برای آن مردک متوهم در ایرنا
پرونده ی ما با ایرنا بسته شده بود و قرار نبود چیزی بین ما و به قول یکی از دوستان همکار "آن سوهان روح" (1)باشد. ما که دیگر این" دندان لق" را برای همیشه کشیده و از خودمان دور کرده بودیم؛ اما با تغییر مدیریت درایرنا کسی از کسان که در سازمان می دانست جفایی در حق من شده است برای احقاق حقی که خودم زیاد تمایل به گرفتن اش نداشتم(2) پیشقدم شد و کار بالا گرفت. اما از انجا که دوباره پرونده باز شده و آن مردک متوهمی که آویزان دیگران شده و از دیوار به زعم خود بالا می رود دوباره سازهای ناکوک می نوازد، می نویسم تا حضرتش بداند ترفیع به این طریق کثیف ترین و ناجوانمردانه ترین روش است که او این بازی را به خوبی می داند.
ساعت 1:40 دقیقه ظهر یکی از روزهای آغازین خرداد 88//غذاخوری خبرگزاری
به عادت هر روزه ناهارم را صرف کرده ودر حال ترک رستوران(3) بودم که آقای" ح-ک " که به تازگی با توسل به عوامل غیر اخلاقی زیراب آقای" ج-ر "را زده و بر جای او نشسته بود با دوستانش برای صرف ناهار وارد شده و یکسر به کنار میز من آمده و نزول اجلال فرمودند.
این آقای ح- ک که مدعی است از ورزشکاران بنام رشته ی تکواندو و صاحب مدالهای قهرمانی کشور است و خود را شایسته ی تیم ملی نیز می دانست و حالا دیگر بزرگ شده بود و از روز جلوس بر میزو صندلی جدید مدام به قول امروزیها گیر سه پیچ می داد رو به من کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
شما طبق فرموده حاجی! از این به بعد باید با این شرایط کار کنید (شرایط را توضیح داد) و تا فلان موقع وقت فکر کردن دارید.
از انجا که شرایط اش با هیچ منطقی سازگار نبود گفتم: نیاز به فکر نیست، من قبول نمی کنم حالا باید چه کنم؟
گفتم: این حرف آخر شماست؟
گفت : بله.
عرض کردم : خوب من از فردا نمی آیم(به همین راحتی)!
با دستپاچگی گفت: حالا چه عجله ای دارید؟ ببینید آقاااااااااااای من یکی از دوستانم توی بازار مبل تهران، روزانه شانزده هفده ساعت کار می کند و تازه مبل جابجا می کند و ماهی........هم بیشتر نمی گیرد ، حالا شما........
بیچاره؛ من را با دوست اش مقایسه می کرد.(4) صاحب این قلم که در طول عمر همیشه از مقایسه شدن حتی با آدم های بزرگ تر از خود نیز بیزار بودم ، برآشفتم و گفتم: خوب بروید همان دوست اتان را بیاورید .
موقع رفتن اضافه کردم اگر این حرف آخرتان است من از فردا نمی آیم که حضرتش فرمودند : حالا بیایید شاید بتوانیم حاجی را راضی کنیم.
مطلب را بیهوده طولانی نکنم، با اصرار نیوشا(که جانم را برایش می دهم)(5)همه ی شرایط را قبول کردم الا آن آخرین را که ح –ک می گفت درس ودانشگاه را( در ساعات غیر اداری) باید کنار بگذارم. وقتی به او گفتم من از این یکی نمی گذرم بیچاره گفت:
من الان سه ترم است که بیست واحد می گیرم ولی تنها یکی دو واحد را پاس می کنم.
گفتم :خوب چرا؟
گفت : حاجی این طور خواسته است.
عرض کردم : شما این حاجی را خدا می دانید؛ اما من یک خدا بیشتر ندارم، درس خواندن برای من امروز واجب تر از هر چیزی است. موقعیتی را که سالها منتظرش بودم به اشاره شما و حاجی اتان کنار نمی گذارم، تحت هر شرایطی!
نیوشا هم وقتی دید سر و کله زدن با این آدمها جز اتلاف وقت فایده ای ندارد، پذیرفت که من از سازمان بروم و این بود که با من بازی بازی کردند و مسایل انتخابات و این حرفها و خلاصه بهانه یی هم جور شد که از آن می گذرم و به جزئیات نمی پردازم تا تاریخ 1-4-1388 که شدم یک آدم بیکار و خانه نشین تا الان!
