۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ،دوست می دارم


پل الوار
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه ی قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه ی خودت ، اندازه ی ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم


۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

یاد کودکی به خیر

سالها بود که دنبال یه بهونه می گشتم تا سری به محل قدیم مون بزنم وبا درو همسایه که روزگاری از دست شیطنت های ما روز وشب نداشتند دیداری تازه کنم، بارها تا توی محل می رفتم اما هر بار یه شرم نابجا و شاید ازخجالت بازیگوشی ومردم آزاری بچه گی مانع می شد در خونه همسایه های قدیم رو که حالا باید خیلی پیر وفرتوت شده باشند بزنم ، دو سه روز پیش به بهانه سالگرد فوت مادرم با خواهر بزرگترم که شاید او هم سالها همین حس آزارش می داد دل رو زدیم به دریا رفتیم محل قدیمی به بهانه دادن نذری یا خیرات یا هر اسم دیگری که می شود گذاشت.
درب اولین خانه که من به نام خونه رحیم اینا وخواهرم به نام ثریا اینا می شناختیم رو زدیم،خانم چاق وناشناسی در را به روی ما باز کرد، خواهرم رفت جلو وپرسید سلام خانم شوکت خانم تشریف دارند و خانم ناشناسه با چهره ای متعجب جواب داد :کربلایی خانم که نه اما شوهرش هستند و شروع کرد با صدای بلند مرد خانه را با نامی که برا ی ما غریب می نمود صدا زدن،کر بلایی ،کربلایی.....در همین زمان آقا رحمان با همون چهره سی سال پیش و انگار که فقط زمانه گرد سپیدی به سر وصورتش پاشیده باشد جلو آمد وچون هوا تاریک بودکمی نگاه نگاه کرد وسلام وعلیک ومن که واقعا از دیدن کربلایی رحمان قلبم به تاپ وتوپ (شاید هم از ترس کتک خوردن برای شیطنت های کودکی)افتاده بود رفتم جلو و گفتم سلام آقارحمان منو می شناسی؟آقا رحمان با بهت وحیرت داشت با حافظه ش کلنجار می رفت که گفتم :کربلایی موقعی که من از این محل رفتم اینقدری(با دستم اندازه یک متری زمین رو نشون دادم)بودم!اومد جلو کشدار گفت.... آرش واومد جلو که اشک مهلتم نداد واول دستش وبعد صورتش را بوسیدم و از پسرانش ،علی ورحیم پرسیدم واز کربلایی خانمش، که گفت رفته برای نماز جماعت به مسجد، خلاصه قدری صحبت و خاطره شوکت خانم را ندیده خداحافظی کردیم هم برای پخش خیرات وهم دیدن دیگر همسایه ها ورسیدیم به خانه قدیمی خودمان ،زنگ را که زدیم از پشت آیفون دختر کی جوابمان را داد ودر را باز کرد با ولعی که تاکنون هیچ وقت در خودم سراغ نداشتم یا الله گویان وارد شدم ،از دیدن خانه ای که مادرم روزی در آن بود ومن بودم و خاطراتمان بود بدجوری گریه ام گرفته بود ولی به هر ترتیب خودم را کنترل کردم ،دخترک به پیشواز آمده بود واز دیدن دو غریبه در حیاط نسبتا بزرگ خانه شان که بدجوری غریب می آمدند متعجبانه ما ر ا ورانداز میکرد ،خواهرم پیش دستی کرد وپرسید اینجا خونه ی شماست خانومی؟دخترک پاسخ مثبت داد وخواهرم ادامه داد وقتی که من وداداشم (به من اشاره کرد)همسن الان شما بودیم اینجا خونه ی ما بود ،پدر ومادر تون خونه نیستند ؟و باز جواب شنیدیم که نه،خلاصه یکی دو دقیقه ای خاطراتمون رو با درودیوار خونه ی قدیمی مرور کردیم وبعد خداحافظی وبقیه همسایه ها..............
وقتی از ته کوچه بر می گشتیم گفتم :کاش یه بار دیگه در خونه ی شوکت خانوم بریم شاید اومده باشه و او هم استقبال کرد وهمین کاروهم کردیم ،وای ،وای ،وای که چه در زدنی ، انگار از زمانی که ما رفته بودیم شوکت خانوم رسیده بود و ماجرا رو از آقا رحمان شنیده بود و ناراحت پشت در خونه کز کرده بود ،چون سریع درو باز کرد وپرید بغل خواهرم شروع کرد به گریه وزاری وخاطراتش با مادر مرحومم ،از گریه کردن که فارغ شد چشمش که به من افتاد اومد طرفم واجازه نداد بپرسم که دختر، پسرات چطورند؟همون گریه وزاری و.......بعدشم خاطرات بود که پشت سر هم قطار شد و از قدیم و ندیم گفتیم وشنیدیم!!!
عجب خوب مردمی هستیم ما ایرانی ها،من که به اندازه ی یک عمر لذت بردم
.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

19آذرسالروز درگذشت مادرم

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره يافتن
هر نفس شهدي به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها وناز
شب بتي چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روي گيتي را منور داشتن
شامگه چون ماه رويا آفرين
ناز بر افلاک واختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال دربال کبوتر داشتن
حشمت وجاه سليمان يافتن
شوکت وفر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زيستن
ملک هستي را مسخر داشتن،
بر تو ارزاني که ما را خوشتراست
لذت يک لحظه :مادر داشتن ......
تقديم به همه مادران دنيا........................از مرحوم فريدون مشيري

