۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه
دیگر نمی خواهم تورا...
دیگر؛
نمی خواهم تو را،
چون بیش آزردی مرا
تهمت زدی هر روز و شب
هم حرف بد، هم افترا
ای جان من،
جانان من
ای دین و هم ایمان من
من خسته ام دانی چرا !
دیگر زبان بند و کمی
آخر رسان این ماجرا
من بیش دل خونت شدم
معشوق و مجنونت شدم
از دل برون کن مهر من
خالی کنم این سینه را
هرگز نبودی یار من
همراه من، غمخوار من
آسان به چنگ آوردی ام
آسان تَرک دادی مرا
دیگر برو،
شاید بس است
در انتظارت یک کس است
پیروز باش و پایدار
سرزنده و امیدوار
ما پیش از این هم اندکی
رنجور و نالان بوده ایم
پس بعد از این هم نازنین
در پیله ی خود سر برم
نی ناله خواهم کرد و نی،
چون بیش آزردی مرا
تهمت زدی هر روز و شب
هم حرف بد، هم افترا
ای جان من،
جانان من
ای دین و هم ایمان من
من خسته ام دانی چرا !
دیگر زبان بند و کمی
آخر رسان این ماجرا
من بیش دل خونت شدم
معشوق و مجنونت شدم
از دل برون کن مهر من
خالی کنم این سینه را
هرگز نبودی یار من
همراه من، غمخوار من
آسان به چنگ آوردی ام
آسان تَرک دادی مرا
دیگر برو،
شاید بس است
در انتظارت یک کس است
پیروز باش و پایدار
سرزنده و امیدوار
ما پیش از این هم اندکی
رنجور و نالان بوده ایم
پس بعد از این هم نازنین
در پیله ی خود سر برم
غمخانه گردد این سرم
چون بعد ازین یادت کنم؛
افغان و گویم کاو چرا..................؟
چهاردهم مرداد90
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
غم نان/ بحر طویل
گفتا که رئیس؛ نیست کسی گشنه و کس نیست در این ملک، که شب نان و کمی قوت ندارد، همه در نعمت و ناز و همه در راز و نیاز و همه سرحال و خوش و خرم و شادند، دمی چشم بچرخانده و دیدیم، که ای وای خدایا زچه رو هر چه بگردیم به آفاق و بسی سیر کنیم، هیچ نبینیم دگر مفلس و نادار و گدا، بس که به ما داده و خوردیم و به دل کفر بگفتیم و ز این مرد که یکدل بود و مهر بورزد، شب و روز ناله و افغان ز خدا کرده و بد گفته وگاهی چقلی نیز نمودیم..
خدا را، خدا را ز ره لطف و کرم ده به من تنگ نظر چشم بصیرت، که بصیرت بکنیم، نیک ببینیم، که این شخصیت نیکمرامی که کند خدمت ما مردم و ما هیچ ندانسته همه روز و شب و صبح سحر در پی یک حرف عبث غیبت او کرده و از خدمت او غافل و هم دیده به روی گنه خویش ببستیم، دگر توبه کنیم، حرف عبث یاد بریم و کمی هم بوی ز انصاف بریم و بکنیم شاد، دل بنده ی یکدانه ی ان پاک خدا را...
الغرض تا که چنین فکر و سخن در دل خود ساز بکردیم و همی شکر و بسی نیک نظر کرده، بدیدیم که در مترو و تاکسی و اتوبوس و خیابان همه در حال نزارند و ندارند به لب خنده ای و هیچ نوازش نکنند شاخه گل مریم و نرگس و کسی دست نوازش به سر دخترک فال فروشی نکشد، وای از این فکر خراب من و این ایده ی بد! دخترک فال فروش نان و کمی نیز پنیرو دو سه تا گوجه، کمی سبزی و هم اغذیه و اشربه ی رنگ به رنگ دارد و خوش از همه ی برکت و هم مکنت ناداشته اش باشد و در دل ز خدا هیچ نخواهد، به جز از سایه سر یک پدر و مادر خوبی که کشد دست، به گیسوی سیاه و تن رنجور و به یک بوسه ای تیمار کند، مشکل ما نیست در اینجا و برفتیم به خان دگری...
القصه ز نو از سر صبر تا که به اطراف نگه کرده و هم سیر نمودیم، اتوبوس بود و همه مردم بسیار که انگار که انگار در ان مهلکه گشتند گرفتار و نه راه پس و هم پیش ندارند و دگر چاره که با تاکسی ومترو به سفر رفته و آرام سوی خانه روند، آه که از بخت بد ماست که یارانه بدادند و کمی نیز گران کرده بهای سفر مترو و تاکسی و یکی گفت نه و از بن و بیخ منکر آن گشته و تکذیب نمود، ما ز سر سرخوشی و دلخوشی خود بدهیم پول زیادی و به راننده ی تاکسی بکنیم لطف و کمی غر بزنیم..
قصه ی ما نیست تمام، نان بخوریم و کمی هم نیز هوا، خانه ی ما نیست ز آن مردم نادار جدا، شکر کنیم، شکر به درگاه خدا، کاین همه از لطف و کرم داده به ما، قدر بدانیم و شویم شاکر و هی هلهله و شادی کنیم، چون که قلم خسته شد و نیست مرا حال و هوایی که دگر از همه خوبی بنویسم، به تو از بهر محبت بکنم نیک دعا، زنده بمانی و شوی شاد و همه شاد کنی، یار تو الله بود، بار خدایا ز ره لطف توان ده که دلی شاد کنم، روز و شبم باز تو را یاد کنم، آه که خواننده ی من آرزویم هست سلامت شوی و من به خدایت بسپارم .
۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه
گزینش نام ایران/ برای اطلاعات عمومی
تا اوایل قرن بیستم، مردم جهان کشور ما را با نام رسمی" پارس یا پرشین" می شناختند، اما در دوران سلطنت رضاشاه حلقه ای از روشنفکران باستان گرا مانند سعید نفیسی،محمد علی فروغی و سید حسن تقی زاده با حمایت مستقیم رضاشاه گردهم آمدند که نام کشوررا رسما به "ایران" تغییر داده وبه این منظور اقداماتی انجام دادند. بحث رجعت به ایران باستان و تاکید بر ایران پیش از اسلام قوت گرفته بود،"سعید نفیسی" از مشاوران نزدیک رضاشاه به وی پیشنهاد کرد نام کشور رسما به "ایران" تغییر یابد، این پیشنهاد در آذر ماه 1313 شمسی رنگ واقعیت به خود گرفت. سعید نفیسی یادداشتی را که از نظر می گذرانید، مقاله ای از سعید نفیسی در روزنامه اطلاعات است که بعد از رسمی شدن عنوان ایران، دلایل و توجیه تاریخی و فرهنگی این انتخاب را با عموم مردم در میان گذاشته است.مقاله سعید نفیسی :
کسانیکه روزنامه های هفته گذشته را خوانده اند شاید
۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه
اویارقلی در تازه آباد
سلام خان بابا
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
خداروشکر، من هم بد نیستم، شکر خدا کم کم دارم بهتر می شم. می دونی خان بابا؟! بالاخره بعده یه عمری آلاخون والاخونی این مراد آباد همون جور مونده، یادته پارسال پیرار سال بهت گفتم می خوام آخره عمریه رو برم تو یکی از دهاتای اطراف یه جای دنج پیدا کنم زندگی کنم؟ آره همون وختی که این دارو دسته ی گل ممد و باباخان خون به دل همه کرده بودن و هنوزم دارن می کنن، هرچند اون وختا همینجوری از روی عصبانیت یه حرفی همچین زده بودم، ولی بعدش اومدم گفتم خان بابا پشیمون شدم و دیگه اصلا یادم رفت که همچین قصدی داشتم ولی چن روز پیشا یه اتفاقی افتاد که هنوز داره سرم همینجوری گیج می ره..
خان باباجان؛
چن روز پیشا کنار قهوه خونه ی رجب قهوه چی رو تخت نشسته بودم داشتم با برو بچه های ده اختلاط می کردم، یه هو از تو آسمون یه کبوتر سفید پیدا شد و اومد نشست کنارم، دیدم برام نامه اورده، باور نمی کنی خان بابا!! نامه رو که باز کردم توش نوشته بود:اویارقلی جان بیا ده" تازه آباد" اونجا می خوایم تو رو بکنیم" سردسته ی اویارهای تازه آباد"! خدایی داشتم می ترکیدم، اولش با خودم گفتم نه..... من مراد آباد رو ول نمی کنم برم تو تازه آباد، تازه آباد هر چی باشه یه ده اجنبیه، من عمری داد و هوار راه انداختم که قاطی اجنبی ها نمی شم حالا خودم بشم نوکر اجنبی ها ؟!! نه نمی رم، راستش بعد که اومدم خونه به ننه م گفتم ، ننه گفت بچه مگه عقلت کمه؟ دلت به یه "قنات مراد آباد" خوش بود که اونم خشک شد و دیگه نمی تونی" اویاری" کنی، حالا برو ننه، شاید خوب باشه، شاید بتونی دووم بیاری و زندگی کنی، خدا رو چی دیدی شاید دست نومزدت" گل پری" رو هم گرفتی و رفتی اونجا با هم زندگی کردین، نمی دونم دیگه خدایی خان باباجونم این مخ م جواب نمی ده، از یه طرف موندم اگه نرم چار صباح دیگه پشیمون می شم، از طرف دیگه هم اگه برم ننه و این ده مراد آباد رو به کی بسپرم؟ خدایی درسته که ما تو مراد آباد کاره ای نیستیم؛ اما مراد آبادیا به خاطر تو هم که شده خیلی احترام ما رو دارن، حالا بماند که تو بعضی از کار مام کمک شون می کنیم بی مزد و منت، ولی می دونم این احترام گذاشتن بیشتر به خاطر گل روی خان باباس نه هیچ چیز دیگه...
