۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

جمعه ی بسیار / بحر طویل

پیشنهاد می کنم دو بار با رعایت خواندن بحر طویل بخوانید.//گیله مرد//


چندی است که این روح پریشان که شود صبح به شب زار و زند داد وهوار و دو سه تا حرف درشت و کمی هم فحش دهد بر بد ایام و نویسد دوسه خطی به تو پیغام وبگوید که چنین کن که چنان است، نکن گوش، ببین حال همه مردم خوشبخت و کمی روحیه گیر و بسی از حال بدت آی برون و به سیاست تو ببر بهره ای از هوش و حواس و هنر مردم سامان و دگر هیچ میندیش که این حرف و خبرها که بیاید همه از فهمِ کم و مردم دون و بود از دلخوری و فال سیاه و کمی هم از بدی و زشتی ادراک من است، نیز به ما بگذرد و صبح شود این شب تیره، دگر از تیرگی و زشتی این روز بد و بخت سیاه و شب تیره پس از این هیچ نمانند نشانی!!

القصه؛

چون آمد دو سه تا جمعه و چند روزِ خوشِ گشت وگذار و همه رفتند به املاک خودو سر بزدند بر همه آبا و نیا و دوسه تا خاله و عمه به دهات و ده و یا هر چه تو گویی که بگویی، به شهر و قصبه، یا که به روستای عزیز پدری و بنشینی تو کناری، به آواز قناری بدهی گوش، ندانی که در این مُلک چه شد، در پس این جمعه ی اجباری و هر حرف و حدیثی که نبوده است، شده است و تو ندانی که من و مشتی حسن، آن پدر پیر و دوتا شاطر و بقال، که ای وای، که ای وای، بیایید، بیایید، چه شد؟ از چه نشینی و نگویی که دگر ماهی و هم مرغ و پنیر و کره و هر چه که بوده است درین ولوله بازار، نبوده است گران، هم که گران گشته کمی سر به فلک رفته و هم قیمت ان رفته به افلاک، خدا را چه کنیم و به که گوییم که این درد بزرگی است، که ما مشتعل آتش آنیم وندانیم چه آید به سرخلق عزیز و همگی شاد به این گشت و گذار وچه بسا جمعه ی بسیار...

الغرض؛

ما که دمادم بنشینیم به این منزل و جایی نرویم و بزنیم یکسره غر تا که عیال هیچ نداند که چه آمد به سرش، غر نزند بیش، که ای کاش تو را نیز به ده بود نیایی، که برفتیم ونشستیم و به آواز سِره یا که قناری بکنیم گوش، زهمه نعمتِ الله، کمی پاک هوا را بکنیم نوش و بیاییم و زمستان برود یاد و شویم شاد و به هر ساعت و هم ثانیه ای خنده کنیم و دمی هم یاد از آن فرصت خوبی که بیامد بشد و باز نشستیم و نرفتیم به جایی ...

احسن ؛

احسن به تو ای مرد عزیزی که روی در همه حالی به سفر، خسته کنی روح و تن وسخت بکوشی و شب وروز ننوشی دمی از ان همه زحمت که کشی بهر درآوردن پول و بروی در سفرو دنده ی ماشین بکنی چاق، چو ان شنبه بیاید رَوی در میز اداره بزنی چرت، که ای مشتریان باز روید، باز بیایید، دمی چرت زنم تا به سرحال بیایم بشوم شاد و به دست گیرم از این" دوسیه ها" یک دو سه چندی و کنم کار، که این شاخ شکستن بود از رجعت تعطیلی و هم خستگی ناشی از انجام سفر، وای خدا را که همه مشتریان هیچ نفهمند چرا خسته و هم زار و خماریم و به لب خنده نیاید و همه هیچ ندانند که مشغول چه کاریم...

خماریم،

خماریم،

خمار از همه ی زحمت آن مشتی فلانی که شب وروز کشد زحمت و ما هیچ نبینیم، ندانیم ، که این از همه ی مهرو تلاش و بود از همت مردانه ی ان نیک عزیزی که سه من ریش به چانه بُوَدَش ، باز بیاید بدهد نان و کمی قند و شکر خانه به خانه، برود درپس یک سایه و ما هیچ نبینیم که آمد، که شد و باز کجا شد که توان دید دگر بار، همه هیبت مردانه ی ان نیک سرشت، آخ که از فهمِ کجِ آدم بیمار....

