۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گوسفندی در اتوبوس "بی آر تی"

بهار سال 84

تازه دو ماهی بود که از ایران خودرو یک دستگاه پژوی 405 خریده بودم، با همان خوش بودم تا سر و کله ی جناب آقای دکتر پیدا شد! خوش بودیم که یک آدم پاپتی قرار است از بین خودمان برای خودمان!! کار کند! بعضی از ماساده باور بودیم و حرفهای کهکشانی می زدیم، آخر او می گفت: مشکل فلان جای ما ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنه؟ من باور نکردم، همانطور که قبلی ها را نیز باور نکرده بودم، همانطور که بعدی ها را نیز باور نخواهم کرد، همانطور که کلا کسی را باور نخواهم کرد.

زمستان86

روزهای اسفند 86 را هیچگاه فراموش نخواهم کرد، یک رنسانس در زندگی ام ایجاد کردم، خواستم در خودم دگرگونی ایجاد کنم، ایجاد کردم؛ اما پژوی 405 تبدیل شد به پراید 86 و با همان خوش بودم، خاصه آنکه این مرکب تازه کم مصرف هم بود، خوش بودیم با همان، اداره می رفتیم و برمی گشتیم، خلاصه زندگی می گذشت، رنسانس داشت جواب می داد و داد؛ اما رنسانس بزرگتری در راه بود، خرداد 88 از راه رسید، رنسانس من و اجتماع توام شد، در این بین نمی دانم چند ده؟ چن صد؟ یا چند هزار؟ نفر مانند من قربانی این رنسانس اجتماعی شدند، اما شدند و شدم. بیکار شدیم بدون اینکه کسی جرم ارتکابی مان را تفهیم اتهام کند.

پاییز 88

بدجور بیکار شده بودم، خدایش بیامرزد، دوستم داوود سامانلو زنگ زد و گفت برو فلان جا لازم ات دارند، رفتیم، قراربود به عنوان مدیر مسئول و سردبیر نشریه ای داخلی با تیراژی سه هزارتایی منتشر کنیم، بماند که رئیس مان فرق خودکار را با دسته ی هونگ(هاون) نمی فهمید؛اما گفتیم کارمان فرهنگی است، با جان و دل انجام می دهیم، چندی رفتیم و آمدیم، فهمیدیم این وسط ما را برای لولوی سرخرمن می خواهند، در ودیوار کارخانه پر بود از عکس های دکتر؛ اما به چشم می دیدم که کمتر از ناسزا بار او نمی کنند، دو سال بود که حقوق بیش از دو هزار نفر را یا نداده بودند، یا اینکه پس از اعتصاب و بستن جاده ی کنار کارخانه کجدار و مریز داده بودند، حالمان از اینهمه بی عدالتی دیگرگون شد، وقتی بعد از مدت دو ماه دیدم که آقای رئیس بزرگ کارخانه(که از نورچشمی های وزارت صنایع هم بود) به جای پرداخت حقوق تهدید بار کارگران می کند عق زدم، بالا آوردم حقوق نگرفته ی دوماهه را، پراید 86 هنوز سرجایش بود، مردم هم کنار خیابان منتظرم بودند، نوکری شان را کردم، به جایش زندگی ام را چرخاندم.....

پاییز89

هنوز داشتم زندگی می کردم، نازنینی ماشین تقریبا صفرش را داد( مقداری مقروض شدم که نحوه ی استردادش را به عهده ی خودم گذاشت) تا مجبور نباشم پراید 86 را تحمل کنم، حالا دوباره من بودم و پراید 88 و امتحانات دانشگاه و گاهی درمسیر مردمی که یا در سرما می لرزیدند و یا درگرما عرق می ریختند، رد می شدم، گوشه ای ایستاده بود، سوارش کردم و شد مهربان دوستی که حالا به داشتن اش افتخار می کنم، خاکی، مهربان، شاعر و از همه مهم تر انسان، روزی از روزهای اسفند 89 گفت برو فلان جا کاری انجام بده، رفتم و از هفتم اسفند مشغول شدم، بماند که حکم مان چیز دیگری است؛ اما اینجا هم نشریه ای راه اندازی کرده ام، از گرفتن مجوز تا نوشتن مقاله ی مدیرمسئول و سردبیر و خلاصه مصاحبه و انتخاب مقاله و طراحی جدول را انجام داده ام، دوستی را که سابق بر این در نشریه ای همکار بودیم برای صفحه بندی آوردم، حالا دوباره این رئیس جدید بعد از دوبارصفحه بندی و تهیه ی سی دی برای چاپ، با مشورت آدمهای هرهری مزاج می خواهد تغییراتی بدهد، دم بر نیاوردم، هنوز دارم مثل گوسفند زندگی ام را می کنم؛ اما از چندی پیش سازهای زندگی دوباره ناکوک نواخته می شود، دوباره دردهای کهنه سر باز کرده است، حالا دیروز برای التیام همان زخمهایی که باید پیش از این مرهم نهاده می شد پراید 88 را نیز فروختیم و شدم مسافر اتوبوس و الخ...