خان بابای خوبم، نمی خواستم این بار از اوضاع مراد آباد چیزی بگم ولی می ترسم بعدها که دیدمت گله کنی و بگی چرا بهت نگفتم برای همین خلاصه و مختصر برات می گم که باباخان و گل ممد بدجوری زدن به تیپ و تاپ هم، مم صادق و میرز علی چوپون و بقیه هم فعلا چسبیدن دو دستی به باباخان، عمو یارقلی هم این روزا آروم آروم اظهار فضل می کنه، یه عده راه افتادن می گن باید عمو گل مراد و عمو سبزعلی هم بیان تو مراد آبا آفتابی شن، آخه می دونی خیلی وخته هیشکی هیچ خبری ازشون نداره، دیگه از عمه قزی و مش جواد ماس بند هم که چن وخت پیشا گفته بود هی هندونه زیر بغل ادمای کوتوله نذارین هنوز خبری نیست...
حرف زیاد تو دلم تلنبار شده، بذار هر وخت رفتم تازه آباد اون جا دیگه اینقذه مشغولیات ندارم، دیگه از دارو دسته ی گل ممد و داش قلی و داش نقی هم خبری نیست، همه شو یه جا برات می نویسم.
قربون خان بابای خوبم برم: اویارقلی
۱۳۹۰ تیر ۲۸, سهشنبه
من و این همه خوشبختی؟ محاله....
راستش نمی دانم چه طور شروع کنم!! این روزها با پیشنهاد اغواکننده ای روبرو شده ام که حتی به خواب هم نمی دیدم، دارم انگار خواب می بینم، فکر کنید عمری بخت از شما رمیده باشد، حالا درست در گیج ترین حالات، پرنده ای بر شانه های تان می نشیند و می خواهد بخت رمیده را بازگرداند!؟ شما باشید چه می کنید؟ فریاد می کشید؟ غش می کنید؟ هوار و داد راه می اندازید؟ من که این روزها انگار خواب زده ام یا اینکه دارم خواب می بینم، رویای این روزهای من خواب شیرینی است که حتی که اگر عملی نشود به خواب دیدنش می ارزد، ببخشید که بیشتر از این نمی توانم چیزی بگویم، خواستم بی خبر نگذارمتان، در روزهای آینده احتمالا نهایی خواهد شد که اگر شد! در شادی ام سهیم تان خواهم کرد.
از دوستان عزیزم که دایما برایم آرزوهای خوب می کردند سپاسگزارم.۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه
زندگی شیرین می شود...
درود/نه اینکه فکر کنید بلیت بخت آزمایی ام برنده شده؛ اما زندگی شیرین می شود، چه طوری؟ عرض می کنم!!
یکم: آدم ساده ای هستم، باهمه ی صفت های یک آدم ساده، در نظر بگیرید، 5 ماه بدترین عذاب و شکنجه ی روحی را تحمل کردم تا طفلی را که پا به پا دست اش را گرفته و تاتی تاتی برده بودم روی پا بایستد، حالا این نوزاد کمر راست کرده و روی پا می ایستد. امروز اولین شماره ی نشریه ی ...... را که از ابتدای درخواست مجوز تاکنون خون دلها خورده بودم چاپ شد، در صفحاتی کم و البته به تیراژی خاص!! اما همین که این نهال بار داد بسیار خوشحالم، به همه ی خون جگر خوردن با مدیرعامل "چیزندان" می ارزد، آخ که دلم می خواست امروز یکایک شما دوستان در چاپخانه بودید و در نتیجه ی کارم با من شریک می شدید، همانطور که چند ماه اراجیف نویسی مرا با مهربانی تحمل کردید... دوستتان دارم.
دوم: نزدیک به پنج ماه پیش در ابتدای حضورم به آقای مدیرعامل عرض کردم: حاج آقا این سایت شما هیچگونه قابلیت برای استفاده ی مورد نظر تان ندارد. به نظرم از ابتدا سایت جدیدی طراحی کنیم بهتر است. ایشان می خواست با ماستمالی و نوکرم چاکرم سایت مرده را زنده کند، خریدن چند باره ی هاست و چندین باره ی دامین هم افاقه نکرده و سودی نبخشید، هفته ی گذشته دوباره صلاح خواست و انچه را که ماهها پیش گفته بودم تکرار کردم و یاد اوری، که این مبالغی را که گاه و بیگاه پرداخته و نتیجه نگرفته اید تقریبا قیمت یک سایت جدید است. حالا بعد از پنج ماه جنگ اعصاب و چندین بار پیش رفتن تا مرز سکته! راضی شد و دیروز قرارداد طراحی امضا و امروز مبلغ پیش قرارداد پرداخت شد، کاش حاج آقای ما می فهمید برای چه چیزی به من حقوق می دهد!
سوم: اوضاع روحی و شخصی ام هم با بار دادن این دو نهال رو بهبودی است و مطمئنا بهتر نیز خواهد شد؛ اما اتفاقات دیگری نیز در شرف وقوع است که یقینا کمک خواهد کرد تا مطالب گیله مرد روز به روز قابل تحمل تر شود، از اینکه دوستان خوبی دارم به خودم می بالم و گاهی غّره نیز می شوم. هیچ سرمایه ای بهتر از دوستان خوب و وفادار نیست، شرمنده ام که اینترنت وطن باعث جدایی بسیار از خوانندگان عزیزم از جمع دوستانه ی مان شده، امیدوارم در آینده ای نزدیک چاره ای بیاندیشیم.
چهارم: تاکسی نوشت؛ همیشه فکر می کردم اگر روزی اتومبیل نداشته باشم احتمالا خواهم مرد؛ اما دارم کشف های جدید می کنم، هر چند عبور مرور با وسایل عمومی این روزها سختی های خاص خود را دارد؛ اما آنچنان بد هم نیست. به لحاظ اینکه منزل تا محل کار بیش از یک ساعت در راه هستم گاهی انچنان چرت هایی در تاکسی/مترو/ اتوبوس می زنم که تمام روز بی نیاز از خواب هستم. اگر در این میان سوژه ای، شعری یا نوشته ای هم به ذهنم برسد که نور علی نور می شود.
نتیجه ی اخلاقی: هادی جان، ترنگ، باران، سینا، آمیرزا، پروانه ، نرگس و ....... نگران نباشند! جنون ادواری را تا اطلاع بعدی در جایی حبس کرده ام. دعا کنید به فن قفلسازی آشنا نباشد.
پیام اخلاقی: گیله مرد کوچکتر از آن است که پیام اخلاقی بدهد ؛ اما......
پی نوشت: دیدید تا حالا؟ این "امّای" آخر پیام اخلاقی ها همیشه کار رو خراب می کنه.... :-))
۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه
مترو نوشت / مسابقه ی کتابخوانی
قطار حرکت کرد، روی صندلی ام جابجا شدم، کمی که به فضای داخل واگن مترو خو کردم اطرافم را زیر نظرگرفتم، مسافران همگی یا چرت می زدند یا دمغ بودند. آگهی های بازرگانی نصب شده روی دیوارهای مترو را یکی یکی از نظر گذراندم، یکی از آنها توجه ام را جلب کرد، نوشته بود:
مسابقه ی کتابخوانی به همت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران
شماره ی تلفن :- - - - - - -
**
پشت میز کارم بی حوصله بودم، مثل خیلی از روزها و ساعتهای این روزها! یادم آمد زنگی به آن مسابقه ی کتابخوانی بزنم و مرجع را بپرسم و بقیه ی ماجرا را! تماس که برقرار شد رفت روی اپراتور خودکار، خانم اپراتور می گفت: اگر فلان جا را می خواهید فلان شماره، اگر فلان یکی جا را می خواهید فلان شماره و الی آخر..
خانم منشی ضبط شده می گفت: برای دریافت کتاب مورد مسابقه فلان قدر مبلغ باید........
گوشم دیگر جایی را نشنید، تلفن را قطع کردم و با خودم گفتم: این چه مسابقه ای است که ابتدا مبلغی را از شرکت کننده می گیرند و کتابی می فروشند، آن وقت شاید روزی به برنده ای یکی دوتا از همان کتابها بدهند و الخ.....