مردک متوهم بخواند و بداند
در این ده ماهی که "تمثال بی مقدارتان" را نمی بینم علی رغم تمامی مشکلات کاری، فکری ، معیشتی و غیره اتفاقا به چیزهایی رسیده ام که تو درخواب هم باید آرزویش را داشته باشی. مدتی معاونت روابط عمومی یک شرکت بزرگ صنعتی را داشتم که به دلیل همخوانی نداشتن روحیه ام با محیط های صنعتی عذر خواستم و خداحافظی کردم(این را آن آقای ک – س که هنوز در آن خانه اهنین ات در حال خدمتگزاری است به خوبی می داند و شماره دفتر کارسابق ام را هنوز از حافظه ی موبایل اش پاک نکرده است.) در عین حال با یکی دو نشریه تهرانی و شهرستانی که از بردن نامشان معذورم همکاری کرده و می کنم و از آنجا که عادت زشتی به پرونده سازی دارید از بردن نام موارد دیگر که حتی در خود سازمان موجود است معذورم.
آن دوستت و دوست دیگرت را که احتمالا خویشاوند توست و به گمانم او هم در بازار مبل شاگردی می کرد(6)آورده و در کادر خودت قرار دادی و ......
حالا این روزها که تیم جدید مدیریتی دارند به کارهای مشکوک و پرونده سازی ها رسیدگی می کنند باز هوایی شده ای و لقمه ی بزرگتراز دهانت برمی داری.
مردک!! حیف که نه قد ت به این حرفها می خورد و نه ارزش نوشتن بیش از این را داری ؛ اما خوب حواس ات را جمع کن شاید روزی گوش هایم دراز شد و چیزهایی را نوشتم که بزرگتر از تو هم یک لحظه نتوانند سرشان را بالا بگیرند که مطمئنا دراین وبلاگ پیزوری نخواهم نوشت و فراوانند جاهایی که منتظر حرفهای قلمبه شده در دلم باشند.
حرف آخر
من برخلاف شما به خداوندی خداوند بی همتا ایمان دارم، برای پول درآوردن التماس نمی کنم، تن به سخت ترین کارها می دهم همانطور که حضورا به شما گفته بودم؛ اما زیر بار هر ذلتی نخواهم رفت. آن میز، آن شوکت و اقتدار ارزانی خودتان؛اما پایت را ازکفش دیگران بیرون بکش که کفش های من در قواره ی تو نیست ، این را خودت بهتر می دانی.
با تو؛ نه خداحافظ !!که می دانم به زودی باید با انجا خداحافظی کنی! همانطور که حاجی ات رفت!!!
پ –ن 1- دوست مورد اشاره از بزرگان ایرنا است؛ شاهد آوردن از ایشان نشانه همترازی من با او نیست، به دوستی اش افتخار می کنم.
پ-ن-2- با من ناجوانمردی کردند ؛اما طلبی از آنجا ندارم و ارث پدری ام نیست.هر چند در پاره یی اوقات با من مانند جذامی ها رفتار کردند که لایق خودشان بود واز مسبب اش تا آن دنیا نیز نخواهم گذشت.
پ –ن-3- استاد صالحی مقدم عزیز؛ برای به کار بردن واژه ی بیگانه ی" رستوران "ببخشد، دلیل خاصی داشت که از این واژه استفاده کرده ام.
پ-ن-4- اگر اجازه شکستن حرمت این قلم را داشتم؛ برای کاری که دوست اش در انجا می کرد وبه نظر، خود او نیز پیش از ان همان کار را انجام می داد واژه های سلیس و روانی در ادبیات محاوره فارسی وجود دارد.
پ-ن-5-یادت باشد؛ اگر حاضر شدم با کسانی مثل تو! کار کنم، نه از سر نیاز که به دلیل ارادتم به نیوشا بود.
پ-ن-6- گیله مرد درکمال صداقت و در صحت و سلامت از آن //دو عزیز که گناهی ( از دید من)جز دوستی با این مردک// ندارند عذر خواهی می کند؛ اما برای اینکه بعضی ها حد واندازه ی خودشان را فراموش نکنند بناچار باید می نوشتم/به شخصه معتقدم انسان با شخصیت اش به کارش شخصیت می بخشد.
و یک توضیح ضروری: دوستم آ – ب همیشه اولین منتقد نوشته های من است، به او قول داده بودم از این چیزها ننویسم ؛ اما باور کند چاره یی نداشتم.عذر تقصیر.....
باقی بقای دوست