۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

نامه یی برای تو


سلام

این بارفقط برای خودت می نویسم، از گله و شکایت خبری نیست. هر چه هست صحبت از مهر است و وفایی که پاکِ پاک است.آری این بار فقط برای تویی می نویسم که آرزوهایت بوی شالی های شهرِ باران را می دهد و نفس هایت انگار آغشته به عطرِ بنفشه هایی است که فقط در کرانه ی خزر می روید.
سلام برتو؛ تویی که نوشته هایت گاهی به تلخیِ "لال دانه هایی " (1)است که در کودکی به جای "وَلش"(2) نوشِ جان کرده ام.
مهربان؛ گاهی اگر چیزی نوشته ام که شائبه ی دشمنی می داد، حکایت رنج هایی است که برمن، برتو ، بر ما می رود، که این مرد دیار گالی و شالی هیچگاه به خود نیندیشیده و به آدم بودنِ خود و دوستانش می اندیشد.
دوست من؛ دنیا پر است از کفتارها و کرکس هایی که به انتظار نشسته اند تا از باقیمانده ی نعشِ تکه پاره شده ی من ، تو وما سوری برپا کنند و دلی از عزا در آورند. آری حکایتِ ما حکایتِ غریبی است که خط کش هایی به کار افتاده اند تا خط هایی را دراطرافِ من ، اطرافِ تو ،اطرافِ ما رسم کنند و به چوب رنگ ها، منِش ها و روِشها از هم جدایمان کنند.
نازنین دوست؛ کودکی را یادت هست؟ له شدن قور باغه یی را زیر چرخ اتومبیل ها به یاد می آوری؟ شکستنِ لاکِ لاک پشت را چطور؟ نازنین؛ من ، تو، همان کودک هایی هستیم که روزگاری برای پاهای له شده آن قورباغه ولاکِ آن لاک پشت گاهی یادمان می رفت راه سفر قاشق از مسیر دهانمان می گذرد.
چه برما گذشته که اینک می بینیم و نمی بینیم، می شنویم و نمی شنویم، حس می کنیم و نمی کنیم، هرچه هست ریشه در مرورِ ایام و گذرِ زمان دارد. ما همان کودکان دیروزیم با این تفاوت که به داشته های ذهنی دیروزمان افزوده ایم و فلاسفه گفته اند:
                               "ماهیت انسان پس از موجودیت اوست"
من، تو ، اهل دیاری هستیم که مهد تفکر، سرای تعقل و خانه ی مردان وزنانی است که در همیشه ی تاریخ چشمانی روشن، دستانی گشاده برای بخشش، قلبهایی عاشق وقدم هایی استوار داشته اند .
ملالی نیست؛ می گذرد، چه در کرانه ی خزر و چه در کویر مرکزی ایران، آسمان برای نوازش موهای رشته شده ی آفاق آبیِ آبی است. نگرانی من برای آفاق هایی است که ساکنان آینده ی این خاک هستند.
روا مدار روزِ روشن آفاق های این بومِ کهن، آینده را با کج اندیشی من، کج اندیشی تو، کج اندیشی ما کابوسی ببیند که روز و شب بر گُرده هایشان سوار است، نه نمی پسندم و می دانم توهم نمی پسندی.
مهربان دوست؛ هرچه امروز بکاریم فرداهایی خواهیم دروید، روا مدار دُگم اندیشی من، دُگم اندیشی تو، دُگم اندیشی ما سرنوشت آیندگان ما را مانند شبِ تیره وتار کند.
گفتنی و نوشتنی بسیار دارم، از من نخواه که بیش از این بنویسم، تو خود اهلِ ذوق و هنر و ادبیاتی، استادان بزرگی را درک کرده ای، هوای شهرباران خورده ی مرا تنفس کرده ای، ماهیِ سپید دریای انزلی را نوش جان کرده ای، ازتو خیلی بیشتر از کسانی که انتهای دنیایشان بلعیدن یک " چی توز نمکی" است توقعِ روشنفکری دارم.
نازنین همکار، مهربان خواهر، تلخی نوشته هایم را به شیرینی لبخندهای آفاق ببخش و شیرین زبانیهای او را به جای افکار گاه مالیخولیای ام نیوش کن، باش تا روزگاری که دردی نباشد، نه برای من ، نه برای تو ونه برای آن دخترکِ ساکن" جزیره ی شیف" که تشتِ لباس های نشُسته بر سردارد تا برای شُستشو کنار خلیج نیلگون فارس برود.
برایت قلمی تواناتر از گذشته، روحی لطیف تر از بنفشه های ساحل خزر و روانی آبی تر از خلیج همیشگی فارس دارم، پایدارو سرفراز باشید؛ همچون قله ی دماوند، سَبز تر از جلگه های گیلان وخوشبوتر از شکوفه های بهار نارنج، برقرار باشید تا همیشه......


