۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

دختركي بر دوچرخه زير باران

جلوي دبستان دخترانه پر بود از شاگرد مدرسه اي هاي قد و نيم قد. باران ريز مي باريد و سرماي استخوان سوز دي ماه گيلان بر جسم نحيف دختركان مي زد. ازكنارشان رد شدم. روحم همانجا كنارشان ماند. با خودم فكر مي كردم چقدر زمانه ي نسل من و قبل از من با اين دوران تفاوت دارد.پيشترها دانش اموزان مسافت هاي بيش از اين را نيز پياده مي رفتند و مي آمدند. حالا با ديدن انواع و اقسام بيماريهاي جسمي شناخته شده و نشده به ياد  مي آورم نسل گذشته ي اين سرزمين را كه با چه امكانات كمتري مي رفتند و مي آمدند و از سرويس خبري نبود.
دلم مي خواست چند تايي را سوار كنم به خانه هايشان برسانم؛ اما با يادآوري ترس مردم از ماشين هاي غريبه از فكرم منصرف شدم.جلوتر كه آمدم از دور دوچرخه سوار كوچكي را ديدم كه كوله پشتي مدرسه را بردوش انداخته و تند تند زير باران ركاب مي زد.با خودم گفتم: كاش پدرو مادرهاي اين بچه هاي روستايي در اين جاده هاي خلوت به جاي تهيه ي سرويس برايشان دوچرخه مي خريدند تاهم ورزش كنند و هم مانند امروز منتظر سرويس زير باران نمانند...
نگاهي به دخترك كردم ، با چشمانم با او سلام و عليك كردم، مي خنديد و شاد بود از اين اكسيژ‍ن فراواني كه در زير باران به ريه مي كشيد....

۲۱ نظر:

باران ازلاهیجان گفت...

سلام عمو گیلانی
منم دوچرخمو می خوام
ولی زیر بارون ملاله

پونه گفت...

سلامو خسته نباشيد.رسيدن بخير.ديدن و تصور اونچه شما ديديد قشنگ و جالبه...يام مياد زماني كه ما درس مي خونديم تمام شوق و ذوقمون اين بود كه مسير مدرسه تا خونه رو پياده بريم.چه مسير طولاني هم بود.كه نصف اون مسير رو هم بچه هاي ما حاضر نيستن پياده برن. شاد زي

فكرآزاد گفت...

يادم مي آيد صف هاي دبستاني. مبصري درشت هيكل تر از بقيه كنار صفي از بچه مدرسه اي ها كه منظره زيباي ظهرو بعد از ظهر شهر و روستا بود. وقتي مبصر يا پيشاهنگ گروه در هنگام عبور از عرض خيابان جلوي حركت ماشين ها مي ايستاد چه غروري به بچه ها دست مي داد. و راننده ها از هر طبقه اي با رعايت اولويت عبور به بچه ها نوعي مدنيت و معاضدت را به هم مي آموختند. هر پديده اجتماعي تاثير مدني خود را دارد. اين با هم بودن و رفتن و نظم و ترتيب و خنده و شادي و احساس امنيت در صف بودن چقدر ديدني و موثر بود. نسلي كه با صف به منزل مي رسيد اجتماعي تر و مسئول تر بزرگ مي شد. يادش بخير صف مدرسه.

نیوشا گفت...

اگه این گل پسر را نزدیک ساحل حریر دیده ای نامش میثم است.چقدر مهربان و عشق طبیعت و حیوانات خانگی ست.و چه روح لطیفی پرورانده که اوقات فراغت خود را به پرورش حیوانات خانگی می گذراند.
او مثل بچه های ما در حصار آپارتمان زندانی نیست .او انسان موفق آینده است.
ممنون که او را دیده و چشم تیز بین تان او را نشانه رفته است.
او روستا زاده ای بزرگ منش است.

شهراد گفت...

حالا نمی شد کنار مدرسه پسرونه می موندی !!!؟؟

فكرآزاد گفت...

اگر رشت تشريف داريد فردا سه شنبه ساعت 5 بعداز ظهر در خانه فرهنگ رشت جلسه داستان خواني است. در خدمت باشيم.

پروانه گفت...

باور کن دوست دارم جای اون بچه ها بودم !

پروانه گفت...

باور کن دوست دارم جای اون بچه ها بودم !

farzin karegar گفت...

درود
آرش جان گرفتارم نمي تونم بهت سر بزنم
گيلك بمني

بیتا گفت...

سلام..داداشی خوش به حالت رفتی پیش بارانهای نقره ای...سلامم روبه ذره ذره خاک سرزمین مادریمان برسان و بگو دلتنگ هواشم...خوش بگذره بهت ...

