانه ها" را در اینجا آزموده اید، لطفا یکی دو طرح اینگونه را در استانهایی مانند سمنان که استعداد بسیار نیز در این موارد دارد بیازمایید که خدای نکرده اجحافی در حق هموطنانمان دران خطه از کشور نکرده باشید.

پی نوشت: در یکی دو روز اخیر همشهریان زیادی از" گیله مرد" درخواست چنین نوشته یی را داشتند، این نوشته ی کوتاه به درخواست گیلانیان عزیز نوشته شده و به آنان تقدیم می گردد.

پس نوشت:دراینجا به هیچ عنوان قصد توهین به دیگر هموطنان را نداریم، از انجا که سر سبزی" گیلان ما "باعث بی توجهی به این نقطه از کشور عزیزمان که سرمایه ی ملی تک تک ایرانیان نیز هست، شده و این روزها افراد زیادی از اینکه شهر و استان من تبدیل به یک آزمایشگاه شده است، گلایه مندند، نوشتار بالا را نوشتم تا بعضی ها بدانند گیلان هم تکه یی از خاک پر صلابت ایران است و نیاز به توجه دارد.

نامه ی کوتاهی به استاد

سلام استاد؛

حالم خوب است، دوست داشتم گاهی اگر می آیی و می روی حرفی، نقدی ویا حتی تاییدی بر نوشته های این شاگرد کوچکت بنویسی که تنها دلخوشی این روزهایش دوستی با بزرگانی است که پیش از این کم وبیش درخدمتشان بود.
استاد؛ خوب می دانی که پیوسته می خوانمت، اگر درپیامهایم گستاخی کردم ببخش، بر حسب وظیفه نتوانستم ساکت بمانم؛ اما تلاش کردم حرمت استادیتان را نیزپاس بدارم که از تمام سرمایه های جهان برایم ارزشمندتراست.

