۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

نان و زمستان/بحر طویل

درود به همه ی دوستانم: توصیه می کنم حداقل دوبار بخوانید ، می ارزد!!

آمده سرما و زمستان و هوا سرد شد و باز ندایی ز هوا امد و گفتا که فلانی چه نشستی که رَویم بهر "بیوتی " که ندارند ذغال و چیلر و کرسی و گرما، بیاریم کمی هیمه که گرما دهیم و گرم نماییم، همه خانه ی آن مردم نالان ز نداری، که ندارند به جز فرش زمین هیچ گلیمی..

القصه؛

چو این رابشنیدیم بگفتیم؛ که ای آدم نادان ! تو ندانی که دگر چاره بگشته است و به یک چشم زدن برهم و هم بازنمودن همه ی درد و اَلم از همه ی مردم بیچاره دگر رخت ببسته است و برفته است و نمانده است بدین بوم و بر و دِیر، دگر مفلسی و آدم نادار و گدا و همگی شاد شدند با دو سه تا سهمیه ی نان و پنیری که بدادند به ما تا که خوریم و بنشینم و در این گردش پرگار نماییم خوشی، هم که ندانیم چه امد به سرِ ما .....

ای دوست؛

بیا تا که نفهمیم که دی آمد و سرما و زمستان و شدیم از دم و دود و همه ی سختی بسیار، پریشان و دمی دم نزدیم ، هیچ نگفتیم و به هر صورت و منوال، به ما حکم شد و نیک پذیرفته و سر خم شد و دیگر همگی چون "بز اخفش" به کناری بخزیدیم و" چَرا" کرده و هم سیر شدیم از علفِ تازه که دادند به ما و چه گران بود ولی !! آه ندانیم که این قیمت خون پدر ماست !!؟ که دادند و بخوردیم و همی دم نزدیم ، باز بیا تا که رویم فکر دگر باره نماییم و به خوشبختیِ هم فکر کنیم....

آوخ؛

چو نشستیم کمی فکر نمودیم، بدیدیم که این مردک میمون و گدا پیشه ی بدکار، به ما وعده ی بسیار بداده است و نداده است به ما عیشی و هم عشرت خوبی که رویم گوشه ی نیکی بنشینیم وکنیم زندگی و شاد شویم، وه که چه مقدار به ما ظلم نموده است و نکرده است دمی مهری و احسان به کسی از ره لطف و کرم و وعده ی بسیار...

الغرض؛

باز به راهی که روانیم، ندانیم کجا چاه بوَد، کِی و کجا راه! خدایا زهمه رنج و مرارت که کشیدیم ندانیم، که این قصه ی محنت به چه روزی شود آخر ز ره لطف تو اتمام و شویم شاد و کمی نیک برقصیم و زهر مشغله ی زشت شویم دور .....

بارخدایا؛

ز ره لطف و کرم راه نما بنده ی شرمنده ی دون را که کند خدمت خلقی که ندارند به جز ناله و هم آه وفغان اسلحه ای تا بستانند همی داد خود از مهتر و کهتر....

ای دوست؛

بیا بر من نالان ز همه امر واموری که ببینی و ببینم وندانی و ندانم چه کنم، راه نما تا که شویم شاد و همی شادی و هم خنده ی بسیار کنیم و زسر صبر کنیم چاره ی این معضل بسیار ...

باز سپارم همگی را به خدا تا که به روزی که توانیم بخندیم وسراسر همگی شور به سر داشته و شادی بسیار کنیم .....

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

یلدا ودخترک فال فروش










یلدا گذشت
شب رفت،
تب رفت و پاییز رفت.
*
آمد،
از راه با گیسویی سپید
با مهری قریب
و با چهر ه ای سرشار از نجابت!
زمستان را می گویم....
**
با شمایم ای ابرهای سیاه
وقتی می بارید
زیر پایتان را؛
همانجا که دستان دخترک فال فروش می لرزد
و آنجا که دندانهای پسرک گل فروش آواز می خواند
به یاد بیاورید.
***
مبادا هدیه ی شما خاطر بلبلان را بیازارد......


یکم دی ماه 1389

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

شب یلدا/آن سالها، این سالها!!

آن سالها می گفت:

                  از غم عشقت دل شیدا شکست / شیشه ی می در شب یلدا شکست

و ما نفهمیدیم آن شیشه ی می چرا در شب یلدا شکست، حالا در انتهای سالهای جوانی به یاد شب چره ی مادر بزرگ، یاد حافظ خوانی شب یلدا را با تقارن میمون!؟ شب یلدای امسال جشن که نه به سوگ می نشینیم تا باقیمانده ی آن سبوی دست نیافته را سر بکشیم.

افسوس، نفهمیدیم چرا دل شیدا شکست و چرا باید در چنین شبی که بلندترین شب سالش نامیده اند به جای شادی و کنار هم بودن هر یک گوشه ای بخزیم و با دردهای حاصل از نفهمی (1) بسوزیم و دم برنیاوریم؟

جای دانه های انار خون گریه کنیم، به جای هندوانه اشک حسرت بریزیم، تنقلات شب یلدا را با مزخرفات رایج این روزها تاخت بزنیم و خوش باشیم که با بنزین لیتری 700 تومان حتما به بهشت خواهیم رفت.

راستی شما می دانید چرا "شیشه ی می در شب یلدا شکست

 به رسم پیشینیانمان تفالی به خواجه ی  شیراز زدم و غزل زیر آمد، تقدیم به شما، نیت کنید و بخوانید:



هــــاتفی از گوشــه ی میخانه دوش


گــــــفت ببخشند گنـــــه می بــنوش


عفــــــــو الهی بکند کـــــار خویش


مژده ی رحمت برساند ســـــروش


این خــــــــــرد خام به میـــخانه بر


تامی لعل آوردش خون به جـــوش


گرچه وصالش نه به کوشش دهند


هرقــــدر ای دل که توانی بکوش


لطف خـــــدا بیشتر از جرم ماست


نکته ی سربسته چه دانی خموش


گـــــوش من وحلقه ی گیسوی یار


روی مـــــن و خاک در می فروش


رندی حافظ نه گــناهی است صعب


با کَـــــَرم پادشــــــــــــه عیب پوش


داورِ دین شــــــــاه شجاع آنکه کرد


روح قدس حلقه ی امرش به گوش


ای ملک العـــــرش مــــــرادش بده


وز خــــــــطر چشم بدش دار گوش






پی نوشت:

1- از نوشتن این کلمه عذرخواهی می کنم

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

پستی از دوسال پیش

راستش این روزها غم های زیادی در دلم تلنبار شده، می خواستم چیزی بنویسم که تازگی داشته باشد؛ اما دیدم بهتر است یکی از پست ها باقیمانده ی قدیمی را(نزدیک به 100 پست این وبلاگ را در شروع مجدد به کار به دلیلی!! حذف کردم) بگذارم تا بخوانید. بسیار سپاسگزار خواهم شد حال و هوای دوسال پیش را مجسم کنید و بخوانید ونظری به یادگار زیر همان نوشته بگذارید.لازم به ذکر است که هیچکدام از نامزدها مخاطب مستقیم نگارنده نبوده اند.(البته از متن نوشته پیداست)

وصیت نامه

این نوشته جدی است اما شما جدی نگیرید!!
دیگر هیچگاه خستگی را بهانه نخواهم کرد، دیگر از از چی چی نا چیزی نخواهید شنید، دیگر با دیدن کامپیوتر آه نخواهم کشید، دیگر با دیدن خبر خام وسوسه نخواهم شد، دیگر حتی از شنیدن خبرهای ناب قلقلکم نخواهد آمد، دیگر با خودم ، احساسم، عشقم بیگانه خواهم شد، دیگر ادای شاعران را در نخواهم آورد، دیگر با پیامتان هم شاد نخواهم شد، دیگر چشم به راه چیزی نیستم، دیگر نمی خواهم خودم، شما و دیگرانی را که می اندیشند اتفاقی خواهد افتاد فریب بدهم، دیگر اینجا را که مانند چشمانم دوست می داشتم، دوست ندارم، دیگر از هرچه کتاب، قلم، کاغذ، کیبورد دچار تهوع می شوم، دیگر تیری در ترکش ندارم که پرتاب کنم، دیگر نمی خوام تیری داشته باشم تا پرتاب کنم، دیگر حتی اگر تیری داشته باشم پرتاب نخواهم کرد، دیگر از هر چه تیرو کمان و کمانگیر و کمانکش بیزارم، دیگر از بیزار بودن همیشگی هم بیزارم، دیگر از همیشه، از بعد از قبل و از فردا و از دیروز از تاریخ از ادبیات از انسان از انسانیت از خودم از.... بیزارم!!

