۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

برای دختر حّوا

سلام خواهرم؛
چقدر زخمهای روح ات آشناست،
خواهرم؛
جهان پر است از کرکس،
از کفتارانی که جسم  و جان تو را
 و  تکه تکه های اندام مرا به دندان می کشند.
آه خواهرم،
شبهای بی ستاره،
هنگام شمردن دانه های سرب آسمان شهر،
ستارگانی را به یاد بیاور
که آسمان شان پوشیده از ساروج و سیمان است.
آری خواهرم،
چقدر نمرده ایم تا کنون،
و چه بسیار زنده مانده ایم.
پاورچین به کوچه ی صبح پا می نهیم
و کوبه ی خوشبختی را  ملایم بر در خواهیم کوفت.
شاید،
کودک فردا به خوابی ناز،
 چشم بر هم نهاده باشد.
شاید؟!؟....
- - - - -
1:5 دقیقه ی صبح 5 شنبه/نهم تیرماه 1390


دیراست گالیا/شعر و صدای ه . الف . سایه/هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

خدا بیش بزرگ است /بحر طویل

بر جمله عزیزان دلم از ره لطف و کرم و عشق کنم عرض ارادت، که الهی بشوید روز و شب از لطف خدا شاد و غزلخوان و به دل هیچ نباشد به شما غصه ای و جیب پر از پول و لبت پر زهمه خنده ی بسیار....

الغرض بود مرا نیز ملالی، ننوشتم ز بدی ها و غم و درد خودم، تا که تو دلخور نشوی و به دلت درد و الم ره ندهی، حال که از درد دلم اندکی هم کاسته شد، باز برایت بنویسم که همه کار در این ملک به سامان شده و هر چه که بد بود، شده نیک و دگر هیچ گدایی به در و کوچه و بازارنبوده است، کسی چشم به آن مبلغ یارانه ندارد و کسی نیز به بقالی و نانوایی بدهکار نبوده است و کسی هم غم مترو ، اتوبوس، تاکسی ندارد، که بها گشته گران، لیک ملالی نبُوَد، باز بپردازیم از آن مبلغ یارانه ی بسیار و دمی دم نزنیم.

تا که چنین باز نوشتم، خبر آمد که قرار است شود مبلغ یارانه ی مان قطع، دهند باز به ما کارت، که زین پس همه ی قبض و قبوضی که بیاید بدهیم، غم نخوریم چون همه ی مشکل ما چاره شد و نیست کسی گشنه و در سفره ی هر زنده ای از نان و پنیر یافت شود، نیست غمی!! حال به احوال سیاست بکنیم نیم نگه! مجلس ما در پی افشای کسان است و بچسبد یقه ی دزد و دغل، گاه تذکر بدهد، یا که به محمود زند توپ و تشر، آه که این رسم بدی گشته که بیکار شوند، گیر دهند و بگذارند کنار، هم دو سه تا کهنه وزیر، عمر گرانمایه ی محمود گذشت بر سر این نصب وزیران قشنگ، باش، بمان کاین همه از عایدی و مهر فراوان قدر قدرتِ پر شوکتِ محمود بود، جان برادر زسیاست به سوی راه دگر بگذر و چشم بر همه ی دوز و کلک نیز ببند ...

چون زسیاست به فراغت بگذشتیم، بدیدیم، که دیگر نه کسی غصه ای و حرفی و هم هیچ ملالی به دلش نیست، دگر هرچه به دنیا چوببینیم، بکوبند و برقصند و همه شادی بسیار کنند، هم که ز محمود بسی یاد کنند، غصه ی خوشبختی ما را بخورند، چون ز ره دور بر احوال من و تو نظری نیک کنند، ظاهر این قصه ببینند و نبینند مرا حال چونان است و تو را درد کدام است و چرا غر بزنیم ....

ساکت و آرام شویم، چون ببعی رام شویم، هرچه بگویند و ببینیم ، ندیده، نشنیده همگی یاد بریم و ز سر صبر نشینیم، همه درد و الم یاد بریم ، چون که خدا بیش بزرگ است، به زودی بدهد کیفر این قوم ستمکار و پلید!!

