۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

سلام نازنین


فرتور اختصاصی از گیله مرد


 دلم گرفته بود! نه اینکه فکر کنی دردی هست، غصه ای هست، و یا حتی کمبودی و نارسایی ای هست، نه ! بس که این روزها خوش و خرم و سلامتیم، خواستم برایت بنویسم، بنویسم که راحت باش، پشت آن دیوارهایی که خیلی های دیگر هستند و خیلی های دیگر نیز خواهند آمد، چشمانت را ببند و هیچ فکر نکن که علی کوچک ات چگونه بدون تو سر به بالین می گذارد.

نازنینم؛

هیچ غمی، غصه ای و حتی هیچ گرسنه ای دیگر نیست، چه باک اگر مادر علی نتواند از حساب شخصی اش برداشت کند، حال چه فرق دارد که تو باشی و یا که نباشی! روزگار به روال سابق به کام نامردان و مجیزنویسان و ثناگویان است، حالا چه فرق دارد اگر ثناگویی در پیش چشم صدها نفر برای مدح بی موقع اش تو دهنی بخورد؟

چشمش کور! اگر تا تصمیم کبری یا روباه وزاغ خوانده بود باید می فهمید لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود، خوب اگر نخوانده بود چگونه آن روز ، آنجا جلوی آن همه آدم!! توانست لاشه ی متعفن اش را از زمین بلند کند و حرفهای فاضلابی بگوید؟

آخ نازنین؛ دلم برایت تنگ شده، برای آن خنده های ریزت، برای پندهای آموزنده ات از روزگار، برای همه ی همراهی ها، برای دوست داشتن هایت، دلم برای خودت تنگ شده ، نازنین! حالا دارد یک سال می شود که نیستی، چشم بر هم بزنی چهارمین شکوفه ی گیلاس را خواهیم چید؛ اما ، اما، اما به تو قول می دهم، قول می دهم تو پیش از شکوفه ی چهارمین گیلاس خواهی آمد، آنجا در جمع خوبان گاهی فکر کن که :

سیاه ترین ساعات شب به سپیده منتهی است

به انتظارت می مانم تا پیش از چهارمین شکوفه ی گیلاس برگردی.....

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

مردمي که بيشتر مي فهمند

مي گويند اسکندر قبل از حمله به ايران، درمانده و مستأصل بود. از خود مي پرسيد که چگونه بايد بر مردمي که از مردم من بيشتر مي فهمند حکومت کنم؟ يکي از مشاوران مي گويد: «کتابهايشان را بسوزان بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً يکي ديگر از مشاوران (به قول برخي، ارسطو) پاسخ مي دهد: «نيازي به چنين کاري نيست، از ميان مردم آن سرزمين، آنها را که نمي فهمند و کم سوادند، به کارهاي بزرگ بگمار،آنها که مي فهمند و باسوادند، به کارهاي کوچک و پست بگمار!! بي سوادها و نفهم ها هميشه شکرگزار تو خواهند بود و هيچگاه توانايي طغيان نخواهند داشت. فهميده ها و با سوادها هم يا به سرزمينهاي ديگر کوچ مي کنند يا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه اي از آن سرزمين در انزوا سپري خواهند کرد...».
پی نوشت: این متن را مدتها پیش یکی از دوستانم ای میل کرده بود، به نظرم زیبا آمد نگه داشته بودم. حال و هوای این روزها بسیار شبیه این نوشته است به همین جهت بدون دخل و تصرف اینجا گذاشتم.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