من همین حالا مردم، نمی دانم آیا روزی زنده خواهم شد؟ روزی دوباره برخواهم خاست؟

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

یک مثقال طنز/قیمت مغز آقایان و خانمها

این پست پیش از این در این بلاگ استفاده شده است؛ بنا بر توصیه ی آقا هادی دوباره می آورم تا مساوات برقرار گردد(تقدیم به پونه خانم)
-----------------------------------------------------------
بالاخره دكتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي .

دكتر در حالي كه قيافه نگراني به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه بايد حامل خبر بدي براتون باشم , تنها اميدي كه در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه ."

"اين عمل ، كاملا در مرحله أزمايش ، ريسكي و خطرناكه ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره, بيمه كل هزينه عمل را پرداخت ميكنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت كنين ."

اعضا خانواده در سكوت مطلق به گفته هاي دكتر گوش مي كردن , بعد از مدتي بالاخره يكيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟";

دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ براي مغز يك مرد و 200$ براي مغز يك زن ."

موقعيت نا جوري بود , أقايون داخل اتاق سعي مي كردن نخندند و نگاهشون با خانمهاي داخل اتاق تلاقي نكنه , بعضي ها هم با خودشون پوز خند مي زدند !

بالاخره يكي طاقت نياورد و سوالي كه پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد كه : "چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "

دكتر با معصوميت بچگانه اي براي حضار داخل اتاق توضيح داد كه : " اين قيمت استاندارد مغزه ! ولی مغز خانمها چون استفاده ميشه، خب دست دومه وطبيعتا ارزونتر !! . " لینک اين مطلب رو براي تمام خانمهاي باهوشي كه به يه لبخند نياز دارن بفرستين ..

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

نکته!!


لشکر گوسفندانی که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیرانی را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.
نارسیس

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

نیم مثقال طنز

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید :
 آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
 مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
 سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.  مجددا رو به زوجی کرد که نزدیکش ایستاده بودند و از آنها پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
                                                              :-)-<-< 

پی نوشت: پست های اخیر خیلی غم انگیز بود، این پست را برای نشاندن خنده ای کوتاه بر لبانتان بپذیرید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نامه ای برای خدا


سلام خدا

خوبی، خوشی، اصلا فکر می کنی یه سری بنده این پایین داری که دارن بدجوری قاطی می کنن؟ خدا جون ما همه ش اینجوری چشم به راه نشستیم تا یکی رو بفرستی یه دست نوازش بکشه رو سروگوشمون، نه اینکه فکر کنی چیزی می خوایما!! نه فقط دلمون این روزا بدجوری پره! بدجوری داریم دست و پا می زنیم بوی گند کارامون دنیا رو ور نداره! بدجوری داریم تاوان نفهمی یه عده آدم دیگر رو می دیم!

خدا جون چن وخت پیشا به یکی گفتم خدا بزرگه! ناراحت شد گفت: .... بگذریم! حرفاش ناراحتم کرد، نمی دونستم جوابشو چی بدم، خلاصه یه جوری سرو ته قضه رو بند آوردیم اونم دلخورنشه، تازه این همه ی ماجرا نیست که، این روزا خیلیا ناراحتن، منتها دوس ندارن چیزی بگن بعدا براشون شر بشه!!

خدای خوب من؛

بوتیمار چن وخت پیشا التماس دعا داشت، می دونی چی می گفت؟ می گفت "گیله مرد اگه سیمِ ت به خدا وصله" بهش بگو آخه مشتی، چقد از ما اُدعونی ؟ یه کم هم از تو اَستجب!! خدا جون می دونی؟ بوتیمار گناه داره پسر خوبیه، نازنینه، خوب حالا نمی خواد مثل دیگران باشه، نمی خواد پاشو بذاره روی دوش دیگران بره بالا، خوب چیکار کنه؟ از اون امانتی که بهش دادی داره استفاده می کنه! حالا دیگران می خوان امانتی تو رو آکبند ببرن تو گور، به من و بوتیمار و خیلیای دیگه که می خوایم ازش استفاده کنیم چه؟

خدا جون،

خسته شدم، بریدم، دارم آروم آروم روانی می شم، دارم تکرار می شم، از تکرار بدم می یاد، هی ناله، هی درد، هی قصه، هی غصه،هی غم، راستش دیگه نمی دونم باید چیکار کنم، چن وخت پیشا تصمیم گرفتم برم کلا به جای نوشتن مسافرکشی کنم، حالام که آسمون سیاه شد و دیگه نمی شه مسافرکشی هم کرد، بعد یه آدم قشنگ اومد گفت بیا رزومه تو بیار همون "چی چی نا"یی که بودی تا برت گردونیم سرکار! مام که کلا این دندون لق رو کشیده بودیم دوباره گوشمون دراز شد و رفتیم با کلی امید و آرزو مراحل اداری رو طی کردیم و الخ...

خداجون،

نمی دونم، نمی دونم چرا تا به ما می رسه این آسمونت سوراخ می شه و روم به دیوار یه جورایی می شه!! تا حالا دو سه بار تو همین فقره ی رفتن و نرفتن به چی چی نا اَزَمون نامه ومدرک خواستن، پرونده می ره، می ره، می ره تا یه جایی!! بعد انگاری که توی مثلث برمودا گیر کرده باشه، نامه م گم می شه.

می دونی خدا جون! راستش دارم آروم آروم به خودم شک می کنم، می گم نکنه راس راسی ما یه ریگی تو کفشمون بوده و خبر نداشتیم.

خدا جون؛ بیا و این بار یه راهی بذار جلوی من و آدمای مثل من که خلاص شیم، بریم پی زندگی و دیگه به حسن و حسین و تقی ونقی کاری نداشته باشیم، هرچند حالام به هیشکی کاری نداریم اونان که با ما کار دارن...

به قول داش مشتی یا، بیا از این ورا......

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

بانو

بانو،

بی خداحافظی رفتی!
یادت هست؟
وقتی رفتی،
باران می آمد
ومن چتر در دست به بدرقه ات آمدم.
*

بانو،
گلدان هایت
سبز شد
جوانه زد،
گل داد
حالا هر گلدان تو باغی است پر از شمعدانی....
*

بانو جان؛
آسوده بخواب
بازهم باران خواهد بارید
و شمعدانی هایت دوباره گل خواهد داد.
*
بانو؛
دیروزها مرغ خانگی ات بهانه ی تو را داشت
و امروزها من!!
بانو جان؛
آسوده بخواب انگار دارد باران می آید....
.
.
پی نوشت:
نوزدهم آذرماه سالروز درگذشت مادرم، روحش شاد