ابتدای تابستان 90

حالا چرا اینها را اینجا نوشتم: خواستم بدانید اگر حال و هوای نوشته ها پس از این عوض شد، اگر تاکسی نوشت و اتوبوس نوشت و مترو نوشت دیدید!! تعجب نکنید، فکر نکنید اتفاق خاصی افتاده است، فکر نکنید در این 6 سال و اندی که از حضور آقای دکتر می گذرد اتفاقی افتاده است! خیر! از سر شکم سیری تنها چیزی را که آسایش جانم را فراهم می کرد فروختم تا دستم را جلوی نامردمانی دراز نکنم که از انسانیت چیزی نمی فهمند، خواستم برایتان بگویم این تنها گوشه ای از رنجی است که من دیده ام، من رنج ادمهایی را که در گوشه گوشه های این شهر و کشور به شکل های گوناگون ... بگذریم....

امروز: مکان داخلی - اتاق رئیس – ساعت 6: 3 دقیقه ی عصر

رفته بودم برای خداحافظی و اعلام پایان کارم، رئیس گفت:

چه خبر؟

با خنده ی کم رنگی گفتم: هیچی حاج آقا دیروز ماشین رو فروختم و از امروز پیاده ام.

تقریبا چهره اش نشان می داد که خوشحال است، گفت:

بسیار کار خوبی کردی، می دونید....

و شروع کرد از این حرفهایی که مطمئنا خودش هم قبول ندارد، در دلم گفتم:

این پیرمرد با هفتاد و هفت سال سن و پاره کردن ماتحت دنیا دارد به من می گوید مثل من با آژانس بروید و بیایید آن وقت یادش رفته که قول و قرار کتبی مان که زیرش را مهر و امضا کرده برای چند هزار تومان در ماه زیر پا گذاشته و حالا دارد پزهای انچنانی می دهد، خندیدم و گفتم:

باشه حاج آقا حتما این کارو می کنم و زدم به خیابان ....

امروز: خارجی – خیابان ولیعصر – نبش فاطمی – ساعت 6:25 دقیقه ی عصر

اتوبوسها همه پر می آمدند، بلانسبت گوسفندها مردم تا روی پله ایستاده بودند و داشتند "آب لمبو" می شدند، دو سه اتوبوس را مشایعت کردم بلکه مورد بهتری بیاید، نیامد، بلانسبت گوسفندها روی راه پله " آب لمبو" شدم تا چهار راه ولیعصر، پیاده که شدم دیگر به گوسفند بودن عادت کرده بودم، اما یادم رفت که باید به غرب می رفتم، کمی در ایستگاه" بی آر تی" منتهی به شرق که ایستادم حالم جا امد و برگشتم و کلی راه را پیاده گز کردم تا به ایستگاه مورد نظرم برسم، حالا داخل اتوبوس بودم، باقی بماند در سینه ی من تا روزگار دیگر...

معلوم نیست تا کی باید این طوری رفت و امد کنم، حالا به نظر شما درد ما فقط ایــــــــــــــــــــــــــــنه؟

۱۵ نظر:

باران از لاهیجان گفت...

عموجون غصه نخور
این نیز بگذرد
تورو جون من غصه نخور
:(((((((((((((((((
بی خیال باش عمو
این جوری خودتو از بین می بریا
:(

بارونی گفت...

عمو
"این جهان حتی پشیزی هم نیارزد"

عمو غصه که می خوری یاد این شعرت می افتم
"دلم می خواهد بمیرم"

غصه نخور دیگه
پسته بخور:)

گیله مرد گفت...

بارونی پسته گرونه/ غصته همه جا گیر میاد منم می خورم/.. :-))

میرزا قشمشم گفت...

گیله جان حالا باز خوبه که ما تو ایران زندگی می کنیم ... اگه تو آمریکا یا انگلیس بودیم چه خاکی باید به سر می کردیم؟ عمو ضرغامی میگه اونجا اصلا حقوق بشر ندارن .. صبح تا شب آدم می کشن .. به همه تجاوز می کنن .. تازه جاده هاشون همه بسته ست .. یا برف اومده و بسته، یا مردم اعتصاب کردن و بستن .. تازه برق و گاز و بنزین هم که ندارن ..
باز خدا رو شکر که ما تو فرنگستون نیستیم ..
به قول خانم محبوبی که صبحانه ات رو بخور ...
.
پی نوشت: نوشته ی خانم محبوبی رو می تونید از لینک زیر بخونید:
http://www.lashkhor-sing.mihanblog.com/post/43

گیله مرد گفت...