ناصرحجازی

روزی که عاشق اش شدم، سال اول راهنمایی بودم.جین پوشیده بود و ساک به دوش ازدرب باشگاه دیهیم(تاج سابق و استقلال شرق بعدی و رسالت امروزی در خیابان نظام آباد) وارد زمین چمن می شد تا تمرین کند.خوش تیپ بود وبعدها فهمیدم مردمی است، نه از جنس آنهایی که از مردمی بودن تنها پزش را می دهند،به معنای واقعی کلمه مرد بود، نه با آتابای ساخت و نه با کسانی که بعد از او در سازمان تربیت بدنی و فدراسیون مسئول بودند، معنای آزاده بودن را تعریف دیگری کرد و به امروزی ها یاد داد که انسانیت یعنی چه؟ هرگز مربی تیم ملی نشد و نخواستند که بشود، که اگر می شد فلان دردانه و بیسار عزیزکرده در تیم او جایی نداشتند، آنگونه که در تیمهای باشگاهی اش نیز همین بود.همیشه ناراحت این مرد بودم که سرانجام چه خواهد شد، حالا با دیدن سیاهه ی عظیم جلوی بیمارستان کسری و شاید فردا در تشییع جنازه ی او قدری آرام بگیرم، این مردم (نه آنهایی که نان به نرخ روز می خورند) قدردان ترین انسانهای روی زمین هستند...... 
پی نوشت:
1- حال خوشی که نداشتم، این نیز مزید بر علت شد تا ..... دلم می خواست در سوگ اش بیشترین واژه ها را نصیب اش کنم؛ اما افسوس......
2- از باران عزیز برای طراحی و ارسال این پوستر سپاسگزارم، این برادرزاده ی هنرمند ما استعداد عجیبی به خواندن دل آدمها دارد، نمی دانم از کجا فهمید که اینقدر او را دوست داشتم، متشکرم باران جان...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

صبح تا ...

از خواب بلند شدم رفتم صورتم رو بشورم آب قطع شد، بعد رفتم تندی چای دیشب رو گرم کردم بخورم استکان از دستم افتاد شکست، وقتی از خونه می اومدم بیرون خانم همسایه یادش اومد آشغالای روی فرش خونه ش رو که جمع کرده بود باید بریزه رو سر من، خودم رو که تکوندم راه افتادم سمت ماشین، لات و لوتای کوچه نوک چاقو شون رو با بدنه ی ماشین من تیز کرده بودن، ماشین رو روشن کردم راه افتادم ................نه دیگه ادامه نمی دم، فکر می کنین اگه به همین ترتیب ادامه پیدا کنه دقیقا تا نه شب چن تا اتفاق دیگه برام می افته، به نظرتون اصولا تا اون موقع اصلا زنده هستم؟

پی نوشت: این تصویر هیچ ربطی به این نوشته نداره، این دفعه که رفته بودم لنگرود رفتم به مدرسه ی دوره ی ابتدایی م یه سری زدم، این ساختمان سال 54 و 55 مدرسه ی من بود. همینجا نوشتن رو یاد گرفتم، دوسش دارم تا وقتی همینجوری سرپا باشه می رم نگاش می کنم و به یاد اون روزا می افتم.
مکان لنگرود/لب رودخانه/بین آسید حسین وسالی پاکه/تقریبا روبروی فشکالی کوچه/دبستان دولتی پهلوی سابق

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

مشت حسن و کبلایی قلی

مثنوی گیلکی و برگردان پارسی
مشته حسن ســـــــــلام علیکوم برار
 مشت حسن سلام علیکم برادر