ای دوست؛

بیا تا که نفهمیم که این جمعه ی بسیار، چرا آید وما بس که رویم در سفر ودشت و دمن باز همه خسته و فرسوده و زاریم، همه فکر فراریم، نفهمیم که این راه کدام است وکجا چاه و نفهمیم که کی آیم و هم کی شوم تا به کجا حرف زنیم و به چه وقت شاد شویم، آه بیا تا که نفهمیم و ندانیم و نگوییم دگر حرف و حدیثی ز سر اشکم سیر و بسی هم شاد از این جمعه ی بسیار شویم.

بار خدایا؛

همه ی زشت نویسی و سیه گویی و هم تهمت و هر حرف بدی را که نوشتم به کرم بخش و ببخشای و نبین بنده ی مفلوک و بدان زور ندارد که زند چنگ بر آن نعمت افزون که تو دادی و ندارد به جز از این قلم وکاغذ و دفتر، سپس باز نشیند بنویسد که چنین است و چنان است و تو دانی که چه سان است و همه نیک و بدی را تو ببینی و بدانی که مرا نیک همان است که دانی.

۲۷ نظر:

گیله لوی گفت...

ای عکس کو بیتین؟؟؟

خرم بینویشتین


خیر پیش

پورمحمد گفت...

موفق باشید

عارف درویش گفت...

وای که دوست من با این همه نوآوری می دونی چی میگم همون دردی که دوتایی دچارش هستیم
همیشه لذت بردم از نوشتارت ولی بیشتر افسوس می خورم که نباید کارهات اینجوری بمونه ای باد برسان خبر مارا به بی خبران

گیله مرد گفت...

به عارف عزیزم که در اولین دقایق بعد از تعطیلی(14 دقیقه ی بامداد شنبه) اشکمو در آورد.
عارفم؛ دانایی درد بزرگی است دردت را برای خودت نگه دار/درد مشترکمان نیز به خواست پروردگار یکتا چاره خواهد شد/این نوشته های ناقابل نیز شاید روزی مجال خودنمایی در جایی بهتر را پیدا کرد/برای آفریدگار کوهها و دریاهها در چشم برهم زدنی ....
.
زنده باشی

پونه گفت...

واااي خيلي قشنگ بود.چند بار خوندم.شاد زي

شادی گفت...

سلام. بنده از همینجا طرفداریم از شما رو اعلام می کنم.

گیله مرد گفت...

به پونه خانم:
.
لطف دارید تقدیم به شما...
.
شادی خانوم:
.
طرفدار؟ممنون....
.
و به شهراد جان که مراتب اعتراضش رو اعلام کرد بود بابت؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟ ؟؟؟؟ حسودی نکن شهرادم.

فرهاد گفت...

سلام آرش جان بلا می سر.
گفتی بحر طویل یاد یه بحر طویلی افتادم نمی دونم اونی که حفظم کاملاً صحیحه یا نه ولی برات می نویسم:
صنمی لاله عزاری به روش باد بهاری و به قد سرو خرامان و به رخ غنچه خندان و لبش لعل بدخشان و زخندان چو نمکدان که از او وام کند مهر و قمر نور ضیاء را.

باران ازلاهیجان گفت...

واااااااااااای خیلی قشنگ می نویسید من بحر طویلتونو خیلی دوست داشته بیدم اقای گیلانی پور :-)

باران ازلاهیجان گفت...

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند.
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده راباید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاهاست.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند يا زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب “آدم” می دهند


موفق باشید اقای گیلانی پور

گیله مرد گفت...

برای باران:
.
دوست داشتن آدمهای ساده، آدمیت است، آدمها آدمها را دوست دارند و از تعارف شکلات کوچکی حتی شاد می شوند، آدمها آدمند و به غایت مهربانی می کنند، آدمها نجلی عینی پروردگار یکتا هستند، آدمها.....
.
.
آی آدمها که د ساحل نشسته شاد و خندانید/یک نفر در آب دارد می سپارد جان....
.
با احترام

باران ازلاهیجان گفت...