باز سپارم به خدایت، که دمادم لب جویی بنشینی و به لب خنده کنی، شاد شوی....

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

نوستالژی غم انگیز

نمردم، هنوز زنده ام، هنوز عزت دارم، هنوز دارم با باورهایم زندگی می کنم، هنوز دارم چوب نفهمی عده ای دیگر را می خورم، هنوز وقتی از جلوی محل کار سابقم رد می شوم کوچک و بزرگ و همه ی آنها که می شناسندم دستی به محبت تکان می دهند، هنوز وقتی مدیری، معاونی، کارمندی ، خبرنگاری، دبیر سرویسی و یا هر آدم آزاده ای که پیش از این درآنجا بود و مختصر شناختی از من داشت، با دیدنم آهی می کشد و گاهی با واژه هایی ابراز محبت می کند.این یعنی اینکه راهم را درست رفته ام و دیگران نیز این را می دانند، خسته ام اگر چه خوشحالم، خوشحالم اگر چه امروز1-4-1390 دقیقا دو سال از اخراجم می گذرد و هنوز که هنوز است  دارم تاوان همان اخراج را می دهم؛ اما خوشحالم.
نمی دانم چه سری بود که بدون یادآوری سالگرد اخراجم از آنجا امروز بنا به درخواست مسئولی پایم به آنجا باز شد، خدا را شاهد می گیرم اصلا دیگر به یادش نبودم، فکرش را هم نکرده بودم؛ اما رفتم و در میانه ی جلسه فهمیدم امروز سالگرد اخراجم بوده، آخ لعنت برمن که در روزمرگی و مشغله های جورواجورغرق شده ام و تاریخ را هم از یاد برده ام، آری امروز دوباره مانند کسی که ابتدا به حوضچه ی آب گرم و آنگاه به حوضچه ی آب سرد می پرد، ابتدا مدیر کلی خوشحالم کرد و بعد که به دیدن مدیر دیگری رفتم انگار با تن گرم کسی مرا به درون آب سرد هل داده باشد دچار شوک شدم، یخ زدم، در یک کلام نابود شدم.
                   ای لعنت به من، نه؛  لعنت به توای - - - نا!!!!
پی نوشت:من کارم نوشتن است، اگر ننویسم می میرم، ببخشید حالم اصلا خوب نیست. اگر اینجا نمی نوشتم می مردم، شرمنده ی همه ی دوستان هستم. خدا را گواه می گیرم برای نوشتن هیچکدام از کلمات بالا لحظه ای درنگ نکردم. الان از جلسه ی آن خراب شده برگشتم، خیلی از من بزرگ تر ها را از آنجا بیرون کرده اند نمی دانم آنها با این درد چه می کنند. هر چند کسی نبودم و نیستم ولی این بیکاری دارد زندگی ، اعصابم و عمرم را از هم می پاشد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

ماهی رسید به دمبش....

یکم: کمر غول شکسته شد و امروز امتحانات این ترم تمام شد، به امیدی که ترم تابستان آخرین ترم این دوره از تحصیل باشد، یکی دو هفته از امتحان و درس فارغ خواهیم بود.سعی خواهم کرد مطالب بهتری بنویسم و از نوشتن متن های ملال آور دوری کنم تا همه ی خواننده های " کم شمار" گیله مرد راضی از اینجا برگردند، به هر حال با همه ی لطفی که به من دارید متوجهم که این روزها تنها اینجا پر از اه و زاری بود تا مطالب قابل خواندن....

