۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

برسد به دست خان بابای مراد آبادی

سلام خان بابا

حالتون چطوره؟ خوبین؟ سلامتین؟ خداروشکر!!

از احوالات این نوه ی همیشه نالانت اگه بخوای بد نیستم، این روزا دارم تو مراد آباد راس راس می گردم و هی به حسن و حسین و تقی و نقی گیرای سه پیچ می دم(ببخشین خان بابا این تیکه ش ادبیات مدرنه، دوره ی شما نبود)

آره داشتم براتون می گفتم؛ این روزا از بیکاری هی میدون ده رو گز می کنم می رم تا نزدیکای ده بالا، بعد از اون ور می رم نزدیکای آسیاب خرابه و بر می گردم می یام ده، این رجب قهوه چی بنده خدا وقتی حال زار مارو می بینه صدام می کنه می گه:

اویارقلی، اویارقلی، چته بابا؟ بیا اینجا یه خورده پیشم بشین، یه چای بهت بدم بخور، برام حرف بزن، آخه دلم پوسید بس که دیدم هی می ری و می یای و با خودت حرف می زنی و لام تا کام مقر نمی یای که چته؟

آره؛ داشتم می گفتم، این بنده خدا رجب قهوه چی احتمالن تنها کسی یه که تو ده هنوز به خاطر شمام که شده مارو تحویل می گیره، بقیه که انگار نه انگار ما یه زمونی واسه خودمون خان زاده ای بودیم، خان بابایی داشتیم، خلاصه نیمچه سوادی داشتیم براشون عریضه می نوشتیم، هِی ، هِی، هِی روزگار قدار!!

دیدی خان بابا؟ خوش به حالت رفتی و این روزا روندیدی، ندیدی که سر ارث و میراثت عموها چه جوری افتادن به جون هم دارن همدیگه رو تیکه پاره می کنن، دیشب پریشبا نمی دونی تو میدون ده چه خبر بود ، همه ی عموها جمع شده بودن، این می گفت؛ اون زمین بالای ده مال من و بچه هامه، اون یکی می گفت؛ نه خیر اون موقع که خان بابا بود قولش رو به من داده بود.

خلاصه عین گوشت قربونی هر کی یه تیکه ش رو مال خودش می دونست، اصلا یادشون رفته که تو وصیت کرده بودی یه مراد آباده و همین چن تا تیکه زمین و مردماش، کسی حق نداره ارث و میراث تقسیم کنه وهمه باید با هم بکارن و بخورن و با هم زندگی کنن.

القصه؛ اویارقلی برات بگه که تا همین چن سال پیشا خوب بود؛ اما نمی دونم چی شد، همین که پای این ده بالاییها و کافرستونیها و اترک آبادیها و خلاصه این قوم یاجوج وماجوج به مراد آباد باز شد یه هو عوض که نه، همه مون عوضی شدیم.

خان بابا؛ بعضی وقتا دلم ازت می گیره، می گم این خان بابا که بچه هاشو، خصوصا این عمو یارقلی و باباخان رو می شناخت چرا همون موقع که کدخدای مراد آباد بود تکلیف همه رو یه سره نکرد و نرفت.

اما بعد که خوب فکر می کنم، می بینم تو خوب بودی، اینا عین کنه چسبیدن به مال و منال ده و دارن دو لپی می خورن و بازم سیرمونی ندارن و گرنه که تو بودی و همون خونه ی جد اندر جدی که روزای آخر داشت سقفش رو سرت خراب می شد و حتی حاضر نبودی از محصول گندم سهم خودت خرج کنی تا سقف نیاد روسرت!!

خداخواهی بود که گذاشتی ورفتی و گرنه چن وقت بعد از رفتنت سقف اون خونه اومد پایین و شانس اوردیم کسی اونجا نبود. حالا این بچه هات هر کدوم واسه خودشون یه خونه که چه عرض کنم، قلعه درست کردن که بیا و ببین! اندرونی و بیرونی و خلاصه انواع و اقسام مطبخ و سرسرا و چیزای دیگه که به ذهن اویارقلی هم نمی رسه، نه اینکه فک کنی حسودی می کنما ! نه، اویارقلی دیگه کارش از این حرفا گذشته، یه وقتایی فک می کنم می بینم همون موقع که از "اجباری" اومده بودم و ننه م منو اورد پیشت که نذاری برم کافرستون کاش حرفت رو گوش نکرده بودم و رفته بودم.

