۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

برگی از دفتر خاطرات اویارقلی مراد آبادی

نشسته بودم توی قهوه خونه ی مش رجب قهوه چی داشتیم با بچه های ده گپ می زدیم "قلی چاپار" از راه رسید و نشست رو یکی از نیمکتای ته قهوه خونه گفت : اویارقلی؛ الهی خیر ببینی! مش رجب دستش بنده، یه چایی واسه ما بریز گلویی تازه کنیم.

گفتم: به روی چشم مش قلی، فقط بگو واسه ما نومه ای، پیغومی، چیزی نیاوردی؟

قلی چاپار با نوک انگشت سبابه ش کله ی کچلش رو کمی خاروند و با صدای زیر و کشداری گفت: والله نومه که نه ! حالا تو یه چایی به ما بده ببینیم چیکار می کنیم!

چایی شو که سر کشید دوباره یکی از بچه های ده ازش پرسید: مش قلی از شهر چه خبر؟

قلی چاپار قیافه ی آدمای خیلی دنیا دیده رو به خودش گرفت و گفت : خبری نیست همه چی آرومه، خوبه! فقط می گن کافرستونیا واسه گل ممد نقشه کشیدن! می گن می خوان هی بهش پرو بال بدن، هی بهش میدون بدن تا خوب بچره و تپل مپل بشه بعد که خوب پروار شد، کله شو بذارن لب حوض عین گاو مش حسن گوش تا گوش ببرن!

مش رجب که تا این موقع ساکت بود داشت حرفای ما رو گوش می کرد پرسید:

اوضاع احوال مردم شهر چطوره؟

قلی چاپار آهی کشید و گفت: ای مشتی جان، می خواستی چطور باشه؟ همه شون سُر و مُر و گنده دارن زندگی شونو می کنن، نمی دونی اصلا خیالشون نیست که یه عده تو دهاتای اطراف از گشنگی دارن هلاک می شن، اصلا باکیشون نیست اینایی که تا دیروز براشون هزار جور نون و کشک و ماست و پنیر و خلاصه هر چی که دم دستشون می رسید می فرستادن هم آدمن!!

بعد انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:

آهان، اون روز که مردم مراد آباد با اون ارابه قدیمی تو پیچ مراد آباد از دره سقوط کردن و کلی شون تلف شدن به یکی گفتم چن تا مراد آبادی سقوط کردن تو دره! می دونین چی گفت:

در حالی که می خندید گفت:

خوب کی گفته بود ارابه ای که به خر وصله سوار شن، می رفتن چن تا اسب رهوار می خریدن اونا رو سوار می شدن!ای بابا مش رجب فکر می کنی کسی یادش باشه اصلا مراد آبادی هم وجود داشته؟ مراد آباد تا زمانی مراد آباد بود که چار تا گاو گوسفند توش بود و ماست و پنیر می فرستاد واسه شهریا تا بخورن و گردن کلفت کنن ! بعدش دیگه شد یه ده متروک که فقط اسمی ازش مونده!

مش رجب آهی کشید و چیزی نگفت، رفت پای سماور ذغالی و یه چایی دیگه واسه قلی چاپار ریخت و گذاشت جلوش، اونم در حالی که قند ریزه میزه ی توی قندون رو نگاه می کرد یه هورتی به استکان زد و پرسید:

راستی اویارقلی از خان بابا چه خبر؟

گفتم : قلی خان انگار مارو گرفتی ها! اگه قرار به خبر باشه که نومه شو باید خودت بیاری، مگه نه؟

در حالی که سری تکون می داد گفت راس می گی اصلا یادم نبود، پرسیدم از قادر برام خبری ، نومه ای نداری؟

گفت : نه ولی شنیدم حالش خوبه، ای شالله همین روزا می یاد و تو هم دلت خوش می شه!دوباره باهم راه می افتین می رین صحرا و کلی برای خودتون الک دولک بازی می کنین.

بچه های ده از شنیدن اسم قادر هم ناراحت شدن و هم از اینکه به زودی برمی گرده خوشحال شدن، اما من دلم شور می زد، هی توی چشمای قلی چاپار می خوندم می خواد یه چیزی بهم بگه و می ترسه غش و ضعف کنم، اولش فکر می کردم در مورد داداش قادره، بعد که هی پاپیچش شدم گفت: باشه بیا از تو قهوه خونه بیرون تا برات بگم!

چایی مو سر کشیدم و دنبالش دویدم بیرون، رفتم تو میدون ده رسیدم بهش، گفتم : قلی خان بگو دیگه! تو که نصفه جونم کردی، در مورد قادره؟

گفت : ببین اویارقلی؛ تو دیگه الان واسه خودت مردی شدی،ننه ت کلی سرت قسم می خوره، همه ی امیدش تویی، یه چیزی می خوام بهت بگم ولی قول بده هل نکنی و به زمین و زمان فوش ندی، قبوله؟

گفتم: باشه، تو بگو هل نمی کنم.

گفت: نه باید قول بدی و قسم بخوری.