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،

از همان روزی که فرزندان «آدم»،
زهر تلخی دشمنی در خون شان جوشید؛
آدمیّت مرد!
گرچه «آدم» زنده بود.

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند

آدمیّت مرده بود.


بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب،
گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت.
ای دریغ،
آدمیّت برنگشت!

روزگار مرگ انسانیت است....

من، که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی بر دار-
اشک در چشمان و بغضم در گلوست؛
وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست!

فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،

«گفتگو از مرگ انسانیت است!»

ژاله گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ژاله گفت...

دوباره چن تا دیگه جمعه گذاشتن برامون کنار/ به قول خودتون:
تاکه نفهمیم چه شد ......
پیروز باشید

سپيده گفت...

آرش عزيز سلام
وقتي خبر سفر ابدي سينا و شميم را خواندم(در وبلاگ گيلدا) با خودم گفتم چقدر دردناك است اشنايي با روح هاي اشنايت پس از رفتن شان
چقدر افسوس خوردم براي نشناختن
براي ناشناس ماندن
تصميم گرفتم دوستان گيلاني را صدا كنم براي سهيم شدن در دردها و اشك ها و لبخندها و تنهايي ها
از شما شروع مي كنم
به اميد ديدار
(خواهر گيلدا هستم)
با مهر
سپيده

گیله مرد گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
گیله مرد گفت...

به خانم سپیده ی دیگان با احترام سلام
.
آمدم به آدرس وبلاگتان متاسفانه دیدم از طریق بلاگفا و ...( به هر دو طریق) فیلتر شدید/پیشنهاد می کنم به بلاگ اسپاتی ها بپیوندید.
.
از پیامتان سپاسگزارم/خوشحال می شوم باز اینجا ببینمتان/با احترام: آرش

باران ازلاهیجان گفت...

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .





سلام صبح بخیر

سپيده گفت...

براي بسياري از مرغان تنها خوردن غذا مهم است
و پرواز اهميتي ندارد.
ريچارد باخ
................................
سپاس از پاسخ و پي گيري تان
در اولين فرصت نوشتن را ادامه خواهم داد
كنار شما و دوستان ديگرم.
مانا باشي و سبز
با احترام
سپيده

گیله مرد گفت...

برای خانم سپیده:
.
اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی، یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد، یا کاری کن که قابل نوشتن باشد (بنجامین فرانکلین)

باران ازلاهیجان گفت...

زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کردن خبری نیست
پس زندگی را به تمامی زندگی زندگی کن
در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی
همچون نیلوفری باش در آب
زندگی در آب بدون تماس با آب
زندگی به موسیقی وابسته تر است تا به ریاضیات
ریاضیات وابسته به ذهن است و زندگی در ضربان قلب ابراز وجود می کند
زندگی سخت ساده است
حظ کن وارد بازی شو چه چیز را از دست می دهی؟
با دستهای تهی آمده ایم و با دستهای تهی خواهیم رفت
نه
چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند تا سرزنده باشیم
تا ترانه ای زیبا بخوانیم
و فرصت به پایان خواهد رسید
آری این گونه است که هر لحظه غنیمتی است

باران ازلاهیجان گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
farzin karegar گفت...

درود
چن روزه خايم تره زنگ بزنم وقت نيبه برار چي بوبوست چه ره غمگيني
گيلك بمني گيل مرد
امروز ميرزا سالگرده اويا ايسام تي جا خالي

محمد گفت...

مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه
جشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و
مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-
وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-
.قتی گخ ئرئخت
تز حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...
آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس
سربازی در آید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

محمد گفت...

در ضمن به آقا عارف بی معرفت هم سلام
خوب نیستیا

سپيده گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
گیله مرد گفت...

به خانم سپیده مهربان:
.
از لطفتان سپاس /برای هدیه گرفتن چه چیز بهتر از کتاب؟ به دیده ی منت می پذیرم/همین الان از شمال برگشتم/بسپارید به گیلدای مهربان از ایشان خواهم گرفت/تا بعد بدرود