با احترام به تو که بی نهایت دوستت می دارم، بدون حسابگری های رایج این روزها!!؟

             آرش گیلانی پور 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

نامه یی به خان بابا



سلام خان بابا، من خوبم، شما چطوری؟ خوبی؟خوشی؟ سلامتی؟ خوب خدا روشکر، خان بابا دلم گرفته بود گفتم همینجوری یه نومه برات بنویسم و کمی درد و دل کنم، ببخش که هی، همه ش مزاحم می شم و پا برهنه میام سراغت.
خان بابا؛ یادته بچه بودم رفته بودی شهر ، وقتی برگشتی یه کتاب برام آورده بودی که یه سری جونِوَر اعتصاب کرده بودن و مزرعه یی رو که توش زندگی می کردن از آدمیزاد جماعت پس گرفته بودن و خودشون اونجا همه ی امور رو به دست گرفته بودن؟
اسم اون کتابه " قلعه ی حیوانات " بود ؛ اما خوب می دونم به خاطر کهولت سن دیگه بعیده که یادت باشه، برا همین خواستم مشخصاتش رو بگم تا یادت بیفته کدومش رو می گم. من هنوز یادم نرفته هر وقت می رفتی شهر وقتی برمی گشتی دهِ خودمون برا همه قاقا لی لی می اوردی ؛ اما چون می دونستی من کتاب رو بیشتر دوس دارم واسه ی من کتاب می خریدی می اوردی و از این بابت تا عمر دارم ازت ممنونم.
آره داشتم می گفتم تو اون کتابه یه سری اتفاقاتی می افته که این روزا تو" مراد آباد "خودمون هم داره می افته ، نه اینکه تازگی داشته باشه ولی این روزا دیگه داره راس راسی انگار اون وقایع تو ادمیزاد جماعت تکرار می شه، تو اون کتاب وقتی حیوونا انقلاب می کنن یه شعار برای خودشون می دن و می گن:
"چهار پا خوب دو پا بد"
خوب، چن سالی هس که تو مراد آباد این شعار رو می دن ولی تو همون کتاب چیزای دیگه هم بود، مثلن وقتی "دسته ی خوکا "امور قلعه رو به دس می گیرن یواش یواش خودشون رو از بقیه جدا می کنن و یه جورایی خودشون رونژاد برتر می دونن، مثِ اون یارو "آدم نصفه سبیِله " تو دیار دور یه شب خوابید و صبح که پا شد گفت ما نژاد برتریم و به این بهونه دنیارو چن سالی به آتیش کشیده بود.
آره، حالا شد حکایت این گل ممد و دار ودسته ش، از روزی که تو ده مرادآباد واسه خودشون کیا وبیایی پیدا کردن هی دایم زور می گن، چپ می رن، راس میان، هی زور می گن، خوب به ما چه که ده بالایی ها ماست وپنیرمون رو بردن و خوردن و آسیاب بادی رو راه ننداختن. به ماچه که اون "کافرستونیا "زورشون به همه می رسه آخه واسه چی ما باید تاوان پس بدیم؟ آخه به ماچه که این" اترک آبادیا " سر بزنگاهِ خر بگیری راه افتادن اومدن دایه ی مهربونتر از مادر شدن حالا می خوان برامون آسیاب بادی رو راه بندازن.
ببین خان بابا! آخه این باباخان رو از کدوم قبرستون پیداش کردی آوردی خونه ت بزرگش کردی که حالا شده بلای جون مردم ده، همه ی آتیشا این روزا از گور همین بچه سر راهی که دلت براش سوخت آوردی خونه ت به اسم یتیتم نوازی بزرگش کردی بلند می شه، اون بیچاره "عمو یارقلی "که یه وقتی دست راستت بود یا همون "عمو گل مراد "که دست چپت بود و تو زلزله ی معروف اون سالا با داداشش برا مردم ده خونه دست وپا کرده بودن این روزا به کلی نیست و نابود شدن و معلوم نیست اصلن زنده هستن یا نه رفتن به دیار باقی؟
از "مش جواد ماس بند وعمه قزی "که دیگه اسمی هم نمونده، عمه قزی البته حسابش جداس؛ اما با "مش جواد" کاری کردن که بنده خدا ماس بندی رو با همه ی تبحری که داشت ول کرد ورفت کارگاه کشک سابی راه انداخت ولی من خبر دارم که هنوز دلش برا ماس بندی خودش که عمری براش زحمت کشیده بود پر می زنه، روزگاره دیگه!!
خان بابا دو سه روز پیش" مراد آباد" شده بود گذرِ یه مشت سیاه برزنگی و قوم یاجوج ماجوج که اومدن و خوردن و آخرشم کلی شاخ وشونه ی بی خودی واسه کافرستونیا کشیدن و دست آخرم انگاری گل ممد گفته بود خورجین شون رو پر کنن از ماست وپنیر که ببرن واسه زن وبچه هاشون تا یه وقت از گشنگی تلف نشن.
خان بابا این گل ممد انگار دل خجسته یی داره، ما خودمون تو ده هزار جور کم وکسری داریم اون وقت این ذلیل مرده هی مهمون دعوت می کنه و گاو گوسفندای باقیمونده ی ده رو که دیگه داره ته می کشه جلو پاشون می زنه زمین؛ خان بابا می دونم از اینجا خیلی دوری ؛ اما به نظرم جز خودت کس دیگه یی نتونه از پس این باباخان وگل ممد و دارو دسته ش بر بیاد وقت کردی یه شبی نصفه شبی تو خواب یا تو بیداری بیا سر وقت این بچه ی ناخلفت یه گوشمالی بهش بده تا یه خورده سر عقل بیاد و دست از اذیت آزار مرادآبادیا برداره.
خان بابا، ببخشید که با این سواد اکابری دایم برات عریضه می نویسم واز دست این گل ممد و دیگران گله می کنم، می دونی؟ این دهاتیا که می دونن شما منو چقده دوس داشتی تا توگذر و سرِ زمین منو می بینن هی می گن براتون یه چیزی بنویسم تا شاید چاره یی بشه واسه ی این مشکلات ما دهاتیا؛ زیاده عرضی نیست، تا بعد....

                     الهی قربون خان بابای خوبم برم؛ اویارقلی

یک توضیح : دوستان خوبم ببخشند؛ می دانم نوشته ی بالا کمی از لحاظ نقطه و ویرگول همچنین به لحاظ محتوا شاید دچار ایراداتی باشد؛ اما این روزها به خاطر یکی از دوستانم که دچار مرگ مغزی شده و در بیمارستان احتمالا ساعت های آخر زندگی اش را می گذراند حال خوشی ندارم.این توضیح را نوشتم که هم خودم تبرئه شده باشم و هم شما  برای بازگشتش به زندگی دعا کنید، پیشاپیش سپاسگزارم.  با احترام: آرش گیلانی پور

کمی تفکر

دوستی برایم نوشت:

برای اینکه از تو انتقاد نکنند،
نه کاری کن،
نه حرفی بزن
ونه کسی باش!؟

بدون شرح؛ تقدیم به دیگر دوستانم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

