۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

وصیت نامه

این نوشته جدی است اما شما جدی نگیرید!!
دیگر هیچگاه خستگی را بهانه نخواهم کرد، دیگر از از چی چی نا چیزی نخواهید شنید، دیگر با دیدن کامپیوتر آه نخواهم کشید، دیگر با دیدن خبر خام وسوسه نخواهم شد، دیگر حتی از شنیدن خبرهای ناب قلقلکم نخواهد آمد، دیگر با خودم ، احساسم، عشقم بیگانه خواهم شد، دیگر ادای شاعران را در نخواهم آورد، دیگر با پیامتان هم شاد نخواهم شد، دیگر چشم به راه چیزی نیستم، دیگر نمی خواهم خودم، شما و دیگرانی را که می اندیشند اتفاقی خواهد افتاد فریب بدهم، دیگر اینجا را که مانند چشمانم دوست می داشتم، دوست ندارم، دیگر از هرچه کتاب، قلم، کاغذ، کیبورد دچار تهوع می شوم، دیگر تیری در ترکش ندارم که پرتاب کنم، دیگر نمی خوام تیری داشته باشم تا پرتاب کنم، دیگر حتی اگر تیری داشته باشم پرتاب نخواهم کرد، دیگر از هر چه تیرو کمان و کمانگیر و کمانکش بیزارم، دیگر از بیزار بودن همیشگی هم بیزارم، دیگر از همیشه، از بعد از قبل و از فردا و از دیروز از تاریخ از ادبیات از انسان از انسانیت از خودم از.... بیزارم!!

من همین حالا مردم، نمی دانم آیا روزی زنده خواهم شد؟ روزی دوباره برخواهم خاست؟

۹ نظر:

نرگس گفت...

امید رستن از این تیرگی جانفرسا٬

هنوز با من هست...

*
امید!
آه امید!

کدام ساعت سعدی

سپیده ی سحری را

ـ صعود صبح سخی را

به چشم غوطه ورم در سرشک
ـ خواهم دید؟
" حمید مصدق "

پریا گفت...

ای وای گیله مرد چی شده ؟چرا بیزار شدی ؟ از خودت هم ؟؟ اینکه این احساسها رو داری بد نیست چون متوجه می شی که باید چیکار کنی تا حالت خوب بشه حداقلش اینه که خودت خبر حال خودت رو داری . غم مخور !

شهراد گفت...

بمیر اما نه با بیزاری !
این رو گفتم که نمیری ...
جدیدا خیلی مشکوک شدی ها نکنه واقعا خودت نیستی ! هان ! کیه ! چی !! کیه !!

باران ازلاهیجان گفت...

خوبه ...
قشنگه ...
جالبه ...
جالبه که گاهی خودمون نباشیم
چند ساعت ...
چند روز ...

فراموش کنی داری زندگی می کنی
بی تفاوت باشی
نسبت به همه چیز
حتی عشقت قلمت اتاقت زندگیت تنهاییت و هر چیزی که برات مهمه
من تو این جور مواقع تنها می شم
پیاده روی می کنم
اونقدر پیاده می رم و به ادمایی که دور و برم هستند و گرفتار روزمرگی نگاه می کنم
می بینم چه بی تفاوت دارن می دوند
یکی برا کارش
یکی برا تفریحش
یکی برا بچش
یکی برا دوستش
یکی برا خودش
جالبه بدونی خیلی اشون خودشونو گم کردن اما نمی دونن
نمی دونن تو چه جایگاهی هستن
خیلیاشون مثه تو خسته ان اما هنوز درکشون نرسیده
اونا فک می کنن گاهی وقتا دنیا و زندگی چند لحظه باید متوقف شه و این الان همون موقع است


چی دارم می گم

فک کنم دیوانه شدم

باران ازلاهیجان گفت...

خوبه ...
قشنگه ...
جالبه ...
جالبه که گاهی خودمون نباشیم
چند ساعت ...
چند روز ...

فراموش کنی داری زندگی می کنی
بی تفاوت باشی
نسبت به همه چیز
حتی عشقت قلمت اتاقت زندگیت تنهاییت و هر چیزی که برات مهمه
من تو این جور مواقع تنها می شم
پیاده روی می کنم
اونقدر پیاده می رم و به ادمایی که دور و برم هستند و گرفتار روزمرگی نگاه می کنم
می بینم چه بی تفاوت دارن می دوند
یکی برا کارش
یکی برا تفریحش
یکی برا بچش
یکی برا دوستش
یکی برا خودش
جالبه بدونی خیلی اشون خودشونو گم کردن اما نمی دونن
نمی دونن تو چه جایگاهی هستن
خیلیاشون مثه تو خسته ان اما هنوز درکشون نرسیده
اونا فک می کنن گاهی وقتا دنیا و زندگی چند لحظه باید متوقف شه و این الان همون موقع است


چی دارم می گم

فک کنم دیوانه شدم

هادی گفت...

گوله برار بلا می سر. با توجه !!! به گذاشتن مکرر جواب باران عزیز از لاهیجان که بسیار قشنگ هم بود حالا داره باورم میشه که یه چیزی شده!!
عزیز برادر اتفاقی نیفتاده فقط دستی که رو گلومون بود کمی فشرده شده همین!! اینکه احتیاج به وصیت نامه نداره اووووووو کو تا مردن!
اگه تمام حرفای گیله مرد رو جدی بگیرم این قسمت : (( دیگر با پیامتان هم شاد نخواهم شد)) رو اصلاً باور نمیکنم! جان من اصرار نکن ، باور نمیکنم ، نه نه باور نمی کنم. مگه نه آرش جان؟؟

گیله مرد گفت...

درود به هادی جان:
.
و بقیه ی دوستان:
.
گوله هادی فارسی نیوسنم بقیه م بوخونن/عزیز دل گیله مرد دچار جنون ادواری از نوع مزمن است گاهی بی اختیار غصه دار می شود و چیزی می نویسد/نگران نباشید هستم /گرچه حالم خوش نیست اما تازگی ندارد/دوستان کمی قدیمی تر می دانند شما هم عادت می کنید/پیشاپیش از از اینکه عذاب آور هستم شرمنده ام/ببخشید.
با احترام/آرش

سپيده گفت...

هر لحظه حرفي در ما زاده مي‏شود

هر لحظه دردي سر بر مي‏دارد

و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي‏کند

اين ها بر سينه مي‏ريزند و راه فراري نمي‏يابند

مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايش‏اش چه اندازه است؟

سیکا گفت...

خوشحالم برگشتی ! باید ماند و چاره ای اندیشید !