۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قصه ی عهد ماضی (3)

قصه ی عهد ماضی(3)

القصه داستان به جایی رسیدی که کفتار بدسگال از زیردستانش که همانا حیوانات بد طینت بودندی تقاضای سهمی از غنایم کردی و آن بدکرداران بدسرشت نیز چاره یی جز اطاعت نداشتندی و لاجرم کینه ی حاکم بد کردار را به دل گرفتندی تا به روزی که براو بشورند و انتقامی بس عظیم گیرندی!
پس از چندی که احوال به سامان شدی و آبها از آسیاب افتادی آن حیوانات موذی حیلتی کردندی و از هر دری و از هر نمدی برای خود کلاهی دوختندی و حاکم بیشه که با اینان هم لقمه بودی اقامه ی دعوا نکردی و با روبهکان و سگان و شگالان بد سگال هم کاسه شدی و هر آیینه بر دارایی خود افزودی.
الغرض اینان که بدیدندی حاکم بیشه را با ایشان موافقت بودی به ظاهر با او هم نوا شدندی و از کنار ایشان به لقمه های درشت وبسی چرب دست یافتندی و ماضی فراموش نمودندی و سر در اندوختن ثروت و مال فرو بردندی و لذتهای عظیم تر بردندی.
در این احوال حیوانات جنگل که اوضاع را چنین آشفته بدیدندی در میان خود به شور نشستندی و با بزرگان بیشه به همکاری پرداختندی تا چاره یی برای دفع شر این حیوانات زشت کردار و مزدور فراهم آورندی .
خرگوش که دربین بیشه نشینان از ذکاوت بالاتری برخوردار بودی هر آیینه به تذکر و توصیه به حیوانات گذراندی و راهنمایی شان کردی وبه صبر و استقامت دعوت شان نمودی و وعده پیروزی دادی.
گذران معیشت در بیشه به روزگار سختی بدل شدی و بیشه نشینان روزگار سختی را تجربه نمودندی وشکایت از سختی ها به آفریدگار دادار بردندی.
آفریدگار دادار ندا در دادی که ای بندگان نادان از چه به هنگام سختی و ها و مشقات ما را یاد کردندی و ندای مظلومیت سردادندی، که شما را هوشی به غایت بزرگ اعطا کرده و احوالاتتان را به خود فرو گذارده ایم و ما را مداخله در اعمال دون بسی خارج از شئون خداوندگاری بودی و این از آن کله های پوک بیرون کردندی باید و چاره یی دیگر کردندی.
هوای بیشه انچنان سنگین وغبار آلود بودی که حیوانات بار دیگر سر در پیله فرو بردندی و هر که به کاری مشغول شدی و از تیر رس حاکم بد کردار دور شدندی.
یکی از روبهکان که گویی سالها هم پیاله ی حیوان بدکردار بودی و از کاسه یی باهم آب خوردندی به تیر عذاب حاکم گرفتار شدی و گوشه گیری نمودی و در خفا نرد عشق با عده یی از دوستان حاکم باختی و آن حیوانات نازنین را متنعم ساختی تا به روزی که استفاده های نیکو از این خوان گسترده برای عشاق حاکم بردی.

القصه این" نقال پیر و از رده خارج" بیش از این توان نقل قصه های طولانی نداشتی و باقی ماجرا را به شبی دیگر که حوصله داشتی نقل کردی و شما را بشارت دادی که هرگز این ماجرا به بلندی داستانهای هزار و یک شب نشدی، که آن ماجرایی است بسیار ارزشمند و این زاییده فکر خامی بودی که اندیشیدی چیزی برای عرضه داشتی.

۵ نظر:

پدرام مژدهی گفت...

سلام
خیلی قشنگ بود مخصوصا آنجا که خداوند بزرگ و الرحمان بندگان خود را به حال خود رها کردندی و گفتندی که بروید هرکاری دلتان می خواهد بکنید به من چه مربوطندی
اما مشکل اینجا هست که نمیدانم چرا موقع عذاب و گرفتاری شدندی هی گویندی خدا امتحان کردندی؟
خب خدا که امتحان کردندی کمک هم کردندی دیگه
البته این مشکل من هست و قرار نیست مشکل بقیه هم باشه ها

گیله مرد گفت...

به پدرام عزیز:
.
نقال پیر به خود غره بودی که چنین دوستان نیکی داشتی که آمدندی و شدندی و به لطف دست خطی به یادگار گذاشتندی ، باشد که در "تارنمایشان" جبرانی بس کوچک نموده و از خجالت در امده و به خانه باز آمدمی .
.
با سپاس

سكوت گفت...

بسيار زيبا بود,تا خواب ترس آلود در دل بيشه هست,همان بهتر كه خدا هم توجهي نكند...

گیله مرد گفت...

به فرهاد:
.
تو یا شاعری و رو نمی کنی! یا اینکه استعدادت شکوفا نشده/در هر حالت تبریک.
.
با احترام/آرش

فرزين كارگر گفت...

درود
آرش عزيز تي دس درد نوكونه برار
قشنگ بو و ادما به فكر بردي
گيلك بمني

فقط به خاطر یک نخ سیگار / محمود دولت آبادی در مراسم تشیع محمدرضا لطفی

فقط به خاطر یک نخ سیگار آرش گیلانی پور  در حاشیه   مراسم تشیع جنازه محمدرضا لطفی، انتشار عکسی از محمود دولت آبادی در کنار وزیر ا...