۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

به یاد سالهای ابری

ی
روزجمعه وقتی شلوغی نمایشگاه کتاب را دیدم کلافه شدم ، خواستم به دیدن کسی بروم که مشتاق دیدارش بودم .از غرفه یی که کتاب هایش را چاپ می کرد سراغش را گرفتم گفتند خبری از او ندارند، آخر ما ایرانیها معتقدیم پهلوان زنده را عشق است . پیرمرد با اینکه زنده است، اما سکته ی سه سال پیش اش بدجوری او را خانه نشین کرده است.ملول و پکر از نمایشگاه بیرون امدم توی اتومبیل تصمیم گرفتم با خانه اش تماس بگیرم، وقتی ارتباط برقرار شد همسر مهربان استاد گفت که خیلی دلش می خواهد او را به نمایشگاه بیاورد.
قرار گذاشته شد و یکی دو روز بعد همراه شهناز(1) به اتفاق به نمایشگاه امدیم .تعدادی از دوستان با دیدن او به دیدارش امدند، دو تن از دوستدارانش تا لحظه اخر در کنارش بودند، احساس کردم روحیه اش به کلی عوض شد.
در بین راه از کودکی اش صحبت کرد وانگار هنوز در لحظه لحظه ی کوچه پس کوچه های ابری کرمانشاه زندگی می کند، برایم از بی بی گفت ، از عمو الفت و از دوستانی که بعضی هایشان دیگر درقید حیات نیستند . از خسرو گفت و جلال و از سیمین دانشور، انگار هنوز عاشق است، عاشق مردمی که شخصیت های داستانش بودند وهستند.
پیرمرد در شصت وچند سالگی طوری از بی بی و عمو الفت حرف می زند که انگار یادش رفته خودش در چه سن و سالی است، هنوز وقتی به یاد چرخ خیاطی بی بی می افتد چشم هایش بدون اینکه تلاشی برای جلوگیری از ریزش اشک کند، نمناک می شود و به یادشان گریه سر می دهد.
برایم از روستاهای شاه آبادغرب (2)گفت، از ایده هایی که خسرو روزی به او گفته بود، برایم گفت و گفت وگفت....
توی نمایشگاه عده یی می شناختندش و کتابهای خریده شده اش را برای امضا می اوردند، عده یی می پرسیدند که نام ایشان چیست ؟ و تعدادی از نوجوانان بدون اینکه بدانند کیست، کتابهایی را برای امضا می اوردند تا صرفا نویسنده یی برایشان امضا کرده باشد.
روز خوبی بود برای من که مدتها دلتنگ دیدارش بودم فرصتی بود تا ساعت هایی را در کنارش باشم. یکی دو ساعت اول شب را در منزلش بودم و خداحافظی کردیم.زندگی چه بازیهایی دارد؛ سلامت باشی استاد ، دمت گرم و سرت خوش باد.
پ-ن-1-همسر استاد.
پ-ن-2-اسلام آباد غرب.

۲ نظر:

نيوشا گفت...

خييييييييييييييييييييييلي لوسي كه به من نگفتي شايد برنامه ريزي مي كردم و ميومدم .

گیله مرد گفت...

ان شاالله دفعه ی بعد/یا علی مدد