دیگه داشتم دیوونه می شدم، خیال کردم خبر بدی از داداش برام آورده داره اینجوری صغرا، کبرا می چینه! گفتم: به ارواح خان بابا قول می دم داغ نکنم بگو!

قلی چاپار در حالی که یه خورده ازم فاصله می گرفت گفت: از ده بالا که می اومدم یه سر رفتم در خونه ی نامزدت "گل پری" یه نومه براشون بردم، دیدم رفت و آمد زیاده، انگاری اونجا یه خبرایی بود، آخه همه لباس نو پوشیده بودن، داشتن می رفتن سمت شهر....

دیگه نفهمیدم قلی چاپار چی گفت، سرم داغ شد، گیج رفت، انگار خوردم زمین! الان که دارم این کاغذ رو سیاه می کنم تازه به هوش اومدم، انگار گل پری می خواد بره زن یکی دیگه بشه!! ای روزگار.....

اویارقلی ناکام
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی/به مردی باتو پیوستم ندانستم که -- ----

۱۷ نظر:

پریا گفت...

خیلی متن زیبایی بود با تمام لحظه لحظه نوشته شما همراه شدم . دلم رفت ...
موفق باشی .

شهراد گفت...

ببین اینجوری ها که فکر می کنی نبوده ، وقتی تو غش می کنی قلی چاپار تو رو میبره دوا خونه اون که همه حرفش تموم نشده بود . وقتی به هوش می یای می بینی کنار دستت روی تخت یه نامه ست از گل پری ،قلی چاپار دیریش شده بوده باید می رفت یه ده دیگه ، نامه رو گذاشته و رفته .
گل پری برات نامه نوشته بود که "اویارقلی من دوستت دارم فردا بیا شهر سر همون میدون قلی گشت که همش قرار میزاشتیم باید فرار کنیم .... "
اینها رو من بهت می گم چون نامه رو جن بار تا به هوش بیای خوندم حفظ حفظ شدم .
حالا غم نخور بجنب بجنب گل پری منتظرت هست .....

پروانه گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پروانه گفت...

میگم دوست عزیز داستانت پراز حرفه ها ! ای بابا اونقدر از این قادرها رو ----- ! ای بابا خیلی ها رو پروار میکنن و برای هرکاری حتی ----- ---! ولی بدبختها نمیدونن آخرش خودشون همباید بمیرن! بعدش هم اینقدر از این وعده و وعیدهای عشقی بوده ولی به دلایلی ناکام مونده ! میدونی گیله مرد اگه بخوام تموم داستانت را برات نظر بدم میترسم برای همیشه ---------!!!

نیوشا گفت...

دلستانهات همیشه غمگینم می کنه برا همین زیاد دوست ندارم بخونمش .اما همیشه میخونم.حال و هوای مراد آباد و فضای های دیگه هیچ وقت شادی و عروسی نداره؟

گیله مرد گفت...

به دوستان نازنیم:
.
پریا
.
شهراد
.
پروانه
.
ونیوشا
.
از لطف تان سپاسگزارم
و یک توضیح برای نیوشا: این مراد آباد ما یه بار هم که عروسی داشت نذاشتن آب خوش از گلوی اویارقلی و ننه ش پایین بره وقتی رسیدن خونه داداش قادر رو.....
.
پایدار باشید همگی

محمد گفت...

بیچاره اویارقلی!!
حالام که این پسر عاشق شده می گن :
آبی دریا..... رقص سایه ها ......با هم و تنها ...عشق دو ماهی .....

سینا گفت...

تمام گل پری ها از ازل همینجوری گل شون سرشته شده تو نگران نباش اویارقلی جان دنیا محله گذره

........ گفت...

درود
وبلاگ زیبایی دارید

سيب كال گفت...

اي روزگار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
البته نمي دونم فقط مشكل روزگار است يا نه ؟
با اين همه ...
قصه اش و دوست داشتم .

گیله مرد گفت...

به دوستان
.
محمد
.
سینا
.
....
.
سیب کال
.
از همه سپاسگزارم/

برای سیب کال:بله این تنها یک قصه از روزگار است و شخصی نیست /ملالی نیست نگران نباشید این تقریبا سی امین داستانک از این دست است/گرچه هیچگاه احتمالا مجال چاپ نخواهد داشت.
با مهر و احترام

مهتا گفت...

ای جانم اویارقلی....

سپيده گفت...

تمام پست هاي اخير رو خوندم و لذت بردم.
سپاس
بهاري بماني.

ناشناس گفت...

بنده خدا قادر؛ حالا حالا ها نمی یاد منتظرش نباش....

باران ازلاهیجان گفت...

سلام عمویی
چرا کم پیدا شدی؟

محمد گفت...

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجاکه خواهد
یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی
نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

مهدی اخوان ثالث

گیله مرد گفت...

از دوستانم
.
مهتا
.
سپیده
.
ناشناس
.
باران
.
محمد
.
سپاسگزارم/هستم /کمی بی حوصله تر از قبل و خسته ام اما چیزی نیست.
با احترام