نامه یی برای تو


سلام

این بارفقط برای خودت می نویسم، از گله و شکایت خبری نیست. هر چه هست صحبت از مهر است و وفایی که پاکِ پاک است.آری این بار فقط برای تویی می نویسم که آرزوهایت بوی شالی های شهرِ باران را می دهد و نفس هایت انگار آغشته به عطرِ بنفشه هایی است که فقط در کرانه ی خزر می روید.
سلام برتو؛ تویی که نوشته هایت گاهی به تلخیِ "لال دانه هایی " (1)است که در کودکی به جای "وَلش"(2) نوشِ جان کرده ام.
مهربان؛ گاهی اگر چیزی نوشته ام که شائبه ی دشمنی می داد، حکایت رنج هایی است که برمن، برتو ، بر ما می رود، که این مرد دیار گالی و شالی هیچگاه به خود نیندیشیده و به آدم بودنِ خود و دوستانش می اندیشد.
دوست من؛ دنیا پر است از کفتارها و کرکس هایی که به انتظار نشسته اند تا از باقیمانده ی نعشِ تکه پاره شده ی من ، تو وما سوری برپا کنند و دلی از عزا در آورند. آری حکایتِ ما حکایتِ غریبی است که خط کش هایی به کار افتاده اند تا خط هایی را دراطرافِ من ، اطرافِ تو ،اطرافِ ما رسم کنند و به چوب رنگ ها، منِش ها و روِشها از هم جدایمان کنند.
نازنین دوست؛ کودکی را یادت هست؟ له شدن قور باغه یی را زیر چرخ اتومبیل ها به یاد می آوری؟ شکستنِ لاکِ لاک پشت را چطور؟ نازنین؛ من ، تو، همان کودک هایی هستیم که روزگاری برای پاهای له شده آن قورباغه ولاکِ آن لاک پشت گاهی یادمان می رفت راه سفر قاشق از مسیر دهانمان می گذرد.
چه برما گذشته که اینک می بینیم و نمی بینیم، می شنویم و نمی شنویم، حس می کنیم و نمی کنیم، هرچه هست ریشه در مرورِ ایام و گذرِ زمان دارد. ما همان کودکان دیروزیم با این تفاوت که به داشته های ذهنی دیروزمان افزوده ایم و فلاسفه گفته اند:
                               "ماهیت انسان پس از موجودیت اوست"
من، تو ، اهل دیاری هستیم که مهد تفکر، سرای تعقل و خانه ی مردان وزنانی است که در همیشه ی تاریخ چشمانی روشن، دستانی گشاده برای بخشش، قلبهایی عاشق وقدم هایی استوار داشته اند .
ملالی نیست؛ می گذرد، چه در کرانه ی خزر و چه در کویر مرکزی ایران، آسمان برای نوازش موهای رشته شده ی آفاق آبیِ آبی است. نگرانی من برای آفاق هایی است که ساکنان آینده ی این خاک هستند.
روا مدار روزِ روشن آفاق های این بومِ کهن، آینده را با کج اندیشی من، کج اندیشی تو، کج اندیشی ما کابوسی ببیند که روز و شب بر گُرده هایشان سوار است، نه نمی پسندم و می دانم توهم نمی پسندی.
مهربان دوست؛ هرچه امروز بکاریم فرداهایی خواهیم دروید، روا مدار دُگم اندیشی من، دُگم اندیشی تو، دُگم اندیشی ما سرنوشت آیندگان ما را مانند شبِ تیره وتار کند.
گفتنی و نوشتنی بسیار دارم، از من نخواه که بیش از این بنویسم، تو خود اهلِ ذوق و هنر و ادبیاتی، استادان بزرگی را درک کرده ای، هوای شهرباران خورده ی مرا تنفس کرده ای، ماهیِ سپید دریای انزلی را نوش جان کرده ای، ازتو خیلی بیشتر از کسانی که انتهای دنیایشان بلعیدن یک " چی توز نمکی" است توقعِ روشنفکری دارم.
نازنین همکار، مهربان خواهر، تلخی نوشته هایم را به شیرینی لبخندهای آفاق ببخش و شیرین زبانیهای او را به جای افکار گاه مالیخولیای ام نیوش کن، باش تا روزگاری که دردی نباشد، نه برای من ، نه برای تو ونه برای آن دخترکِ ساکن" جزیره ی شیف" که تشتِ لباس های نشُسته بر سردارد تا برای شُستشو کنار خلیج نیلگون فارس برود.
برایت قلمی تواناتر از گذشته، روحی لطیف تر از بنفشه های ساحل خزر و روانی آبی تر از خلیج همیشگی فارس دارم، پایدارو سرفراز باشید؛ همچون قله ی دماوند، سَبز تر از جلگه های گیلان وخوشبوتر از شکوفه های بهار نارنج، برقرار باشید تا همیشه......