دوم: دست همه ی ادمهای فهیم که می فهمند مریزاد، بعضی از استادان انگار با دانشجوهایشان سرجنگ دارند. به تجربه آموخته ام استادانی که پر مدعا هستند، اولا به لحاظ علمی پایین هستند و دوما وقتی می خواهند سئوالات امتحانی طرح کنند با خود می اندیشند حالا که زمان دانشجویی فلان استاد پوست ما را کنده، پس ناگزیر اینجا دمار از روزگار شاگرادنمان دربیاوریم، غافلند اگر چه به قول امروزیها "شاگردان را می پیچانند" و با سئوالات انحرافی نمره ی کمی به انها می دهند؛ اما از ان سو تشت رسوایی(بخوانید عقده ی فرو خفته ی جوانی اشان) بر زمین می افتد و همه می فهمند که چیزی در چنته  ندارند؛ اما در سوی دیگر استادانی که سر کلاس کم ادعا و با حرارت تدریس می کنند و با دلگرم کردن دانشجویان می گویند نگران نمره نباشید، در روز امتحان چنان سئوالات روانی طرح می کنند که گویی باقلوا ی یزدی یا قرابیه ی تبریزی به کام دانشجویان می ریزند، سپاسگزارم استاد دکتر خسروی عزیز، هماره زنده و پایدار باشید....

سوم: دوست دارم وقتی می ایید و می خوانید، گیله مرد را از انتقاد محروم نکنید، برای بهتر شدن نوشته ها می توانید گاهی موضوعی برای نوشتن طنز یا داستانک پیشنهاد کنید، باور کنید خیلی دلم می خواهد نظر و پیشنهاد و انتقاد شما را ببینم، بخوانم و ازانها برای نوشتن بهتر استفاده کنم، نترسید اگر اشتباهی کردم و گوشزد کردید بخواهم برداشت بدی بکنم، گیله مرد یکی است مانند همه ی شما که می آیید و می خوانید نظرتتان را به گوش دل نیوش می کند، بمانید برای همیشه....

دوستتان دارم

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

روز پدر

روز پدر بر همه ی پدران خوب و زحمتکش سرزمینم مبارک باد

 سكوت سرشارازناگفته هاست
 مارگوت بيكل
   ترجمه: احمد شاملو   
  برای تو و خويش؛
 چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببيند
 گوشی که صداها و شناسه ها را در بيهوشی مان بشنود
 برای تو و خويش،
 روحی که اين همه را در خود گيرد و بپذيرد
 وزبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خويش بيرون کشد
 و بگذارد از آن چيزها که در بندمان کشيده است سخن بگوئيم......
- - -
پی نوشت: این قطعه را بسیار دوست دارم و سالهاست با آن زندگی می کنم به مناسبت روز پدر تقدیم به همه ی خوانندگان گیله مرد/با احترام

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

اویارقلی، مکتب خونه و خان بابا

سلام خان بابا

خوبيِِ، خوشي، سلامتي؟ از احوالات این اویارقلی هم بخوای بدنیستم، نشستم دارم نون و ماستمو می خورم و خوب به اوضا احوال مراد آباد نیگا می کنم که بالاخره چی می خواد بشه تکلیف ما با این باباخان و گل ممد ! این دوتا یه چن وقتیه که عینهو سگ و گربه پریدن به هم و دارن پته مته ی همدیگه رو می ریزن رو آب، این یه چیزی می گه اون یکی جواب می ده، خلاصه این وسط مام نشستیم داریم سیر آفاق و انفس می کنیم(اوه چه کلمات قصاری نوشتم).

جونم برات بگه که دیگه کللن همه ی کارای مراد آباد رفته رو هوا، یکی باید بیاد اینجا غضنفرو بگیره! می دونی؟ می گن یه روز بچه های ده بالا اومده بودن اینجا الک دولک بازی، بعد یکی از بچه های الک باز مراد آباد که اسمش غضنفر بود هی به نفع اونا سوتی می داد(اینجاشم پست مدرنه شما از این کلمات نداشتین) بعد بزرگِ الک دولک بازای مراد آباد می گه:

آی بچه ها حریف رو ول کنین بچسبین به غضنفر که نتونه به نفع اونا الک دولک کنه، حالا شده کار ما با این گل ممد و خان بابا!! اینا که قرار بود برن بزنن ریشه ی هر چی ده بالایی و اترک آبادی و کافرستونی و هر چی خلاصه ادم بد رو بکنن. حالا هر روز میان تو میدون ده برای همدیگه رجز می خونن ، هل من مبارز می طلبن! می دونی که اینا انگار کللن کشتی گیرن و ما نمی دونستیم ولی نمی دونم چرا هیشکی دستش برای مشت اول رها نمی شه، مثه اون لات بیست پنج زاری ها می مونن!که هی دو طرف خیابون وا میستن واسه هم فحش و فضیحت می گن.