داشتم به این فکر می کردم اصولا چه فرقی است بین سازمان معظمی مانند شهرداری تهران و فلان شرکت کلاهبردار که سابق بر این نیز کم نبودند و به همت مراجع ذی صلاح امروزه یا نیستند و یا اگر هستند به صورت زیر زمینی کار می کنند؟
باقی بقای شما
۱۳۹۰ تیر ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه
گوسفندی در اتوبوس "بی آر تی"
بهار سال 84
تازه دو ماهی بود که از ایران خودرو یک دستگاه پژوی 405 خریده بودم، با همان خوش بودم تا سر و کله ی جناب آقای دکتر پیدا شد! خوش بودیم که یک آدم پاپتی قرار است از بین خودمان برای خودمان!! کار کند! بعضی از ماساده باور بودیم و حرفهای کهکشانی می زدیم، آخر او می گفت: مشکل فلان جای ما ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنه؟ من باور نکردم، همانطور که قبلی ها را نیز باور نکرده بودم، همانطور که بعدی ها را نیز باور نخواهم کرد، همانطور که کلا کسی را باور نخواهم کرد.
زمستان86
روزهای اسفند 86 را هیچگاه فراموش نخواهم کرد، یک رنسانس در زندگی ام ایجاد کردم، خواستم در خودم دگرگونی ایجاد کنم، ایجاد کردم؛ اما پژوی 405 تبدیل شد به پراید 86 و با همان خوش بودم، خاصه آنکه این مرکب تازه کم مصرف هم بود، خوش بودیم با همان، اداره می رفتیم و برمی گشتیم، خلاصه زندگی می گذشت، رنسانس داشت جواب می داد و داد؛ اما رنسانس بزرگتری در راه بود، خرداد 88 از راه رسید، رنسانس من و اجتماع توام شد، در این بین نمی دانم چند ده؟ چن صد؟ یا چند هزار؟ نفر مانند من قربانی این رنسانس اجتماعی شدند، اما شدند و شدم. بیکار شدیم بدون اینکه کسی جرم ارتکابی مان را تفهیم اتهام کند.
پاییز 88
بدجور بیکار شده بودم، خدایش بیامرزد، دوستم داوود سامانلو زنگ زد و گفت برو فلان جا لازم ات دارند، رفتیم، قراربود به عنوان مدیر مسئول و سردبیر نشریه ای داخلی با تیراژی سه هزارتایی منتشر کنیم، بماند که رئیس مان فرق خودکار را با دسته ی هونگ(هاون) نمی فهمید؛اما گفتیم کارمان فرهنگی است، با جان و دل انجام می دهیم، چندی رفتیم و آمدیم، فهمیدیم این وسط ما را برای لولوی سرخرمن می خواهند، در ودیوار کارخانه پر بود از عکس های دکتر؛ اما به چشم می دیدم که کمتر از ناسزا بار او نمی کنند، دو سال بود که حقوق بیش از دو هزار نفر را یا نداده بودند، یا اینکه پس از اعتصاب و بستن جاده ی کنار کارخانه کجدار و مریز داده بودند، حالمان از اینهمه بی عدالتی دیگرگون شد، وقتی بعد از مدت دو ماه دیدم که آقای رئیس بزرگ کارخانه(که از نورچشمی های وزارت صنایع هم بود) به جای پرداخت حقوق تهدید بار کارگران می کند عق زدم، بالا آوردم حقوق نگرفته ی دوماهه را، پراید 86 هنوز سرجایش بود، مردم هم کنار خیابان منتظرم بودند، نوکری شان را کردم، به جایش زندگی ام را چرخاندم.....
پاییز89
هنوز داشتم زندگی می کردم، نازنینی ماشین تقریبا صفرش را داد( مقداری مقروض شدم که نحوه ی استردادش را به عهده ی خودم گذاشت) تا مجبور نباشم پراید 86 را تحمل کنم، حالا دوباره من بودم و پراید 88 و امتحانات دانشگاه و گاهی درمسیر مردمی که یا در سرما می لرزیدند و یا درگرما عرق می ریختند، رد می شدم، گوشه ای ایستاده بود، سوارش کردم و شد مهربان دوستی که حالا به داشتن اش افتخار می کنم، خاکی، مهربان، شاعر و از همه مهم تر انسان، روزی از روزهای اسفند 89 گفت برو فلان جا کاری انجام بده، رفتم و از هفتم اسفند مشغول شدم، بماند که حکم مان چیز دیگری است؛ اما اینجا هم نشریه ای راه اندازی کرده ام، از گرفتن مجوز تا نوشتن مقاله ی مدیرمسئول و سردبیر و خلاصه مصاحبه و انتخاب مقاله و طراحی جدول را انجام داده ام، دوستی را که سابق بر این در نشریه ای همکار بودیم برای صفحه بندی آوردم، حالا دوباره این رئیس جدید بعد از دوبارصفحه بندی و تهیه ی سی دی برای چاپ، با مشورت آدمهای هرهری مزاج می خواهد تغییراتی بدهد، دم بر نیاوردم، هنوز دارم مثل گوسفند زندگی ام را می کنم؛ اما از چندی پیش سازهای زندگی دوباره ناکوک نواخته می شود، دوباره دردهای کهنه سر باز کرده است، حالا دیروز برای التیام همان زخمهایی که باید پیش از این مرهم نهاده می شد پراید 88 را نیز فروختیم و شدم مسافر اتوبوس و الخ...
ابتدای تابستان 90
حالا چرا اینها را اینجا نوشتم: خواستم بدانید اگر حال و هوای نوشته ها پس از این عوض شد، اگر تاکسی نوشت و اتوبوس نوشت و مترو نوشت دیدید!! تعجب نکنید، فکر نکنید اتفاق خاصی افتاده است، فکر نکنید در این 6 سال و اندی که از حضور آقای دکتر می گذرد اتفاقی افتاده است! خیر! از سر شکم سیری تنها چیزی را که آسایش جانم را فراهم می کرد فروختم تا دستم را جلوی نامردمانی دراز نکنم که از انسانیت چیزی نمی فهمند، خواستم برایتان بگویم این تنها گوشه ای از رنجی است که من دیده ام، من رنج ادمهایی را که در گوشه گوشه های این شهر و کشور به شکل های گوناگون ... بگذریم....
امروز: مکان داخلی - اتاق رئیس – ساعت 6: 3 دقیقه ی عصر
رفته بودم برای خداحافظی و اعلام پایان کارم، رئیس گفت:
چه خبر؟
با خنده ی کم رنگی گفتم: هیچی حاج آقا دیروز ماشین رو فروختم و از امروز پیاده ام.
تقریبا چهره اش نشان می داد که خوشحال است، گفت:
بسیار کار خوبی کردی، می دونید....
و شروع کرد از این حرفهایی که مطمئنا خودش هم قبول ندارد، در دلم گفتم:
این پیرمرد با هفتاد و هفت سال سن و پاره کردن ماتحت دنیا دارد به من می گوید مثل من با آژانس بروید و بیایید آن وقت یادش رفته که قول و قرار کتبی مان که زیرش را مهر و امضا کرده برای چند هزار تومان در ماه زیر پا گذاشته و حالا دارد پزهای انچنانی می دهد، خندیدم و گفتم:
باشه حاج آقا حتما این کارو می کنم و زدم به خیابان ....
امروز: خارجی – خیابان ولیعصر – نبش فاطمی – ساعت 6:25 دقیقه ی عصر
اتوبوسها همه پر می آمدند، بلانسبت گوسفندها مردم تا روی پله ایستاده بودند و داشتند "آب لمبو" می شدند، دو سه اتوبوس را مشایعت کردم بلکه مورد بهتری بیاید، نیامد، بلانسبت گوسفندها روی راه پله " آب لمبو" شدم تا چهار راه ولیعصر، پیاده که شدم دیگر به گوسفند بودن عادت کرده بودم، اما یادم رفت که باید به غرب می رفتم، کمی در ایستگاه" بی آر تی" منتهی به شرق که ایستادم حالم جا امد و برگشتم و کلی راه را پیاده گز کردم تا به ایستگاه مورد نظرم برسم، حالا داخل اتوبوس بودم، باقی بماند در سینه ی من تا روزگار دیگر...
معلوم نیست تا کی باید این طوری رفت و امد کنم، حالا به نظر شما درد ما فقط ایــــــــــــــــــــــــــــنه؟
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
برای دختر حّوا
سلام خواهرم؛
چقدر زخمهای روح ات آشناست، خواهرم؛
جهان پر است از کرکس،
از کفتارانی که جسم و جان تو را
و تکه تکه های اندام مرا به دندان می کشند.
آه خواهرم،
شبهای بی ستاره،
هنگام شمردن دانه های سرب آسمان شهر،
ستارگانی را به یاد بیاور
که آسمان شان پوشیده از ساروج و سیمان است.
آری خواهرم،چقدر نمرده ایم تا کنون،
و چه بسیار زنده مانده ایم.
پاورچین به کوچه ی صبح پا می نهیم
و کوبه ی خوشبختی را ملایم بر در خواهیم کوفت.
شاید،
کودک فردا به خوابی ناز،
چشم بر هم نهاده باشد.
شاید؟!؟....
- - - - -1:5 دقیقه ی صبح 5 شنبه/نهم تیرماه 1390
دیراست گالیا/شعر و صدای ه . الف . سایه/هوشنگ ابتهاج
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
خدا بیش بزرگ است /بحر طویل
بر جمله عزیزان دلم از ره لطف و کرم و عشق کنم عرض ارادت، که الهی بشوید روز و شب از لطف خدا شاد و غزلخوان و به دل هیچ نباشد به شما غصه ای و جیب پر از پول و لبت پر زهمه خنده ی بسیار....
