۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

حکایت ده مرادآباد


حکایت ده مرادآباد

خان بابا مردبزرگی بود. لااقل ما خیلی بزرگ می دونستیم ش، نه که نباشه ها! بود. از بس بعد از رفتن ش بچه هاش تو ده لفت ولیس کردن، از بس حق و ناحق کردن، از بس هر روز یه بزی رقصوندن، از بس که هی چشم به روی گند کاریای رفیق رفقاشون بستن، از بس به  حرفای خان بابا که گفته بود به این پسرای" میز قاسم"! رو ندین که اگه بدین کل مراد آباد رو یه جا چپو می کنن عمل نکردن و حالا میرز علی چوپون و داداشاش همه ی ده رو غصب کردن، از بس چوپونا رو کردن دهدار و دهیار و اویار!! خلاصه کلی دیگه از این" از بس" ها......؛ ما که اویارقلی باشیم هی می شینیم تو قهوه خونه ی رجب قهوه چی پای گپ و گفت این پیرپاتالای ده  و اونام گوش مفت گیر می آرن و واسه ما از دلاوریای - نکرده ی-  خودشون از جنگ با اترک آبادیا و بالا دهیا گفتن و قس علی هذا! شب که می آیم خونه؛ همچین گل پری  سفره ی شام رو جم کرده، نکرده همونجا پای سفره خواب مون می بره و هی کابوس می بینیم.

داشتیم توی میدون ده با بچه ها گپ می زدیم که یه هویی دیدم یه ارابه آدم از راه رسیدن، همه شون خاک و خلی، سراغ خونه ی کدخدا رو گرفتن، یکی از بچه ها آدرس خونه ی بابا خان رو بهشون داد، اونام راه افتادن به اون سمت، نمی دونم زیر آفتاب سوخته بودن یا جنس شون همونجوری بود! آخه با ما فرق داشتن، حتا با اترک آبادیا که قبلا دیده بودم شون فرق داشتن، خلاصه اینا که رفتن، دیدیم دوباره هی پشت سر هم ارابه ارابه آدم اومدن تو ده، چه دردسرتون بدم که دیگه مسجد و مکتب خونه و هر چی تویله هم داشتیم پر شد از آدمای غریبه یی که می اومدن به هوای خونه ی کدخدا، که چی بشه؟ هیچی، قرار بود بشینن درمورد این قنات مون که خشک شده بود حرف بزنن، آخه این قنات مرادآباد وقتی خشک شد خیلی از دهات اطراف م که از اینجا یونچه و شبدر می بردن اوضاشون خراب شد! نه که همچین شبدرای مراد آباد تو دهاتای دوربرطرفدار زیاد داره؟ خلاصه اومدن دیگه! یه روز داشتیم با رفقا الک دولک بازی می کردیم، دیدیم از تو مسجد ده یه سروصداهایی می آد، تقی می رفت، نقی می اومد، حسن می رفت ، حسین می اومد، نمی دونم مگه این مراد آباد چقذه خواهان داره که یه هویی این همه آدم از درو دهاتای اطراف راه افتادن اومدن اینجا؟

القصه قبل از همه ی این حرف وحدیثا؛ یه هو گل ممد و بابا خان چو انداختن که آی مرادآبادیا! امسال تابستون، می خوایم کاری کنیم کارستون، بیاین بهتون " خرجی راه بدیم برین یه دلی تو امام رضا سبک کنین" و حال شو ببرین،- ما مرادآبادیای امام رضا ندیده م همچین که تا ول مون می کنن راه رو عوضی می ریم-، سر از یه جای دیگه دراوردیم! نه که جاده هاش م همچینی یه خورده بفهمی نفهمی پیچ واپیچه! این خرای ما همین که می رسیدن لب دره رم می کردن و مثل دو سه سال پیشا که کلی مرادآبادی رو سرازیر کرده بودن تو - دره ی ملنگ آباد - این بار ریختن همه شون  رو تو یه دره ی دیگه که نمی دونم اسم ش چی بود، که مهم هم نیس...