پ-ن-1- لال دانه: تخم گیاهی که در لنگرود "پیلام" و در حوالی رشت "شوند"نامیده می شود و خوردنی نیست ؛ من درکودکی به جای تمشک خورده ام که بسیار تلخ و بد مزه نیز بود.
<<<=== لال دانه ی موصوف
پ-ن-2- وَلَش: نام محلی تمشک در گیلان/لنگرودیها "بولوش"تلفظ می کنند.

۱۲ نظر:

فرهاد گفت...

وااااااااااااای؟؟!!

ح -ابراهیمی گفت...

ولش اونم ولش کوههای امامزاده ابراهیم چه لذتی داره تو هم هی دهن ما رو آب بنداز با این یاد آوری خاطرات، راستی میای بریم ولش خوری؟

نمکچیان گفت...

آدم شکــــــــمو!:

حتی می خوای گریه زاری کنی از چیزای خوشمزه می نویسی که تلخیشو بگیری؟

مو الون یزده میون بولوش کو ره جی بارم، می دهنه آب دو دی، ایلاهی فورصت نونی به شی لنگورود بولوش خوری!

مهتا گفت...

کاش می دونستم برای کی نوشتی این نوشته قشنگ رو/خوش به حالش.

گیله مرد گفت...

به دوستانم سلام:
/////////////////

به فرهاد جان: منم وااااااای!

////////////////
آقای ابراهیمی عزیز: شما که خودت؟؟؟ چراکه نه کی بیام؟

//////////////
آقای نمکچیان عزیز:
ما که تو شکم چرانی به شما اقتدا می کنیم و نمک خودتان!!و نمک کویری که می گی اونجایی!!

////////
به مهتا:
قبلا برای شما هم که نوشتم این که دیگه حسادت نداره
امان از دست تو
///////////
وقت همگی به خیر

ساسان ضیابری گفت...

سلام، خلاصه جایی توی ایران نبود که اسمی ازش نیاری، از جزیره شف تا لنگرود و کویر یزد و رشت وانزلی ویه دفعه از ایران بیرون می رفتی از اونجا ها هم می نوشتی خوب......راستی بیه بشیم بولوش خوری......

حمیدرضا-ب گفت...

تو جزیره شف رو از کجا می شناسی ، می شه بگی؟

بیتااا گفت...

سلام داداش خوبم..نمیدونم چی بگم که لایق قلم توانایتان و این محبتتان باشد...فقط از خداوندگار مهربانی بهترین لحظات را برایتان در کنار خانواده مهربانتان خواستارم...و به امید روزی که تمام فرزندان سرزمین میرزابه دیار ولش ، لال دانه ،قورباغه و لاک پشت و شالی و گالی برگردند...

گیله مرد گفت...

به دوستانم سلام:

//////////
به ساسان عزیز:

نه می خواستم اسم پسیخان رو بیارم نشد، حالا به این بهونه می نویسم یه جایی اطراف رشت هست که عمه جان ساسان اونجا زندگی می کنه!!اسمش پسیخانه!!(آیکون خنده فرض کنید)

//////////

به حمیدرضا که نمی دانم کیست:

آن اطراف دوستی دارم و می شناسم.

//////////

به بیتای گرامی :

اختیار دارید/لطفتان مستدام/در خدمتیم.

/////////
حرف آخر: متشکرم

پور نصیری گفت...

بابااینجا چه خبره همه ش صحبت از ولش و بولوش و لال دونه و از این چیزاس به اضافه ی میرزا و ماهی و خلاصه گیلان تو یک کلام می شه یکی بگه اینجا چه خبره؟

فرزين كارگر گفت...

درود
بازم از تي نوشته يان لذت ببردم
پايداربيبي

مینا سیمایی گفت...

منو یاد بچه گیام تو گشت روخان انداختید آقا آرش، شما کجا هستید؟