الغرض بود مرا نیز ملالی، ننوشتم ز بدی ها و غم و درد خودم، تا که تو دلخور نشوی و به دلت درد و الم ره ندهی، حال که از درد دلم اندکی هم کاسته شد، باز برایت بنویسم که همه کار در این ملک به سامان شده و هر چه که بد بود، شده نیک و دگر هیچ گدایی به در و کوچه و بازارنبوده است، کسی چشم به آن مبلغ یارانه ندارد و کسی نیز به بقالی و نانوایی بدهکار نبوده است و کسی هم غم مترو ، اتوبوس، تاکسی ندارد، که بها گشته گران، لیک ملالی نبُوَد، باز بپردازیم از آن مبلغ یارانه ی بسیار و دمی دم نزنیم.
تا که چنین باز نوشتم، خبر آمد که قرار است شود مبلغ یارانه ی مان قطع، دهند باز به ما کارت، که زین پس همه ی قبض و قبوضی که بیاید بدهیم، غم نخوریم چون همه ی مشکل ما چاره شد و نیست کسی گشنه و در سفره ی هر زنده ای از نان و پنیر یافت شود، نیست غمی!! حال به احوال سیاست بکنیم نیم نگه! مجلس ما در پی افشای کسان است و بچسبد یقه ی دزد و دغل، گاه تذکر بدهد، یا که به محمود زند توپ و تشر، آه که این رسم بدی گشته که بیکار شوند، گیر دهند و بگذارند کنار، هم دو سه تا کهنه وزیر، عمر گرانمایه ی محمود گذشت بر سر این نصب وزیران قشنگ، باش، بمان کاین همه از عایدی و مهر فراوان قدر قدرتِ پر شوکتِ محمود بود، جان برادر زسیاست به سوی راه دگر بگذر و چشم بر همه ی دوز و کلک نیز ببند ...
چون زسیاست به فراغت بگذشتیم، بدیدیم، که دیگر نه کسی غصه ای و حرفی و هم هیچ ملالی به دلش نیست، دگر هرچه به دنیا چوببینیم، بکوبند و برقصند و همه شادی بسیار کنند، هم که ز محمود بسی یاد کنند، غصه ی خوشبختی ما را بخورند، چون ز ره دور بر احوال من و تو نظری نیک کنند، ظاهر این قصه ببینند و نبینند مرا حال چونان است و تو را درد کدام است و چرا غر بزنیم ....
ساکت و آرام شویم، چون ببعی رام شویم، هرچه بگویند و ببینیم ، ندیده، نشنیده همگی یاد بریم و ز سر صبر نشینیم، همه درد و الم یاد بریم ، چون که خدا بیش بزرگ است، به زودی بدهد کیفر این قوم ستمکار و پلید!!
باز سپارم به خدایت، که دمادم لب جویی بنشینی و به لب خنده کنی، شاد شوی....
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
نوستالژی غم انگیز
نمردم، هنوز زنده ام، هنوز عزت دارم، هنوز دارم با باورهایم زندگی می کنم، هنوز دارم چوب نفهمی عده ای دیگر را می خورم، هنوز وقتی از جلوی محل کار سابقم رد می شوم کوچک و بزرگ و همه ی آنها که می شناسندم دستی به محبت تکان می دهند، هنوز وقتی مدیری، معاونی، کارمندی ، خبرنگاری، دبیر سرویسی و یا هر آدم آزاده ای که پیش از این درآنجا بود و مختصر شناختی از من داشت، با دیدنم آهی می کشد و گاهی با واژه هایی ابراز محبت می کند.این یعنی اینکه راهم را درست رفته ام و دیگران نیز این را می دانند، خسته ام اگر چه خوشحالم، خوشحالم اگر چه امروز1-4-1390 دقیقا دو سال از اخراجم می گذرد و هنوز که هنوز است دارم تاوان همان اخراج را می دهم؛ اما خوشحالم.
نمی دانم چه سری بود که بدون یادآوری سالگرد اخراجم از آنجا امروز بنا به درخواست مسئولی پایم به آنجا باز شد، خدا را شاهد می گیرم اصلا دیگر به یادش نبودم، فکرش را هم نکرده بودم؛ اما رفتم و در میانه ی جلسه فهمیدم امروز سالگرد اخراجم بوده، آخ لعنت برمن که در روزمرگی و مشغله های جورواجورغرق شده ام و تاریخ را هم از یاد برده ام، آری امروز دوباره مانند کسی که ابتدا به حوضچه ی آب گرم و آنگاه به حوضچه ی آب سرد می پرد، ابتدا مدیر کلی خوشحالم کرد و بعد که به دیدن مدیر دیگری رفتم انگار با تن گرم کسی مرا به درون آب سرد هل داده باشد دچار شوک شدم، یخ زدم، در یک کلام نابود شدم.
ای لعنت به من، نه؛ لعنت به توای - - - نا!!!!پی نوشت:من کارم نوشتن است، اگر ننویسم می میرم، ببخشید حالم اصلا خوب نیست. اگر اینجا نمی نوشتم می مردم، شرمنده ی همه ی دوستان هستم. خدا را گواه می گیرم برای نوشتن هیچکدام از کلمات بالا لحظه ای درنگ نکردم. الان از جلسه ی آن خراب شده برگشتم، خیلی از من بزرگ تر ها را از آنجا بیرون کرده اند نمی دانم آنها با این درد چه می کنند. هر چند کسی نبودم و نیستم ولی این بیکاری دارد زندگی ، اعصابم و عمرم را از هم می پاشد.
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
ماهی رسید به دمبش....
یکم: کمر غول شکسته شد و امروز امتحانات این ترم تمام شد، به امیدی که ترم تابستان آخرین ترم این دوره از تحصیل باشد، یکی دو هفته از امتحان و درس فارغ خواهیم بود.سعی خواهم کرد مطالب بهتری بنویسم و از نوشتن متن های ملال آور دوری کنم تا همه ی خواننده های " کم شمار" گیله مرد راضی از اینجا برگردند، به هر حال با همه ی لطفی که به من دارید متوجهم که این روزها تنها اینجا پر از اه و زاری بود تا مطالب قابل خواندن....
دوم: دست همه ی ادمهای فهیم که می فهمند مریزاد، بعضی از استادان انگار با دانشجوهایشان سرجنگ دارند. به تجربه آموخته ام استادانی که پر مدعا هستند، اولا به لحاظ علمی پایین هستند و دوما وقتی می خواهند سئوالات امتحانی طرح کنند با خود می اندیشند حالا که زمان دانشجویی فلان استاد پوست ما را کنده، پس ناگزیر اینجا دمار از روزگار شاگرادنمان دربیاوریم، غافلند اگر چه به قول امروزیها "شاگردان را می پیچانند" و با سئوالات انحرافی نمره ی کمی به انها می دهند؛ اما از ان سو تشت رسوایی(بخوانید عقده ی فرو خفته ی جوانی اشان) بر زمین می افتد و همه می فهمند که چیزی در چنته ندارند؛ اما در سوی دیگر استادانی که سر کلاس کم ادعا و با حرارت تدریس می کنند و با دلگرم کردن دانشجویان می گویند نگران نمره نباشید، در روز امتحان چنان سئوالات روانی طرح می کنند که گویی باقلوا ی یزدی یا قرابیه ی تبریزی به کام دانشجویان می ریزند، سپاسگزارم استاد دکتر خسروی عزیز، هماره زنده و پایدار باشید....
سوم: دوست دارم وقتی می ایید و می خوانید، گیله مرد را از انتقاد محروم نکنید، برای بهتر شدن نوشته ها می توانید گاهی موضوعی برای نوشتن طنز یا داستانک پیشنهاد کنید، باور کنید خیلی دلم می خواهد نظر و پیشنهاد و انتقاد شما را ببینم، بخوانم و ازانها برای نوشتن بهتر استفاده کنم، نترسید اگر اشتباهی کردم و گوشزد کردید بخواهم برداشت بدی بکنم، گیله مرد یکی است مانند همه ی شما که می آیید و می خوانید نظرتتان را به گوش دل نیوش می کند، بمانید برای همیشه....
دوستتان دارم
۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سهشنبه
روز پدر
روز پدر بر همه ی پدران خوب و زحمتکش سرزمینم مبارک باد
سكوت سرشارازناگفته هاست
مارگوت بيكل
ترجمه: احمد شاملو
برای تو و خويش؛
چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببيند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بيهوشی مان بشنود
برای تو و خويش،
روحی که اين همه را در خود گيرد و بپذيرد
وزبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خويش بيرون کشد
و بگذارد از آن چيزها که در بندمان کشيده است سخن بگوئيم......
- - -
پی نوشت: این قطعه را بسیار دوست دارم و سالهاست با آن زندگی می کنم به مناسبت روز پدر تقدیم به همه ی خوانندگان گیله مرد/با احترام
۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه
اویارقلی، مکتب خونه و خان بابا
سلام خان بابا
خوبيِِ، خوشي، سلامتي؟ از احوالات این اویارقلی هم بخوای بدنیستم، نشستم دارم نون و ماستمو می خورم و خوب به اوضا احوال مراد آباد نیگا می کنم که بالاخره چی می خواد بشه تکلیف ما با این باباخان و گل ممد ! این دوتا یه چن وقتیه که عینهو سگ و گربه پریدن به هم و دارن پته مته ی همدیگه رو می ریزن رو آب، این یه چیزی می گه اون یکی جواب می ده، خلاصه این وسط مام نشستیم داریم سیر آفاق و انفس می کنیم(اوه چه کلمات قصاری نوشتم).