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

سفرنامه ای نوستالژیک

این تعطیلی های مزخرف و این سردرد های اخیر به دلیل بی برنامگی و بی برنامه کردنمان باعث شد خانه نشینی را تحمل نکنم و بی هدف پشت فرمان اتومبیل بنشینم و بعد از حدود دو هفته خانه نشینی به جاده بزنم، پنجشنبه ظهربود، ساعت دوازده و سی دقیقه! دیدم توی اتوبان تهران قزوین به سمت شمال در حرکتم و این مرکب مهربانم مرا به سویی می برد که دوستش دارم.
جدای از تعلق خاطر به گیلان، دوستانی دارم که هرچند کمتر می توانم ببینمشان؛ اما یادشان همواره با من هست و خواهد بود، نیمه راه قزوین بودم که شهراد زنگ زد و از حالم پرسید، جوابش را با کمی تکدر خاطر دادم و وعده ی دیدار دادیم، می دانستم حرفهایی دارد برای گفتن، قرار برای ساعت چهار گذاشته شد، راه آرام و خوب بود، سر موعد به قرار رسیدم، کمی حرف و حدیث و دلخوری بیشتر شد، محترمانه خداحافظی کردیم و رفتیم.
مقصد بعدی جایی دورتر از رشت بود، ساعتی مهمان دوست عزیز دیگری در کافی نتی در یکی از شهرها بودم، به ایمیل ها و بلاگ وسایت سری زدم، از "خج" تعارف شده ی گیلدا یکی را برداشتیم، چه لذتی داشت پس از سالها چشیدن مزه ی"گلابی جنگلی" گیلان را که در حیاط منزل پدر بزرگم درختی بزرگ و پر از محصول همیشه به راه بود.
مقصد بعدی لنگرود بود، سری به آقا رضا که دل از تهران کند و به گیلان برگشت زدم ، تا ان وقت شب به کسب حلال مشغول بود، راستی چه لذتی دارد از بازو نان درآوردن....
شام را میهمان جیبم بودم در یکی از اغذیه فروشی ها، اینجا غذایی دارد که منحصر به فرد است، در هیچ جایی از ایران ندیده ام، کتلتی بی نهایت خوشمزه که با خوش سلیقگی دکان دارانشان خوشمزه تر نیز می شود، اینجا تنها شهری از ایران است که به جای نانهای فانتزی هنوز از نان سفید برای ساندویچ هایشان استفاده می کنند و بوی جعفری تازه که اغذیه هایشان را با گرانقیمت ترین غذاهای رستورانهای تهران قابل رقابت می کند و البته من بی نهایت دوستش دارم، اگر روزگاری گذرتان به لنگرود افتاد یکبار کتلت هایش را مز مزه کنید....
شب را در منزلی بیتوته کردم که بوی پدربزرگم، مادر بزرگم و همه ی عزیزانی را می داد که حالا نیستند، آخ که این نوستالژی چه می کند با روح و روان آدمهای سرگشته، حالا به جای قصه های مادر بزرگم باید به صدای ناهنجار تلویزیون گوش کنم و به جای آب نباتی که از گوشه جیب جلیقه ی پدر بزرگ بیرون می امد شیرینی های بازاری و زرق و برق دار امروزی را میل کنم، پدر بزرگم همیشه آب نبات های کوچکی در جیب داشت که ان سالها به مینو معروف بود و ساخت کارخانه ی مینو بود...
گفته بودم صبح زود باید بروم، بانوی خانه که عادتم را می دانست خندید و چیزی نگفت، اهل خانه خوابیدند و من تا پاسی از شب روی ایوان خانه به صدای چکه های آبی  که از جمع شدن شرجی روی شیروانی تبدیل به قطرات آب می شدند و بر زمین می چکیدند گوش می کردم، با صدای سرفه ای خشک بیدار شدم، اما شب بیداری دیشب مجال بلند شدن نمی داد، عمه جان که دیشب جواب زود بیدار شدنم را باخنده داده بود مراعاتم را می کرد تا خوب بخوابم، نتیجه این شد که نه و سی پنج دقیقه از خواب پریدم و در حال پوشیدن لباس استکان چای را نیز سر کشیدم و لحظاتی بعد جاده ای بود که مرا به قبرستان می برد..
حالا کنار عالیه بانو بودم، هفته ی دیگر سالگرد اوست، می دانستم نمی توانم سالگردش را باشم، از سال هفتاد وشش همیشه همینطور بود به جز سه چهار بار که دقیقا روز سالگردش کنارش بودم، همیشه یک هفته جلوتر یا عقب تر برای بوسیدن مزارش می روم، مادر چقدر دلم تنگ است، کاش می توانستم همین الان بمیرم و زیر پایت، همانجا کنار ان امامزاده ای که همجوارش هستی لختی بیاسایم، آخ مادر، مادر، چقدر دلم می خواست حالا که نمی توانم بمیرم، تو بودی تا سر بر شانه هایت می گذاشتم و گریه می کردم، مادر ...
با چشمی اشک بار از عالیه بانو خداحافظی می کنم، توی حیاط امامزاده خادم  را می بینم که از آشنایان قدیمی است، برای درگذشت پدرش تسلیتی می گویم، چقدر این آدمهای  در روستا مانده و دل به زرق و برق های شهر نداده زلالند، آخ که به این زلال بودنشان حسودی ام می شود، برای آرام ترشدن روحم نزد خواهر عالیه بانو می روم، همان نزدیکی هاست، شانه هایم را می بوسد، کمی لوسم می کند، می بوسمش، آخر بوی عالیه بانو را می دهد،آخ مادر کاش مردنم دست خودم بود....
حالا دوباره در جاده هستم، به سمت رشت می روم، به کسی زنگ می زنم که دایم گله از ندیدن ما می کند، می گوید درجایی است که دوست ندارم آنجا ببینمش، تلفنی عذرخواهی می کنم، می خواهم سر مزار سینا بروم، یادم می آید فرزین دوست داشت همدیگر را ببینیم، تماس می گیرم، به نظر خوشحال می شود و استقبال می کند، وعده برای مزار سینا می گذاریم، زودتر از فرزین رسیدم، پدر و مادر سینا بر مزار فرزند مات و حیران مویه می کنند، آرام سلام می کنم و کنارشان می نشینم، فاتحه ای برای سینا وشمیم می فرستم و کمی با مادر سینا حرف می زنم، بانو هنوز مات است، کاش می دانست در آن ساعات اخر با سینا چه گفتیم و شنفتیم، کاش می دانست چقدر آن روز سینا سبکبال بود، کاش می توانستم ساعات آخرین زندگی سینا را ثانیه به ثانیه برایش بازگو کنم، چه فایده نمکی بود برزخم و ما نیز دهان بستیم..
فرزین آمد، فاتحه ای خواند، از پدر و مادر سینا خداحافظی کردیم، کمی توی ماشین با هم از هر دری حرف زدیم و مانند هر وصالی موعد جدا شدن رسید.......
حالا دوباره جاده ی رشت به تهران است که می خواند مرا، یادم می آید به دوستی قول داده ام این بار برایش کلوچه بخرم، بر عادت همیشه اولین توقفگاهم امامزاده هاشم است، خرید مختصری می کنم و بازجاده و جاده، سردرد دارم، نمی دانم به خاطر اتفاقی است که هنوز نیفتاده یا حاصل بی خوابی است؟
 چهار بعد از ظهر! حالا در خانه ام، سرم به شدت درد می کند، مختصر غذایی می پزم و می خورم، روی کاناپه خوابم می برد، آخ که این تلفن ها گاهی آدم را بیچاره می کنند...
الان صبح شنبه است، بعد ازسه هفته تعطیلی مملکت باید امروز جواب بدهند، نازنین دوستی زنگ می زند و از سنگ اندازی کسی می گوید، دارم دیوانه می شوم، مادر، مادر کاش می شد بمیرم....

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

I'm tired/خسته ام

مترجم: گوگل
I'm tired, though my body is tired but still breathing, still know what the oxygen, but I'm tired of myself, of useless iterations of these days that gives the smell of death, very tired, message, letter , words that might Tslaym, hit something, say something before the flower bunch Mzarm come and I remember you! Maybe tomorrow is too late to be and see, remember me today.


خسته ام، جسمم گرچه خسته است؛ اما هنوز نفس می کشم، هنوز می دانم اکسیژن یعنی چه؛ اما خسته ام، از خودم، از این تکرارهای بی ثمر، از این روزهایی که بوی مرگ می دهد، بسیار خسته ام، پیامی، حرفی ، کلامی شاید تسلایم دهد، حرفی بزن، چیزی بگو پیش از ان که با دسته گلی بر مزارم بیایی و یادم کنی!شاید فردا برای بودن و دیدن دیر باشد، امروز یادم کن.

بعد از گذاشتن این پست، سپیده خانم ترجمه ی گوگل را که می دانم ایراد داشت تصحیح کردند ترجمه ی زیر کار خانم سپیده:


I'm tired, although my body is tired, I’m still breathing, still I know what is oxygen, but I'm tired, tired of myself, of these useless iterations, of these days that give the smell of death, I’m very tired, maybe a message, a dialogue ,a word gives me condolence, tell something, say something before you come to my grave with a bunch of flower and remember me! Maybe tomorrow is too late to be and see, remember me today!


۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

جمعه ی بسیار / بحر طویل

پیشنهاد می کنم دو بار با رعایت خواندن بحر طویل بخوانید.//گیله مرد//


چندی است که این روح پریشان که شود صبح به شب زار و زند داد وهوار و دو سه تا حرف درشت و کمی هم فحش دهد بر بد ایام و نویسد دوسه خطی به تو پیغام وبگوید که چنین کن که چنان است، نکن گوش، ببین حال همه مردم خوشبخت و کمی روحیه گیر و بسی از حال بدت آی برون و به سیاست تو ببر بهره ای از هوش و حواس و هنر مردم سامان و دگر هیچ میندیش که این حرف و خبرها که بیاید همه از فهمِ کم و مردم دون و بود از دلخوری و فال سیاه و کمی هم از بدی و زشتی ادراک من است، نیز به ما بگذرد و صبح شود این شب تیره، دگر از تیرگی و زشتی این روز بد و بخت سیاه و شب تیره پس از این هیچ نمانند نشانی!!

القصه؛

چون آمد دو سه تا جمعه و چند روزِ خوشِ گشت وگذار و همه رفتند به املاک خودو سر بزدند بر همه آبا و نیا و دوسه تا خاله و عمه به دهات و ده و یا هر چه تو گویی که بگویی، به شهر و قصبه، یا که به روستای عزیز پدری و بنشینی تو کناری، به آواز قناری بدهی گوش، ندانی که در این مُلک چه شد، در پس این جمعه ی اجباری و هر حرف و حدیثی که نبوده است، شده است و تو ندانی که من و مشتی حسن، آن پدر پیر و دوتا شاطر و بقال، که ای وای، که ای وای، بیایید، بیایید، چه شد؟ از چه نشینی و نگویی که دگر ماهی و هم مرغ و پنیر و کره و هر چه که بوده است درین ولوله بازار، نبوده است گران، هم که گران گشته کمی سر به فلک رفته و هم قیمت ان رفته به افلاک، خدا را چه کنیم و به که گوییم که این درد بزرگی است، که ما مشتعل آتش آنیم وندانیم چه آید به سرخلق عزیز و همگی شاد به این گشت و گذار وچه بسا جمعه ی بسیار...

الغرض؛

ما که دمادم بنشینیم به این منزل و جایی نرویم و بزنیم یکسره غر تا که عیال هیچ نداند که چه آمد به سرش، غر نزند بیش، که ای کاش تو را نیز به ده بود نیایی، که برفتیم ونشستیم و به آواز سِره یا که قناری بکنیم گوش، زهمه نعمتِ الله، کمی پاک هوا را بکنیم نوش و بیاییم و زمستان برود یاد و شویم شاد و به هر ساعت و هم ثانیه ای خنده کنیم و دمی هم یاد از آن فرصت خوبی که بیامد بشد و باز نشستیم و نرفتیم به جایی ...

احسن ؛

احسن به تو ای مرد عزیزی که روی در همه حالی به سفر، خسته کنی روح و تن وسخت بکوشی و شب وروز ننوشی دمی از ان همه زحمت که کشی بهر درآوردن پول و بروی در سفرو دنده ی ماشین بکنی چاق، چو ان شنبه بیاید رَوی در میز اداره بزنی چرت، که ای مشتریان باز روید، باز بیایید، دمی چرت زنم تا به سرحال بیایم بشوم شاد و به دست گیرم از این" دوسیه ها" یک دو سه چندی و کنم کار، که این شاخ شکستن بود از رجعت تعطیلی و هم خستگی ناشی از انجام سفر، وای خدا را که همه مشتریان هیچ نفهمند چرا خسته و هم زار و خماریم و به لب خنده نیاید و همه هیچ ندانند که مشغول چه کاریم...

خماریم،

خماریم،

خمار از همه ی زحمت آن مشتی فلانی که شب وروز کشد زحمت و ما هیچ نبینیم، ندانیم ، که این از همه ی مهرو تلاش و بود از همت مردانه ی ان نیک عزیزی که سه من ریش به چانه بُوَدَش ، باز بیاید بدهد نان و کمی قند و شکر خانه به خانه، برود درپس یک سایه و ما هیچ نبینیم که آمد، که شد و باز کجا شد که توان دید دگر بار، همه هیبت مردانه ی ان نیک سرشت، آخ که از فهمِ کجِ آدم بیمار....

ای دوست؛

بیا تا که نفهمیم که این جمعه ی بسیار، چرا آید وما بس که رویم در سفر ودشت و دمن باز همه خسته و فرسوده و زاریم، همه فکر فراریم، نفهمیم که این راه کدام است وکجا چاه و نفهمیم که کی آیم و هم کی شوم تا به کجا حرف زنیم و به چه وقت شاد شویم، آه بیا تا که نفهمیم و ندانیم و نگوییم دگر حرف و حدیثی ز سر اشکم سیر و بسی هم شاد از این جمعه ی بسیار شویم.

بار خدایا؛

همه ی زشت نویسی و سیه گویی و هم تهمت و هر حرف بدی را که نوشتم به کرم بخش و ببخشای و نبین بنده ی مفلوک و بدان زور ندارد که زند چنگ بر آن نعمت افزون که تو دادی و ندارد به جز از این قلم وکاغذ و دفتر، سپس باز نشیند بنویسد که چنین است و چنان است و تو دانی که چه سان است و همه نیک و بدی را تو ببینی و بدانی که مرا نیک همان است که دانی.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

مراد آباد سی سال بعد

گفت وشنود  کامل نجیب زاده با ممصادق مراد آبادی

یکی بود یکی نبود، یه اویارقلی بود که هی همه ش غر می زد، هی بهونه می گرفت اصلا این بشر از روز اول ناف ش رو با غر بریده بودن هی می شست تو خونه از درو دیوار ایراد می گرفت یه وقتایی هم که دیگه دستش به در و دیوار نمی رسید خودشو می برد به آژان تحویل می داد تا تمشیتِ ش کنن، این اویارقلیِ ما فکر می کرد خیلی می فهمه ، همه ش فکر می کرد با سواده ترین آدم مراد آباده، هی به گل ممد و دار ودسته ی خان بابا لیچار بار می کرد، خلاصه که وقتی مرد همه ی مردم ده از دست ش راحت شدن، چن وخت پیشا پسرش رو دیدم کلی باهاش حرف زدم، از اونجا که کلی با هم دوست شدیم بهش پیشنهاد یه مصاحبه دادم در مورد اویارقلی، اون بنده ی خدا هم قبول کرد و خلاصه شد این نوشته هایی که این پایین می بینین!

من: سلام؛ جناب آقای ممصادق مراد آبادی، از اینکه قبول زحمت کردید تا دراین مصاحبه شرکت کنید سپاسگزارم.

- - ابتدا حضور شما و خوانندگان تان سلام عرض می کنم؛ اما خواهش می کنم آن نامی را که بر زبان آوردید فراموش کنید، من داریوش سپهری هستم، همان ممصادق مراد آبادی سابق که نام و شهرتم را تغییر داده ام.

من: ببخشید می توانم دلیلی تغییر نامتان را بپرسم؟

- بله خواهش می کنم، حقیقتا از بس این روستای مراد آباد مردم نا آرام و ستیزه جویی داشت خواستم به طور کلی از آنان برائت بجویم و ردی از گذشتکان را با خود نداشته باشم.

من: ببخشید شما که فرزند انسان فهیمی مانند مرحوم اویارقلی هستید چرا می خواهید به کلی مراد آباد را فراموش کنید؟

- خواهش می کنم نفرمایید، پدرم سردسته ی یاغیان زمان خودشان بودند، ایشان به هر بهانه به پرزیدنت "گل ممد" توهین و افترا می بستند، آثار کارهای گل ممد را امروزه همه ی ما شاهد هستیم، بنابراین حق دارم از مراد آبادی ها تبری بجوییم.

من: ببخشید، البته جسارت است، می توانم بپرسم از کدام آثار حرف می زنید؟

- نمی دانم شما خبرنگارها چرا اینقد کند ذهن هستید، این همه کارهای خوب در مراد آباد انجام شده، آسیاب بادی را که تا حالا از آرزوهای ما بوده به همین زودی راه اندازی خواهد شد، قنات مراد آباد را که می دانید خشک شده و ما داریم از ده بالا آب برای آبیاری مزارع! می آوریم، پنیر و ماست را که از کافرستون وارد می کنیم، با برادرانمان در اترک آباد دست مودت داده ایم و به همین زودی شاهد شکوفایی داد وستد مراد آباد خواهیم بود، اینها همه از آثار کارهای بنیادینی است که پرزیدنت سالها پیش کلنگ زده بود و امروز ما شاهد بالندگی آن هستیم.

