۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خوشبختی

زندگی؛ آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است
خوشبختی امری است نسبی و هر کس این لغت را به دلخواه خود تعریف می کند. دو صحنه در یک روز باعث شد به فکر نوشتن سطوری بیفتم که در پی خواهد آمد.
 صحنه ی اول:
 روز، داخلی
مکان: کافی شاپی در خیابان فرشته
 با یکی از دوستان نشسته ایم و خستگی روحی این روزهایمان را با نوشیدن یک فنجان قهوه را در می کنیم.
 زنگ بالای در کافی شاپ به صدا در می آید و خانم /آقای جوانی دست در دست، عاشقانه و خلاصه امروزی وارد می شوند و نزدیک میز ما می نشینند. نه اینکه گوش تیز کرده باشم؛ اما بچه های امروزی مراعات نمی کنند و در جمع آنچنان حرف های مگو را بر زبان می آورند که قلم از نوشتن آن شرم دارد .
خلاصه ی کلام اینکه با هم خوش بودند. می گفتند، می خندیدند و به قول قدیمی ترها
کافه را به هم ریخته بودند.آرام آرام حرفها جدی تر شد و از قول و قرارها صحبت شد، انگار مرد جوان قراری با بانو گذاشته بود که عمل نکرده و یحتمل نمی خواست عمل کند. چیزی شبیه مسافرتی به خارج از کشور یا چنین چیزی، بحث بالا گرفت ، بگو مگو ها علنی تر شد، دخترک انگار خیال کوتاه آمدن نداشت، مرد غرورش داشت ترک بر می داشت، طرف مقابلش را به آرامش دعوت می کرد؛ اما از سوی مقابل فحش های چارو داری و چاله میدانی به گوش می رسید. مرد جوان سراپا خشم شد و آشکارا بدنش می لرزید، دست راستش بالا رفت و صدای کشیده ای تمام حاضرین را به سوی صدا برگرداند.
زن از جا بلند شد و با کیف همراهش ضربه ای به مرد زد و گریه کنان خارج شد. مرد در حالی که چند اسکناس روی پیشخوان می انداخت از در خارج شد و با عصبانیت سوار اتومبیل صد واندی میلیونی شد تا.....
.
صحنه ی دوم:
روز، خارجی
 مکان: شمال تهران، میدان نوبنیاد
 هوا گرم بود، شیشه های ماشین بالا بود؛ اما باز از گرمای هوا کلافه بودم ، ترافیک امانم را بریده بود، راننده ها با بوق از خجالت هم در می آمدند، صدایی آمد ، چیزی شبیه ترانه های بیست و پنج زاری این روزها که می گویند نامش ساسی مانکن است یا چه می دانم یکی مثل او، راستش کلا از این نوع آهنگها آن هم شنیدن با ولوم بالا دل خوشی ندارم.
 فکر کردم دوباره یکی دوتا از همین خوش تیپ های امروزی هستند که دارند صدای پخش ها و سیستم های آنچنانی شان را درخیابان به رخ می کشند.
 برگشتم تا یک نگاه عاقل اندر سفیه به آنها بیندازم تا حساب کار که نه حداقل بفهمند که کمی صدای انکر الاصواتشان را پایین بیاورند.
 چه می دیدم خدایا؛ زن و مرد مسنی سوار بر یک پیکان درب و داغان توی ترافیک می زدند و تقریبا می رقصیدند، بی اختیار شیشه را پایین آوردم به مرد لبخندی زدم و گفتم:
 بابا دمت گرم، دست مریزاد!
مرد خندید ، راه بازشد، در حالی که نگاهشان می کردم حرکت کردند و رفتند، نمی دانم چند ثانیه؛ اما با بوق ماشینهای اطراف تازه فهمیدم بر جا میخکوب شده ام.
راستی شما می دانید خوشبختی یعنی چه؟

۲ نظر:

نرگس گفت...

خوشبختی یعنی در حال زندگی کردن بدون آوار گذشته بدون ابهام آینده

پدرام مژدهي گفت...

خوش بختي چيز گمشده اي است كه با چند چيز كوچك به دست مي آيد
كمي آرامش كمي امنيت كمي آسودگي خيال
هيچ ربطي هم به پول و اين چيزا نداره