۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

دل نوشته ی یک جوان ایرانی درباره ی خلیج فارس

یک توضیح: دوستان می دانند که اینجا فقط نوشته ی شخصی خودم را می گذارم ؛ اما این دل نوشته را در کلوب خواندم  و به نظرم جالب آمد اینجا می گذارم، شما هم بخوانید.

--------------------------
چند روزیه تو اخبار مدام در مورد ادعای ارضی کشورهای حوزه خلیج فارس میخونم، این مطلب رو اینجا گذاشتم تا اعراب نه چندان عزیز دور و بر شاید بخونن و ... رو ببندن.

سابقه کل کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس به اندازه قدمت میدان توپخانه تهران نیست. چنارهای خیابان ولیعصر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

روز جهانی کارگر مبارک

یکی از دوستان می گفت: چرا رعایت "اصول خبرنویسی" را در نوشته های وبلاگت نمی کنی؟ برای اینکه این دوستم و احتمالا دوستان دیگر ایمان بیاورند که کمی هم نوشتن خبر را بلدم، یک خبر را فی البداهه به صورت طنز می نویسم و روی نت می فرستم. الان که تا اینجای نوشته رسیده ام هنوز تصمیم نگرفته ام چه چیزی بنویسم. درسطرهای پایین مقصود تنها نوشتن یک خبر است نه چیز دیگر!
----------------------------------

روز جهانی کارگر

در استانه روزجهانی کارگر، کنفدراسیون کارگران جهان ضمن ارسال تبریک به سندیکای کارگران ایرانی خواستار دریافت اساسنامه این سندیکا جهت الگو برداری و برگزاری کلاسهای توجیهی از سوی کارگران ایرانی برای فعالان عرصه تولید سایر نقاط دنیا شدند .
روزگذشته کنفدراسیون کارگری جهان با ارسال نامه ای به سندیکای کارگران ایران از زحمات این سندیکا برای زحمتکشان عرصه تولید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

با میراث آن بزرگ چه می کنید؟

باز دلتنگی به سراغم آمد، نه اینکه برای خودم ناراحت باشم ؛ یاد کسی افتادم که روزگاری گفته بود:



استکبار از راه تهاجم فرهنگی خواهد آمد !!



و در ان سالها با تمام نداری چه زیبا زندگی می کردیم و روی پای خود بودیم. اوکه رفت زیر دستانش همه کاره شدند؛ اما کاش مویی از او به ارث برده بودند و به نصایح او گوش فرا داده بودند، همانهایی که روزی گفته بودند:



استکبار امروز دیگر از راه شبیخون فرهنگی خواهد امد.



مهمان کسی بودم ، کسی که گوشه یی از هنر این کشور را بر دوش می کشد، نه اینکه نان خور دیگران باشد؛ به عرق جبین و کد یمین روزگار می گذراند ، دیدم تلویزیون روشن است و گوشه تصویر حک شده "" فارسی 1"" و باز دیدم چیزهایی که نباید می دیدم، دوستم می گفت :

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

نامه ای به خان بابا دردیاری دور

نامه به خان بابا دردیاری دور
سلام خان بابای خوبم، خوبید ؟ سلامتید؟ خدار و شکر که سلامتید.
از احوالات ماهم خواسته باشید بد نیستیم، بزغاله ها چاقن، گوسفندا سر دماغن، خاله خان باجیای ده دارن با دوک پشم ریسی شون نخ می بافن، مردای ده همه دارن توی مزرعه کار می کنن، ملالی نیست همه دور هم همینجوری خوشیم ، کاش شما هم بودی دور هم خوش می گذشت.
باری خان بابا؛ اول احوال پرسی گفتم مردای" ده مراد آباد" دارن تو مزرعه کار می کنن. راستش نخواستم از اول نامه یه هویی بگم چه کشکی چه پشمی اصلن دیگه مزرعه ای نمونده که "من اویارقلی" بخوام برم آبیاری شون کنم و یا مردای ده واقعا بخوان برن روی زمیناشون کارکنن، یا گوسفندی نمونده که خاله خان باجیا بخوان با پشمشون نخ بریسند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

چشمها را باید شست

همه ما کوچکتر که هستیم رویاهای کوچک و بزرگی را درسر می پرورانیم. شما را نمی دانم؛ اما من سوداهای بزرگی در سر داشتم.
کوچکتر که بودم می خواستم دنیا را عوض کنم، کمی که بزرگتر شدم سقف آرزوی من هم کوتاه تر شد. نه اینکه نخواهم، دنیا بزرگتر از ان بود که بتوانم عوض اش کنم. من راه دیگری را درپیش گرفتم و به نتیجه رسیدم برای تغییر دنیا باید یکایک آدم ها دیدشان را به زندگی و پدیده های اجتماعی تغییر دهند.(1)
حالا بعد از سالها با افتخار می گویم، من دید حد اقل یک نفر را نسبت به زندگی تغییر داده ام. او از دسته انسانهایی بود که تعصب بی جا مانع از نگاه واقعگرایانه اش بود.
امروز آزاد فکر می کند،آزاد می نویسد و آزادانه زندگی می کند، بدون سرسپردگی و بدون تعصبات رنگی، بیایید امتحان کنیم شاید بتوانیم با هم دنیا را تغییر دهیم.

پی نوشت: این شامل نگاه ما به تمام پدیده های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، مذهبی و.... می گردد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

بازگشت



سلامی به درازای یک غیبت چند ماهه//دلیل غیبت طولانی ام در شعر زیر پیداست، در این مدت طولانی هرچند اتفاقات ریز ودرشت زیادی برایم اتفاق افتاد؛ اما بعد از این فقط در اینجا خواهم نوشت والبته احتمالا گزیده و کوتاه//از اینکه همراهان خوبی دارم خرسندم واز همراهی دوستانی نو مشعوف خواهم شد//با احترام
نشسته بودم توی اداره پشت میز کار خویش
ندا آمد که هست انتــــخابات جدیدی در پیش
آن یکی آمد و مـــــــرا گفت جــــــان پســــــر
بیا و با ما باش نتــــــــراش محــاسن و ریش
به طعـــنه گفــتمش که کارتان تمام شده است
خندید و گفت حقوق مان اضافه شده درفــیش
نگاهی کردم و به ســــــــــادگی اش خنـــدیدم
و او از این خـــــــنده ام برآشــــفت کم وبیش
چپ و راست کری بود و حرفـــــهای مـــــگو
و روزی چـــــــــــــند بار می زدنـــــدم نیــش
برنده شد دکـــــــــــتر و آنها عزیز شــــــــدند
روان ما آدمهــــــای بی طـــــرف شد پریــش (1)
کار و بار ما دیگر از کــــــری هم گـــــذشــت
آرام می رفتیم و می آمدیم همـــــچون میــش
شلوغ بود، خبر از ان ســــــوی آب نبودمـرا
چون که درمنزل نداشتیم ماهــــــواره ودیـش
در عوالم خود اسیــــر بودم من شــب وروز
از ان طـــــرف دمــــــــــادم می دادندم کــیش
به یک امضا شـــــدم همـــدم خـــانه و رایانه
و سر فرو بردم درکلــــبه تنـــــهایی خویـــش
تقدیم به همه کسانی که آزاد فکر می کنند و به عشق ایران نفس می کشند.

پی نوشت: نگارنده ضمن اینکه به احمدی نژاد رای نداد، واقعا طرفدار کسی نبودم اما....