۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

نامه یی به خان بابا



سلام خان بابا، من خوبم، شما چطوری؟ خوبی؟خوشی؟ سلامتی؟ خوب خدا روشکر، خان بابا دلم گرفته بود گفتم همینجوری یه نومه برات بنویسم و کمی درد و دل کنم، ببخش که هی، همه ش مزاحم می شم و پا برهنه میام سراغت.
خان بابا؛ یادته بچه بودم رفته بودی شهر ، وقتی برگشتی یه کتاب برام آورده بودی که یه سری جونِوَر اعتصاب کرده بودن و مزرعه یی رو که توش زندگی می کردن از آدمیزاد جماعت پس گرفته بودن و خودشون اونجا همه ی امور رو به دست گرفته بودن؟
اسم اون کتابه " قلعه ی حیوانات " بود ؛ اما خوب می دونم به خاطر کهولت سن دیگه بعیده که یادت باشه، برا همین خواستم مشخصاتش رو بگم تا یادت بیفته کدومش رو می گم. من هنوز یادم نرفته هر وقت می رفتی شهر وقتی برمی گشتی دهِ خودمون برا همه قاقا لی لی می اوردی ؛ اما چون می دونستی من کتاب رو بیشتر دوس دارم واسه ی من کتاب می خریدی می اوردی و از این بابت تا عمر دارم ازت ممنونم.
آره داشتم می گفتم تو اون کتابه یه سری اتفاقاتی می افته که این روزا تو" مراد آباد "خودمون هم داره می افته ، نه اینکه تازگی داشته باشه ولی این روزا دیگه داره راس راسی انگار اون وقایع تو ادمیزاد جماعت تکرار می شه، تو اون کتاب وقتی حیوونا انقلاب می کنن یه شعار برای خودشون می دن و می گن:
"چهار پا خوب دو پا بد"
خوب، چن سالی هس که تو مراد آباد این شعار رو می دن ولی تو همون کتاب چیزای دیگه هم بود، مثلن وقتی "دسته ی خوکا "امور قلعه رو به دس می گیرن یواش یواش خودشون رو از بقیه جدا می کنن و یه جورایی خودشون رونژاد برتر می دونن، مثِ اون یارو "آدم نصفه سبیِله " تو دیار دور یه شب خوابید و صبح که پا شد گفت ما نژاد برتریم و به این بهونه دنیارو چن سالی به آتیش کشیده بود.
آره، حالا شد حکایت این گل ممد و دار ودسته ش، از روزی که تو ده مرادآباد واسه خودشون کیا وبیایی پیدا کردن هی دایم زور می گن، چپ می رن، راس میان، هی زور می گن، خوب به ما چه که ده بالایی ها ماست وپنیرمون رو بردن و خوردن و آسیاب بادی رو راه ننداختن. به ماچه که اون "کافرستونیا "زورشون به همه می رسه آخه واسه چی ما باید تاوان پس بدیم؟ آخه به ماچه که این" اترک آبادیا " سر بزنگاهِ خر بگیری راه افتادن اومدن دایه ی مهربونتر از مادر شدن حالا می خوان برامون آسیاب بادی رو راه بندازن.
ببین خان بابا! آخه این باباخان رو از کدوم قبرستون پیداش کردی آوردی خونه ت بزرگش کردی که حالا شده بلای جون مردم ده، همه ی آتیشا این روزا از گور همین بچه سر راهی که دلت براش سوخت آوردی خونه ت به اسم یتیتم نوازی بزرگش کردی بلند می شه، اون بیچاره "عمو یارقلی "که یه وقتی دست راستت بود یا همون "عمو گل مراد "که دست چپت بود و تو زلزله ی معروف اون سالا با داداشش برا مردم ده خونه دست وپا کرده بودن این روزا به کلی نیست و نابود شدن و معلوم نیست اصلن زنده هستن یا نه رفتن به دیار باقی؟
از "مش جواد ماس بند وعمه قزی "که دیگه اسمی هم نمونده، عمه قزی البته حسابش جداس؛ اما با "مش جواد" کاری کردن که بنده خدا ماس بندی رو با همه ی تبحری که داشت ول کرد ورفت کارگاه کشک سابی راه انداخت ولی من خبر دارم که هنوز دلش برا ماس بندی خودش که عمری براش زحمت کشیده بود پر می زنه، روزگاره دیگه!!
خان بابا دو سه روز پیش" مراد آباد" شده بود گذرِ یه مشت سیاه برزنگی و قوم یاجوج ماجوج که اومدن و خوردن و آخرشم کلی شاخ وشونه ی بی خودی واسه کافرستونیا کشیدن و دست آخرم انگاری گل ممد گفته بود خورجین شون رو پر کنن از ماست وپنیر که ببرن واسه زن وبچه هاشون تا یه وقت از گشنگی تلف نشن.
خان بابا این گل ممد انگار دل خجسته یی داره، ما خودمون تو ده هزار جور کم وکسری داریم اون وقت این ذلیل مرده هی مهمون دعوت می کنه و گاو گوسفندای باقیمونده ی ده رو که دیگه داره ته می کشه جلو پاشون می زنه زمین؛ خان بابا می دونم از اینجا خیلی دوری ؛ اما به نظرم جز خودت کس دیگه یی نتونه از پس این باباخان وگل ممد و دارو دسته ش بر بیاد وقت کردی یه شبی نصفه شبی تو خواب یا تو بیداری بیا سر وقت این بچه ی ناخلفت یه گوشمالی بهش بده تا یه خورده سر عقل بیاد و دست از اذیت آزار مرادآبادیا برداره.
خان بابا، ببخشید که با این سواد اکابری دایم برات عریضه می نویسم واز دست این گل ممد و دیگران گله می کنم، می دونی؟ این دهاتیا که می دونن شما منو چقده دوس داشتی تا توگذر و سرِ زمین منو می بینن هی می گن براتون یه چیزی بنویسم تا شاید چاره یی بشه واسه ی این مشکلات ما دهاتیا؛ زیاده عرضی نیست، تا بعد....