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

مسافر تاکسی

هوا گرم بود ،انگار از آسمان آتش می بارید گوشه شمال شرقی میدان ونک سوار تاکسی تجریش شدم و راننده ماشین لکنته اش را به حرکت در آورد،ترافیک بیداد می کرد هر چند قدم به چند قدم ماشین ها ترمز می کردند و می ایستادند،من و دیگر مسافران حسابی دم کرده بودیم روبروی بیمارستان ژاندارمری سابق که رسیدیم یکی از مسافران پیاده شدو پیر مردی هراسان از سمت مقابل دوان دوان به دستگیره ماشین چسبید وگفت :
..پارک وی؟
راننده گفت:بیا بالا.
پیر مرد که از چهره آفتاب سوخته اش پیدا بود شهرستانیست سوار شد وبا لهجه ای که برایم آشنا می نمود گفت:
..آقای راننده ،خیر ببینی من پارک وی را بلد نیستم شما اونجا که رسیدی پیاده ام کن .
این بار راننده گفت:چشم پدر جان!
من هم که از گرمای هوا کلافه بودم ودنبال هم صحبت می گشتم پرسیدم :پدر جان چی شده؟چرا حیرانی؟
پیرمرد که انگار بدش نمی آمد دردل کند گفت :ای آقا من شهرستانی ام ،اهل ازنا هستم دخترم توی بیمارستان سوانح سوختگی بستری شده دو ساعت پیش به راننده یک تاکسی گفتم می خوام برم هلال احمر اون بنده خدا منو برد خیابون هلال احمردیدم اونجا داروخانه هلال احمر نیست دوباره برگشتم کریمخان اونجا هم پولم نرسید داروی دخترم رو بگیرم حالا دارم می رم دانشگاه شهید بهشتی یه همشهری دارم بلکه بتونم ازش پول قرض کنم و داروی دخترم رو براش بخرم تا فردا که پسرم از ده میاد پول بیاره طلب فامیلمون رو بهش بدم .
گفتم: پدر جان ،انشاالله که مشکلت حل بشه اما یه آدرس بهت میدم اگه حل نشد برو اونجا ""دفتر کروبیه"" احتمالا یه کاری برات می کنه،می دونی که کروبی هم همشهری تونه .
گفت :آره الیگودرزیه.
در حالی که داشتم روی یه تیکه کاغذ آدرس براش می نوشتم پرسیدم:حالا با چقدر مشکلت حل میشه؟
..گفت:چهل تومن کم دارم.
توی فکر این بودم که چی میشد این پول روهمراه داشتم وبهش میدادم که شنیدم خانم بغل دستیش گفت :بیا.
پیرمرد گفت :این چیه؟
خانم گفت:پول،چک پول پنجاه هزار تومنی برو داروی دخترت روبگیر.
پیرمرد که ناباورانه به اون خانم نگاه میکردبا دستپاچگی وانگارکه دنیا رو بهش دادن شروع کرد به تشکر به زبان محلی و شکسته بسته فارسی ،در همین حال خانم خیر وپیرمرد هر دو از تاکسی پیاده
شدند ودر چشم به هم زدنی توی خیابان پر ترافیک ولیعصر در واویلای بوق ودود ماشینها گم شدند.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

سالروز شهادت میرزا کوچک خان

میرزا یونس ملقب به کوچک جنگلی در میان یارانش

امروز سالروز شهادت مبارز راه آزادی میرزا کوچک خان جنگلی است ،یاد اوودیگر شهدای راه آزادی از کلنل پسیان تا به امروز را گرامی میداریم।

سردار رویانیان وحرفهای تازه


سردار محمد رویانیان: بنزین نوروز می رسد، اگر سهمیه سوخت زمستان کم شود.

یادش به خیر ،خدمت شما عرض کنم ما یه بابا بزرگی داشتیم این جور موقع ها خوب حرفی میزد اما اول حرف خودم رو میزنم بعد از بابا بزرگم براتون می نویسم.
این آقای رویانیان که با حفظ سمت رئیس ستاد مدیریت سوخت هم هست،بعضی موقع ها حرفهایی بر زبان می راند که آدم انگشت به دهان می ماند،برادر عزیز هر کور مادرزادی می داند که به علت سرمای هوا مصرف سوخت آنهم در ماشین هایی که به یمن مصاحبه هایی که جنابعالی ودوستان در رد استانداردشان می زنید اما روزبروز افزایش قیمت دارند و ما آدم های حریص باور نمی کنیم واز سایپا وایران خودرو می خریم بیش از فصول دیگر است حال شما دارید زمینه را برای کم کردن سهمیه آماده می کنید و منتش را سر مردم می گذارید که برای عید سهمیه ویژه در نظر می گیریم ،آقا این مردم که با همین سهمیه هم مشکل دارند شما لطف کنید کلا سهمیه را قطع کنید تا مردم تکلیف خودشان را با شما یکسره کنند و این همه هم اگر ومگر نیاورید مگر یارانه بنزین از جیب شما یا فلان مسئول مملکتی خرج می شود که دائم سنگ آنرا به سینه میزنید به جای این کارها یک روز آری فقط یک روز حوالی ساعت پنج عصربا همسر وفرزندانتان بدون اتومبیل به میدان ونک تشریف بیاورید وببینید این مردم نجیب با چه وضعی منتظر تاکسی و وسایل حمل ونقل دیگر اجتماع می کنند البته تمام معبر های شهر در این ساعت ها چنین وضعی دارند ،یا حداقل لطف کنید دیگر اگر ومگر در کارها تحویل مردم ندهید چون به قول آقا بزرگم اگر عمه سبیل داشت می شد عمو!!!