۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

درد دل با خان بابای سفر کرده

خان بابا سلام

دیشب خوابیده بودم، خواب می دیدم تو اومدی توی مراد آباد داری تو قهوه خونه ی مش رجب قهوه چی واسه مراد آبادیا حرف می زنی، می گفتی:

آهای مراد آبادیا؛ شما ها چه تون شده؟ چرا عین ماست شدین؟ واسه چی همه تون از صُب تا شب بُغ می کنین یه گوشه و صداتون در نمی یاد ؟ چرا دیگه کشاورزی نمی کنین؟ اینجا چه خبر شده که دیگه گاو و گوسفندی تو کوچه های ده نیست؟

اونوقت مراد آبادیا از خجالت سرشون رو انداختن پایین و هیچی نگفتن، جونِ خان بابا روشون نمی شد سرشون رو بگیرن بالا حتی بهت نگاه کنن!!

مش رجب هم یه استکان چای اورد گذاشت دم دستت، با همون استکان کمر باریکایی که دوس داشتی، اما تو حواس ت یه سره به اهل آبادی بود، چای ت سرد شده و نخوردی، دوباره مش رجب چای تازه گذاشت دم دستت باز نخوردی، اینقد واسه مراد آبادیا حرف زدی که هوا تاریک شد! هوا که تاریک شد، مش رجب منو صدا زد و گفت اویار قلی خیر ببینی پسر، بیا برو این چراغ زنبوری رو روشن کن بیاربذار تو قهوه خونه که یه خورده اینجا روشن باشه، دیگه این نفت، نفت آخرمونه، از فردا باید یاشمع روشن کنیم یا اینکه سرشب دُوکون رو ببندیم!

خلاصه خان بابا حرفات که تموم شد، رفتیم با هم خونه، ننه اویار قلی وقتی دیدت اینقده خوشحال شد که نگو، نمی دونم چرا اینقده این ننه ی ما دوستت داره؟ راستش خان بابا من خیلی شما رو دوس دارم ولی این ننه ی ما ازبس تعریف شما رو می کنه من به ننه م حسودیم می شه، می دونی؟ آخه من تا به حال ندیدم هیچ عروسی از پدر شوهرش اینقده تعریف کنه، بعدشم رفت و هر چی خوردنی این ور و اون ور قایم کرده بود ور داشت آورد و به هوای شما مام خلاصه یه دل سیر سورچرونی کردیم.

بعد نشستیم به صحبت، ننه از جوونی هاش و از آقام تعریف کرد و بعد شما هم از خانوم جون خدابیامرز، انگاری سر درد دل هر دو تون بدجوری وا شده بود، مام این وسط نشسته بودیم گوش می کردیم! جای داداش قادر خیلی خالی بود.

می دونی خان بابا؛ دلم خیلی براش تنگ شده ، از همون روزی که دار و دسته ی گل ممد اومدن بردنش هنوز خبری ازش ندارم، یه روز ننه گفت: اویارقلی از قادر چه خبر؟ گفتم: ننه رفته دوباره کافرستون، ننه گفت: چطور بی خبر؟ گفتم: یه هویی پیش اومد، به من گفت که بهتون بگم زود برمی گرده، اما می دونی خان بابا می دونم ننه باور نکرده ! آخه همون شبی که ما از عروسی برگشتیم و اون اتفاقا جلوی خونه افتاده بود ننه همه چی رو فهمید ولی به روی خودش نیاورده، خان بابا این ننه ی مام عجب طالعی داشت تو زندگی ها!!

اون از شوهرش که اونجوری جوونمرگ شد، این از پسر بزرگش که سالهای سال رفت کافرستون درس خوند، سواد دار شد تا اومد برای مراد آبادیا یه مطبعه درست کنه، اومدن کت بسته بردنش که چی؟ هیچی به اسب شاه گفته یابو!! اینم از من اویارقلی که خودمم نمی دونم چه مرگمه، واسه خودم اینجا برو بیا و کیا و بیایی داشتم، بعد زد و زمینای ده به خاطر بی آّبی و خشک شدن قنات ده بایر شدن، حالا راس راس تو ده می چرخم و سر شب می رم می خوابم و لنگ ظهر از خواب پا می شم!

فقط تو مونده بودی براش که اونم دستت از دنیا کوتاه شده، می دونی خان بابا؛ این باباخان و گل ممد  بلایی به سر مراد آبادیا آوردن که این روزا هیشکی حال بلند حرف زدن هم نداره چه برسه به این که بخوان برن زمین شخم بزنن و گندم وجو بکارن، تازه حالش رو هم داشته باشن، آب کو؟ وقتی آب نباشه که نمی شه کشت و زرع کرد! چن وقت پیشا گل ممد اومد تو میدون ده گفت مراد آبادیا غصه نخورین، همه چی براتون آماده کردیم، تو این خشکسالیه نمی خواد دس به سیاه و سفید بزنین، ما براتون کشت و زرع می کنیم و همه چی بهتون می دیم، بعد از چن روز دیدم یه ماشین دودی" از این بزرگا" تو میدون ده جلوی دهداری داره بار خالی می کنه، پرسیدم اینا چیه؟ یکی از دور و بریای گل ممد" گمونم داش قلی بود" گفت:گل ممد رفته از اترک آباد و ده بالا ماست و پنیر آورده برای مراد آبادیا، حالا اویارقلی هی برو چپ بشین و راست بگو ، هی برو پشت سر گل ممد حرفای شیش من یه غاز بزن، تو اصلن از روز اول چش نداشتی این گل ممد رو ببینی!