پ-ن-1- لال دانه: تخم گیاهی که در لنگرود "پیلام" و در حوالی رشت "شوند"نامیده می شود و خوردنی نیست ؛ من درکودکی به جای تمشک خورده ام که بسیار تلخ و بد مزه نیز بود.
<<<=== لال دانه ی موصوف
پ-ن-2- وَلَش: نام محلی تمشک در گیلان/لنگرودیها "بولوش"تلفظ می کنند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

نستله خوب ؟ نستله بد ؟


ما که بالاخره نفهمیدیم سرمایه گذاری خارجی در ایران خوب است یابد! شرکت بزرگ وبین المللی نستله که در دنیا سرمایه گذاری های عظیمی کرده است، چند سالی است در ایران نیز تولیداتی را به مصرف کنندگان عرضه می کند. این شرکت چند ملیتی در کوههای دماوند آب معدنی تولید و محصولات دیگری را در شهر قزوین بسته بندی و به بازار عرضه می کند .
سال گذشته رسانه های نزدیک به دولت که در راس انها یک روزنامه ی تند رو و خبرگزاری رسمی کشور حضور داشتند اقدام به تبلیغ برای این شرکت کرده بودند؛اما رجا نیوز اقدام به انتشار عکسی کرد که انتقادی به نظر می رسید و در ان نوشیدن محصولات این شرکت را به نوشیدن خون جوانان فلسطینی تشبیه کرده بود.
ماجرا پایان یافته به نظر می رسید؛ اما درکمال تعجب این روزها تلویزیون جمهوری اسلامی ایران اقدام به پخش تبلیغات تلویزیونی محصولات نستله کرده است.شفاف سازی در این خصوص از کمترین حقوقی است تا بدانیم بالاخره این شرکت متعلق به صهیونیست ها هست یا نیست!

به یاد سالهای ابری

ی
روزجمعه وقتی شلوغی نمایشگاه کتاب را دیدم کلافه شدم ، خواستم به دیدن کسی بروم که مشتاق دیدارش بودم .از غرفه یی که کتاب هایش را چاپ می کرد سراغش را گرفتم گفتند خبری از او ندارند، آخر ما ایرانیها معتقدیم پهلوان زنده را عشق است . پیرمرد با اینکه زنده است، اما سکته ی سه سال پیش اش بدجوری او را خانه نشین کرده است.ملول و پکر از نمایشگاه بیرون امدم توی اتومبیل تصمیم گرفتم با خانه اش تماس بگیرم، وقتی ارتباط برقرار شد همسر مهربان استاد گفت که خیلی دلش می خواهد او را به نمایشگاه بیاورد.
قرار گذاشته شد و یکی دو روز بعد همراه شهناز(1) به اتفاق به نمایشگاه امدیم .تعدادی از دوستان با دیدن او به دیدارش امدند، دو تن از دوستدارانش تا لحظه اخر در کنارش بودند، احساس کردم روحیه اش به کلی عوض شد.
در بین راه از کودکی اش صحبت کرد وانگار هنوز در لحظه لحظه ی کوچه پس کوچه های ابری کرمانشاه زندگی می کند، برایم از بی بی گفت ، از عمو الفت و از دوستانی که بعضی هایشان دیگر درقید حیات نیستند . از خسرو گفت و جلال و از سیمین دانشور، انگار هنوز عاشق است، عاشق مردمی که شخصیت های داستانش بودند وهستند.
پیرمرد در شصت وچند سالگی طوری از بی بی و عمو الفت حرف می زند که انگار یادش رفته خودش در چه سن و سالی است، هنوز وقتی به یاد چرخ خیاطی بی بی می افتد چشم هایش بدون اینکه تلاشی برای جلوگیری از ریزش اشک کند، نمناک می شود و به یادشان گریه سر می دهد.
برایم از روستاهای شاه آبادغرب (2)گفت، از ایده هایی که خسرو روزی به او گفته بود، برایم گفت و گفت وگفت....
توی نمایشگاه عده یی می شناختندش و کتابهای خریده شده اش را برای امضا می اوردند، عده یی می پرسیدند که نام ایشان چیست ؟ و تعدادی از نوجوانان بدون اینکه بدانند کیست، کتابهایی را برای امضا می اوردند تا صرفا نویسنده یی برایشان امضا کرده باشد.
روز خوبی بود برای من که مدتها دلتنگ دیدارش بودم فرصتی بود تا ساعت هایی را در کنارش باشم. یکی دو ساعت اول شب را در منزلش بودم و خداحافظی کردیم.زندگی چه بازیهایی دارد؛ سلامت باشی استاد ، دمت گرم و سرت خوش باد.
پ-ن-1-همسر استاد.
پ-ن-2-اسلام آباد غرب.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