خسته بوبوم تی حَــــــرفه انِدی بدار
خسته شدم کمی حرفاتو نگه دار

چن دی تو موفته گب گونی یکسره
 چقد حرف مفت می زنی یکسره

طوطی موسون حرفه کونی قـــرقره
 مثل طوطی حرفا رو قرقره می کنی

ایسکالی یم جــــــگر به دندون بگیر
 یه خورده دندون به جگر بگیر

بنیش یه جا یک کمی هم جـون بگیر
 یه جا بشین کمی هم جون بگیر

بازین بیه حــــــــــــــرفای بهتر بزن
 بعدا بیا حرفای بهتری بزن

هر چی تی دیل خـــوانه بــیه زر بزن
هر چی دلت می خواد بیا زر بزن

کبله حـــسن، عیــــــــنه اولاغه لنگی
 کبلایی حسن، مثل الاغ لنگی

فهم و شـــعور ندانی چــــون کولنگی
 فهم و شعور نداری چون کلنگی

مشته رحیــمه ناز کــونی روزو شب
مشت رحیم رو روزو شب ناز می کنی

دوتّه یی نیــشنین و زنین موفته گب
دوتایی می شینین حرفای مفت می زنین

خوب جا فـــکاشتی تی آغوزه مشتی
جایی خوبی کاشتی گردوت رو(1)

خورده دری ثـــیروته کشـــتی کشتی
داری ثروت رو کشتی کشتی می خوری

هی هنی خنـــــده کـــونی و گب زنی
هی میای خنده می کنی و حرف می زنی

تی کـــــس وکاره امـــره گب لب زنی
با فک و فامیلت حرف و حدیث می زنی

هرچی کـــــشاورزه تو زیــــنده بودی
هر چی کشاورز بود تو زنده شون کردی

دوروغ بوتی هــــی هچی خنده بودی
 دروغ گفتی و هی الکی خندیدی

اهل فن و صـــــنعته کار رچ بـــــوما
کار اهل فن و صنعت رو براه شد

جای رئیس چـن ته باقله پچ بـــــوما
به جای ریس چن تا باقالی فروش اومد

خولاصه کــــــوللن همه چی حل بوبو
خلاصه کلا همه چی حل شد

اسبه نصـــــیب و قسمتم نعــــل بوبو
 قسمت و نصیب اسب هم نعل شد

هیشکه نیه گورســـــنه ونـــون دانن!
 هیشکی گرسنه نیست و نون دارن

حـــــلِه نموردن، ایسکالی جون دانن!
تا حالا نمردن، یه خورده جون دارن

د چی بــــــوگوم تو کوللی کارشناسی
 دیگه چی بگم تو کلی کارشناسی

اوستا بوزورگ،کوللی مردوم شناسی
 استاد بزرگ، کلی مردم شناسی

کبله قولی! تــی جه رو دس بوخورده
 کبلایی قلی! ازت رو دس خورده

مو حـــــیرونم، چوطو تا حال نمورده
من حیرونم، چه طوری تا حالا نمرده

گمـــــون کونم ترسنه از تـــــی هیبت
گمون می کنم از هیبتت می ترسه

زورکی هــــی تئـــــــبه کونه موحبت
زورکی هی بهت محبت می کنه

کبله حسن تی ســر بشــــی داره سر
کبلایی حسن سرت بره بالای دار

دراز بونن تـــــــــــی لشه بازاره سر
 جنازه تو دراز کنن توی بازار

هر چی که آتــــــش دره از تی گوره
هر چی آتیش هست از گور توئه

تی حرف دروغ وکارتی شینی زوره
حرفات دروغه و کارای تو زوره

مشته حسن، بمـــــیر، بوشــو جهنم
مشت حسن، بمیر، برو به جهنم

آباد بونه می شهر و خـــونه کم کم
آباد می شه شهر و خونه م کم کم

پی نوشت:
1- گردوبازی/کنایه از اینکه تیرت به هدف می خوره.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

عالمی دیگر بباید ساخت و زنو..

یکم:

این روزها به واسطه ی گرفتاریهای شخصی حال و روز خوشی ندارم، نازنین دوستانم ببخشند اگر جواب کامنت هایشان راآن طور که شایسته است نداده ام، به دل نگیرید و گیله مرد را تنها نگذارید که بسیار دوستتان می دارم و هرگاه صدای قدمهایتان اینجا می پیچد خوشحال می شوم، باشید تا همیشه، تا گیله مرد نیز با دم مسیحایی شما دوستان جان تازه ای بگیرد و ...