درود آمیرزا
آره/ نه که عمو عزت تو یه خانواده ی کثیر الاولاد زندگی کرده که تا سال 58 هم باباش تلویزیون نخریده بوده//یعنی حقیقتش پول نداشته بخره/ حالا که این بابا این موقعیت رو پیدا کرده معلومه همه ی دنیا اخی شدن خوب..
چشم الان می رم می خونم....

ترنگ گفت...

سلام به گیله مرد
نوشته تان خیلی من را احساسی کرد و اشک مجالی نداد ... واقعا برای روزهایی که آرزویی بودند برای به دست آوردن هدفهای بزرگتر افسوس می خوریم ...
به قول برادر زاده تان خانم باران "تو رو جون من غصه نخور "
به امید روزهای بهتر که خبرهای خوبی از شما بشنویم .

گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است ...

گیله مرد گفت...

به ترنگ:
.
از پیام همدردی تان سپاسگزارم.....

سینا گفت...

ای وای...والله نمی دونم چی بگم خدا خدا می کردم که اخرش گفته بشین هنوز اون پراید رو دارم دیدم گفتین اونم فروختم.
خبرآنلاین یه بررسی انجام داده که در اونجا مشخص شده ارزش پولی که به مردم به عنوان آزادسازی قیمت ها داده شده تو همین مدت کم 20 درصد کاهش پیدا کرده
مشکل هم از اینه و هم از اونه.
این آقا هم که اصلا عقل درست و حسابی نداره دیدین که چی گفته هر خانواده ایرانی 1000 متر زمین !خدا به ما پول بده به ایشان عقل

گیله مرد گفت...

به سینا:
ممنونم سینا جان نخواستم درد دل کنم/خودم رو محور قرار دادم تا حرفم رو بزنم اما دروغ ننوشتم که از این کار بی نهایت فراری ام...

پروانه گفت...

چی بگم ؟! فقط میگم کثیفتراز خودشون فقط خودشونن! وقتی مموتی .............!

نرگس گفت...

این نیز بگذرد ///
آنانکه اسب داشتند غبارشان فرو نشست
گرد سم خران شما(آنها) نیز بگذرد

گیله مرد گفت...

ممنونم خانوم نرگس......

محسن گفت...

درود دوباره...من واقعا شرمنده ام برای اینکه هیچی سرجای خودش نیست من از شما شرمنده ام که به عنوان یک هنرمند و نویسنده افکار و دلمشغولی هایی غیر از اندیشیدن و نوشتن دارید من شرمنده ام که این روزها همه به هم دروغ میگن من شرمنده ام که همه دارن سر همو کلاه میزارن من شرمنده ام که آدم هایی که از مردم قدرت گرفته اندو باید برای مردم باشند برعکس مردم تحت کنترل اونها هستند و هیچ کاری واسه مردم انجام نمیدن من شرمنده ام از اون جنینی که تو خیابون افتاده بود و همه دورش جمع شده بودندو داشتند فیلم میگرفتند من شرمنده ام که اون 12 نفر ریختن خونه ی مردم و بهشون تجاوز کردند و من به خاطر همه ی اتفاقات بدی که هر روز در کشور ما اتفاق میفته شرمنده ام...گیله مرد جان شرمنده دیدم کسایی که باید از این اتفاق ها شرمنده باشند نمیشند خودم تصمیم گرفتم شرمنده بشم......دوباره آسمان دیل پورا بوست /بیا ابران جیر مهتاب کورا بوست/ستاره دانه دانه رو بیگیته /عجب ایمشب بساط غم جورا بوست

گیله مرد گفت...

درود به محسن عزیز
.
خوشحالم می بینمتان / ما مدالهایمان را از دست مردم کوچه و بازار گرفتیم . چه باک اگر فشار اقتصادی را تحمل می کنیم/ بله من هم مثل شما شرمنده ام چون ........
تو خود حدیث مفصل ...خوانده ای!!
پایدار بیبی برار..

بارونی ها گفت...

با سلام و احترام
ممنون گیله مرد عزیز
لطف می کنید اگر از به روز شدنتون بی خبرم نذارن
"غریبه دیروز.دوست امروز.فراموش شده فردا"