جونم برات بگه که دیگه کللن همه ی کارای مراد آباد رفته رو هوا، یکی باید بیاد اینجا غضنفرو بگیره! می دونی؟ می گن یه روز بچه های ده بالا اومده بودن اینجا الک دولک بازی، بعد یکی از بچه های الک باز مراد آباد که اسمش غضنفر بود هی به نفع اونا سوتی می داد(اینجاشم پست مدرنه شما از این کلمات نداشتین) بعد بزرگِ الک دولک بازای مراد آباد می گه:
آی بچه ها حریف رو ول کنین بچسبین به غضنفر که نتونه به نفع اونا الک دولک کنه، حالا شده کار ما با این گل ممد و خان بابا!! اینا که قرار بود برن بزنن ریشه ی هر چی ده بالایی و اترک آبادی و کافرستونی و هر چی خلاصه ادم بد رو بکنن. حالا هر روز میان تو میدون ده برای همدیگه رجز می خونن ، هل من مبارز می طلبن! می دونی که اینا انگار کللن کشتی گیرن و ما نمی دونستیم ولی نمی دونم چرا هیشکی دستش برای مشت اول رها نمی شه، مثه اون لات بیست پنج زاری ها می مونن!که هی دو طرف خیابون وا میستن واسه هم فحش و فضیحت می گن.
القصه نه دیگه از مش جواد ماس بند خبری هست! نه عمو گل مراد آفتابی می شه! سبز علی عمو که اصلا ناپدید شده می گن دارو دسته ی باباخان بردنشون ددر دودور! حالا باید بشینیم سر راه ببینیم کی یکی دیگه از راه می رسه و واسه ما می شه " شاباجی" آخرین بار این گل مراد عمو و سبزعلی عمو برامون مادری کردن که اونم بردنشون یه جایی که عرب نی انداخته انگاری.. عمو یارقلی هم بعد چن وقت یه گرد و خاکی راه انداخت و حالا اونم نشسته داره با نوه نتیجه هاش حال و هول می کنه(شرمنده، ادم که می ره مکتب خونه از این اراجیف یاد می گیره)
خان باباجون؛ این روزا حرفای تورو به گوش گرفتم نشستم سر پیری دارم سواد اکابری می خونم، شاید یه وقتی به کارمون بیاد، خدا رو چی دیدی شاید داداش قادر فردا پس فردا از راه رسید، اون وقت نمی گه آخه اویارقلی ما که این همه وقت نبودیم داشتی چیکار می کردی تو این مراد آباد خراب شده که دیگه آب هم نداره تا تو " اویا ری" کنی؟ خوب می گه دیگه، خلاصه خواستم بهت بگم که چرا چن وقته دیگه کم برات کاغذ می فرستم تموم دلیلش همین بود، ولی باور کن روز نیست که من و ننه به یادت نباشیم ، راستی ننه م هم سلام می رسونه، رجب قهوه چی هم دیروز که داشتم از ملاخونه ی ده می اومدم گفت که برات بنویسم دلش برات تنگ شده و اگه وقت کردی یه شب بیا به خوابش و بشین باهاش اختلاط کن..
خوب خان بابا جونم داره دیرم می شه باید برم، الانه که ملای مکتب خونه با ترکه ی آلبالو که توی آب خوابونده دم در ملاخونه منو گیر بندازه و واسه دیر رفتنم کلی تمشیتم کنه ، این بار سعی می کنم زودتر برات نومه بنویسم.
باقی بقای دوست/اویارقلی
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
فرزند بامداد
برای: هادی امینیان
گاهی انتظار؛
شوکرانی است
که با طیب خاطرمی نوشیم.
*
جامت پر از شراب،
گونه هایت ارغوانی
ولحظه هایت پر از سوسن و نسترن باد.
**
باد؛
زمزمه های تو را،
درگوش مرغابیهای آنسوی کاسپین خواهد خواند.
***
بیدار باش؛
تا فردا
و فرداهایی،
که سرابهای نشسته در نی نی چشمانت
دریایی شود
وکویر چشمانت
دشت سبزی،
به عظمت جلگه ی زیبای گیلان.....
****
فرزند بامداد؛
تا نیمروز راه زیادی است.
شب را،
به اتفاق سحر خواهیم کرد....
نیمه شب شانزدهم خرداد 1390
گاهی انتظار؛
شوکرانی است
که با طیب خاطرمی نوشیم.
*
جامت پر از شراب،
گونه هایت ارغوانی
ولحظه هایت پر از سوسن و نسترن باد.
**
باد؛
زمزمه های تو را،
درگوش مرغابیهای آنسوی کاسپین خواهد خواند.
***
بیدار باش؛
تا فردا
و فرداهایی،
که سرابهای نشسته در نی نی چشمانت
دریایی شود
وکویر چشمانت
دشت سبزی،
به عظمت جلگه ی زیبای گیلان.....
****
فرزند بامداد؛
تا نیمروز راه زیادی است.
شب را،
به اتفاق سحر خواهیم کرد....
نیمه شب شانزدهم خرداد 1390
۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سهشنبه
سلام نازنین
فرتور اختصاصی از گیله مرد |
دلم گرفته بود! نه اینکه فکر کنی دردی هست، غصه ای هست، و یا حتی کمبودی و نارسایی ای هست، نه ! بس که این روزها خوش و خرم و سلامتیم، خواستم برایت بنویسم، بنویسم که راحت باش، پشت آن دیوارهایی که خیلی های دیگر هستند و خیلی های دیگر نیز خواهند آمد، چشمانت را ببند و هیچ فکر نکن که علی کوچک ات چگونه بدون تو سر به بالین می گذارد.
نازنینم؛
هیچ غمی، غصه ای و حتی هیچ گرسنه ای دیگر نیست، چه باک اگر مادر علی نتواند از حساب شخصی اش برداشت کند، حال چه فرق دارد که تو باشی و یا که نباشی! روزگار به روال سابق به کام نامردان و مجیزنویسان و ثناگویان است، حالا چه فرق دارد اگر ثناگویی در پیش چشم صدها نفر برای مدح بی موقع اش تو دهنی بخورد؟
چشمش کور! اگر تا تصمیم کبری یا روباه وزاغ خوانده بود باید می فهمید لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود، خوب اگر نخوانده بود چگونه آن روز ، آنجا جلوی آن همه آدم!! توانست لاشه ی متعفن اش را از زمین بلند کند و حرفهای فاضلابی بگوید؟
آخ نازنین؛ دلم برایت تنگ شده، برای آن خنده های ریزت، برای پندهای آموزنده ات از روزگار، برای همه ی همراهی ها، برای دوست داشتن هایت، دلم برای خودت تنگ شده ، نازنین! حالا دارد یک سال می شود که نیستی، چشم بر هم بزنی چهارمین شکوفه ی گیلاس را خواهیم چید؛ اما ، اما، اما به تو قول می دهم، قول می دهم تو پیش از شکوفه ی چهارمین گیلاس خواهی آمد، آنجا در جمع خوبان گاهی فکر کن که :
سیاه ترین ساعات شب به سپیده منتهی است
به انتظارت می مانم تا پیش از چهارمین شکوفه ی گیلاس برگردی.....
۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه
مردمي که بيشتر مي فهمند
مي گويند اسکندر قبل از حمله به ايران، درمانده و مستأصل بود. از خود مي پرسيد که چگونه بايد بر مردمي که از مردم من بيشتر مي فهمند حکومت کنم؟ يکي از مشاوران مي گويد: «کتابهايشان را بسوزان بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما ظاهراً يکي ديگر از مشاوران (به قول برخي، ارسطو) پاسخ مي دهد: «نيازي به چنين کاري نيست، از ميان مردم آن سرزمين، آنها را که نمي فهمند و کم سوادند، به کارهاي بزرگ بگمار،آنها که مي فهمند و باسوادند، به کارهاي کوچک و پست بگمار!! بي سوادها و نفهم ها هميشه شکرگزار تو خواهند بود و هيچگاه توانايي طغيان نخواهند داشت. فهميده ها و با سوادها هم يا به سرزمينهاي ديگر کوچ مي کنند يا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه اي از آن سرزمين در انزوا سپري خواهند کرد...».
پی نوشت: این متن را مدتها پیش یکی از دوستانم ای میل کرده بود، به نظرم زیبا آمد نگه داشته بودم. حال و هوای این روزها بسیار شبیه این نوشته است به همین جهت بدون دخل و تصرف اینجا گذاشتم.
پی نوشت: این متن را مدتها پیش یکی از دوستانم ای میل کرده بود، به نظرم زیبا آمد نگه داشته بودم. حال و هوای این روزها بسیار شبیه این نوشته است به همین جهت بدون دخل و تصرف اینجا گذاشتم.
۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه
ناصرحجازی
روزی که عاشق اش شدم، سال اول راهنمایی بودم.جین پوشیده بود و ساک به دوش ازدرب باشگاه دیهیم(تاج سابق و استقلال شرق بعدی و رسالت امروزی در خیابان نظام آباد) وارد زمین چمن می شد تا تمرین کند.خوش تیپ بود وبعدها فهمیدم مردمی است، نه از جنس آنهایی که از مردمی بودن تنها پزش را می دهند،به معنای واقعی کلمه مرد بود، نه با آتابای ساخت و نه با کسانی که بعد از او در سازمان تربیت بدنی و فدراسیون مسئول بودند، معنای آزاده بودن را تعریف دیگری کرد و به امروزی ها یاد داد که انسانیت یعنی چه؟ هرگز مربی تیم ملی نشد و نخواستند که بشود، که اگر می شد فلان دردانه و بیسار عزیزکرده در تیم او جایی نداشتند، آنگونه که در تیمهای باشگاهی اش نیز همین بود.همیشه ناراحت این مرد بودم که سرانجام چه خواهد شد، حالا با دیدن سیاهه ی عظیم جلوی بیمارستان کسری و شاید فردا در تشییع جنازه ی او قدری آرام بگیرم، این مردم (نه آنهایی که نان به نرخ روز می خورند) قدردان ترین انسانهای روی زمین هستند......
پی نوشت:
1- حال خوشی که نداشتم، این نیز مزید بر علت شد تا ..... دلم می خواست در سوگ اش بیشترین واژه ها را نصیب اش کنم؛ اما افسوس......
2- از باران عزیز برای طراحی و ارسال این پوستر سپاسگزارم، این برادرزاده ی هنرمند ما استعداد عجیبی به خواندن دل آدمها دارد، نمی دانم از کجا فهمید که اینقدر او را دوست داشتم، متشکرم باران جان...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه
صبح تا ...
از خواب بلند شدم رفتم صورتم رو بشورم آب قطع شد، بعد رفتم تندی چای دیشب رو گرم کردم بخورم استکان از دستم افتاد شکست، وقتی از خونه می اومدم بیرون خانم همسایه یادش اومد آشغالای روی فرش خونه ش رو که جمع کرده بود باید بریزه رو سر من، خودم رو که تکوندم راه افتادم سمت ماشین، لات و لوتای کوچه نوک چاقو شون رو با بدنه ی ماشین من تیز کرده بودن، ماشین رو روشن کردم راه افتادم ................نه دیگه ادامه نمی دم، فکر می کنین اگه به همین ترتیب ادامه پیدا کنه دقیقا تا نه شب چن تا اتفاق دیگه برام می افته، به نظرتون اصولا تا اون موقع اصلا زنده هستم؟
پی نوشت: این تصویر هیچ ربطی به این نوشته نداره، این دفعه که رفته بودم لنگرود رفتم به مدرسه ی دوره ی ابتدایی م یه سری زدم، این ساختمان سال 54 و 55 مدرسه ی من بود. همینجا نوشتن رو یاد گرفتم، دوسش دارم تا وقتی همینجوری سرپا باشه می رم نگاش می کنم و به یاد اون روزا می افتم.
مکان لنگرود/لب رودخانه/بین آسید حسین وسالی پاکه/تقریبا روبروی فشکالی کوچه/دبستان دولتی پهلوی سابق
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه
مشت حسن و کبلایی قلی
مثنوی گیلکی و برگردان پارسی
مشته حسن ســـــــــلام علیکوم برار
مشت حسن سلام علیکم برادر
خسته بوبوم تی حَــــــرفه انِدی بدار
خسته شدم کمی حرفاتو نگه دار
چن دی تو موفته گب گونی یکسره
چقد حرف مفت می زنی یکسره
طوطی موسون حرفه کونی قـــرقره
مثل طوطی حرفا رو قرقره می کنی
ایسکالی یم جــــــگر به دندون بگیر
یه خورده دندون به جگر بگیر
بنیش یه جا یک کمی هم جـون بگیر
یه جا بشین کمی هم جون بگیر
بازین بیه حــــــــــــــرفای بهتر بزن
بعدا بیا حرفای بهتری بزن
هر چی تی دیل خـــوانه بــیه زر بزن
هر چی دلت می خواد بیا زر بزن
کبله حـــسن، عیــــــــنه اولاغه لنگی
کبلایی حسن، مثل الاغ لنگی
فهم و شـــعور ندانی چــــون کولنگی
فهم و شعور نداری چون کلنگی
مشته رحیــمه ناز کــونی روزو شب
مشت رحیم رو روزو شب ناز می کنی
دوتّه یی نیــشنین و زنین موفته گب
دوتایی می شینین حرفای مفت می زنین
خوب جا فـــکاشتی تی آغوزه مشتی
جایی خوبی کاشتی گردوت رو(1)
خورده دری ثـــیروته کشـــتی کشتی
داری ثروت رو کشتی کشتی می خوری
هی هنی خنـــــده کـــونی و گب زنی
هی میای خنده می کنی و حرف می زنی
تی کـــــس وکاره امـــره گب لب زنی
با فک و فامیلت حرف و حدیث می زنی
هرچی کـــــشاورزه تو زیــــنده بودی
هر چی کشاورز بود تو زنده شون کردی
دوروغ بوتی هــــی هچی خنده بودی
دروغ گفتی و هی الکی خندیدی
اهل فن و صـــــنعته کار رچ بـــــوما
کار اهل فن و صنعت رو براه شد
جای رئیس چـن ته باقله پچ بـــــوما
به جای ریس چن تا باقالی فروش اومد
خولاصه کــــــوللن همه چی حل بوبو
خلاصه کلا همه چی حل شد
اسبه نصـــــیب و قسمتم نعــــل بوبو
قسمت و نصیب اسب هم نعل شد
هیشکه نیه گورســـــنه ونـــون دانن!
هیشکی گرسنه نیست و نون دارن
حـــــلِه نموردن، ایسکالی جون دانن!
تا حالا نمردن، یه خورده جون دارن
د چی بــــــوگوم تو کوللی کارشناسی
دیگه چی بگم تو کلی کارشناسی
اوستا بوزورگ،کوللی مردوم شناسی
استاد بزرگ، کلی مردم شناسی
کبله قولی! تــی جه رو دس بوخورده
کبلایی قلی! ازت رو دس خورده
مو حـــــیرونم، چوطو تا حال نمورده
من حیرونم، چه طوری تا حالا نمرده
گمـــــون کونم ترسنه از تـــــی هیبت
گمون می کنم از هیبتت می ترسه
زورکی هــــی تئـــــــبه کونه موحبت
زورکی هی بهت محبت می کنه
کبله حسن تی ســر بشــــی داره سر
کبلایی حسن سرت بره بالای دار
دراز بونن تـــــــــــی لشه بازاره سر
جنازه تو دراز کنن توی بازار
هر چی که آتــــــش دره از تی گوره
هر چی آتیش هست از گور توئه
تی حرف دروغ وکارتی شینی زوره
حرفات دروغه و کارای تو زوره
مشته حسن، بمـــــیر، بوشــو جهنم
مشت حسن، بمیر، برو به جهنم
آباد بونه می شهر و خـــونه کم کم
آباد می شه شهر و خونه م کم کم
پی نوشت:
1- گردوبازی/کنایه از اینکه تیرت به هدف می خوره.
مشته حسن ســـــــــلام علیکوم برار
مشت حسن سلام علیکم برادر
خسته بوبوم تی حَــــــرفه انِدی بدار
خسته شدم کمی حرفاتو نگه دار
چن دی تو موفته گب گونی یکسره
چقد حرف مفت می زنی یکسره
طوطی موسون حرفه کونی قـــرقره
مثل طوطی حرفا رو قرقره می کنی
ایسکالی یم جــــــگر به دندون بگیر
یه خورده دندون به جگر بگیر
بنیش یه جا یک کمی هم جـون بگیر
یه جا بشین کمی هم جون بگیر
بازین بیه حــــــــــــــرفای بهتر بزن
بعدا بیا حرفای بهتری بزن
هر چی تی دیل خـــوانه بــیه زر بزن
هر چی دلت می خواد بیا زر بزن
کبله حـــسن، عیــــــــنه اولاغه لنگی
کبلایی حسن، مثل الاغ لنگی
فهم و شـــعور ندانی چــــون کولنگی
فهم و شعور نداری چون کلنگی
مشته رحیــمه ناز کــونی روزو شب
مشت رحیم رو روزو شب ناز می کنی
دوتّه یی نیــشنین و زنین موفته گب
دوتایی می شینین حرفای مفت می زنین
خوب جا فـــکاشتی تی آغوزه مشتی
جایی خوبی کاشتی گردوت رو(1)
خورده دری ثـــیروته کشـــتی کشتی
داری ثروت رو کشتی کشتی می خوری
هی هنی خنـــــده کـــونی و گب زنی
هی میای خنده می کنی و حرف می زنی
تی کـــــس وکاره امـــره گب لب زنی
با فک و فامیلت حرف و حدیث می زنی
هرچی کـــــشاورزه تو زیــــنده بودی
هر چی کشاورز بود تو زنده شون کردی
دوروغ بوتی هــــی هچی خنده بودی
دروغ گفتی و هی الکی خندیدی
اهل فن و صـــــنعته کار رچ بـــــوما
کار اهل فن و صنعت رو براه شد
جای رئیس چـن ته باقله پچ بـــــوما
به جای ریس چن تا باقالی فروش اومد
خولاصه کــــــوللن همه چی حل بوبو
خلاصه کلا همه چی حل شد
اسبه نصـــــیب و قسمتم نعــــل بوبو
قسمت و نصیب اسب هم نعل شد
هیشکه نیه گورســـــنه ونـــون دانن!