دوم:

علت اینکه دو سه بحر طویل در فاصله ی نسبتا کوتاهی روی سایت امد این بود که دوست مهربانی خواست برای نشریه ای که در آنجا سردبیر است چیزی بنویسم، ما هم به جز مطالب جدی همین بحر طویل ها را پیشنهاد کردیم، نمی دانم ان سردبیر محترم اصولا ای میلهای ارسالی مرا باز کرده یا دسته جمعی آنها را به زباله دانی کامپیوتر روانه کرده است، هر چه باشد مهم نیست، همینکه می بینم به مثلا طنزهای آقای ش . ش !! دلخوش کرده است کافی است تا پس از این چنانچه خواستم بحرطویلی بنویسم مختص همین صفحه ی گیله مرد که بسیار دوستش می دارم بنویسم.

سوم:

درست است که بلاگ اسپات کلا فیلتر شده ، اما به دلایل زیادی که یکی هم کیفیت بالای این سرویس دهنده است تا کنون نتوانسته ام خودم را راضی به دل کندن از اینجا کنم، از "هادی عزیز" و یکی دو دوستی که حضوری و تلفنی خواسته اند فکری بکنم بسیار سپاسگزارم؛ حقیقتا خودم نیز بسیار مایلم تا کاری بکنم و از شما چه پنهان تحرکاتی نیز داشته ایم؛ اما تا کنون نتیجه ای حاصل نگردیده، پس تا زمانی که بتوانم کار جدیدی بکنم همینجا خواهم نوشت و از سرویس دهنده های ایرانی استفاده نخواهم کرد.

چهارم:

این گرفتاریهای شخصی باعث شده گاهی در کلاس، محل کار و دربین دوستان کمی بدخلق و عصبی باشم، همینجا از کلیه ی کسانی که ترکش این جنون ادواری مان!! به آنها اصابت کرده است پوزش می طلبم و امیدوارم در آینده ای نزدیک از خجالتشان در بیایم.

با احترام// گیله مرد

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

آقا غوله

غوله داشت همینجوری راه می رفت دید بچه گنجیشکه رو زمین افتاده از سرما وگرسنگی و زخم بال و پرش داره می لرزه، از زمین برش داشت خواست بخوردتش، دید هم کوچیکه هم اینکه زخمی و در ضمن خوردن نخوردنش فرقی نمی کنه! سیر نمی شه، آوردش خونه ازش مراقبت کرد تا خوب شد. گنجشکه وقتی خوب شد با نوکش زد چشمای غوله رو دراورد و فرار کرد..

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

بن لادن / بحر طویل

پیش نوشت: اگرچه باور نکرده ام "بن لادن" به درک واصل شده باشد؛ اما با فرض اینکه حقیقت داشته باشد نوشتار آتی را قلمی کرده ام. گیله مرد معتقد است تا "بن لادنیسم" زنده است، بن لادن نیز زنده است، مشکل در تفکر است نه در اشخاص!!لطفا دو بار بخوانید.
با احترام//گیله مرد
چون نیک بر احوال جهان یک نظر افکندم ودیدم که فلان آدم بد کز پی کشتار و ترور، پیش ز هر ادم بد بود و به یک چشم به هم بر زدنی عالمی تخریب نمود و ز سر نوکری بر کشور خونخوار و ابر قدرت و مکار، بسی خدمت و خوش رقصی نمود و دم اخر چو که از سکه بیفتاد و دگر سوخته شد مهره ی شطرنج ، بشد دشمن ان کشور بد کینه و در کوه کمر دربدر و خانه به خانه تو بگو لانه به لانه شده آواره و از مال و منال و همه ی ثروت بیش پدری خیر ندید و سرِ آخر خبر آمد که بیا نیک ببین این بوَدش عاقبت آدم دیوانه که در دار جهان چیز نفهمیده کند نوکری و سر رسدش تاریخ مصرف که بباید سوی یک گور روانه بشود..