من: بله بله حق باشماست؛ اما فکر نمی کنید به جای انتظار "این همه ساله" برای آسیاب بادی،واردات آب از ده بالا برای مزارع لم یزرع، خرید ماست و پنیر و کشک از کافرستون و..و..و.. بهتر باشد که از داشته های خودمان استفاده کنیم؟

- شما نمی دانید، جناب پرزیدنت در همه ی مسایل صاحب نظر هستند، ایشان از ماست بندی، روضه خوانی،کشک سابی، لحاف دوزی و خلاصه همه ی "رشته های موجود و ناموجود" در مکتب خانه های ده سر در می اورند و گاهی دیگران در حوزه ی کارهایشان با ایشان مشورت می کنند.

من: من کلا آدم کنجکاوی هستم، می توانید نظرتان را درخصوص تقسیم کردن زمینهای مراد آبادبفرمایید؟

- بله البته، این طرح از کارهایی است که پرزیدنت سالها پیش نوشته بود و هم اکنون در حال اجراست، شما مشکلی دارید؟

من: نه مشکل که نه، فقط فکر می کنم این طرح زمان زیادی است که قرار است اجرا شود؛ اما انگار از تمام زمین ها فقط آن قسمت از ده که لم یزرع و قابل کشت نیست به مراد آبادی ها خواهد رسید.

-اصلا شما میرزا بنویس ها عادت دارید ذهن مردم را خراب کنید، خوب ان زمینهای دیگر را ما کشت می کنیم تا درآمد هایش را به مصرف عام المنفعه برسانیم!! این کجایش ایراد دارد یا نا مفهوم است؟

من – با ترس (هیچ کجا) حرف ناگفته ندارید؟

- چرا؟(در همین زمان جناب سپهری از جا بر می خیزند و چنان کشیده ای به من می زنند که برق از چشمانم می پرد و گویا با صدای آخ گفتن من همسرم نیز بیدار می شوند و در حالیکه شانه هایم را تکان می داد گفت: مرد چند بار گفتم خبرنگاری شغل نشد، هی فکر، هی خیال و هی استرس شبانه)

یادم رفت خودم را معرفی کنم، من کامل نجیب زاده هستم، خبرنگار شصت وشش که دوستدار خان بابا و باباخان و گل ممد و اویارقلی و هرچی آدم که توی مراد آباد هست، هستم. اصلا هم فرقی نداره که چه کسی رو به چالش بکشم، هر کی و هر کجا چرب تر باشه در همون مورد می نویسم، حالا مهم نیست یه وختایی هم آقای سپهری بزنه تو گوشم، با یه دو سه تا سکه حل می شه، نگران نباشین!!

ارادتمند: کامل نجیب زاده- مراد آباد علیا

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

من و چی چی نا

امشب دقیقا هفده ماه تمام از شبی که ع/ر به نمایندگی از "چی چی نا "تماس گرفت و گفت: به فرموده از فردا شما به "چی چی نا "نیایید می گذرد. اتفاقاتی در شرف وقوع است که به موقع خواهم نوشت؛ اما دو اتفاق جالب در ابتدا و انتهای این زمان هفده ماهه افتاد که برایم جالب بود و خواستم بنویسم تا بلاگ گیله مرد دایم مکانی برای سوز و گداز نباشد و گاهی به اتفاقات خوب هم پرداخته باشیم.

تقریبا دوهفته از اخراجم از "چی چی نا" می گذشت که برای طی مراحل اداری و پاره ای از کارهای شخصی برگشته بودم و از آنجا نیز برای شرکت درمراسم روز قلم می باید به هتل لاله می رفتم. به آنجا که رسیدم دوستی که اتفاقا از لحاظ عقیدتی بسیار با هم متفاوت بودیم ؛ اما هنوز هم با گذشت این مدت طولانی صمیمیتی مثال زدنی داریم گفت:

برو و هدیه ی روز فلان را که سکه ی بهار آزادی است بگیر تا بالا نکشیده اند.

القصه؛ به آقای محترمی مراجعه کردیم که حق مان در دست ایشان بود و حضرتش هم با دیدن ما انگار ارث پدرش را طلبکار است با بی ادبی ما را ازسربازکرد و سکه را بالا کشید . آهی کشیدیم و برگشتیم. با دوست موصوف خداحافظی کردیم و به هتل لاله رفتیم.

چه بود و چه شد و چه کسانی در انجا سخنرانی کردند از حوصله ی این نوشته و خوانندگان گیله مرد خارج است؛ اما همینقدر می نویسم که در انتهای آن مراسم خانم محترمی که دور میز ما نشسته و از کارمندان دست اندرکار همان مراسم بود هنگام دادن هدایا، پکیج هدیه ی خود را به گیله مرد داد و تشکر کرد.

به خانه که رسیدم با باز کردن بسته ی اهدایی ان خانم چشمانم گرد شد، خدایا چه می دیدم؟ به مقدار همان سکه ی "چی چی نا" هدیه ی نقدی به صورت کارت هدیه در این پکیج گذاشته بودند، تماس گرفتیم، اهدا کننده گفت:

گیله مرد! فراموش کرده ای ما برگزار کننده ی مراسم بودیم؟ من با اطلاع از موضوع این کار را کردم و هدیه ام را به شما دادم.

خوب هدیه ی خودم و همسرم هم بود کلا سه برابر هدیه ی "چی چی نا" به دستم رسیده بود. نه برای هدیه ای که بسیار آمده است و رفته، برای بزرگی خدا اشک درچشمم جمع شد و گذشت تا این روزها!!

حالا در آستانه ی برگشت احتمالی به "چی چی نا" هستم، نمی دانم ارتباطی هست یا نه؟ اما امشب برای کاری که از روی دوستی برای دوستانی انجام داده و خواهم داد هدیه ای به اندازه ی همان هدیه ی بالا کشیده شده ی "چی چی نا" دریافت کردم، ارزش مادی بماند برای روزهایی که اوضاع به سامان شود؛  با خودم گفتم گیله مرد شاید درنظر اول ارتباطی نبینی؛ اما یقینا بی ارتباط نیست، فکر می کنم خداوند بزرگ یاد اوری کرده باشد که ای آدم، آدم باش، آدمیت کن، درسختی ها صبور باش، خودت را ارزان نفروش،ما فراموشت نخواهیم کرد......

باقی بقای دوست

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

کاش می شد برای همیشه خوابید

یکم: نشسته ای کارت را می کنی، شهراد جان تماس می گیرد و حرفهایی می زند که نگرانت می کند، به روی خودت نمی آوری دلداری اش می دهی، فایده ای ندارد، عصبی می شوی، کمی حرفهای تند می زنی، هر دو ناراحت می شوید، خداحافظی می کنید، سردرد می گیری، احتمالا شهراد بیشتر سر درد می گیرد ، خوب چاره ای نیست، گاهی این سردردها نتیجه ی خوبی دارد، خوابی آرام به درازای ابدیت، کاش می شد که برای همیشه خوابید...

دوم: افتخار می کنی که تمام عمر خودت بوده ای، یک رفتگر با شرف، یک راننده تاکسی باوجدان، یک دست فروش دوره گرد مستقل ، چه می دانم شاید یک روزنامه فروش! متفکر! رفته ای جایی که می گویند نامش دانشگاه است، آقای حراست می خواندت، دوستی ممعولی داری با او، در حد دو دوست هم سن، خوشحال می شوی، به دفترش دعوتت می کند، قبول می کنی، نه چای، نه قهوه، با حرفی از تو پذیرایی می کند که بوی "عق" می دهد، می خواهد که آدمش شوی، بیچاره، بیچاره خبر ندارد تو کی هستی، نمی داند تو می توانستی بزرگ باشی، بزرگ از دسته ی آدمهایی که پا بر دوش امثال تو گذاشته و بالا رفته اند، از خودت بدت می آید، به اعصابت مسلط می شوی ، جواب را موکول به آینده می کنی، کاش این آینده هیچوقت نیاید، کاش می شد برای همیشه خوابید....