خان بابا، دیگه مراد آباد داره یواش یواش می شه " نامرد آباد" می دونی که چی می گم؟

آره دیگه مردونگی رو باید از تو کتابا پیدا کنیم، دیگه حالا اگه عصای کبلایی سولیمون تو میدون ده بشکنه، هیشکی نیست بگیردش رو کولش ببردش تا در خونه ش برسونه دش، والله من دیگه موندم، راستش دیگه از دست این نوه ی مفلوکت اویارقلی هم کاری بر نمی یاد، شاید دیگه همین نامه های یه خط در میون رو هم برات ننوشتم، چه فایده ما هی می نویسیم و تو هم هی جواب نمی دی، لاقل یه شبی، نصفه شبی بیا برو تو خواب این بچه ت باباخان! بهش بگو آخه اوغلان داری چه بلایی سرخودت و این دهاتیها می یاری؟ راستی می یای خان بابا؟

خسته شدم، دیگه این کله ی گیج اویارقلی بیش از این کار نمی کنه، منتظرم جواب بدی، این بار اگه جواب ندی دیگه فکر می کنم تو هم مراد آبادیا رو از یاد بردی، راستش وقتی اینجوری بشه منم دیگه شرمنده م نمی تونم هی کاغذ سیاه کنم برات از احوال مراد آباد بنویسم.چشم به راه اون دستخط زیبات هستم.....

قربون خان بابای گلم برم:نوه ت اویارقلی

۱۱ نظر:

باران ازلاهیجان گفت...

سلام صبح بخیر ایران :-)

patuk گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
گیلدا گفت...

چی بگم؟؟؟


آیکن گل

farzin karegar گفت...

درود
از بقيه ماجراهاي اويار قلي بيشتر به من چسبيد
پايدار باشي

پورمحمد گفت...

خیلی خیلی خیلی خوب بود امیدوارم جواب نامه تان به دستتون برسه ! از کجا می دونی که برات جواب نامه هات رو نداده شاید داده و به شما نرسیده !؟ موفق باشی مثل همیشه شاد و سلامت

گیله مرد گفت...

به دوستانم
.
باران
.
سینا مدبر نیا
.
گیلدا
.
فرزین
.
پورمحمد
.
سپاسگزارم/بله ایشون قطعا نامه می فرستن این قلی چاپار تو راه به باد میده اونا رو/از بس تنبله/نیس که مراد آباد جاده ش خرابه/نمیاد تا اینجا......
پایدار باشید

شادی گفت...

سلام. من حتما اسم نویسنده ی مطالب رو اگر بدونم می نویسم. اگر ننوشتم جایی که یعنی نمیدونستم.

گیله مرد گفت...

سلام به شادی:
.
به هر حال قشنگ بود/لذت بردم
.
سپاس

نرگس گفت...

همه عوضی شدیم !! ممنون بابت این نامه نگاریها .موفق باشید.

میرزا قشمشم گفت...

سلام آرش خان ِ گیلانی ..
مطلب جالبی بود .. پس این اویار قلی هم از دور و اطرافیان شماست؟ :دی

من میرزا قشمشم هستم، ولی گیلانی نیستم ... یعنی این اسم رو از نوشته های مرحوم اشرف الدین رشتی معروف به نسیم شمال انتخاب کردم، ولی خودم مازندرانی هستم ... راهمون زیاد دور نیست .. همسایه ایم با هم . وینک

میرزا قشمشم گفت...

قربان شما گیله جان ...
شما لطف دارید به ما..
بهله ، همه ی ایران سرای من است ..
من هم لینک بلاگ شما را در وبلاگم قرار دادم ..
وبلاگتان را هم در گودر فالو کردم تا از داستان های اویار قلی هم با خبر باشم
شاد باشی ...