۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

نامه ای دیگر به خان بابای سفر کرده



سلام خان باباجون، خوبی ؟ سلامتی؟

اویارقلی مراد آبادی
ای شکر خدا ، نفسی میاد و می ره ؛ ولی خان بابا این روزا خیلی حالم بده، می دونی؟ بعد سالها داشتیم همچین یه خورده لذت برادر داشتن رو می فهمیدیم که یه هویی دنیا خورد تو سرمون!!

عجله نکن، بذار یواش یواش برات می گم، اخه می ترسم تو هم هول(هل) کنی مث ننه اویارقلی بیفتی رو دست اطرافیات، اون وقت اون بیچاره هام هی باید مریض داری کنن.

داشتم برات می گفتم؛ اون دفعه بهت خبر داده بودم که این داداشمون از کافرستون برگشته داریم باهم یه کارای خوب می کنیم، یادته ؟ آره همون دیگه، یادت اومد؟

خوب؛ جونم برات بگه که اون چن روز پیشا یه نومه واسه ما اوردن که چی؟ تو ده بغلی عروسی دعوت داریم، مام که خیلی وقت بود دلمون واسه ی یه شکم سیر پلوی عروسی لک زده بود به داداش گفتیم پاشو رخت ولباسای نوتنت کن که دیگه داریم می ریم "دادار دودور" تو هم باید بیای!

داداش که همچین یه خورده دیگه حوصله ی روزای جوونی رو نداره گفت؛ اویارقلی من راستش دیگه حال و حوصله ی شلوغی رو ندارم، شما برید خوش باشید، مواظب ننه هم باش، نکنه پیرزن یه وقتی تو شلوغ پلوغی خسته و کلافه شه ها، خلاصه کلی سفارش ننه رو کرد.

مام، این گاری" مش حسنقلی" رو دربست اجاره کردیم ننه رو برداشتیم رفتیم ده اون وری، واسه ی عروسی پسر" مش کرمعلی" که از" ده مرادآباد" زن گرفته بود.

البته عروس تو همون ده بزرگ شده بود، ولی چون اصالتا مراد ابادی بودن، مارو هم دعوت کردن که مثلا عروس رو بدون فک وفامیل نبرده باشن خونه ی بخت، خلاصه جات خالی بود، رفتیم خوش گذشت؛ اما وقتی برگشتیم هر چی که خوش گذشته بود از دماغمون در اومد؛ عجله نکن الانه برات می گم!!

آره؛ اویارقلی برات بگه که وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی ننه اویارقلی، دیدیم همچین یه قذه انگار اونجا ریخت و پاشه و در خونه شکسته شده و از این حرفا!!

تعجب کردیم، اون وقت شب، این همه ادم صغیر و کبیر اینجا چیکار می کردن، تا رفتیم نزدیک، زن "میرزا حسن بقال" اومد جلوی ننه و درحالی که می خواس ننه رو دلداری بده بغلش کرد وگفت:

الهی که هر کی ظلم می کنه خیر نبینه، الهی که بچه هاش گور به گور بشن، الهی که...... دیگه نفهمیدم چی شد و چی گفت، چون یه هویی انگاری ننه نشنیده همه چی رو فهمیده باشه، غش کرد تو بغل "زن میرزا حسن " و حالا هر کاری می کنیم مگه به هوش میاد؟

خلاصه دردسرت ندم، انگار وقتی ما نبودیم این دارو دسته ی گل ممد، به امر داش تقی و داش قلی اومده بودن سراغ" داداش قادر" و بعد از یه گردگیری مفصل، حسابی چن نفری آش ولاشش کردن و با خودشون بردنش ، کجا؟ دیگه نمی دونم .

همین قد می دونم که تا پریروز پیش خبری از داداش نداشتیم ، دو سه روز پیش قلی چاپار اومد در خونه، یه تلگراف اورده بود که داداش گفته؛ من حالم خوبه، نگران نباشین، بر می گردم زود، اما حالا این زود که گفته چن وقت طول بکشه خدا می دونه!