سوم: یک سال و اندی است از کارت اخراجت کرده اند، حالا عده ای دیگر آمده اند و می خواهند برت گردانند، لطف دارند بسیار، آیین نامه های جدید بسیار دست و پا گیرند، نامه و گواهی می خواهند یک طبق!اقدام می کنی، همه آماده است، می ماند نامه ای که یک خانم باید بنویسد و یک رئیس امضا کند، نزد خانم می روی، می گویی : خواهری کند، قبول می کند، می خواهد خواهری کند، سیستم خراب است، بالا نمی آید، دو روزی می گذرد سیستم بالا آمده است، نامه حاضر است، حالا آقای رئیس در دسترس نیست، تحت فشاری ، ناراحتی ، زمان در حال از دست رفتن است، مملکت گل وبلبل نیمی از سال بیخود و باخود تعطیل است، یادت می آید زمان دارد می گذرد، گر می گیری، دیوانه می شوی، کاش می شد برای همیشه خوابید......
بعدا اضافه شد:
یک روز بعد  :
چهارم: رفته ای از خانمی که قرار بود خواهری کند، نامه ی مهر و امضا شده را گرفته ای، خوشحالی، داری از خوشحالی منفجر می شوی،می دانی که ممکن است نتیجه ندهد، باز همینطوری الکی خوشحالی، دوستانت را می بینی که سر راهت صف بسته اند، می خندند، گفته بودی که با من شوخی های بیجا نکنید، یکی برای خوشمزگی می گوید: خوب از آقای حراست چه خبر؟، ناراحت می شوی، چشم غره می روی، دست بردار نیستند، بندگان خدا نمی دانند که عرصه ی سیمرغ جولانگه آنان نیست، می خندند، با درهم کشیدن ابروانت به آنان می فهمانی که دارند از حد و اندازه ی خودشان خارج می شوند، نامه را نشانشان می دهی، نامه ای را که نمی خواستی به کسی نشان بدهی، مجبور می شوی،ظاهرا خجالت می کشند، یکه می خورند، از خودت بدت می آید که برای تبرئه مجبوری رازت را فاش کنی، سرت را بالا می گیری و می روی، اما ای کاش، ای کاش می شد برای همیشه خوابید........

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

به گل ممد از طرف خان بابا



خوابیده بودم، خواب می دیدم یه هو خان بابا اومد سراغم وگفت:

اویار قلی؛ یه پیغوم بهت می دم جَلدی ببر به گل ممد برسون و برگرد و شروع کرد به پیغوم دادن، من که دیدم حرفاش زیاده گفتم:

خان بابا جون یه لحظه صبر کنین! من اینا رو، رو کاغذ بنویسم ببرم واسه گل ممد، خان بابا هم قبول کرد و آروم آروم گفت ومن نوشتم.

گل ممد، این اولین و آخرین باریه که بهت پیغوم می دم، یادت باشه این دهی رو که الان تو داری توش یکه تازی می کنی من و بقیه ی اهالی مراد آباد با خون ودل از دست شازده حمید و اربابای بزرگتر از اون درآوردیم. گل ممد این دهاتیا دیگه تا کی باید منتظر بشینن، ببینن اون آسیاب بادی رو که این همه وقت ده بالایی ها به قیمت ماست و پنیر و کشک اهالی "مراد آباد" قرار بود بسازن ونساختن و هی خلف وعده کردن و هی ساختن اونو به تعویق انداختن ببینن.

گل ممد؛ نمی دونم تو از کدوم خراب شده سر بر آوردی که حالا شدی همه کاره ی مراد آباد؛ اما هر چی باشه تو هم آدمی ، نیستی؟ خوب میون این مراد آبادیای با شعور این همه سال زندگی کردی می باید یه مویی از اینا به ارث برده باشی، نبردی؟ خوب تقصیر خودته از بس توی اون مُخِت خاک اره بوده تا الان نتونستی بفهمی ده بالایی ها تو مراد آباد فقط دنبال ماست و پنیر اعلا بودن تا ببرن تو خندق بلای زن وبچه هاشون بریزن.

گل ممد؛ بسه دیگه! تا کی می خوای به جای اسب و قاطرای جوون و سرحال بری از دهاتای اطراف خرای سیزده ساله بخری، بیاری تو مراد آباد! اونام هی زرت و زرت ببرن خلایق رو لب پرتکاه درک آباد به کشتن بدن، گناه دارن این آدما، یه خورده خجالت بکش، زمینای ده که همه بایر شدن، دیگه کسی گندم نمی کاره همه رفتن شهر و دارن فعلگی می کنن، یه عده ی دیگه هم سر از "اترک آباد" در آوردن و دارن اونجا مطربی می کنن، بقیه هم یا رفتن کافرستون یا اینکه تو دهاتای اطراف پخش و پلا مثلا دارن زندگی می کنن!!

گل ممد؛ می گن تو مهره ی مار داری، این "مشت علی اکبر" دیشبا داشت یه جایی ""نوطوق"" می کرد، می گفت گل ممد از هر انگشتش صد تا هنر می باره، گل ممد جان، این آدمای هُر هُری همینجوری ازت هی تعریف می کنن، آخر سر تو همینا به باد می دن، می دونی من همیشه از آدمایی که زیادی ازم تعریف می کردن متنفر بودم، آخه اینا فقط فکر اون" دوزار "مواجب بیشتر خودشونن، نه اینکه سیرمونی ندارن، وقتی که فرصت گیر میارن هی واسه ت خودشونو لوس می کنن تا یه خورده بیشتر از سهم اون قنات ده که خبر دارم دیگه ازش آبی درنمی یاد بهشون بدی!!

یادت باشه گل ممد، این مراد آبادی رو که تو الان تو مشتت داری روزگاری ما برای آبادیش کلی زحمت کشیدیم، حالا با حرفای صد من یه غاز هی دشمن درست نکن، هی اُردای ناشتا نده، آخه این که نشد صبح تا شب راه بری و هی حرفای گنده بزنی،مواظب باش همین روزا یهو دیدی ناغافل اومدم سراغ تو واون "باباخان" همچین با پس گردنی از تو ده انداختمتون بیرون، یه وقت فکر نکنی" خان بابا "دیگه پیر شده و زور این کارا رو نداره ها، همه ی زور و بازوی من همین جوونای ده هستن که می بینی، نیگاه نکن چیزی به تو دار ودسته ت نمی گن، اینا همونایی هستن که اگه بهشون بگم برن کافرستون و اترک آباد و ده بالا رو با خاک یکسان کنن به طرفه العینی اینکارو می کنن، خلاصه گل ممد یه خورده هوای این پیرمرد، پیرزنای مراد آبادو بیشتر داشته باش، گناه دارن اینا....

حرفای خان بابا که به اینجا رسید خمیازه ای کشید و گفت:

اویارقلی برای این دفعه بسه، البته دفعه ی بعدی وجود نداره که برای گل ممد پیغوم بدم، اگه خواستم پیغوم بدم باید به باباخان بدم، حالا این دفعه به گل ممد گفتم، صبر می کنیم ببینیم چی میشه برو بابا، برو بهش اینارو بگو و زود برگرد..

بلند شدم که برم، از بس هل بودم پام گیر کرد به پاشنه ی در داشتم سکندری می خوردم زمین که یهو از خواب پریدم، دیدم نه خان بابایی هست و نه نامه ای و نه حرف و حدیثی، البته از شما چه پنهون همینکه خواب خان بابا رو هم دیدم کلی ذوق کردم.

با احترام/اویارقلی

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

پیله خلابر/جنگجوی بزرگ

پیله خلابر درود،                                 می گوله فرزین کارگر وَستی/برای فرزین کارگر گلم


بزرگ جنگجو درود

امی قرار ان نوبو

قرارمون این نبود

نوگوفته بی، نانستیم

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

سینا مدبرنیا بدرود/همیشه گیلک بمَنی

غم پر کشیدن دوست نازنینی که ساعات آخر عمرش را با او بوده ای آنچنان سنگین است که  قلم از وصف اش مسلما عاجز و زبان قاصر است، سینا مدبر نیای عزیز و همسر مهربانش شمیم هدایتی حالا چند روزی است که از میان دوستانشان پرکشیده و رفته اند.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

نامه ی خان بابا به اویارقلی

خسته و کوفته اومدم خونه، داشتم روی ایوون به زخما و تاولای دستم نگاه می کردم که ننه اومد گفت:

بیا اویارقلی یه چایی بخور حالت جا بیاد ننه، گفتم: ننه این شغل اویاری هم بد نبودا! ننه گفت:

خوب حالا که نیست خوب کاری کردی اویارقلی امروز رفتی کمکِ مش رجبعلی قهوه چی دوکونه شو یه سر وسامونی دادین، چایی رو از دست ننه گرفتم و خوردم، نمی دونم چی شد که همونجا تو ایوون خوابم برد.