سیلی روزگار

عجب صبری خدا دارد// بازخوانی یک ماجرای فراموش شده

فروردین سال 1384 بود، وقتی تمام درها به رویم بسته شد، بناچار به شغلی پناه آوردم که نه تنها در شان من نبود، خجالت می کشیدم به دیگران بگویم چه می کنم؛ اما در آنجا با انسانهای شریف و رنج کشیده و ستم دیده یی آشنا شدم که سه سال نفس به نفس انها زندگی کردم و در انتهای اسفند سال1386 از آن جمع جدا شدم و راه دیگری را در زندگی آغاز کردم.آنچه اینجا می نویسم نه یک حدیث نفس بل اعتقاد بیشتر به خداوندی خداست که بعد از دو سال و چند ماه بر من آشکارتر از قبل شد.
شرح ماجرا
در محل کاری که شرح اش در پاراگراف قبلی آمد کسانی بودند که یکسر به دیگران زور می گفتند و به نوعی باج خواهی می کردند. یک شب از شب های دیماه 1386 در منزل نشسته بودم که یکی از دوستان همکار زنگ زد و گفت همکاران از وضعیت موجود به ستوه آمده اند و خواست که همراهشان شوم و باری را از دوش بردارم. با اینکه ابتدا قبول نکرده بودم؛ اما سر انجام مجاب شدم که همراهشان شوم و انها خود می خواستند که نفر اول من باشم و سخنگوی جمعی که دقیقا 168 نفر بودیم.
کارهای قانونی و عرفی لازم یکی پس از دیگری انجام شد. بماند که این وسط عده یی هم زیر علم یزید سینه می زدند و گاهی هم نیم نگاهی به سمت اردوگاه امام حسین داشتند ؛ اما سرانجام کارها به خوبی پیش رفت و یزیدیان در برابر قانون چاره یی جز تسلیم نداشتند و این بار عمرو عاص گونه به نیرنگ متوسل شدند و آتش فتنه را به میان جمع 168 نفری ما انداختند و توسط زنی که در ستون بعدی شرح اش خواهد رفت کاری کردند که همبستگی ما از هم پاشید و یادگار گیله مرد از آن ماجرا سه سیلی بود که برگوش اش نواخته شد و بعد از آن اعلام کرد یک لحظه آنجا را تحمل نخواهد کرد و کوفیان روز را به حال خود گذاشت ودرجمع اعلام کردم که از سه نفر نخواهم گذشت که یکی از ان سه همان "ضعیفه" بود!
آن زن که بود
خانمی که وصف اش پیش از این آمد، ظاهرا زنی بود همسر از دست داده و در جمعی کار می کرد که تنها نماینده جماعت نسوان بود و ان کار اصولا با بانوان سر ناسازگاری داشت؛اما گیله مرد که در ان جمع از اعتبار و آبرویی برخوردار بود ریشی گرو گذاشت و یک سال پیش از آن نامبرده در جمع167 آقا پذیرفته و برایش حتی امتیازاتی قایل می شدند که برای هیچکدام از بقیه قایل نبودند؛ اما در گیر ودار بازیهای زمانه و سر بزنگاه و اینکه می دانستند گیله مرد اصولا در چشم هیچ نامحرمی به خیره سری حتی نگاه نمی کند که این یادگار تربیت مادر مرحومم بود او را به سراغ من فرستادند و پشت او جبهه گرفتند و ماهی درشتی از این رهگذر از آب گرفتند.
دوران ما در انجا به سر رسید، شنیدم "آقا رضا سبیل" نامی که از دوستان بود و می دانست گیله مرد برای به سرانجام رسیدن کارها حتی از زندگی شخصی خود نیز مایه گذاشته است به همان خانم محترم گفته بود که: خانم.......شما باید از گیله مرد حلالیت بطلبی و گرنه .... و او پوزخندی زده بود که باشد هر وقت دیدمش همین کار را خواهم کرد.
روزگار گذشت
روزگار گذشت و دیگر "نه از تاک نشان ماند ونه از تاک نشان"، دوستان قدیمی که کمی اهل درد ودرک بودند گاهی تلفنی و یا حضوری مراتب قدر دانی خود و دیگرانی را به گوش ما می رساندند تا امشب!
داشتم خبرها را چک می کردم تا رسیدم به نامی که آشنا بود، ابتدا فکر کردم اشتباه می بینم ؛ اما وقتی نام، مشخصات، محل زندگی ،فرزندان، شغل و چیزهای دیگری را مطابقت دادم، فهمیدم حرفهای "آقا رضا سبیل" که روزگاری به آن خانم گفته بود.....بد جوری به حقیقت پیوسته است.

