۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

سفرنامه ای نوستالژیک

این تعطیلی های مزخرف و این سردرد های اخیر به دلیل بی برنامگی و بی برنامه کردنمان باعث شد خانه نشینی را تحمل نکنم و بی هدف پشت فرمان اتومبیل بنشینم و بعد از حدود دو هفته خانه نشینی به جاده بزنم، پنجشنبه ظهربود، ساعت دوازده و سی دقیقه! دیدم توی اتوبان تهران قزوین به سمت شمال در حرکتم و این مرکب مهربانم مرا به سویی می برد که دوستش دارم.
جدای از تعلق خاطر به گیلان، دوستانی دارم که هرچند کمتر می توانم ببینمشان؛ اما یادشان همواره با من هست و خواهد بود، نیمه راه قزوین بودم که شهراد زنگ زد و از حالم پرسید، جوابش را با کمی تکدر خاطر دادم و وعده ی دیدار دادیم، می دانستم حرفهایی دارد برای گفتن، قرار برای ساعت چهار گذاشته شد، راه آرام و خوب بود، سر موعد به قرار رسیدم، کمی حرف و حدیث و دلخوری بیشتر شد، محترمانه خداحافظی کردیم و رفتیم.
مقصد بعدی جایی دورتر از رشت بود، ساعتی مهمان دوست عزیز دیگری در کافی نتی در یکی از شهرها بودم، به ایمیل ها و بلاگ وسایت سری زدم، از "خج" تعارف شده ی گیلدا یکی را برداشتیم، چه لذتی داشت پس از سالها چشیدن مزه ی"گلابی جنگلی" گیلان را که در حیاط منزل پدر بزرگم درختی بزرگ و پر از محصول همیشه به راه بود.
مقصد بعدی لنگرود بود، سری به آقا رضا که دل از تهران کند و به گیلان برگشت زدم ، تا ان وقت شب به کسب حلال مشغول بود، راستی چه لذتی دارد از بازو نان درآوردن....
شام را میهمان جیبم بودم در یکی از اغذیه فروشی ها، اینجا غذایی دارد که منحصر به فرد است، در هیچ جایی از ایران ندیده ام، کتلتی بی نهایت خوشمزه که با خوش سلیقگی دکان دارانشان خوشمزه تر نیز می شود، اینجا تنها شهری از ایران است که به جای نانهای فانتزی هنوز از نان سفید برای ساندویچ هایشان استفاده می کنند و بوی جعفری تازه که اغذیه هایشان را با گرانقیمت ترین غذاهای رستورانهای تهران قابل رقابت می کند و البته من بی نهایت دوستش دارم، اگر روزگاری گذرتان به لنگرود افتاد یکبار کتلت هایش را مز مزه کنید....
شب را در منزلی بیتوته کردم که بوی پدربزرگم، مادر بزرگم و همه ی عزیزانی را می داد که حالا نیستند، آخ که این نوستالژی چه می کند با روح و روان آدمهای سرگشته، حالا به جای قصه های مادر بزرگم باید به صدای ناهنجار تلویزیون گوش کنم و به جای آب نباتی که از گوشه جیب جلیقه ی پدر بزرگ بیرون می امد شیرینی های بازاری و زرق و برق دار امروزی را میل کنم، پدر بزرگم همیشه آب نبات های کوچکی در جیب داشت که ان سالها به مینو معروف بود و ساخت کارخانه ی مینو بود...
گفته بودم صبح زود باید بروم، بانوی خانه که عادتم را می دانست خندید و چیزی نگفت، اهل خانه خوابیدند و من تا پاسی از شب روی ایوان خانه به صدای چکه های آبی  که از جمع شدن شرجی روی شیروانی تبدیل به قطرات آب می شدند و بر زمین می چکیدند گوش می کردم، با صدای سرفه ای خشک بیدار شدم، اما شب بیداری دیشب مجال بلند شدن نمی داد، عمه جان که دیشب جواب زود بیدار شدنم را باخنده داده بود مراعاتم را می کرد تا خوب بخوابم، نتیجه این شد که نه و سی پنج دقیقه از خواب پریدم و در حال پوشیدن لباس استکان چای را نیز سر کشیدم و لحظاتی بعد جاده ای بود که مرا به قبرستان می برد..