القصه نه دیگه از مش جواد ماس بند خبری هست! نه عمو گل مراد آفتابی می شه! سبز علی عمو که اصلا ناپدید شده می گن دارو دسته ی باباخان بردنشون ددر دودور! حالا باید بشینیم سر راه ببینیم کی یکی دیگه از راه می رسه و واسه ما می شه " شاباجی" آخرین بار این گل مراد عمو و سبزعلی عمو برامون مادری کردن که اونم بردنشون یه جایی که عرب نی انداخته انگاری.. عمو یارقلی هم بعد چن وقت یه گرد و خاکی راه انداخت و حالا اونم نشسته داره با نوه نتیجه هاش حال و هول می کنه(شرمنده، ادم که می ره مکتب خونه از این اراجیف یاد می گیره)

خان باباجون؛ این روزا حرفای تورو به گوش گرفتم نشستم سر پیری دارم سواد اکابری می خونم، شاید یه وقتی به کارمون بیاد، خدا رو چی دیدی شاید داداش قادر فردا پس فردا از راه رسید، اون وقت نمی گه آخه اویارقلی ما که این همه وقت نبودیم داشتی چیکار می کردی تو این مراد آباد خراب شده که دیگه آب هم نداره تا تو " اویا ری" کنی؟ خوب می گه دیگه، خلاصه خواستم بهت بگم که چرا چن وقته دیگه کم برات کاغذ می فرستم تموم دلیلش همین بود، ولی باور کن روز نیست که من و ننه به یادت نباشیم ، راستی ننه م هم سلام می رسونه، رجب قهوه چی هم دیروز که داشتم از ملاخونه ی ده می اومدم گفت که برات بنویسم دلش برات تنگ شده و اگه وقت کردی یه شب بیا به خوابش و بشین باهاش اختلاط کن..

خوب خان بابا جونم داره دیرم می شه باید برم، الانه که ملای مکتب خونه با ترکه ی آلبالو که توی آب خوابونده دم در ملاخونه منو گیر بندازه و واسه دیر رفتنم کلی تمشیتم کنه ، این بار سعی می کنم زودتر برات نومه بنویسم.

باقی بقای دوست/اویارقلی

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

فرزند بامداد

برای: هادی امینیان



گاهی انتظار؛

      شوکرانی است
                  که با طیب خاطرمی نوشیم.


                                    *
جامت پر از شراب،
              گونه هایت ارغوانی
                           ولحظه هایت پر از سوسن و نسترن باد.


                                  **
باد؛
  زمزمه های تو را،
                درگوش مرغابیهای آنسوی کاسپین خواهد خواند.


                                ***
بیدار باش؛
          تا فردا
                و فرداهایی،
                    که سرابهای نشسته در نی نی چشمانت
                                                       دریایی شود
                         وکویر چشمانت
                                     دشت سبزی،
                                             به عظمت جلگه ی زیبای گیلان.....


                                      ****
فرزند بامداد؛
          تا نیمروز راه زیادی است.
                                         شب را،
                                            به اتفاق سحر خواهیم کرد....

نیمه شب شانزدهم خرداد 1390

آلوچه دیرخت

گوجه سبز/هالی دار/ خُلی دار

غروب دریا

دریای کاسپین/ ساحل حاجی بکنده

ره آورد گیلان

به قول می ننه(مادربزرگم): ماهی زاک/حدا بیامرز از بس ماهی سفید خورده بود اینا رو قبول نداشت.
پی نوشت: ماهیهای بزرگتر طرف ما نیومدن شرمنده!!