هیشکی گرسنه نیست و نون دارن
حـــــلِه نموردن، ایسکالی جون دانن!
تا حالا نمردن، یه خورده جون دارن
د چی بــــــوگوم تو کوللی کارشناسی
دیگه چی بگم تو کلی کارشناسی
اوستا بوزورگ،کوللی مردوم شناسی
استاد بزرگ، کلی مردم شناسی
کبله قولی! تــی جه رو دس بوخورده
کبلایی قلی! ازت رو دس خورده
مو حـــــیرونم، چوطو تا حال نمورده
من حیرونم، چه طوری تا حالا نمرده
گمـــــون کونم ترسنه از تـــــی هیبت
گمون می کنم از هیبتت می ترسه
زورکی هــــی تئـــــــبه کونه موحبت
زورکی هی بهت محبت می کنه
کبله حسن تی ســر بشــــی داره سر
کبلایی حسن سرت بره بالای دار
دراز بونن تـــــــــــی لشه بازاره سر
جنازه تو دراز کنن توی بازار
هر چی که آتــــــش دره از تی گوره
هر چی آتیش هست از گور توئه
تی حرف دروغ وکارتی شینی زوره
حرفات دروغه و کارای تو زوره
مشته حسن، بمـــــیر، بوشــو جهنم
مشت حسن، بمیر، برو به جهنم
آباد بونه می شهر و خـــونه کم کم
آباد می شه شهر و خونه م کم کم
پی نوشت:
1- گردوبازی/کنایه از اینکه تیرت به هدف می خوره.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
عالمی دیگر بباید ساخت و زنو..
یکم:
این روزها به واسطه ی گرفتاریهای شخصی حال و روز خوشی ندارم، نازنین دوستانم ببخشند اگر جواب کامنت هایشان راآن طور که شایسته است نداده ام، به دل نگیرید و گیله مرد را تنها نگذارید که بسیار دوستتان می دارم و هرگاه صدای قدمهایتان اینجا می پیچد خوشحال می شوم، باشید تا همیشه، تا گیله مرد نیز با دم مسیحایی شما دوستان جان تازه ای بگیرد و ...
دوم:
علت اینکه دو سه بحر طویل در فاصله ی نسبتا کوتاهی روی سایت امد این بود که دوست مهربانی خواست برای نشریه ای که در آنجا سردبیر است چیزی بنویسم، ما هم به جز مطالب جدی همین بحر طویل ها را پیشنهاد کردیم، نمی دانم ان سردبیر محترم اصولا ای میلهای ارسالی مرا باز کرده یا دسته جمعی آنها را به زباله دانی کامپیوتر روانه کرده است، هر چه باشد مهم نیست، همینکه می بینم به مثلا طنزهای آقای ش . ش !! دلخوش کرده است کافی است تا پس از این چنانچه خواستم بحرطویلی بنویسم مختص همین صفحه ی گیله مرد که بسیار دوستش می دارم بنویسم.
سوم:
درست است که بلاگ اسپات کلا فیلتر شده ، اما به دلایل زیادی که یکی هم کیفیت بالای این سرویس دهنده است تا کنون نتوانسته ام خودم را راضی به دل کندن از اینجا کنم، از "هادی عزیز" و یکی دو دوستی که حضوری و تلفنی خواسته اند فکری بکنم بسیار سپاسگزارم؛ حقیقتا خودم نیز بسیار مایلم تا کاری بکنم و از شما چه پنهان تحرکاتی نیز داشته ایم؛ اما تا کنون نتیجه ای حاصل نگردیده، پس تا زمانی که بتوانم کار جدیدی بکنم همینجا خواهم نوشت و از سرویس دهنده های ایرانی استفاده نخواهم کرد.
چهارم:
این گرفتاریهای شخصی باعث شده گاهی در کلاس، محل کار و دربین دوستان کمی بدخلق و عصبی باشم، همینجا از کلیه ی کسانی که ترکش این جنون ادواری مان!! به آنها اصابت کرده است پوزش می طلبم و امیدوارم در آینده ای نزدیک از خجالتشان در بیایم.
با احترام// گیله مرد
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه
آقا غوله
غوله داشت همینجوری راه می رفت دید بچه گنجیشکه رو زمین افتاده از سرما وگرسنگی و زخم بال و پرش داره می لرزه، از زمین برش داشت خواست بخوردتش، دید هم کوچیکه هم اینکه زخمی و در ضمن خوردن نخوردنش فرقی نمی کنه! سیر نمی شه، آوردش خونه ازش مراقبت کرد تا خوب شد. گنجشکه وقتی خوب شد با نوکش زد چشمای غوله رو دراورد و فرار کرد..
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
بن لادن / بحر طویل
پیش نوشت: اگرچه باور نکرده ام "بن لادن" به درک واصل شده باشد؛ اما با فرض اینکه حقیقت داشته باشد نوشتار آتی را قلمی کرده ام. گیله مرد معتقد است تا "بن لادنیسم" زنده است، بن لادن نیز زنده است، مشکل در تفکر است نه در اشخاص!!لطفا دو بار بخوانید.
با احترام//گیله مرد
چون نیک بر احوال جهان یک نظر افکندم ودیدم که فلان آدم بد کز پی کشتار و ترور، پیش ز هر ادم بد بود و به یک چشم به هم بر زدنی عالمی تخریب نمود و ز سر نوکری بر کشور خونخوار و ابر قدرت و مکار، بسی خدمت و خوش رقصی نمود و دم اخر چو که از سکه بیفتاد و دگر سوخته شد مهره ی شطرنج ، بشد دشمن ان کشور بد کینه و در کوه کمر دربدر و خانه به خانه تو بگو لانه به لانه شده آواره و از مال و منال و همه ی ثروت بیش پدری خیر ندید و سرِ آخر خبر آمد که بیا نیک ببین این بوَدش عاقبت آدم دیوانه که در دار جهان چیز نفهمیده کند نوکری و سر رسدش تاریخ مصرف که بباید سوی یک گور روانه بشود..
الغرض،
تا که شنیدیم که بن لادن خونخوار بمرده است و همه مردم آزاده بکوبند و برقصند و بسی شادی کنند؛ اندکی اخبار جهان سیر نمودیم و بدیدیم که آن چهره ی داغان شده از دست هنرمند کسی آمده بیرون که بگویند گرافیست و به ابزاری به نام فتو شاپ گشته مهیا که تو باور کنی این مردک نامرد و پلیدی که بسی ظلم در احوال همه مسلم و نامسلم و هم از عرب و غیر عرب کرده بمرده است و بود خانه ی او در درک و چهره منحوس و بدش گشته به دریا ...
باری،
چو شنیدیم، که دریا شده آلوده از این مهره ی مسموم و خطرناک، کمی غصه بخوردیم و دمی فکر همه کوسه و هم ماهی و هر زنده و جنبده ی دریایی بکردیم وبگفتیم، چرا این تن الوده به دریا بشد و آه چه بوده است گنه آبزیان را....
تا این خبر از ذهن و زبان اوباما جاری، در هر جای جهان ساری بگشت و همه خوشحالی نمودند، طالبان حرف باراک مسخره و هم پی تکذیب گرفتند و بگفتند که زنده است جناب اسامه، هر چه که القصه بگفتند دروغ است و اوباما پی جمع آوری رای درشت است و بخواهد بشود باردگر سرور وهم مهترو آقای همان کشور در ینگه ی دنیا که الهی بزند جز جگر هرکه نهاد آجر اول، که همی کج برود تا به ثریا و نشاید که کنی آدمشان، بس که خبیثند و ندارند، ز انسانیت و آدمیت هیچ نشانی...
القصه،
گمان ان گروه طالب کج فهم و ستمکار، در این دوسیه ی پیش روی ما که نهادیم پی کشف حقیقت به جهان گشت زنیم تا که بدانیم چه شد عاقبت لادن ملعون و چه سان زنده بود، نیک نظر کرده و دیدیم، که بن لادن و لادن زده ها راست بگویند، که این زنده و جاری و ز دست اوباما باز فراری شده و جای دگر مشغول تخریب مخ و ذهن کسان بوده، نه این جسم که افکار خطرناک همین مردک مزدور و خطا پیشه ی بدکار، بود زنده و گه باز بیاید بکند فتنه ای و باز رود، تا به جهان زنده و پاینده ای از ابن بشر هست، چنین قشقرق و ولوله و جنگ و جدل راه بیافتد که برند ثروت ابنای بشر مفت به یک پول سیاهی بخورند، آه الهی که شود گور به گور هر که به ابنای بشر زور بگوید و کند هی ستم ومنت ان بر سر مردم بنهد، جان برادر! چه بگویم ؟ چو بخواهیم که آرام کنیم زندگی و جنگ و جدل هیچ نباشد به جهان، چاره در آن است که بصیرت بکنیم روشنی راه و ز هر دوز و کلک تبرئه جوییم و بر احوال جهان نیک نظر کرده و هم خوب ببینیم.