در پایان فقط به یاد معینی کرمانشاهی می نویسم : عجب صبری خدا دارد.

پی نوشت:این ادم برای پول هر کاری می کند، ربط دادن او به جنبش مردمی ایران جفایی است که بعضی ها دارند درحق این جنبش می کنند.
پس نوشت:گیله مرد هیچگاه در زندگی آرزوی در بند شدن کسی را نکرده است، با تمام جفایی که او در حق من کرد امیدوارم چنانچه بی گناه باشد به زودی به آغوش خانواده ی پرجمعیتش برگردد. داوری بین من و او باشد برای درگاه خداوند متعال.
پسین نوشت:شرح این ماجرا را در وبلاگ قبلی باعنوان /با اجازه ی ساراماگو/ نوشته ام .چنانچه دوست داشتید اینجا کلیک کنید و آن نوشته را بخوانید.
یک توضیح ویژه: گیله مرد ازخصوصیات اخلاقی او چیزهایی می داند، اما چون اینجا دادگاه و من قاضی نیستم فقط خواستم حساب او از جنبش سبز جدا شود که این عین همان جفایی است که درحق من کرد و این بار بزرگترش را درحق سبزها خواهد کرد.
با احترام//آرش گیلانی

امروز باعلی اشرف درویشیان/نمایشگاه کتاب

یک روز یکشنبه با علی اشرف درویشیان تا نمایشگاه کتاب
در منزل
ورودی نمایشگاه

بایونس اورنگ(مترجم) و آقای داوودی (مدیر نشر اشاره)
غرفه کتاب فرهنگ
در راه بازگشت

پی نوشت: شرح ماجرا را بعدا خواهم نوشت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

اندکی طنز

در راستای حمابت از کیان خانواده، این عکس را اینجا می گذارم تا هم جوانانی که از تاهل فرار می کنند بدانند ازدواج آنقدرها که فکر می کنند بد نیست و هم مسئولین ببینند و به فکر آدم هایی مثل نویسنده این دیوار باشند.
دراین برهوت معرفت و قدر نشناسی آدمی!!!! پیدا شده و خواسته همسرش با او زندگی کند . حال این بر تمام ملت غیور ایران است که دست این جوان شوریده را بگیرند و از نگرانی به درش آورند.
البته در نقطه مقابل ممکن است صاحب این دیوار نیز عارض شده و به فکر گرفتن غرامت بابت خط خطی کردن دیوارمنزلش شود که بر مسئولین مملکتی واجب است تا کمال همکاری را با این آدم!! که فکر می کند اگر همسرش او راترک کند دنیا به آخر خواهد رسید بنمایند.
در پایان از همسر محترمه ی این آدم ! می خواهم هر چه سریعتر خود را به منزل معرفی و آدمی را از نگرانی برهانند.

پی نوشت: خدایی این روزها خیلی ها حاضرند چیزی هم سر بدهند تا همسرانشان به خانه ی مامان جان اینهایش بروند و همانجا رحل اقامت افکنند . این بابا احتمالا کمی بیش از اندازه گوشش!! وااه روم به دیوار

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

کمی تفکر


در یک نظر سنجی از مردم دنیا خواستند نظرشان را راجع به کمبود غذا در سایر کشورها بگویند. کسی جوابی نداد!
مردم افریقا نمی دانستند غذا چیست.
 مردم آسیا نمی دانستند نظر دادن چیست.
 مردم اروپا نمی دانستند کمبود چیست .
و مردم امریکا نمی دانستند سایر کشورها کجاست !!