قلی چاپار داد زد: اویارقلی، اویارقلی بدو بابا بیا نامه داری، رفتم در خونه رو باز کردم، دیدم قلی چاپار با اون دوچرخه ی رنگ و رفته ی بیست وهشت ش در خونه واستاده، گفتم :

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

برای سینا مدبر نیا

سینا جان؛


چند ساعت قبله پرواز مه ره بینویشته بی:
شبنده روز راشی ور
رافا !
نیشتاوم دِ گیله وا جه خوررم گب .
هسا کلاچ
تترج
زرخˇ خنده یا ایشکنه .
تش دَره
می دیلا پور .

هسه منَم ته ره نیویسم:

سبز؛
       گیلانه جنگلانه مانستان
آبی؛
       کاسپین دریایه مانستان
پرخروش،
             سپیدروده مانستان
با صفا،
         سبزه زارانه مانستان
تو؛
   ازنسل آخرین خلابران سرزمینه گیلان بی
ته ره
مه ره
زود بو
       ئه جور جودایی
                       بینیش راشی ور
ریفیقانه رافایی!
                  بینیش،
تا گیله وا ئی تا روز ته ره موژده فاده خوروم گب
بوگفته بی،
           تی دیل پوره
                           تش دَره،
جانه برار؛
         او دیل که اَ روزان تش ناره دیل نیه....
ایلاهی،
      دودمانه اون سیاکلاچ
                           که ته ره از آمان فِگیفت
در به در ببه
          جانه برار،
                  زود بو ان جودایی.....

تهران/یازدهم آبان هشتاد ونه/آرش گیلانی پور
برای دیدن سایت سینا اینجا کلیک کنید

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

سینا مدبرنیا وگلچین روزگار

گلچین روزگار عجب با سلیقه است/ می چیند آن گل که به دنیا نمونه است
.
یاد و خاطره ی مرحوم سینا مدبر نیا و همسر مکرمه اش گرامی باد.

با نهایت تاسف و تاثربه اطلاع می رسانم، نیمه شب دیشب سینای عزیز و همسرش در راه بازگشت به رشت در حادثه ی رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کردند، این ضایعه را به خانواده ی داغدارش، جامعه ی هنرمندان و وبلاگ نویسان گیلانی تسلیت عرض می کنم.

                                                  روحش شاد، یادش گرامی و قلمش ماندگار باد
        مراسم تشیع و خاکسپاری /چهارشنبه12-8-89/9 صبح/بهشت رضوان رشت

دلتنگیهای گیله مرد

خیلی دور
داشتیم زندگیمونو می کردیم، اومدی گفتی براتون رودخونه ای از شیر و عسل در نظر دارم، بیایین کمک کنین تا بتونیم این سد جلوی رودخونه رو بشکنیم و چنین و چنان ، وقتی سد رو شکستیم اومدی و گفتی حالا وقتشه که کارای بزرگتر بکنیم، باید این رودخونه رو تبدیل به دریا کنیم، حالا بیایین باهم بیل بگیریم دستمون و رودخونه رو به اندازه ی دریا پهن کنیم، یه تعدادی از ما که بیشتر می فهمیدن همون موقع جا زدن؛اما ماها که کمتر می فهمیدیم شدیم عین بز اخفش، دنبالت راه افتادیم تا مثلا دریای شیر و عسل درست کنیم، می فهمی که......؟

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

برسد به دست خان بابای مراد آبادی

سلام خان بابا

حالتون چطوره؟ خوبین؟ سلامتین؟ خداروشکر!!

از احوالات این نوه ی همیشه نالانت اگه بخوای بد نیستم، این روزا دارم تو مراد آباد راس راس می گردم و هی به حسن و حسین و تقی و نقی گیرای سه پیچ می دم(ببخشین خان بابا این تیکه ش ادبیات مدرنه، دوره ی شما نبود)

آره داشتم براتون می گفتم؛ این روزا از بیکاری هی میدون ده رو گز می کنم می رم تا نزدیکای ده بالا، بعد از اون ور می رم نزدیکای آسیاب خرابه و بر می گردم می یام ده، این رجب قهوه چی بنده خدا وقتی حال زار مارو می بینه صدام می کنه می گه:

اویارقلی، اویارقلی، چته بابا؟ بیا اینجا یه خورده پیشم بشین، یه چای بهت بدم بخور، برام حرف بزن، آخه دلم پوسید بس که دیدم هی می ری و می یای و با خودت حرف می زنی و لام تا کام مقر نمی یای که چته؟

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

noble animal /اسب حیوان نجیبی است


I'm tired of writing cease noble animal is a horse!

خسته شدم از بس نوشتم اسب حیوان نجیبی است!

خستا بوستم بس کی بینویشتم اسب ئی تا حیوانه نجیبه!

خسته بوبوم از بس بنویشتم اسب یه ته حیوون نجیب ایسه!

گیلان/قلعه رودخان شاهد روزگارانی دور

رودخان» نام قلعه‌اي است متعلق به دوره سلجوقيه كه برفراز ارتفاعات جنگلي شهرستان فومن در روستاي رودخان ساخته شده و 6/2 هكتار مساحت و 65 برج و بارو و ديواري به طول 1500 متر دارد. رطوبت بيش از حد هوا باعث رويش گياه در لابه‌لاي ديوارهاي قلعه و پوسيدگي آنها شده، اما با اين حال در مقايسه با قلعه‌هاي ديگر، رودخان سالم مانده است.

قلعه به همین سادگی رخ نمی‌نماید، بخش‌هایی از مسیر را باید پیاده رفت، بنابراین اگر با خانواده سفر می‌کنید یا حتی اگر همراه با دوستان یا همکاران خود عازم این سفر هستید به این نکته توجه داشته باشید که همه اعضای تیم توانایی لازم را داشته باشند؛ البته مسیر پیاده‌روی قلعه مسیر سختی نیست، اما در هر صورت دستاوردهای زندگی شهری، پشت میزنشینی‌های متمادی، کم‌تحرکی و... می‌تواند مشکل‌ساز باشد یا شاید لازم باشد تمهید مناسبی پیش از سفر برای این امر اندیشیده شود
.

قلعه رودخان و آنچه در خود نهفته دارد

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

باران

باران ندیده آنکه بارانت نامیده،



تو؛


سرابی هستی که تشنه برای دست یازیدنت به هر سو دویده.


*


خوب می دانم،


آفتابی که تابیده و بارانی که باریده،


از قدم های تو نبوده و زایش ابرهایی است که رمیده!

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

شعبان جعفری و حسنقلی...



عصر امروز رفتم سری به یکی از دوستان که مربی هاپیکدو هست بزنم.پدرش گفت:

رفته اند برای تمرین!

با تعجب پرسیدم: تمرین؟!

گفت: بله قرار است روز دوشنبه جلوی رئیس جمهور نمایش بدهند، از دیروز در شیرودی و آزادی در حال تمرین هستند.


شعبان جعفری در حال ورزش باستانی در باشگاهش،
او خود را ورزشکار می دانست

تعجبم زمانی بیشتر شد که یادم آمد قرار است روز دوشنبه مهمان گرانقدری از ان سوی دنیا!!(عمو چاوز) به ایران بیاید؛ اما به هر حال خودم را کنترل کردم و در این مورد چیزی نگفتم، در راه که بر می گشتم ناخود آگاه یاد شعبان جعفری ملعون افتادم، نمی دانم بقیه ی مردم و مخاطبین این بلاگ چقدر این مردک را می شناسند؛ اما به سبب ستم هایی که بر آزادیخواهان آن دوران و خصوصا روزنامه نگاران عصر پهلوی دوم توسط این آدم نابکار وارد شده بود، خاطراتش را دو سال پیش به دقت مطالعه کردم و از لابلای گفته هایش به میزان سر سپردگی و نحوه ی ارتباطش با دربار پی بردم.