 داشتم از اصل قضیه منحرف می شدم. خلاصه چه دردسرتون بدم، همینکه مرادآباد خلوت شد، چن تا از این آدمای یاجوج و ماجوج راه افتادن با دوچرخه هاشون تو میدون ده، که ما می خوایم دوچرخه سواری کنیم و از این حرفا، یه چن تا از پیرزنا و پیرمردایی - که پای زیارت رفتن و سمت اون دره رفتن-(نمی گم لو نره کجار رفتن بقیه) رو نداشتن و تو مرادآباد مونده بودن، یهویی معلوم شون می شه که ای بابا!! این خرجی راه دادن و این حرفا همه ش بهونه بوده که اینا با خیال راحت دوچرخه هاشونو بیارن اینجا و آب و هوا عوض کنن. حالا چقد پول!؟ دهیاری مرادآباد خرج کرده تا تویله ی کلبعلی، میرزامراد، چراغعلی ، مش نقی بنا و خلاصه بقیه ی تویله ها رو "استانداردسازی" کنن تا بشه این مهمونا رو تو ش جا داد! الله اعلم...

باری؛ اون آدمای "یاجوج ماجوج" یه چن روزی تو مراد آباد بودن و از ماست و کشک و پنیر و هر چی خوردنی دیگه - که این روزا خود مراد آبادیام گیرشون نمیاد بخورن-، خوردن و وقت رفتن م یحتمل باباخان و گل ممد توی توبره شون یه چیزایی واسه سوغاتی گذاشتن که ببرن- که من اویارقلی می گم نوش جون شون-، می دونید چرا؟ چون قدیما می گفتن: تا ابله در جهان است، مفلس در نمی ماند... راس می گفتن دیگه، از وقتی خان بابا ده رو سپرده دست بابا خان هر چن وقت یه بار از این بساطا داریم والله...

نمی دونم؟!؟ من خیلی سوادم رفته بالا، یا مشکل از این اشکنه هاییه که "گل پری" دستور طبخ ش رو از مش نقی واعظ گرفته و می پزه، راست ش این روزا هی، همه ش خوابای پریشون می بینم، حقیقت ش رو بخواین، همین الان که دارم باهاتون درد دل می کنم نمی دونم خوابم یا بیدار؟! وگرنه ما رو چه آخه به گل ممد و باباخان؟ ما چن وقتیه که نشستیم تو مرادآباد داریم نون خشک با "پنیر چنان آباد " سق می زنیم، بدون اینکه دیگه قناتی باشه که بخوایم بریم اویاری، وقتی - آمیرزا از قشمشم آباد پیغوم می ده-  آب می ره زیر پوست مون یه سرکی به سولاخ سمبه های مرادآباد بزنیم ببینیم چه خبره.....

باقی بقای شما / اویارقلی

 

۸ نظر:

میرزا قشمشم گفت...

اویارقلی جان پس این آدمایی که این روزها هی این ور اونور می رفتن، میومدن مرادآباد؟
آقا ما هرچی که نظاره کردیم نتونستیم بفهمیم اهل کجان ... دروغ نگفته باشم از چندتاشون پرسیدم که بابام جان اهل کجائید؟ ولی اسم جاهایی رو گفتن که تا حالا نشنیده بودم ... حالا نمی دونم اونا می خواستن من رو بپیچونن یا اینکه من جغرافیام ضعیفه ...
بعد خیلی مردم عجیبی بودن ... یکیشون وسط ده با یه گاری تصادف کرد .. عصبانی شد شروع کرد به داد و بی داد .. ما که نفهمیدیم چی گفت .. ولی دیلماجش می گفت که داره دعا می کنه به جون اون راننده گاری که زده بهش ... ما که نفهمیدیم اون داد و هوار چطور دعایی بود ... لابد این دیلماج هم می خواست ما رو بپیچونه .. الله اعلم ...

گیله مرد گفت...

درود آمیرزا
راست ش این مهمونای مرادآباد همچین یه سری هم به قشمشم آباد زدن که خدانکرده از کیسه شون!! نرفته باشه ...
خوب اومدن ده شما ارابه هاشون حالا زده به ارابه ی آمرعلیخان،ملاباقر یا حالا هر کی!! مهمونه دیگه! از قدیم مگه ما مرادآبادیا و قشمشم آبادیا بهترین های خودمونو نمی دادیم به مهمون، شمام خونه ی آمر علی خانو براشون سند می زدین! اشکالی داشت؟
باقی بقایت

میرزا قشمشم گفت...

بله، شما درست می فرمائید .. از قدیم گفتن مهمون حبیب خداست ...
مال ِ ما و مال ِ اون ها نداره که ..
مال ِ مال ِ اوناست .. مال ِ اونا هم مال ِ خوشون . وینک

گیله مرد گفت...

به قول آمیرزا...بهله... بهله...درس می فرماین شوما

سینا گفت...

خوشحالم که اینجا شما رو پیدا کردم

گیله مرد گفت...

درود سینا خان: سپاسگزارم

گیله مرد گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
گیله مرد گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.