پی نوشت: وما هنوز سیاست می بافیم؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

برای آن مردک متوهم در ایرنا

برای آن مردک متوهم در ایرنا

پرونده ی ما با ایرنا بسته شده بود و قرار نبود چیزی بین ما و به قول یکی از دوستان همکار "آن سوهان روح" (1)باشد. ما که دیگر این" دندان لق" را برای همیشه کشیده و از خودمان دور کرده بودیم؛ اما با تغییر مدیریت درایرنا کسی از کسان که در سازمان می دانست جفایی در حق من شده است برای احقاق حقی که خودم زیاد تمایل به گرفتن اش نداشتم(2) پیشقدم شد و کار بالا گرفت. اما از انجا که دوباره پرونده باز شده و آن مردک متوهمی که آویزان دیگران شده و از دیوار به زعم خود بالا می رود دوباره سازهای ناکوک می نوازد، می نویسم تا حضرتش بداند ترفیع به این طریق کثیف ترین و ناجوانمردانه ترین روش است که او این بازی را به خوبی می داند.
ماجرا چه بود؟
ساعت 1:40 دقیقه ظهر یکی از روزهای آغازین خرداد 88//غذاخوری خبرگزاری
به عادت هر روزه ناهارم را صرف کرده ودر حال ترک رستوران(3) بودم که آقای" ح-ک " که به تازگی با توسل به عوامل غیر اخلاقی زیراب آقای" ج-ر "را زده و بر جای او نشسته بود با دوستانش برای صرف ناهار وارد شده و یکسر به کنار میز من آمده و نزول اجلال فرمودند.
این آقای ح- ک که مدعی است از ورزشکاران بنام رشته ی تکواندو و صاحب مدالهای قهرمانی کشور است و خود را شایسته ی تیم ملی نیز می دانست و حالا دیگر بزرگ شده بود و از روز جلوس بر میزو صندلی جدید مدام به قول امروزیها گیر سه پیچ می داد رو به من کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
شما طبق فرموده حاجی! از این به بعد باید با این شرایط کار کنید (شرایط را توضیح داد) و تا فلان موقع وقت فکر کردن دارید.
از انجا که شرایط اش با هیچ منطقی سازگار نبود گفتم: نیاز به فکر نیست، من قبول نمی کنم حالا باید چه کنم؟
گفت: باید بروید.
گفتم: این حرف آخر شماست؟
گفت : بله.
عرض کردم : خوب من از فردا نمی آیم(به همین راحتی)!
با دستپاچگی گفت: حالا چه عجله ای دارید؟ ببینید آقاااااااااااای من یکی از دوستانم توی بازار مبل تهران، روزانه شانزده هفده ساعت کار می کند و تازه مبل جابجا می کند و ماهی........هم بیشتر نمی گیرد ، حالا شما........
بیچاره؛ من را با دوست اش مقایسه می کرد.(4) صاحب این قلم که در طول عمر همیشه از مقایسه شدن حتی با آدم های بزرگ تر از خود نیز بیزار بودم ، برآشفتم و گفتم: خوب بروید همان دوست اتان را بیاورید .
موقع رفتن اضافه کردم اگر این حرف آخرتان است من از فردا نمی آیم که حضرتش فرمودند : حالا بیایید شاید بتوانیم حاجی را راضی کنیم.
مطلب را بیهوده طولانی نکنم، با اصرار نیوشا(که جانم را برایش می دهم)(5)همه ی شرایط را قبول کردم الا آن آخرین را که ح –ک می گفت درس ودانشگاه را( در ساعات غیر اداری) باید کنار بگذارم. وقتی به او گفتم من از این یکی نمی گذرم بیچاره گفت:
من الان سه ترم است که بیست واحد می گیرم ولی تنها یکی دو واحد را پاس می کنم.
گفتم :خوب چرا؟
گفت : حاجی این طور خواسته است.
عرض کردم : شما این حاجی را خدا می دانید؛ اما من یک خدا بیشتر ندارم، درس خواندن برای من امروز واجب تر از هر چیزی است. موقعیتی را که سالها منتظرش بودم به اشاره شما و حاجی اتان کنار نمی گذارم، تحت هر شرایطی!
نیوشا هم وقتی دید سر و کله زدن با این آدمها جز اتلاف وقت فایده ای ندارد، پذیرفت که من از سازمان بروم و این بود که با من بازی بازی کردند و مسایل انتخابات و این حرفها و خلاصه بهانه یی هم جور شد که از آن می گذرم و به جزئیات نمی پردازم تا تاریخ 1-4-1388 که شدم یک آدم بیکار و خانه نشین تا الان!
مردک متوهم بخواند و بداند
در این ده ماهی که "تمثال بی مقدارتان" را نمی بینم علی رغم تمامی مشکلات کاری، فکری ، معیشتی و غیره اتفاقا به چیزهایی رسیده ام که تو درخواب هم باید آرزویش را داشته باشی. مدتی معاونت روابط عمومی یک شرکت بزرگ صنعتی را داشتم که به دلیل همخوانی نداشتن روحیه ام با محیط های صنعتی عذر خواستم و خداحافظی کردم(این را آن آقای ک – س که هنوز در آن خانه اهنین ات در حال خدمتگزاری است به خوبی می داند و شماره دفتر کارسابق ام را هنوز از حافظه ی موبایل اش پاک نکرده است.) در عین حال با یکی دو نشریه تهرانی و شهرستانی که از بردن نامشان معذورم همکاری کرده و می کنم و از آنجا که عادت زشتی به پرونده سازی دارید از بردن نام موارد دیگر که حتی در خود سازمان موجود است معذورم.
تو چه کردی؟
آن دوستت و دوست دیگرت را که احتمالا خویشاوند توست و به گمانم او هم در بازار مبل شاگردی می کرد(6)آورده  و در کادر خودت قرار دادی و ......
حالا این روزها که تیم جدید مدیریتی دارند به کارهای مشکوک و پرونده سازی ها رسیدگی می کنند باز هوایی شده ای و لقمه ی بزرگتراز دهانت برمی داری.
مردک!! حیف که نه قد ت به این حرفها می خورد و نه ارزش نوشتن بیش از این را داری ؛ اما خوب حواس ات را جمع کن شاید روزی گوش هایم دراز شد و چیزهایی را نوشتم که بزرگتر از تو هم یک لحظه نتوانند سرشان را بالا بگیرند که مطمئنا دراین وبلاگ پیزوری نخواهم نوشت و فراوانند جاهایی که منتظر حرفهای قلمبه شده در دلم باشند.
حرف آخر
من برخلاف شما به خداوندی خداوند بی همتا ایمان دارم، برای پول درآوردن التماس نمی کنم، تن به سخت ترین کارها می دهم همانطور که حضورا به شما گفته بودم؛ اما زیر بار هر ذلتی نخواهم رفت. آن میز، آن شوکت و اقتدار ارزانی خودتان؛اما پایت را ازکفش دیگران بیرون بکش که کفش های من در قواره ی  تو نیست ، این را خودت بهتر می دانی.
با تو؛ نه خداحافظ !!که می دانم به زودی باید با انجا خداحافظی کنی! همانطور که حاجی ات رفت!!!