سعيد (گیلان استان زیبای من) گفت...

سلام دوست عزیز
از خواندن مطالب زیبایت کمی به گذشته هام رفتم جایی که با دوچرخه به مدرسه می رفتیم....
یادش بخیر

باران ازلاهیجان گفت...

سلام عموگیلانی

شمال خوش گذشت؟؟؟؟؟

اوففففففففففف بارون

این چند روز که اومدی شمال به اندازه سه ماهی که بارون نیومده بود بارون بارید سرمون

سپيده گفت...

درود

سفر خوش گذشت؟؟؟

................
يكي از بزرگترين آرزوهاي من امكان اجتماعي استفاده از دوچرخه است..اينكه مانند سالهاي كودكي در مسيري طولاني رها شوم و هوا ي تازه ي گيلانم را به درون بكشم زنده شوم و خواب ببينم كه با دوچرخه ام در يك سراشيبي تند به سوي انتهاي دره مي روم...
كاش به جرم زن بودن تمام خوشي هاي كودكي را از ما نمي گرفتند...

ما انگار نسل "از دست دادن ها" شده ايم آرش عزيز.

گیله مرد گفت...

به همه ی دوستان سلام
.
از لطف همگی سپاسگزارم.
.
سفر خوبی بود.
.
خوش گذشت.
.
بارون رو دوس دارم برای همین خدا لطف کرد کلی بارون بارید تا به اندازه ی تمام باران های نباریده عمرم این بار بارون ببینم.
.
باز تشریف بیارید برای خواندن نوشته های من... با پیامهای شما انرژی می گیرم.
.
با مهر و احترام/آرش

سيب كال گفت...

سلام گيله مرد بزرگ !
مي دونيد اين كلمه گيله مرد من و ياد يك عاشقانه آرام مرحوم نادر ابراهيمي مي اندازه .
اومديد به شهر كوچكمون كه اين روزا بارون نقره اي آب و جاروش كرده . خوش اومديد !
و متشكرم از تمامي لطفي كه داريد .
در پناه حق ...
شادزي و زي شاد

ویتک گفت...

سلام
خوبی؟
اقا شرمنده
دسترسی ندارم خیلی وقته
دل خوشی هم از نت و ازار هایی که از نزدیک ترینکسانم توش می بینم ندارم
کسانی که می دونن چی اذیتم می کنه و همونو انجام میدم
ترجیح میدم ردی نبشه از من
اینطور راحت ترم
اون خونهی خراب هم اگه مخاطبی داشته باشه فکر کنم اینطوری اسایش بیشتری داره
هرچند هنوز اونجا شروع نکردم به نوشتن
فقط برای اینه کهبگم زنده هستم اونجا رو ساختم

من رنج می کشم
پس هستم

بهروز گفت...

سلام...
بله آرش خان فرق هست...
اميدي هم به اين نسل نيست...

شکوفه گفت...

سلام
حق با شماست دوران ما با حالا خیلی فرق دارد .این خوب است یا نه دقیقا نمیتوانم نظر دهم .چون ما چیزهای داشتیم که حالا نیست مثل امنیت خاطر واعتماد وصمیمیت وحالا دیگه نمیشود به کسی اعتماد کرد .گاهی خواب میبینم رفتم دانشگاه اصفهان وبعد هر چه میگردم دوستان وهمکلاسیهایم نیستند. رویای که تبدیل به کابوس میشود .ومیخوام هرچه زودتر از ان مکان وفضا خارج شوم چون مال من نیست. دوستان من نیستند وزمان من نیست.
شاید این هم عدالتی است که در متن زمان جریان دارد ما هرکدام متعلق به زمان خودمان هستیم.

پريدخت گفت...

من عاشق بارونموافسوس باران نداريم در اين ناكجا اباد كه من هستم

فرهاد گفت...

آرش جون تی سر شلوغه مگه؟
معلومه کورا هیسی؟

fatemeh گفت...

سلام آشفتگیبازاری به نام واردات شکر، تعطیلی کارخانجات،بیکاری کارگران و کشاورزان، از دست رفتن صنایع مختلف مثل آهن، تولید و اشتغال همه نشان دهنده سقوط اقتصاد مملکتمون هست. حضرت امام خمینی فرمودند باید تحمل داشته باشیم. یا امام خمینی (ره)، سیسال تحمل کردیم و به غیر از گرانی و کمبود و حقوق ناچیز، چیزی ندیدیم. ما همه در راه توایم خمینی. پیش به روی حرم حسینی، لبیک یا خمینی.