پس نوشت:
بنابردرخواست سردبیر محترمی تا کنون دو سه بحر طویل با "ملیح کردن اصل داستان" قلمی کرده ام، اما دوست گرامی مورد نظر طنز های به مراتب بی ارزش تر از این را ترجیح می دهد، تا کنون دو بحر طویل از این گونه نوشتار را در گیله مرد گذاشته ام، چنانچه نازنین دوستم همچنان به سلیقه اش پایبند باشد پس از این بحر طویل ها به قالب اصلی اش بر خواهد گشت، ترجیح می دهم به سلیقه ی انگشت شمار خواننده ی خوبم که در گیله مرد دارم احترام گذاشته ودل ببندم تا رسانه هایی که برای حفظ موجودیت خود چاره ای جز دست به عصا رفتن ندارند.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه
جالیز/ بحرطویل
یک روز پی گردش و تفریح و تفرج سوی دشتی پر از انواع درخت و بُته و سبزه و خاشاک، نمودیم ره و شاد شدیم، چشم بچرخانده و دیدیم، خدا را چه همه باغ و گل و صیفی و جالیز مصفا، در اطراف نمایان شده و نیک ندیده، لب یک جوی نشستیم و نمودیم دمی خستگی از تن به در و بر سر و صورت هم از آن آب روان ریخته و خوش بشدیم، تا که به خود آمده بودیم، بدیدیم همه نعمت الله، به باغی که در اطراف بُد و ما ز سر خستگی از آن بگذشتیم و ندیدیم، عجب باغ مصفایی و پر بود، تو گویی ز همه حاصل باغات بهشتی که ز هر جای جهان بوده بدین باغ پدید آمده و هیچ کم و کسری دیگر به زمین نیست!
القصه، چو احوال رفیقان نظری نیک نمودیم، بدیدیم، که یاران همه اندر پی رفتن به درون لحظه شماری بکنند و به نظر منتظر فرصت خوبی که نباشد کسی در باغ و سرا لحظه سرآرند و به یک طرفۀالعینی به درون رفته و یک دل ز عزا نیک در آرند و نپرداخته وجهی ره آبادی و منزل بگرفته سوی کار و هنر خویش روند، آه که موجود عجیبی است، همین آدم طماع، که یک دانه ی گندم سبب این همه آلام شده است، شیون و افسوس که از آدم و حوا نگرفتیم کمی پند و همان راه " نیا " رفته و در راه خطا باز دچاریم.
الغرض، چونکه هوا رو به سیاهی و اذان رفته و باغ از خدم و ازحشم و کارکنان گشت تهی، عزم نمودند والخ هر چه به این دسته ی بد کیش خطا کار، گله کرده و از کار خطا برحذر و راه سعادت بنمودیم، ره افتاده و در باغ چنان ولوله برپا بنمودند، که گویی ز ازل باغ نبوده است و به آنی چو مغول غارت صیفی بنمودند و فراری شده و در پی کاشانه برفتیم و خدا داند از احوال من و حرص فراوان که بخوردم که رفیقان همه از اهل گناه اند و ندارد همه ی حرف و سخن در دلشان هیچ اثر، آه ندانم چه کنم تا دمی از کار گنه دست کشیده به کناری بروند و زهمه معصیت و هرچه گنه توبه نمایند و خدا یاد کنند...
باری، چو کمی دور از آن باغ شدیم، یک نفر از آن رفقا شاد و خرامان و خوش و خرم از این کار گنه گفت و خیاری ز همان بقچه ی آویخته بر شانه تعارف بنمود، خنده ای از غیظ و غضب چون بنمودم به دهان برد و به یک چشم به هم بر زدنی گاز زد و چون که کمی مزه ی صیفی به زبان آمده تف کرد و به آن صاحب جالیز و کشاورز چنان فحش و فضیحت بنمود، آخ تو گویی که ز ارث پدرش بود و از آن مرد کشاورزطلبکار ...
حال چه بود قصه و تلخی زکجا بود و چرا محصول آن باغ مصفا، به تلخی زد و آن مردک ناباب، که انبان پر از آن صیفی و از این گنه کرده غزلخوان بُد و در راه بسی خنده و گاهی ز سر لودگی هم رقص نمود، چون به دهن برد که گازی بزند، کام چو زهری شد و انگار که عقرب بزده نیش! به خود رفته فرو و دمی از حال برفت، قصه بگویم تو بدان، ای گل من؛ چون که هوا تار بُد و چشم خیار و کدو نشناخت، چنین مردک ناباب و دغل جای خیار قلمی، چند کدو کرده به انبان و به یک چشم به هم بر زدن از باغ بجست، غافل از این صید خطا، عاقبت هرکه، که نشناخته ره رفته همین است و بباید بکنی نیک نظر، راه ببین و ز سر عقل بشو رهرو و بر مال و منال دگری چشم ببند، باز سپارم به خدایت که ره عقل بگیری زپی و زندگی ات شاد ودلت خرم و هم خانه ات آباد بگردد.
بیچاره مجنون
لیلی دید مجنون دارد "از دست می رود"، تیری در چله نهاد و به سوی او شلیک کرد، مجنون از خدا خواسته قلبش را در مسیرتیر قرار داد تا برای همیشه قلبش را تقدیم لیلی کند......
.
پی نوشت: تیرش خیلی اثر گذار بود....
۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه
احساس
احساس می کردم دوستم دارد، خودش هم همین را می گفت، وقتی ناراحت می شدم او هم غصه می خورد، گاهی که کلافه بودم او هم کلافه بود، نمی دانم از کجا شروع شد؛ اما حالا حس می کنم دوستم ندارد، از ناراحتی ام ناراحت نمی شود، وقتی کلافه ام او انگار درکم نمی کند، کاش می دانستم از کجا شروع شد؟
۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه
سه گانه
یکم
داشتیم زیر بار حملات وحشیانه ی صدام خرد و خاکشیر می شدیم، همه ی کشورا از عرب و غیر عرب(به جز سوریه که اینجا حالی می کرد و حولی می گرفت)با اون لعنتی بودن، با چشم خودم دیدم همکلاسیام می رفتن و با تابوت بر می گشتن، داشتم می ترکیدم! نوبت ما شد، رفتیم و به لطف خدا با جسمی سالم؛ اما رو حی پریشون برگشتیم، جنگ که تموم شد خیلی ها (عرب و غیر عرب) خودشونو چسبوندن به ما، وای خدا داشتم دق مرگ می شدم، از تلویزیون که دیدم صدام رفت بالای دار، یه نفس راحت کشیدم و به یاد رفقای از دست رفته م اشک تو چشمام جمع شد.....
دوم
بازی ها حساس شده بود، ایران برای اینکه بره جام جهانی باید بحرین رو تو خاک خودش می برد، تیم رفت اونجا، می گن بازیکنای مارو چیز خور کردن، می گن به روش های ناجوانمردانه متوسل شدن، می گن خیلی کارا کردن، ناراحت ایناش نبودم، دستشون درد نکنه، هر چند با شیوه ی ناجوانمردانه؛ اما بازی رو بردند، ناراحتی من وقتی بود که دیدم بحرینی های نفهم با پرچم یه کشور دیگه وسط زمین رقصیدن، آتیش گرفتم، صبر کردم، حالا همون کشور که یه روزی پرچمش شده بود" دستمال رقص" اون آدمای بی شعور، داره می کشدشون، داره با انواع ابزار و ادوات و سلاحها بهشون حمله می کنه، از ادمکشی بیزارم؛ اما این بار خوشحالم، اصلا هم ناراحت نیستم که اینا دارن می میرن....
سوم
قرار بود یه جایی برای یه بابایی یه کاری رو بکنم، دارم همون کار ی رو که تعهد کردم در نهایت صداقت انجام می دم، بابام یادم داده به تعهدم پایبند باشم، برای اینکه کم نذاشته باشم از توانم بیشتر کار می کنم، حالااون کاری رو که قرار بود من انجام بدم این بابا داره رو نوشته های من انجام می ده، موندم اگه می خواست خودش بکنه دیگه منو می خواد چیکار؟ اگه درست انجام بده نمی سوزم، نوشته های منو ور می داره ببخشید/تر/ می زنه توش، خسته م کرده، دارم از صُب هی حرص می خورم، خدا یه صبری به من بده.....
.
گیله مرد
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه
خسته ام...
خسته ام،
از دیروزی که دروغ بود
وامروزی که بوی تعفن می دهد،
خسته ام؛
از هر چه لبخندهای مصنوعی
و آزارهای نهانی،
خسته ام؛
ازگریستن،
خندیدن
و از هرچه عادات ناگزیر،
خسته ام؛
از اعتیاد زمان،
از عادت های روزمره ی بی ثمر
و هر چه برخاستن ها و نشستن های بی دلیل،
خسته ام!
از خودم،
تو،
و همه ی لحظه های اضطراب!
خسته ام.......
از دیروزی که دروغ بود
وامروزی که بوی تعفن می دهد،
خسته ام؛
از هر چه لبخندهای مصنوعی
و آزارهای نهانی،
خسته ام؛
ازگریستن،
خندیدن
و از هرچه عادات ناگزیر،
خسته ام؛
از اعتیاد زمان،
از عادت های روزمره ی بی ثمر
و هر چه برخاستن ها و نشستن های بی دلیل،
خسته ام!
از خودم،
تو،
و همه ی لحظه های اضطراب!
خسته ام.......
اشتراک در:
پستها (Atom)