پ –ن 1- دوست مورد اشاره از بزرگان ایرنا است؛ شاهد آوردن از ایشان نشانه همترازی من با او نیست، به دوستی اش افتخار می کنم.
پ-ن-2- با من ناجوانمردی کردند ؛اما طلبی از آنجا ندارم و ارث پدری ام نیست.هر چند در پاره یی اوقات با من مانند جذامی ها رفتار کردند که لایق خودشان بود واز مسبب اش تا آن دنیا نیز نخواهم گذشت.
پ –ن-3- استاد صالحی مقدم عزیز؛ برای به کار بردن واژه ی بیگانه ی" رستوران "ببخشد، دلیل خاصی داشت که از این واژه استفاده کرده ام.
پ-ن-4- اگر اجازه شکستن حرمت این قلم را داشتم؛ برای کاری که دوست اش در انجا می کرد وبه نظر، خود او نیز پیش از ان همان کار را انجام می داد واژه های سلیس و روانی در ادبیات محاوره فارسی وجود دارد.
پ-ن-5-یادت باشد؛ اگر حاضر شدم با کسانی مثل تو! کار کنم، نه از سر نیاز که به  دلیل ارادتم به نیوشا بود.
پ-ن-6- گیله مرد درکمال صداقت و در صحت و سلامت از آن //دو عزیز که گناهی ( از دید من)جز دوستی با این مردک// ندارند عذر خواهی می کند؛ اما برای اینکه بعضی ها حد واندازه ی خودشان را فراموش نکنند بناچار باید می نوشتم/به شخصه معتقدم انسان با شخصیت اش به کارش شخصیت می بخشد.

و یک توضیح ضروری: دوستم آ – ب همیشه اولین منتقد نوشته های من است، به او قول داده بودم از این چیزها ننویسم ؛ اما باور کند چاره یی نداشتم.عذر تقصیر.....

           باقی بقای دوست