چشمات روز بد نبینه خان بابا؛ دو سه روز بعد دیدم یه چن تا آدم غریبه ی سبیل از بنا گوش در رفته دارن اون بالا ی ده زمینا رو متر می کنن ، رفتم از شون بپرسم شما کی هستین و اینجا چیکار دارین؟ که یه هو داش قلی اومد گفت اینجا چی می خوای اویارقلی؟

گفتم: اینا کی هستن؟ اینجا چی می خوان؟

داش قلی گفت: به تو چه؟ اینا از طرف گل ممد اومدن این زمینا رو ببینن و متر کنن!!

رفتم برم طرفشون باهاشون حرف بزنم که دار و دسته ی داش قلی نذاشتن، ولی شنیدم اون سبیل بنا گوش در رفته هه برگشت یه چیزایی به یه زبونی که انگاری زبون اترک آبادیاس گفت، انگاری به داش قلی گفت:

نه دیر افندی؟ بو کیم دی؟

داش قلی هم انگار زبونشو می فهمید رفت و یه چیزایی بلغور کرد و ما رو از اونجا دور کردن.

یکی دو روز که گذشت کاشف به عمل اومد که اون اترک آبادیا اومده بودن زمینای ده رو بخرن! حالا نمی دونم اگه این گل ممد ذلیل شده زمینای ده رو بفروشه اون وقت ما دهاتیا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ خان بابا تکلیف ما مردم ده با این گل ممد و باباخان چیه؟ این روزا نه از عمو گل مراد خبری هست، نه دیگه یارقلی عمو حرفی می زنه و نه عمو سبزعلی رو می شه پیدا کرد…

خان بابای عزیز تراز جانم؛ حرفای زیادی دارم برات بگم ولی راستش دیگه از نوشتن خسته شدم قول می دم از این به بعد زود به زود برات نومه بنویسم، شمام هر وقت فرصت کردین ما رو بی نصیب نذارین.

قربون خان بابای گلم: اویارقلی

۱۰ نظر:

پونه گفت...

سلام و خسته نباشيد.عجب خوابي بود.جالب بود.شاد زي

گیله مرد گفت...

درود به پونه خانوم:
.
خان باباس دیگه!! هی نمی یاد با تو سری و پس گردنی این گل ممد ذلیل شده رو تمشیت کنه(به سبک آق معلمای قدیم) اون وقت می یاد تو خواب اویار قلی!! این بنده خدا هم که دیگه کار آبیاری رو گذاشته کنار می شینه خوا ب نویس می کنه/زنده باشین.
با احترام:فامیلای اویار قلی

یه مراد آبادی گفت...

درود
.
باز این پسر" اویار قلی" ده رو شلوغ کرده که....

گیله لوی گفت...

baba xan e jon gur e men parkase i naaman e amra

پروانه گفت...

سلام دوست عزیز چه دل پراز دردی براش داشتی !این اجنبی های کورشده همه چی رو به غارت بردن الان هم دارن میبرن مردم آبادی هم میترسند حرف بزنند ! آخه میترسن مثل قادر بیان ببرنش به نا کجا آباد !

سپيده گفت...

درود
چقدر شبيه مزرعه حيوانات جورج اورول بود اين داستان روياگونه ي شما.

مي گويند حق ابتدايي هر انساني در هر كشوري برخورداري از "آب / هوا / خاك " سالم است...
نمي دانم. از ما كه گذشت ولي پاسخ نسل هاي آينده را چه كسي خواهد داد؟؟؟

سپيده گفت...

درود
از اينكه سالگشت رهايي نيما را يادآوري كرديد سپاسگزارم.

مانا باشي.

بيتا گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
گیله مرد گفت...

درود به همه ي دوستان
.
سر فرصت از خجالت همه در خواهم آمد
.
با احترام/آرش

بیتا گفت...

سلام ارش عزيز...مدتهاست ميام اينجا وليبي حرف ميرم مدتهاست ميام و با سكوت ميگذرم مدتهاست....دلم خيلي گرفته داداشي...با من قهري ؟ ازم دلخوري ؟ من خيلي بدم خيلي ميدونم...اما تو كه خوب بودي ...مهربون و هرگز من اجيه بد روتنهانميزاشتي...ميدونم ازمدلخوري ميدونم حق داري اماباور كن...بخدا مثل برادر نداشتم دوستتدارم يه جور حس ارامش بهم ميداد حضورت...حالانمياي گاهي هم بيصدامياي و ميري اشكال نداره دل من كه داغونه امااز تونميرنجم...درددلها به دل نگيري ... داداشي كاراي ايرنامم تموم شد كارتم تا چن روز ديگه مياد كد بهم دان...ازت ممنونم براي همراهيات.دوستت دارم