۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سه شنبه ها

سه شنبه های من

یادش به خیر؛ تا همین یکی دو هفته پیش سه شنبه های من بوی باروت و خاطره و شلمچه می داد، حالا با یادآوری آن روزها فقط آه می ماند و افسوسی برای از دست دادن دوستی که رفتنش را هیچ گاه باور نخواهم کرد.
غروب سه شنبه ها برای من دلگیر نبود. بودن درکنار دوستی که بوی خاطره می داد و نفس هایش آغشته به گازهایی بود که روزگاری دیکتاتوری از دیکتاتورهای معاصر به ریه ی او وخیلی دیگر از دوستانم سرازیر کرده بود، غروب سه شنبه هایم را آغشته به طراوتی می کرد که دلپذیر بود.
داوود؛ اما از جنس مردمانی نبود که خواسته هایش ریشه در نوستالژی روزگاری دور داشته باشد. کار می کرد، زحمت می کشید و به اندازه ی توان چند مرد جنگی تلاش می کرد تا خانواده یی را که دل به ان بسته بود تامین کند و بیشتر از همه نام” معراج” بود که از زبانش جاری می شد.
گاهی مثل تمام دوستان، سر به سر هم می گذاشتیم. می دانست از سیگار متنفرم، همین که روی صندلی کنار دستم آرام می گرفت، کبریت بود که شرر برپا می کرد و سیگاری می گیراند و پک هایی که نه تنها ریه های خودش را ماتهب تر ، من را نیز آزرده می کرد. برای جبران آزار ناخواسته اش به رادیو پخش اتومبیل متوسل می شدم که معمولا یا شاملو داشت از مولانا می خواند:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو/پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو/سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو/ور ازین.....
ویا خسرو شکیبایی از فروغ که می گفت:
علی کوچیکه/ علی بونه گیر/ نصفه شب از تو خواب پرید/چی دیده بود/خــــــواب یه ماهی دیده بود......
دلخور می شد و می گفت:
یه چیزی تو این" نکبتی " بذار تا یه خورده خستگی از تنمون در بره !
و من می خندیدم و می گفتم:
هر وقت تو سیگار نکشیدی منم هر چی تو بخوای گوش می کنم.
حالا انگار سه شنبه ها هر چیزی که دلم خواست می توانم گوش کنم، چون دیگر داوود تبدیل به لخته گوشتی شده که گوشه ی بیمارستان قلبش توسط دستگاههایی که به او نفس مصنوعی می دهند می تپد.
آدمیزاد موجود عجیبی است؛ خودم را می گویم، حالا دلم می خواهد بروم بگویم داوود جان بلند شو وبیا کنارم بنشین، دو سیگار برگ خواهم خرید، یکی برای تو ودیگری را برای خودم، یک لوح فشرده پر از موسیقی هایی که دوست داشتی در پخش اتومبیل خواهم گذاشت، از همانهایی که می گویند نامش ساسی مانکن است، یا نه شماعی زاده چطور است؟ خوب نخواستی جلال همتی و دیگران هم هستند، اصلا کنترل را به خودت خواهم داد تا انتخاب کنی هر نوع موسیقی را که دوست داری؛ اما افسوس که انگار مثل همیشه "زود دیر می شود".
دوستانم:داوود سامانلو،خبرنگار اقتصادی/سمت راست
مجتبی نورعلی،خبرنگار ورزشی خراسان/سمت چپ
همکارانش گفتند؛ کسی از آن سوی تلفن با او صحبت می کرد، یکی از همانهایی که وقتی باهم صحبت می کردیم دایم از تلاش برای آرامش جسم و روح انها برایم می گفت، انگار از ان سوی سیم حرفهایی زده بودند که بوی عناد و سر سختی می داد، انگار داشتند تمام رشته هایش را پنبه می کردند و پیش از این نیز به من گفته بود، انگار تلاش من برای دعوتش به صبوری از ان سوی سیم با برداشت دیگری همراه بود، انگار آدم آن سوی سیم دنده یی در بدنش نداشت که این گونه یکدنده و لجوج باعث پاره شدن مویرگهای مغزش شد، انگار آن آدم، آدم نبــــــــود.
حالا انگار باید سه شنبه ها بیشترو دقیق تر به صدای خسرو شکیبایی گوش کنم، همانجا که عمو خسروی مهربان می گوید:
                      پرواز را به خاطر بسپار/پرنده مردنی ست.

۵ نظر:

بیتا گفت...

سلام...
برای دوستتان که مرد ایمان است دعا میکنم ...و سه شنبه هایتان پر از صدای ارامش...

گیله مرد گفت...

سلام/ممنون خانم بیتا/از جدتان بخواهید شفاعتش کند/هنوز برای پر کشیدن زمان هست....

سكوت گفت...

خدا هنوز مهربونه استاد,انشاالله حالشون خوب ميشه

خسته ام از آرزو ها، آرزوهای
شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای
استعاری
حظه های کاغذی را، روز و شب
تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های
اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله
های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین،
آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،
چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته،
خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای
صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه
های اختیاری
عصر جدول های خالی،
پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی،
نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را، روی هم
سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه
های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار
آرزو ها
خاک خواهد بست روزی، باد
خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی
باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی
از ما یادگاری
قیصر امین پور

گیله مرد گفت...

سلام به سکوت// فرهاد:

ممنونم//
در مهربانی خدا شکی نیست/
هر چه مشیت باشد می پذیریم/
با احترام

فرهاد گفت...

خدایش بیامرزاد