خلاصه خان بابا، کم غصه ی ماست و کشک وپنیرو قنات در حال خشک شدن ده رو می خوردیم، حالا باید بشینیم تو میدون ده، جاده رو بپاییم که تا داداش دوباره از راه برسه، می ترسم این بار دیگه بیاد وبرای همیشه خداحافظی کنه و بره، می دونی من با زور و رودرواسی تو ده نگهش داشته بودم،خودش زیاد تمایل نداشت بمونه، گفتم اخه داداش! مگه ما چند تا برادریم که تو هم هی می خوای بذاری بری، خلاصه یه جورایی نمک گیرش کرده بودم که فکر رفتن از مراد اباد رو از سرش به درکنه که کرده بود،حالا منبعد دیگه بمونه یا بره الله و اعلم!!



راستش با این معامله ای که باهاش کردن دیگه روم نمی شه ازش بخوام بمونه، خوب خدا رو چی دیدی؟ شایدم برگشت و همینجا موند، دیگه بعد از این می خوام بهش پیشنهاد بدم به جای "مش جواد ماس بند" با هم یه ماس بندی باز کنیم، با کدوم شیر؟ خوب فکر اونجاشم کردم ،مث بقیه ی دهاتا که میرن از دهاتای اطراف شیر می خرن، می ارن، می خورن، مام همین کارو می کنیم.

خان بابا گوشاتو بیار جلو، جلوتر، آهان خوب شد، خواستم تو گوشت یه چیزایی بگم،راستش به کسی نگی می خوام برم از اون دهاتای اطراف ماست و پنیر بی کیفیت ارزون بخرم، بیارم اینجا به جای" لبنیات ناب مرادآباد" به مردم غالب کنم، دیگه همینه دیگه؛ وقتی که همه دارن دور از جون شما" دزد"می شن، مگه ما چه مونه؟ مام می رم می شیم مث اونا!

القصه خان بابا؛ یه کم از اوضاع مراد آباد برات بگم، عمو گل مراد دوباره داره گرد وخاک می کنه ، همین دیروز گفت من تو "جشن دِرو" حتما می خوام بیام شرکت کنم، سبزعلی عمو هم همینطور مشغوله، این وسط عمو یارقلی بد جوری چسبیده به دامن باباخان، نمی دونم نمک گیر شده یا اینکه یه بده بستونی اون پشت مشتا با هم کردن، می دونی که اینا عین سگ و گربه هی به هم می پرن بعد عین زن وشوهرایی که "زرتی" باهم آشتی می کنن دوباره می شن یه دل و دو دلبر، آخ که فقط کم مونده یه ساز و ناقاره راه بندازن که بیا ببین!!

خان بابای بهتراز جانم؛

این اویار قلی که می بینی هی همش واسه ت نومه می نویسه، راستش دیگه دل و دماغ نداره، دیگه مث چن وقت پیشا که صب تا شب می رفت " اویاری" و زمینای ده رو آب می داد حوصله ی کار کردن نداره، راستش دیگه قنات ده هم آب نداره که بخواد آب رو تقسیم کنه، یه رشته ی باریک می اد که اونم به زمینا نرسیده خشک می شه، شاید همین روزا برم یه کسب و کاری راه بندازم، نمی دونم چه کاری؛ ولی باید این کارو بکنم ، برام دعا کن، دعا کن که عوض بشم، ولی از خدا بخواه هیچ وقت مث بعضیا عوضی نشم که این دیگه از همه چی بدتره!!

قربون خان بابای گلم برم:اویارقلی

۴ نظر:

بيتا گفت...

سلام...آقاي گيلاني طاعاتتون مقبول حق...
خوش به حالت خان بابا كه نميبيني خيلي چيزا رو ...همه حالشون خوبه اما تو باور نكن...

گیله مرد گفت...

سلام به بانو بیتا:
از لطف شما سپاسگزارم.
بله. حال همه ی ما خوب است؛ اما تو باور نکن.....
..
زندگی را هر گز نخواهیم فهمید!!
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم. زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد
آری زندگی را هر گز نخواهیم فهمید...
دوستان (خصوصا بیتای عزیز)ببخشند، حالم اصلا خوب نیست.

تنسی تاکسی دو گفت...

آقای "گیله مرد" تو یه نابغه ای!!

گیله مرد گفت...

به تنسی تاکسی دو:

راستش این روزا نمی دونم چرا همه دارن بچه گیا و کارتونای مورد علاقه مو یادم میارن/ممنون تنسی جان