شعبان جعفری که توسط توده های مردم به" بی مخ "و در میان درباریان متملق ظاهرا به "تاجبخش" معروف بوده در جوانی به سبب جثه ی قوی اش اهل زورخانه بوده و از همان زمان با جمع کردن تعدادی نوچه و نانخور تبدیل به گنده لاتی در تهران شده بود که با محلات مختلف تهران بساط کری و رجز خوانی وبگیر وببند داشتند.

متاسفانه نتوانستم چنین تصویری را که درحال تراشیدن
سر دکتر فاطمی هستند بیابم، همین تصویر را با
مرحوم دکتر فاطمی تجسم کنید.


در غائله ی بیست و هشتم مرداد او یکی از کسانی است که در متن ماجرا قرار داشته و به پاس خدماتی که برای پهلوی دوم انجام داد از مال ومنال فراوانی برخوردار شد، هرچند با وقوع انقلاب ایران نتوانست چیزی از ان را با خود به خارج از ایران ببرد و در نهایت با کمک های دیگران سالهای آخر عمر را در امریکا گذراند و همانجا نیز از دنیارفت.


جعفری در سالهای اقتدار پهلوی دوم در جشن ها و مراسم استقبال همواره پای ثابت این گونه مراسم بوده و ورزشکارانی را که در ورزشگاه(زورخانه ی سلطنتی) جعفری پرورش داده بود به این گونه میادین گسیل داشته و مزد هنرنمایی دیگران را او با خوش اشتهایی به جیب زده و صرف بزم های آن چنانی می کرد. تصویری از او هیچگاه از یادم نخواهد رفت و ان هنگامی بود که به دستور همین آدم سفاک ماموران در حال "تراشیدن سر مرحوم دکتر حسین فاطمی" هستند و او در انتهای تصویر با لبخندی حاصل از رضایت دیده می شود .


شعبان بی مخ درکتاب خاطراتش دایم از وطن پرستی و وطن دوستی سخن می گوید و خاطر نشان می سازد چنانچه کاری کرده برای حفظ تاج وتخت بوده و به اعمالش نیز تلویحا افتخار می کرده است. حال برمی گردیم به ابتدای ماجرا ، دلم می خواهد خیلی چیزها بنویسم ؛ اما ادامه ی مطلب را به ذهن آگاه و کاوشگر شما می سپارم تا شعبان جعفری دیروز را با حسنقلی های امروز مقایسه کنید و ببینید چه تفاوتی است میان ورزش زورخانه و باشگاه جعفری آن سالها و رزمی کارن امروز و باشگاههای ریز و درشت کنونی .......





۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

یادگار محبت های تو....



سالن پر بود از آدمهای ریز و درشت، از هنرمند تا آدمهایی که امده بودند آخرین شب نمایش را ببنید.هنرستان ما ان سالها مرکز اجرای آثار هنری نمایشی زیادی بود و چند گروه خوب نمایشی سکان دار هدایت ذائقه ی هنری علاقه مندان به تئاتر بودند. داشتم روی سن اخرین دیالوگ های اخرین پرده را اجرا می کردم ، همانطور که دستهایم بالا و مشتم گره کرده بود انگشت سبابه را از بین مشتم در آوردم و فریاد می زدم آآآآآآآی .......

ناگهان تو را دیدم که روی یکی از صندلی ها یله داده بودی و به دقت نگاه می کردی، می دانستم اهل به قول خودت این جنگولک بازیها(تئاتر دیدن) نیستی، برایم سئوال بود که انجا چه می کنی؛ اما وقتی بعد از پایان نمایش توی یکی از کوچه های اطراف هنرستان تنها گیرم آوردید و زیر دست و پای دوستانت به خاطر دیالوگ هایی که نوشته ی خودم هم نبود داشتم نوازش می شدم، فهمیدم حضورت برای دیدن بازی من نبوده و اصطلاحا راپورت داده بودند که:<< این بچه سوسولها دارند حرفهای گنده می زنند باید یه جوری صداشون رو خاموش کنیم>>

خوب، ما بچه سوسولهای آن زمان تمام کارمان این بود که کار هنری بکنیم، مثلا به نمایشگاه خوشنویسی برویم، دور هم شعر بخوانیم، تئاتری را روی صحنه ببریم و چه می دانم گاهی هم سینمایی و خلاصه از این دست کارها، می شنیدم که بزرگانتان می گفتند:<<اینها دارند از راه به در می شوند>>

آن روز و آن شب و اخرین شب نمایش هم گذشت، بعد از ان به خاطر ضربات نامهربانانه ی تو دوستانت، دیگر از ناحیه ی مهره های سه و چهار دچار آسیب جدی شدم که تاکنون نیز ادامه دارد و گاهی نیز دردهای داخلی نیز به ان اضافه می شود. می دانم که ان روزها به جنوب می رفتی و می امدی و البته همه فکر می کردند در خط مقدم هستی؛ اما دوستت می گفت گفته ای:<<بابا ما که اون جلو ملوها نمی ریم، می ریم تا اهواز و دو سه روزی می مونیم و بر می گردیم می گیم رفته بودیم عملیات>>

خلاصه دنیا همین طور گشت و گشت حالا ما با درد خودمان داریم می سوزیم و می سازیم، از دار وندار و دنیا یک قلم داریم که گاهی آن هم می لرزد و می ترسد و دوستانی به غایت دوست داشتنی و البته بیشتر از جنس خودمان؛ اما تو ، دیشب ها!! دیدمت ! توی تلویزیون بودی، داشتند با تو مصاحبه می کردند، نظریه می دادی، حرف می زدی و لابد باز می رفتی و به همان دوستان گرمابه و گلستانت می گفتی:<<اینام چه دل خوشی دارن ها!!فک کردن ما چیزی حالیمونه که زرت و زرت میان با ما مصاحبه می کنن>>

تو مقصر نیستی، آنهایی که فکر می کنند امثال تو چیزی می فهمند مقصر هستند، حالا چند روزی هست که جای پای تو ودوستانت خانه نشینم کرده، در این چند روز خیلی به خودم، به تو، به دوستانت، به دوستانم و به جای پاهای نوازشگری که تن من و دوستانم را نوازش کرد، فکر کرده ام.

حالا سالهاست از کنار هر سالن تئاتر هم که رد می شوم پهلوهایم درد می گیرند، دیگر وقتی بیلبوردهای نمایش را که می بینم انگارصورتت را روی آن نقاشی کرده اند، دیگر حتی اسم نمایش ها هم انگار همه نام تورا فریاد می زنند، یادت هست ........
مسخره تر از همه ی این حرفها این است که روزی بشنوم تو را به عنوان مسئول اداره ی هنرهای نمایشی برگزیده اند و انگاه باید بنشینم به حال .............
بگذریم!!

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

با خان بابا

سلام خان بابا           

خوبی، خوشی، سلامتی؟

شکر خدا، از احوالات من و مراد آباد هم؛ ای بد نیستیم، همه خوبیم! ملالی نیست به جز یه خورده مشکلات که اونم حل می شه. شما نگران نباش، این روزا همه چی خوب وعالیه، مث قبل بزغاله ها چاقن، گاو گوسفندا سر دماغن، البته یواشکی می گم ننه اویارقلی نفهمه، گوشتونو بیارین جلو، آهان خوبه، راستش دیگه از مراد آبادی که شما می شناختین فقط یه چن هکتار زمین لم یزرع باقی مونده که اونم این اترک آبادیا و کافرستونیا دارن واسه چَپُو کردنش برا ما نقشه می کشن.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

پرنده ی من


به تو برای پایداری ات:سیامک قادری

سلام پرنده،



          عصر امروز


                  بر بامی کلاغ نشین


                           قفس آهنین ات را نظاره می کردم.


*


سلام پرنده ی من،


                 هر غروب


                    وقتی که که براده های خورشید منجمد می شوند،


                                                                بر کلاغ نشین شهرمان می نشینم


                              تا خبری،


                                  حرفی شاید


                                      پیامی و سلامی حتّا


                                                     به کبوتر نامه بر بسپاری و شادم سازی!


**


پرنده ی خوب من،


              می دانم آن قفس را یارای نفس های تو نیست؛ اما


                                      امید،


                                         نشانه ی تو بود


                                                  وقتی که با نسیم سحرگاهان می آمد.


***


پرنده ی من،


             سیاه ترین ساعات شب به سپیده منتهی است،


                                                                     یادت هست؟