حالا کنار عالیه بانو بودم، هفته ی دیگر سالگرد اوست، می دانستم نمی توانم سالگردش را باشم، از سال هفتاد وشش همیشه همینطور بود به جز سه چهار بار که دقیقا روز سالگردش کنارش بودم، همیشه یک هفته جلوتر یا عقب تر برای بوسیدن مزارش می روم، مادر چقدر دلم تنگ است، کاش می توانستم همین الان بمیرم و زیر پایت، همانجا کنار ان امامزاده ای که همجوارش هستی لختی بیاسایم، آخ مادر، مادر، چقدر دلم می خواست حالا که نمی توانم بمیرم، تو بودی تا سر بر شانه هایت می گذاشتم و گریه می کردم، مادر ...
با چشمی اشک بار از عالیه بانو خداحافظی می کنم، توی حیاط امامزاده خادم  را می بینم که از آشنایان قدیمی است، برای درگذشت پدرش تسلیتی می گویم، چقدر این آدمهای  در روستا مانده و دل به زرق و برق های شهر نداده زلالند، آخ که به این زلال بودنشان حسودی ام می شود، برای آرام ترشدن روحم نزد خواهر عالیه بانو می روم، همان نزدیکی هاست، شانه هایم را می بوسد، کمی لوسم می کند، می بوسمش، آخر بوی عالیه بانو را می دهد،آخ مادر کاش مردنم دست خودم بود....
حالا دوباره در جاده هستم، به سمت رشت می روم، به کسی زنگ می زنم که دایم گله از ندیدن ما می کند، می گوید درجایی است که دوست ندارم آنجا ببینمش، تلفنی عذرخواهی می کنم، می خواهم سر مزار سینا بروم، یادم می آید فرزین دوست داشت همدیگر را ببینیم، تماس می گیرم، به نظر خوشحال می شود و استقبال می کند، وعده برای مزار سینا می گذاریم، زودتر از فرزین رسیدم، پدر و مادر سینا بر مزار فرزند مات و حیران مویه می کنند، آرام سلام می کنم و کنارشان می نشینم، فاتحه ای برای سینا وشمیم می فرستم و کمی با مادر سینا حرف می زنم، بانو هنوز مات است، کاش می دانست در آن ساعات اخر با سینا چه گفتیم و شنفتیم، کاش می دانست چقدر آن روز سینا سبکبال بود، کاش می توانستم ساعات آخرین زندگی سینا را ثانیه به ثانیه برایش بازگو کنم، چه فایده نمکی بود برزخم و ما نیز دهان بستیم..
فرزین آمد، فاتحه ای خواند، از پدر و مادر سینا خداحافظی کردیم، کمی توی ماشین با هم از هر دری حرف زدیم و مانند هر وصالی موعد جدا شدن رسید.......
حالا دوباره جاده ی رشت به تهران است که می خواند مرا، یادم می آید به دوستی قول داده ام این بار برایش کلوچه بخرم، بر عادت همیشه اولین توقفگاهم امامزاده هاشم است، خرید مختصری می کنم و بازجاده و جاده، سردرد دارم، نمی دانم به خاطر اتفاقی است که هنوز نیفتاده یا حاصل بی خوابی است؟
 چهار بعد از ظهر! حالا در خانه ام، سرم به شدت درد می کند، مختصر غذایی می پزم و می خورم، روی کاناپه خوابم می برد، آخ که این تلفن ها گاهی آدم را بیچاره می کنند...
الان صبح شنبه است، بعد ازسه هفته تعطیلی مملکت باید امروز جواب بدهند، نازنین دوستی زنگ می زند و از سنگ اندازی کسی می گوید، دارم دیوانه می شوم، مادر، مادر کاش می شد بمیرم....