الغرض،
 تا که شنیدیم که بن لادن خونخوار بمرده است و همه مردم آزاده بکوبند و برقصند و بسی شادی کنند؛ اندکی اخبار جهان سیر نمودیم و بدیدیم که آن چهره ی داغان شده از دست هنرمند کسی آمده بیرون که بگویند گرافیست و به ابزاری به نام فتو شاپ گشته مهیا که تو باور کنی این مردک نامرد و پلیدی که بسی ظلم در احوال همه مسلم و نامسلم و هم از عرب و غیر عرب کرده بمرده است و بود خانه ی او در درک و چهره منحوس و بدش گشته به دریا ...

باری،
 چو شنیدیم، که دریا شده آلوده از این مهره ی مسموم و خطرناک، کمی غصه بخوردیم و دمی فکر همه کوسه و هم ماهی و هر زنده و جنبده ی دریایی بکردیم وبگفتیم، چرا این تن الوده به دریا بشد و آه چه بوده است گنه آبزیان را....

تا این خبر از ذهن و زبان اوباما جاری، در هر جای جهان ساری بگشت و همه خوشحالی نمودند، طالبان حرف باراک مسخره و هم پی تکذیب گرفتند و بگفتند که زنده است جناب اسامه، هر چه که القصه بگفتند دروغ است و اوباما پی جمع آوری رای درشت است و بخواهد بشود باردگر سرور وهم مهترو آقای همان کشور در ینگه ی دنیا که الهی بزند جز جگر هرکه نهاد آجر اول، که همی کج برود تا به ثریا و نشاید که کنی آدمشان، بس که خبیثند و ندارند، ز انسانیت و آدمیت هیچ نشانی...

القصه،
 گمان ان گروه طالب کج فهم و ستمکار، در این دوسیه ی پیش روی ما که نهادیم پی کشف حقیقت به جهان گشت زنیم تا که بدانیم چه شد عاقبت لادن ملعون و چه سان زنده بود، نیک نظر کرده و دیدیم، که بن لادن و لادن زده ها راست بگویند، که این زنده و جاری و ز دست اوباما باز فراری شده و جای دگر مشغول تخریب مخ و ذهن کسان بوده، نه این جسم که افکار خطرناک همین مردک مزدور و خطا پیشه ی بدکار، بود زنده و گه باز بیاید بکند فتنه ای و باز رود، تا به جهان زنده و پاینده ای از ابن بشر هست، چنین قشقرق و ولوله و جنگ و جدل راه بیافتد که برند ثروت ابنای بشر مفت به یک پول سیاهی بخورند، آه الهی که شود گور به گور هر که به ابنای بشر زور بگوید و کند هی ستم ومنت ان بر سر مردم بنهد، جان برادر! چه بگویم ؟ چو بخواهیم که آرام کنیم زندگی و جنگ و جدل هیچ نباشد به جهان، چاره در آن است که بصیرت بکنیم روشنی راه و ز هر دوز و کلک تبرئه جوییم و بر احوال جهان نیک نظر کرده و هم خوب ببینیم.

پس نوشت:
بنابردرخواست سردبیر محترمی تا کنون دو سه بحر طویل با "ملیح کردن اصل داستان" قلمی کرده ام، اما دوست گرامی مورد نظر طنز های  به مراتب بی ارزش تر از این را ترجیح می دهد، تا کنون دو بحر طویل از این گونه نوشتار را در گیله مرد گذاشته ام، چنانچه نازنین دوستم همچنان به سلیقه اش پایبند باشد پس از این بحر طویل ها به قالب اصلی اش بر خواهد گشت، ترجیح می دهم به سلیقه ی انگشت شمار خواننده ی خوبم که در گیله مرد دارم احترام گذاشته ودل ببندم تا رسانه هایی که برای حفظ موجودیت خود چاره ای جز دست به عصا رفتن ندارند.