۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

باز باران...

باران می بارید، آسمان هر چه در چنته داشت رو کرده بود.خیس و خسته در میدان سوت و کوری تنها مانده بود. مردی آمد! بر شقیقه هایش گردِ غبارراهی دور نشسته بود، چتر بر سر و رویش گرفت و به خانه اش برد. باران که تمام شد خداحافظی کرد ورفت. دیگر هرگز به یاد نیاورد روزی را که زیر باران لرزیده بود.......