۱۷ نظر:

گیله لوی گفت...

ای جور بدبختیون که زیاد ایسن

خا تاب بارین د

چی شا گودن؟

مننیم بیشیم.. خا بیسیم


تاسیان ولاکون ری!
تا بو هتو بو

تی نیویشته خرم بو

فرزين كارگر گفت...

درود
آرش جان هميشه پشت هر مشكلي مشكل ديگري هست كه شايد بزرگتر از قبلي باشد قانون طبيعت رو نمي شود تغييرداد ولي خيلي دوست دارم مشكلي كه ديروز با هم صحبت كرديم هر چه زودتر حل بشه چون دغدغه دوستان دغدغه من هم هست
گيلك بمني

گیله مرد گفت...

به دوستانم:
.
گیله لوی عزیز:
از تی دیلداری ممنون.
.
فرزین جان:
.
آره عزیز، نمی دونم هر چی تحمل می کنم انگار باید آخرش بزنم به بیابون، نمی دونم دیگه داره " صبردونم" پر می شه/
من خدایی دارم که خیلی قبولش دارم ؛ نمی دونم ، دیگه واقعا نمی دونم باید چکار کنم
سپاسگزارم

نرگس گفت...

کلمه " صبر " خیلی غریبه ///نمیدونم دیگه چه شکلی صبور باشم

نرگس گفت...

کلمه " صبر " خیلی غریبه ///نمیدونم دیگه چه شکلی صبور باشم

گیله مرد گفت...

به بانو نرگس
.
سپاس از پیامتان/نمی دانم انتهای این صبر کجاست/باز هم صبوری می کنیم/تا بعد بدرود

شادی گفت...

سلام. حالا فهمیدم از کجا میدونستی شهرمون مه داشت. راستی یادم میاد یه روز از کسی شنیدم : صبر گیاه تلخیست

گیله مرد گفت...

سلام به شادی:
.
آره اونجا بودم /برای همین می دونستم مه داشت.هرچقدر این صبر تلخ باشه بازم صبر می کنیم چون تمام داروهای مفید هم تلخن!
.
صبر کن آرام جانم صبر کن...

سپيده گفت...

سلام آرش عزيز
چقدر بوي مرگ ميدهد خستگي هايت
..............................

حرفهاي زيادي دارم براي نوشتن
حالا اما نه...
تنها براي اينكه نشان دهم سفرنامه ي سرشار از سرگشتگي ات را خوانده ام به شعري از اميلي ديكنسون بسنده مي كنم:
كسي كه بهشت را بر روي زمين نيافته است
آن را در آسمان نيز نخواهد يافت
خانه ي خدا نزديك ماست
و تنها اثاث آن عشق است
...............................
درباره ي اين بهشت بعدها خواهم نوشت.
راستي چرا بدون همسرتان به سفر مي رويد به خاطر تلخي فيلسوفانه تان؟؟؟؟

گیله مرد گفت...

به سپیده سلام
.
حق باشماست، چند روز پیش چیزی نوشتم که اتفاقا عنوانش این بود:
"چقدر دلم می خواهد بمیرم"
......
نمی دانم خستگیهایم بوی مرگ می دهد یا زندگی اما واقعا از خیلی چیزها خسته ام/دلیل تنها سفر کردنم را بگذارید برای خودم بماند، نمی دانم نامش فلسفه هست یانه؟ اما هر چه هست ناب ناب است/از عمق جانم
.....
پایدار باشید

باران ازلاهیجان گفت...

سلام
از شهر باران گذشتی و به باران سر نزدی؟

ما هم یه دوست منتظر بودیما
منتها زنگ نزدیم

اصلا می گفتید که لنگرودید میومدم خدمتتون و باهاتون ساندویچ کتلت می زدیم
اخخخخخخخخخخخخ من دیوونه ی ساندویچای لنگرودم دیگه
خصوصا نشاط

باران ازلاهیجان گفت...

در مورد ساندویچی نشاط باید بگم تا اونجایی که من از دبستان و مدرسه یادمه ساندویچی نشاط تو همین مسیر خیابون امام بود پیش فرش فروشی ارشادیان
از وقتی هم که باباشون مرده پسرش هست
الان شده پیتزا نشاط

هه هه

اما من بازم ساندویچشو می پسندم

با سبزی جعفری و پیاز

هر وقت میرم برام سبزی و پیاز نمی ذاره و من مجبور می شم تاکید کنم که حتما بذارنننننننننننننن

یه بار پرسیدم چرا برا من سبزی و پیاز نمی ذارید

گفت اخه لهجه تون به تهرانیا می خوره

اوفففففففففففففففففففففففف

من چند تا گیلکی پروندم هیچی دیگه این بود انشای من

سپيده گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
گیله مرد گفت...

به باران:
.
شاید حق با شماست؛ اما من چیزی که یادمه یه کوچه موازی با خیابون اصلی بود/اول کوچه ی اون سینمایی که الان خرابش کردند/اسمشو نمی دونم

سپيده گفت...

سلام
براي 16 آذر
...................
من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیر پنجه های باز بودیم
همان بازی که با تیغ سر انگشت
به پیش چشم های من تو را کشت
تمام آرزوها را فنا کرد
دو دست دوستیمان را جدا کرد
...............................
به یاد شهدای راه سبز آزادی

باران ازلاهیجان گفت...

سلام صبح بخیرآقای گیلانی

خب شما درست می فرمایین
سینما انقلاب
اخه دو تا در داره
یکی به اون پشت یکی هم به خیابون اصلی
نرسیده به اون کوچه تاریکی ( پاساژ شهرداری)




و این داستان همچمنان ادامه دارد :-)

همکلاسی گفت...

روز دانشجو بر شما هم مبارک