                     الهی قربون خان بابای خوبم برم؛ اویارقلی

یک توضیح : دوستان خوبم ببخشند؛ می دانم نوشته ی بالا کمی از لحاظ نقطه و ویرگول همچنین به لحاظ محتوا شاید دچار ایراداتی باشد؛ اما این روزها به خاطر یکی از دوستانم که دچار مرگ مغزی شده و در بیمارستان احتمالا ساعت های آخر زندگی اش را می گذراند حال خوشی ندارم.این توضیح را نوشتم که هم خودم تبرئه شده باشم و هم شما  برای بازگشتش به زندگی دعا کنید، پیشاپیش سپاسگزارم.  با احترام: آرش گیلانی پور

۱۰ نظر:

سکوت گفت...

سلام استاد
گرچه فرمودید که این پیشوند رو که برای خیلیها از سرشونم زیاد رو براتون به کار نبرم اما ناگزیرم چون هرچی فکر میکنم این القاب برای شما که دلی آسمونی و قلمی جادوگونه دارید کم هم هست
غرض از مزاحمت خواستم خدمتتون عرض کنم و اجازه درج نام وبلاگتون رو تو صدر پیوندهای وبلاگ ناقابلم بگیرم گرچه نوشته های شما کجا و جسارتهای من به ساحت قلم کجا...
ممنون از نوشته های وزین و فوق العادتون مرور نوشتهاتون چه در این وبلاگ و چه در وبلاگ پیشین کلاس درسیست که شوق من رو برای آموختن دوچندان میکنه.
ارادتمند شما فرهاد دانشجوی رشته کامپیوتر

گیله مرد گفت...

فرهاد خان سلام/کلامتان آشناست اما لطفا کلمات بزرگ به کار نبرید که جز خجالت چیز دیگری برایم نخواهد ماند/ممنون

سیامک قادری گفت...

سلام دوست خوب من

خان بابای قصه تو راوی بی کم و کاست حقایقی است کهوقتی روایتش جاری می شود انصافا آدم لذت می برد از خالقش

گیله مرد گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
گیله مرد گفت...

سلام به سیامک خان:

از حسن توجه حضرتعالی بی نهایت خوشحالم/

پایدار باشید مثل دماوند

رفیق گفت...

سلام، برای داوود هم دعا کردم، ناراحت نباش خوب می شه

کامران گفت...

سلام.نوشته تون عالی بود اما آخرش وقتی فهمیدم دوستتون بیمارستانه متاسف شدم هرچند مرگ دست خداست اما براش دعا می کنم، خدا شفاش بده

قادری گفت...

برای دوستتان ارزو و امید شفادارم.

گیله مرد گفت...

سلام به دوستان
///////

به رفیق:
از توجه شما ممنون/کار خوبی کردی/ ان شاالله.

///////
به کامران:

ممنون از لطفتون ، دعاش کنید.

//////////

به قادری عزیز:

ممنون که تسلی می دهید، ممنون.

م.لواسانی گفت...

دوباره خان بابا و گل ممد رو شروع کردی؟ خبر می دادی میومدیم خوب.