۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

نامه یی به داوود سامانلو



داوود جان سلام

یکی دوساعت پیش از مجلسی که برایت گرفته بودند امدم، می دانی که آدم حسودی نبوده ونیستم؛ اما امروز وقتی آن تاج گلهایی را که برایت اورده بودند، دیدم حسودی ام شد، راستش دلم می خواست من هم بمیرم.
راستی داوود؛ بچه های کتابخانه هم امده بودند، ان یکی که روزگاری توی "اداره ی کل" برایت هیزم جمع کرده بود، او هم امده بود، البته نمی دانم نادم بود یا فقط می خواست حضور داشته باشد.
داوود جان؛ امروز از بین همکاران پر شمارت خیلی ها امده بودند، از "دکتر محفوظی" و همکارانش تا مهندس  "ایرج حسابی" که دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و از پروفسوربپرسم ؛ اما حیف آنجا جای این حرفها نبود .
می گویند خاک سرد است؛ اما من به این زودی ها فراموشت نخواهم کرد ، می دانی ؟ آخر هر روز از جلوی آن کله پزی که سه شنبه  شبها با اصرار و خنده به آنجا می کشاندی ام و در برابر حرفهای من که می گفتم چربی خونم بالاست اعتنایی نمی کردی و سفارشات چرب وچیلی می دادی می گذرم، حالا فکر می کنی بتوانم تو نه،  خاطرات مشترکمان را دران کله پزی فراموش کنم؟
راستی؛ مجتبی هم از کربلا برگشت، وقتی به داخل مسجد می آمد مات و متحیر بود ، یکسره به کنارم امد ونشست و درحالی که نیمی از طول دستش روی صندلی و بقیه روی شانه ی من بود زیر گوشم گفت:
تا دم در مسجد فکر می کردم سرکارم گذاشته ای؛  اما وقتی این گلها و عکس را دیدم تازه انگار از خواب بیدار شده ام، طفلکی انگار فاصله ی "روزنامه تا میدان فاطمی" را با بهت زدگی آمده بود،  به امیدی که حقیقت نداشته باشد.
داوود جان؛ " معراج "هم آمده بود و کودکانه درودیوار را می نگریست، انگار نمی دانست  دیگر نیستی تا این بار برای او و؟؟؟؟؟...................... بخری، انگار هنوز فکر می کرد که یکی دو ساعت دیگر بر می گردی، انگار ......
عجب روزگاریست، بچه های خودمان هم امده بودند، تقریبا همه ی آنها که می توانستند، به آن چند نفر هم که نیامدند ایرادی نیست، می دانی که ......
از فردا هر وقت از کنار آن "روزنامه فروشی" رد شدم به تو سلام خواهم کرد ،هر گاه به" کله پزی" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر گاه به" کتابخانه یی" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر گاه "شکیبایی و شاملو" برایم شعر می خوانند به تو سلام خواهم کرد، هر گاه "سینما" رفتم به تو سلام خواهم کرد، هر وقت به "میدان آزادی" رسیدم به تو سلام خواهم کرد، هر وقت به "باغ شهریار" رفتم به تو سلام خواهم کرد و هر وقت "سرکلاس موبایلم" زنگ خورد باز به تو سلام خواهم کرد .
یادت باشد این بار اگر سر کلاس "موبایلت زنگ خورد" باید آبمیوه بخری، دیگر از آن "بستنی های بیست وپنج زاری" معروف خبری نیست، آن بار استادانه کلک زدی؛ اما این بار دیگر نمی توانی از زیر جریمه فرار کنی، اینها را یادت باشد تا فرصتی دیگر!! راستی آن جا، جای ما را هم خالی کن، شاید ما هم به همین زودیها مهمانت شویم.


گیله مرد

۵ نظر:

فرزين كارگر گفت...

آرش جان درود
روح دوستت شاد متن زيبائي بود
ما با خاطرات خود زنده ايم فقط گاهي مشكلات ما رو به خودش مشغول ميكنه ولي خاطرات هيچ وقت از ذهن پاك نمي شه
گيلك بماني

SAW گفت...

سلام 1_ وبلاگ شما رو که لینک کردم کدومش منظورتو هست ؟
2_ من بعد از 2 سال وبلاگ نویسی هنوز متوجه نشدم تراز کردن مطلب یعنی چه ؟ یه کم برام توضیح بدید

مجتبی نورعلی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
مجتبی نورعلی گفت...

یه وقتایی یه چیزایی توی سینه من پر می کشه
دست خودم نیست آرش...
پر می کشه مثل لاشخوری از روی مردار...
تنم به لرزه می افته مثه بید...
شده تا به حال بی افتی دنبال سر و کله خودت؟!
دنبال سر خودمم...
نمی دونی چقدر دلم برا دیروز، هفته پیش، ماه پیش، سال پیش ... تنگ شده...
من چرا این جام خدایا؟!
دست من چقدر کوتاست خدایا...
رفتم کربلا...
از همه خداحافظی کردم ...
با داوود یه مسیری رو رفتیم ...
راه افتادیم ... رفتم...!!!

گیله مرد گفت...

ممنون مجتبای عزیز


روزگاره دیگه /شاید فردا من هم نباشم/


پرواز را به خاطر بسپارپرنده مردنی است.

روزگارت خوش